——-
کرانهی دریا با یک هالهی رقصان معمایی شده بود. دلم میخواست بروم برسم به آن هالهی سبز ولی میترسیدم. هیچکس آنجا نبود و جز صدای موجها که کش میآمد توی سرم صدایی شنیده نمیشد. دیلینگ! برام نوشت: «دنیام تویی. قلبم تویی. قبلهام تویی. همهی زندگیم شده تو. کجا بودی تا حالا؟» کجا بودم؟ چقدر تاریک بود؟ تا از تاریکی خودم را به روشنا برسانم چقدر در خودم مچاله شدم؟ چه روزها و روزگاری! نوشتم: «من که از اول دوووستت داشتم. از همون لحظه که وارد شدی. یادت نیست؟» نوشت: «هرچه بینم، از تو تصویری دهد.» گفتم این مال کی بود؟ جواب نداد و من باز راه رفتم. خیلی راه رفتم. آن هاله هی دورتر میشد و من میخواستم برسم که آن را ببینم. نوشت: «میدونی؟ اونقدر که الان مال توام، هیچوقت مال خودم نبودم.» دلم ریخت و باز رفتم. نوشت: «آخ زندگیم… آخ همه چیم. چرا من سردمه. اما چرا برهنگیمو تو آغوش تو میخوام؟» نوشتم: «تو خیلی داغی. اون ملافههای آبی خنکم میکنه.» وقتی رسیدم به آن هالهی رقصان، خیس عرق بودم. کمی هم ترسیده بودم. هیچکس آنجا نبود. گاهی آدم فقط برای دیدن یک هالهی سبز جانش را توی دستش میگیرد و در فضایی غریب راه میافتد. مثل سفر به قطب شمال؛ مثل آن شب که شهابها در آخرین نقطهی زمین خاموش میشدند؛ مثل آن روز که همان نزدیکِ در، روی زانوهام برام شیرینزبانی میکردی و نمیفهمیدی چه بلایی سرم میآوری. نوشتم: «تا به حال هر چی بوده گذشته. بیا راه بریم حرف بزنیم. دیگه اصلاً هیچی مهم نیست.» نوشت: «تا حالا هرچی بوده؟ تا حالا؟… جز تو مگه چیزی و کسی هم بوده؟» آنجا یک کلیسای کوچولوی سبز بود که هزاران شمع روشن، نور سبز سردر و گنبد را به رقص درمیآورد. یک اتاق کوچولو و گرم. یک جای امن که آدم دیگر از هیچکس و هیچچیز نمیترسد. کسی آنجا نبود؛ نه قاتل نه مقتول. فقط تو بودی که با آن نگاه آتشگرفته و آن مژههای تابدار دلم را میریختی توی دستهای خودت. نوشت: «دلم میخواد همهی دنیا رو بریزم دور… بشینم به حرفات گوش بدم.» از چی باید میترسیدم؟ به تو گفته بودم ترس فرزند تاریکی ست؟ گفته بودم وقتی تو باشی ترس خر کی باشد؟ یک سکه انداختم یک شمع افتاد. روشنش کردم برای انگشتهای کشیدهات. بعد یکی دیگر روشن کردم برای نفسهای خستهات. شمع سوم را که روشن میکردم نوشت: «میشه آدم دوبار عاشق یه نفر بشه؟» فندک زدم. روشنش کردم. دلم سیگار میخواست. همهی لحظههای نابم مثل شعلههای شمع جلو چشمم پرپر میزد. گفتم: «یادت نیست؟ یادت نیست یه روز، فقط یه روز ده بار عاشقت شدم؟ تو میخوندی و من نگاهت میکردم؟ یادت نیست با چشام نفست میکشیدم؟» گفت: «کی میای؟» نوشتم: «دارم میام. صدای نفسام نمیاد؟» یک خنده برام فرستاد: «بیدار توام. خواب من باش.»
Eine Antwort
ناب تر از این مگر از عشق میتوان گفت ….