دو داستان

———– در آکادمی داستان و رمان گردون، حسین امیریعقوبی یکی از بهترین‌های من است؛ یکی از امیدهام در ادبیات داستانی ایران، یکی از داستان‌نویسانی که در هر جلسه یک جایزه از دست من می‌رباید. کپی‌کار و پخته‌خوار و ولنگار نیست. خوش‌فکر و باهوش و خیال‌پرداز است. دقت و جسارت و نوآوری‌هاش را دوست دارم. من وقتی هجده ساله بودم به این زیبایی نمی‌نوشتم. حسین هجده ساله تکنیک‌های داستان و رمان مدرن را یاد گرفته که تصویری بنویسد؛ تصویری و موجز. به او گفتم: اگر تو نثر و تکنیک و ادبیات مرا ارتقا ندهی تکامل دروغی بیش نیست.   چلچله حسین

در همین سادگی

————– ساده بودم ساده بودن فریضه‌ی الاهی ست مثل نماز خواندن مثل تو را دوست داشتن مثل خنده‌هات مثل اسم قشنگت و من در همین سادگی عاشقت شدم. ساده بودم؟ نه! خودم موهات را ریختم دور صورتت گوشواره‌هات را خودم آبی کردم یک ماتیک سرخ کشیدم به لب‌هات ‌بوسیدمت آنقدر که این هیجان سرخ در رگ‌هام بگردد بعد منتظرت شدم و هیچ در اتاق تنهایی نخوابیدم و هیچ خودم را بغل نکردم و هیچ از بغل خودم جدا نشدم تاریک بود و پیرهنم بوی تو می‌داد بوی تو در سینه‌ی پیرهنم دگمه دگمه باز می‌شد زندگی آغاز می‌شد می‌آمدی می‌رفتی

انگار خودم

———- چه لحظه‌هایی! چه لحظه‌هایی! انگار من خودم از دوازدهمین طبقه‌ی آسمان خیره‌ی بالکن هفتم محو تماشای تو بودم که در زمین باد را با خنده‌هات شانه می‌کردی و با چشم‌هات برای دل دیوانه‌ی من بره‌ی آفتابی می‌کشیدی شازده‌ی مهتابی می‌کشیدی ولی غمگین بودم غمگین و تنها تنها صدای تق‌تق پای آرزو خوشحالم می‌کرد خوشحال و آرزومند. انگار خواب دیده بودی انگار در خوابِ دیده خواب رفته بودی انگار دویده بودی انگار ندیده بودی.

مرثا شیرعلی، برنده‌ی نخست جایزه لیراو

———————— مرثا شیرعلی؛ از آکادمی گردون ، برنده نخست مسابقه‌ی داستانک، داستان مینی‌مالیستی "لیراو" شد. علاوه بر آن هیئت داوران داستان "اگزما" را برنده‌ی ویژه اعلام کردند. از طرف خودم و خانواده آکادمی داستان گردون تبریک این موفقیت را به مرثا خانم عزیز تبریک می‌گویم، و براش تندرستی و شادی و آفرینش‌های ماندگار آرزو می‌کنم. این داستان‌نویس یکی از امیدهای من در ادبیات داستانی ایران است و به زودی مجموعه داستانش منتشر می‌شود.    جایزه ادبی لیراو، به صدای ادبیات مستقل فارسی زبانان با هدف شناسایی و پرورش استعدادها و حضور علاقه­‌مندان به داستان­‌های مینی­‌مالیستی و گسترش ایجازنویسی با رعایت

در حافظه‌ی چوب‌ها

———– اندازه‌ی هیچکس دست دیگری نیست، فقط خود آدم است که می‌تواند قاعده‌اش را بداند؛ برود در پستوی خودش درون و برون خودش را با سرانگشت لمس کند، بفهمد اندازه‌اش چیست، کیست؟ کجاست؟ همه این را نمی‌دانند؛ همه این را نمی‌بندند به کار؛ فقط برخی، انگشت‌شمار. ظرف و ظرفیت هر کسی هم دست خودش است؛ یکی انگشتانه‌ای به دست دارد، یکی هم دلش دریاست، آسمان آبی لاهوت، بیابان خسته‌ی ناسوت. داور دنبال بچه‌هاش سر به بیابان گذاشته بود، و کسی نمی‌فهمید. راهی دراز را پیاده می‌رفت، خودش را با خُرد کردن درخت‌های خشک از پا می‌انداخت تا خوابش ببرد، کسی

بخوان بخوان بخوان

—————- من هومر هستم؛ برادرِ کور. بینایی‌ام را یک‌دفعه از دست ندادم، مثل فیلم‌ها، کم‌کم همه چیز محو شد. وقتی به من گفتند که چه اتفاقی قرار است بیفتد، دلم می‌خواست بینایی‌ام را بسنجم؛ آن‌موقع نوجوان بودم و در مورد همه‌چیز کنجکاوی می‌کردم. آن زمستان، کارم این شده بود که بروم کنار دریاچه‌ی سِنترال پارک، جایی که مردم روی یخ اسکیت‌بازی می‌کردند، آنجا بایستم ببینم هر روزی که می‌گذرد، چه چیزهایی را می‌توانم ببینم و چه چیزهایی را نه. اول خانه‌های غرب سنترال پارک ناپدید شدند، انگار توی آسمان تاریک غرق شوند، تیره و تیره‌تر شدند تا این که دیگر

باد مساعد

———– زمان سربازی در پادگان صفر پنج کرمان، همه له‌له می‌زدیم که بعد از چهارماه آموزشی، بیفتیم تهران. مراسم صبحگاه یک نیایش داشت که آخرش به این جمله ختم می‌شد: «درود بی‌کران، بر خداوند یکتای، که به ما، جان داد، تا فدای ایران کنیم. هورا، هورا، هورا.» این رسم خوشایند از زمان کوروش کبیر در جان ما بچه‌های تهران نشسته بود که فریاد بکشیم: «… تا فدای تهران کنیم. هورا، هورا، هورا.» صدا آسمان را می‌شکافت، و بی‌درنگ صدای رژه‌ی سربازان بر سنگفرش آن میدان بزرگ، خون در رگ‌های ما می‌شتافت. هورا، هورا، هورا. اواخر دوره از گارد شاهنشاهی آمدند

آن نامه‌ها

————– تمام شب خواب تو را دیدم، یحیا! بالای بند زرنگیس روی سنگ نشسته بودیم با هم حرف می‌زدیم. هوا آفتابی بود، و پشت سرمان تا چشم کار می‌کرد، لایه لایه ابر، ابرها از هم پیشی می‌گرفتند تا خودشان را برسانند به ما؟ یا چی؟ خواستم ازت بپرسم، گفتم لابد می‌گویی اینها را که خودت می‌دانی. سرت را کج گرفتی روی شانه با لبخند نگاهم کردی. آفتاب تند بود، و من به مژه‌های لب‌برگشته‌ی سیاه تو خیره بودم. گفتی: «اینها را یادت رفت؟» گفتم: «یادم نرفت، ولی نمی‌دانستم که. زمان تو نبودم که.» «من که در جان تو خانه کرده‌ام.

کیاشا

——- کیاشای من! تو یکی از گل‌های سرسبد این دنیایی. پاهات را روی زمین سفت بگذار، روی این زیباترین سیاره‌ی هستی، موهای سیاهت را بسپار به ابرها. از چیزی نترس، قوی باش، سربلند و قوی. هروقت از چیزی دلتنگ شدی بیا حرف بزنیم بخندیم گریه کنیم آواز بخوانیم، و این را بدان که هر بار بینمت عاشقانه می‌بوسمت می‌گویم؛ خوش آمدی.

باغ معلق نورسا

———–  «بابا!» «جانم!» «مرا می‌بری بلخِ بامیان؟» داور موهاش را کنار زد، کف را از روی صورتش پاک کرد: «بلخ بامیان دیگر کجاست؟»  نورسا گفت: «هَه! من از کجا بدانم؟ سعدی گفته، سعدی رفته.» داور تا شب می‌خندید، قربان صدقه‌اش می‌رفت، و برای دولیلی تعریف می‌کرد. سرچراغی رفت مغازه‌ی میرزاحسن که قلیان بکشد، و این را براش تعریف کند. صدای تق چای نوشیدنش از همیشه بلندتر بود. راستش رفته بود برای نورسا کمی خرما و نبات و برگه‌ی هلو بخرد. شیطنت‌های قشنگی داشت که خاص خودش بود. با همه شوخی می‌کرد، اما کسی را به درد نمی‌آورد، حتا وقتی به

روشنا

————— شواهد امر می‌گوید که تو نیستی باور نکن خورشیدکم! پس این روشنای لامذهب که هر صبح می‌آید هر شب ستاره‌ها را در سر تاریکم برق برق برق می‌زند چیست؟ راستش شواهد امر مثل سگ دروغ می‌گوید.

اشک

————— جسم اسبِ روح است در این برهوت دور کشتی نوح است میان دریای شور شهسوار این باره کیست؟

نوروز

—————— سرانجام رمان "نام تمام مردگان یحیاست" را امضا کردم و برای امیر حسین‌زادگان، مدیر نشر ققنوس فرستادم. سال‌ها پیش قرار بود این رمان را به سپانلو تقدیم کنم، ناتمام ماند، زندگی‌ام دستخوش بلایایی شد که بسیاری از کارهام به تعویق افتاد، بهترین سال‌های خلاقه‌ی عمرم در غربت گذشت، بی‌دلیل، رفیقم سپانلو درگذشت. پدرم نیز از دلتنگی‌ من افسرده شد، درگذشت. نوشتن این رمان سی سال طول کشید. با آن عاشقی کردم، گریستم، نوشتم، و خوش بودم. این رساله‌ی عشق را به بچه‌ها تقدیم می‌کنم. از خوانندگان آثارم همیشه ممنونم. سال نو و نوروزتان مبارک. تندرست و شاد باشید.

نِی

—— گفتند: «می‌خواهی برات برویم خواستگاری؟» مسیحا بی آن که عکس را نگاه کند گفت: «صبح باید بروم معدن مس، کوه بکَنم.» و از اتاق بیرون رفت. آدم که عاشق باشد به عکس دیگری نگاه نمی‌کند، فرصت به دیگری نمی‌دهد، همه چیز دارد، فقط نفس کم می‌آورد، دلش می‌خواهد دورش را خالی کنند که هوا بیاید. دلش از روزگار بی او سر می‌رود. آدم که عاشق باشد، نِی می‌شود، خالی از خودش، به سوی او قد می‌کشد، تا تمامی نورش را به درونش بیاورد، تمامی هواش را نفس بکشد؛ بندابند هر بند نِی یک آه نقش می‌بندد، هر سال یک

رمان‌بازی

—— ماه را مثل نان نصف می‌کرد، یک تکه‌اش را می‌داد به ابراهیم، یک تکه به اسماعیل. خودش ستاره‌ها را می‌خورد. بعضی وقت‌ها هم نمی‌توانست بخورد، با دست از روی صورتش پاک می‌کرد می‌گذاشت توی جیبش برای وقت‌های نداری. اینها اگر معجزه نیست، پس معجزه چیست؟ – تکه‌ای از رمان "نام تمام مردگان یحیاست"

نثربازی

————- هود همان نبود که دود را می‌ربود از مطبخ می‌زدود؟ یا حضرت هود!

یحیا

——- پسرک به ته آسمان خیره گفت: «من هم نشنیده می‌گیرم.» و در بوی موهای پدر خوابش برد. رفته بود لابلای بوی موهای بلند پدرش گرفته بود خوابیده بود. یحیا. اولین بچه‌ی داور به نوزده سالگی نرسیده در رعد و برق خاکستر شد. داور موهاش را با دو دست تکاند، خاکسترها ریخت. – از رمان نام تمام مردگان یحیاست

هر صبح

———- هر شب با تو زندگی می‌کنم هر صبح خوابت را می‌بینم هر صبح هر صبح تا چشم باز می‌کنم می‌آیی پشت پنجره‌ام دست‌هات را دور صورتت کاسه می‌کنی دنبال من می‌گردی؛ ولی سال‌هاست که این اتاق خالی ست دیگر کسی اینجا نیست.

بی‌دلیل

———– در دل هر عشق یک حیوان خفته است که هروقت بیدار شود آدم را می‌درد. بی‌دلیل. از رمان "نام تمام مردگان یحیاست"

خورشید گرم

————- رنگ‌ها را برف برده بود علف‌ها را سرما خورده بود. یک میش از ته گله گفت: «مندل!» برگشت نگاهش کرد. میش دیگری هم صداش کرد، بعد یکی دیگر. نفهمید از سرما چنین خشکیده درجا مانده بود؟ یا مندل‌مندل‌های گله او را در بهت فرو می‌برد؟ نفهمید. گاهی زمین در کائنات چنان گم می‌شود که انگار مادرزاد کر آفریده شده، کور، بی‌نگاه، بی‌حضور. آدم مبهوت صدای ویز می‌شود. تب می‌کند از زمین بال می‌کشد جایی ریز می‌شود. ته حضیض. دلش نان می‌خواست، خورشید گرم می‌خواست، یک دست مهربان نرم می‌خواست. چقدر این چیزها دیگر وجود نداشت! توی برف زانو زد،

یک آبی دوست‌داشتنی

—————- داشتم می‌آمدم پیش تو. دلم برای تو یک گردنبند آبی می‌خواست که دورش طلا باشد و ماه وسطش یک آبی دوست‌داشتنی؛ چیزی بین آبی و کبود. طلافروشی در شهری مثل فلورانس بود. و درست در نبش کوچه‌ای قرار داشت که دورش نرده‌های سیاه می‌گذارند که کسی سگش لای گل‌های باغچه خرابی نکند. برای همین یکی از ویترین‌های طلافروشی درست سر نبش پشت نرده‌ها بود.داشتم فکر می‌کردم چرا آن ویترینش که از همه‌ قشنگ‌تر است افتاده در نقطه‌ی کور. یا مثلاً چرا این چیزهای قشنگ از چشم‌ها پنهان مانده؟ و چرا آبی‌ها همه در همین ویترین است؟ رفتم تو. خانمی

رنگ‌وارنگ

——— وقتی در قله‌های عشق کلاهت را باد بُرد دیگر پی‌اش نگرد کلاه دیگری بباف بر تپه‌های قشنگ در بادهای موسمی رنگ‌وارنگ.

قاب شو

—— بیا بیا که صدای آمدنت آشناست از پشت در تق تق چکمه‌هات چرت قهوه را پاره می‌کند گیرم که رنگ کفش عوض شود آبی خاکستری سیاه از پشت در صدای قلبم می‌چرخد در دهنم دلهره‌ی قشنگ! بیا در آستانه در چهارچوب این در قاب شو به تمام زندگی را بریز توی بغلم.

آزادی

—— آزادی را با کاغذ و قلم گُل می‌کنم می‌گذارم لای موهات که مثل آب بخندی. آزادی را در راهی بلند ترانه می‌ریسم غزل می‌بافم قصیده می‌تنم زیر پای تو می‌افکنم تا بر آن برقصی. آزادی را داستان می‌سرایم رمان می‌نوازم آواز می‌نویسم تا برای دخترت بخوانی. آزادی را با آبی آسمان می‌آمیزم بر دیوار شهر می‌آویزم توی دست‌های تو می‌ریزم برگی از درخت رنگی از نارنج تاشی از آفتاب تا از دخمه‌ها نترسی. آزادی را غنچه می‌کنم عاشقانه می‌گذارم روی لب‌هات تا زیباتر شوی. عزیزکم! آزادی را تو تعریف کن تا من از آن عمارت بسازم عمارتی باشکوه باشکوه و بلندبالا.

شمایل

—– آدم بسیار دیده‌ام خورشیدکم! تو را فقط یکبار دیده‌ام شمایلت بر تمام چهره‌ها حایل است مویرگ‌هات را بر تمام برگ‌ها دیده‌ام همه‌ی گُل‌ها تویی همه‌ی نام‌ها تویی همه‌ی چهره‌ها تویی همه‌ی بچه‌ها منم همه‌ی زن‌ها تویی همه‌ی مردها منم.

همین من

——- دنیا را با تو عوض نمی‌کنم اما دنیای تو را عوض می‌کنم نارنجی من! نگفته بودم؟

دلتنگی

——- همیشه غایبِ من! همیشه حاضری مثل بغض بر سینه‌ام نشسته‌ای مثل ابر در آسمانم مثل وهم در جانم زمان را شکسته‌ای همیشه غایبِ من! همیشه حاضری تا پلک می‌زنم سرازیر می‌شوی.

خاک

——– من مرده‌ام، ولی تو را هم با خودم برده‌ام تو تنها حق من بوده‌ای که آن را خورده‌ام قورتت داده‌ام، ماهی! دریای من خاک ست خورشیدکم! دست و پا بزن دلم پاک است.

عکس

—— برای قشنگی دنیا، برای حال خوبی که دارم. چه فرقی دارد؟ اصلاً برای تو

دویدن

——- اولین تصویرها دویدن است؛ سر به دنبال تو در دشت دویدن و اسیر گرفتن. تو می‌دوی که اسیر شوی، من می‌دوم که اسیر بگیرم، خود چنان اسیر توام که نمی‌توانم چشم ازت بردارم. آن کوه‌ها شانه کشیده‌اند دویدن و خندیدن ما را تماشا کنند. شاهدان بلند عبوس ابرها را پس می‌زنند که چیزی از قلم نگاه‌شان نیفتد. می‌دویم می‌دویم با صدای بلند می‌خوانیم: «ای وای بر اسیری… که از یاد رفته باشد… در دام مانده باشد… صیاد رفته باشد…» اگر پیش‌تر از خیالت در آغوشم خندیدی، اگر بیش‌تر از آرزوهات احساس امنیت کردی، اگر مستانه‌تر از شراب در ذهن

نگو

——- اگر زیاد نگاهت کنم پر باز می‌کنی؟ محو می‌شوی؟ می‌روی آسمان هفتم؟ هوم! برو اما دورتر از نفس‌هام نرو نگو خواب بود خیال بود محال بود می دانی؟ آدم وقتی عاشق می‌شود چرکنویس‌هاش را دور می‌ریزد گل من! آدم فقط یک بار زندگی می‌کند یک بار عاشق می‌شود به همین قشنگی.

عکس

——- چقدر کارم زیاد شده این روزها چقدر دوری چقدر به خنده‌هات دل‌بسته‌ام چقدر راه رفتن با تو دل‌انگیز است چقدر دریا چقدر کوه چقدر باغ پرتقال چقدر پشت بام چقدر آفتاب چقدر رنگ آبی بهت می‌آمد یادم باشد یک پیرهن آبی برات بخرم چقدر رفتن خاکستری بود عسلک! چقدر آن غروب تلخ… یادت هست؟ نرده‌ها آهنی‌اند چوب این دلتنگی را من خوردم؟ بگذریم! ولش کن! چقدر سرو سرخوش چقدر ماه در روز روشن چقدر خورشید در شب تاریک چقدر گنجشک بازیگوش چقدر برف در تابستان چقدر اسب چموش چقدر آبشار خیس چقدر پنجره‌ی عرق‌کرده چقدر بلندا تماشا تمنا چقدر

گل‌برگ‌ها

—— شورانگیز بیا تو در را ببند دنیا را پشت در بگذار نارنجی! من اینجا گیاهان کمیاب زمین را توی دست‌هات روی تنت ورق می‌زنم نقطه به نقطه از بر می‌کنم تو با نگاهت شعر بریز روی کاغذم گلبرگ‌ها را خودم بلدم جمع کنم.

حباب

—— بیا آرزوهای مرا با کف صابون فوت کن بده به دست باد تا من ازت عکس بگیرم از صدای خنده‌هات از نور آفتاب در موی‌برگ شمعدانی از نبض انگشت‌های خودم از پاهای بی جوراب تو.

تاخت و تاز

——– روی دست تو مادر دهر بزاید! روی دست تو با بوسه‌هام راه می‌افتم از شانه‌هات بالا می‌روم دور گردنت جولان می‌دهم سراسیمه در تمام دشت‌ها و ماهورها می‌تازم بعد در آغوش نگاهت آرام می‌گیرم. روی دست تو مادر دهر بزاید!

کاش

——- حیف که روز بلندتر از شب است کاش می‌توانستم تمام روز بخوابم که خوابت را ببینم شب در خواب تو بیدار بنشینم تا سپیده‌ی صبح تماشات کنم سیر.

پاییزی دیگر

———- دل‌انگیزترین رنگین‌ترین شیرین‌ترین پاییز عمرم را سپری می‌کنم. گیرم توفان شهر برلین بیست و یک کشته و صدها مجروح به جا گذاشت، گیرم درست در اوج همین توفان بیش از دویست کیلومتر در اتوبان‌ها و جاده‌ها و خیابان‌های پردرخت و جنگلی قیقاج راندم تا به خانه برسم؛ گاهی نومید گاه امیدوار. سرگردان نه جای امنی برای ماندن داشتم نه راه روشنی برای رفتن؛ فقط می‌راندم. آن‌همه درخت شکسته از ریشه درآمده بادآورده، ماشین‌های آسیب‌دیده سوخته فرونشسته در توفان مرا یاد مسیر زندگی‌ام می‌انداخت؛ چقدر دروازه‌ی فراخ برابرم خودش را تنگ کرد، چقدر روزنه‌ی سوزن به پهنای آسمان از تنگنایم گذراند. چقدر

فریبکاری کودکانه

———– خیلی گشتم روستایی پیدا کنم که نه آب داشته باشد نه برق. بالاخره یکی در لوکزامبورک لاماهای کوه پیدا کردم. گیرم آن بالاهاست. بهتر. داشتم فکر می‌کردم من چه این‌همه راه سرابندی در پیش داشته‌ام! بیشتر راه‌هایی که رفته‌ام سربالا بوده هن‌هن‌کنان رفته‌ام باز هم باید بروم. خسته‌ام؛ خسته و ناآرام. اما به خودم گفتم عوضش مجبور نبوده‌ای سرت را زیر بیندازی نفهمی چی بارت کرده‌اند، نگاهت به آسمان بوده نفس‌زنان کشیده‌ای رفته‌ای. اینجوری سر خودم گول مالیدم؛ فریبکاری کودکانه به خود، بیشترین قدرت من بوده. فریبکاری کودکانه‌ای که به هیچکس آسیب نرسانده فقط خودم را کشیده از یک

بهشت؟

———— کرمی که توی کله وول می‌خورد باید بیفتد روی کاغذ وگرنه همینجور از این سوراخ در می‌آید می‌رود توی آن سوراخ آدم را سوراخ سوراخ می‌کند. از زمان دانشجویی تا این سال‌ها یک قرن گذشته، از این شش هفت ماه هم یک قرن گذشته. چیزی که می‌خواستم قرن گذشته بهت بگویم دیگر وجود ندارد؛ بیشترش را پاک می‌کنم، چند خطی می‌ریزم روی کاغذ که از ذهنم پاک شوی. این را خوب می‌دانم که دیگر تو را نمی‌بینم. در پستوی تنهایی‌ام می‌نشینم روبروی آدم سربه‌زیر و آرامی که ازش انتظارهای شگرف داشتم. پسر خوبی که بهش می‌گفتم کورش کبیر. می‌خندیدی:

پایان مطالب