چون حكایت به اینجا رسید، شهرزاد گفت: «ای ملك جوانبخت. صبح نزدیك است، داستان را كنار بگذارید و كمی از پنجره به بیرون نگاه كنید. ببینید، مردم دارند میروند سرِكار، باران هم هنوز ادامه دارد، اصلاً پنجره را باز كنید، دستهایتان را ببرید بیرون، بگذارید باران بر كف دستهایتان ببارد، بگذارید كمی هوای اتاق عوض شود. وای! چقدر سیگار كشیدهاید! بس است دیگر. داستان را كنار بگذارید و به مردم كشورتان فكر كنید كه زیر بارِ گرانی سرسامآور، زیر رفتار چوپانی سران مملكت، زیر اندوهِ جای خالی جوانانی كه از دست رفتهاند، زیر تاریكی ایدئولوژی فروشكستهاند. به مجلههای تعطیل شده فكر كنید، به كتابهای در محاقافتاده، به نویسندگانی كه تحت بازجویی و فشار قرار گرفتهاند، به اعدام اندیشه كه سالهاست متوقف نمیشود… چه میدانم، اصلاً به من فكر كنید. برای چی هزارویك شب داستان در داستان نقل كردم؟ برای چی آن همه حكایت را در حكایت بافتم؟ من آگاه بودم، من گوهر زندگی را در كف داشتم، و با تخیل، با دروغهای شاخدار و جادوی داستان، عفریت مرگ را به زانو در آوردم. گفتم: پدر، مرا بر مَلك كابین كن. یا من نیز كشته شوم و یا زنده مانم و بلا از دختران مردم بگردانم…»
افسانهی روزگار ما بر میگشت به افسانهی روزگار شهرزاد كه دو برادر سالها تخت سلطنت به شادمانی داشتند و هر یك بر كشوری حكومت میكردند. شهرباز كه برادر مهتر بود آرزوی دیدار برادر كرده، وزیر خود را به احضار او فرمان داد و شاهزمان همان روز خرگاه بیرون فرستاد، روز دیگر مملكت به وزیر خود سپرد و با وزیرِ برادر از شهر بیرون شد. در نیمهی راه یاد آمدش گوهری كه به هدیه برادر برگزیده بود بر جای مانده است. با دو تن از خاصان به شهر بازگشت و به قصر اندر شد. خاتون را دید كه با غلامك زنگی در آغوش یكدیگر خفتهاند.
ستاره به چشماندرش تیره شد. در حال تیغ بركشیده هر دو را بكشت و با اندوه راهی قصر برادر شد. اما آنجا نیز همین حكایت بود. دو برادر به نخجیر شدند و در منظرهای نهفته بنشستند. ساعتی نرفته خاتون و كنیزكان و غلامان به باغ اندر شدند و در كنار حوض بنشستند. خاتون آواز داد. غلامی آمد گرانپیكر و سیاه. خاتون با او همآغوش گشت. شهرباز گفت: پس از این، ما را شهریاری نشاید. هر دو شاه سرِ خویش گرفتند و راه بیابان پیش.
روزی بر كنارهی عمان دیدند كه عفریتی بلند و تناور، صندوق آهنین بر سر از دریا در آمد. ملكزادگان از بیم به درختی بر شدند. عفریت به كنار چشمه فرود آمده صندوق باز كرد. دختر زیبایی كه عفریت او را از شب زفاف ربوده بود بیرون آمد. آنگاه عفریت سر بر كنار دختر نهاده بخفت. دختر را بر فراز درخت به ملكزادگان نطر افتاد، سر عفریت را نرمك به زمین نهاد، ملكزادگان را به خود دعوت كرد، و از عفریتشان بترسانید. با آنان همآغوش گشت، و بعد، از هر یك از آنان یك انگشتری گرفت و به دستمال ابریشمیناش كه پانصدوهفتاد انگشتری در آن بود افزود. و گفت كه بدینسان از عفریت انتقام میكشد.
دو برادر از این حادثه چنان در شگفت شدند كه به شهر خویش باز گشتند. شاهزمان ، برادر كهتر تجرد گزید و از خلایق دور شد. اما شهرباز ، خاتون و كنیزكان و غلامان را عرضهی شمشیر و طعمهی سگان كرد. پس از آن هر شب باكرهای را به زنی آورده و بامدادانش همیكشت و تا سه سال بدین منوال گذشت. مردم به ستوه آمده، دختران خود برداشته هر یك به سویی رفتند، و در شهر دختری نماند.
روزی شهرباز با وزیر خود گفت: دختر شایستهای برای من پدید آور. وزیر آنچه جستجو كرد دختری نیافت. از هلاك اندیشناك به خانه رفت و غمگین نشست. او را در خانه دو دختر بود: یكی شهرزاد ، و دیگری دنیازاد.
شهرزاد اما دختری دانا و پیشبین بود، و از احوال شعرا و ادبا و ظرفا و ملوك آگاه. چون حال پدر بدید و قصه را شنید گفت: «مرا بر ملك كابین كن. یا من نیز كشته شوم و یا زنده مانم و بلا از دختران مردم بگردانم…»
ما در كشوری دیكتاتورزده پا به عرصه گذاشتهایم و كتاب هزارویك شب را از زیر سنگ یافتهایم و خواندهایم. خوب میدانیم كه شهرزاد با قصههای شبانهی خود و با جادوی كشش، شاه را از كشتارها بازداشت. سه فرزند از او آورد، و آنقدر با او زیست تا جهان مردمان دیگر شد. و این ساختار اصلی یا هستهی داستان «هزار و یكشب» جاودانه ماند.
در حكومت عشق بود شاید، كه هنوز ملكِ جوانبخت صاحب ایدئولوژی نشده بود و تا هنگامیكه بساط سرور و عیش برقرار بود، شهرزاد برایش قصه میبافت، و او را از روزمرهگی مرگآلود نجات میداد. اما وقتی حكومت عیش به پایان رسید، و بشر پیچیده و سهمگین شد، قدرت ایدئولوژیها بر قدرت غرایز انسانی چربید و عنان حكومت جامعه، و افسار حاكم را به دست گرفت، و تسمهی شلاق را بر تن انسان ـ یا بهتر بگویم ـ بر تن «شهرزاد» پیچاند.
یوهانس كپلر هم كه برای ستارگان و ماه قصه میگفت، از راز كیهان به این راز آگاه شد كه باید «دوبین» باشد. چشمهایش عیبناك بود، دوبین بود. یك نگاه به آسمان داشت، یك نگاه به زمین. با یك نگاه راز كیهان را كشف میكرد، و با نگاهی دیگر مراقب بود كه مادرش را به جرم اِلحاد و جادوگری در شعلههای آتش نسوزانند. شهرزادِ ستارگان نام گرفت، و به ما آموخت كه هم قصه بگوییم و هم مراقب باشیم كشتار نشود.
سالها پیش در دانشكده هنرهای زیبا یكی از داستانهایم را برای همكلاسها میخواندم كه عواقبش چشم مرا باز كرد و عمق فاجعهای ـ حتا ضایعهای ـ جبرانناپذیر را دریافتم. داستان من در بارهی یك مربی تیم كشتی بود كه تیمش را برای مسابقات كشتی و كسب مقام نخست جهانی به مصر برده بود. در طبقه هفتم هتل ایزیس مستقر شد و آنجا دل در گرو زنی خدمتكار گذاشت. همهی وقتش صرف این میشد كه چطور از آن زن دورگهی زیبا كام بگیرد. و اعضای تیمش یكی یكی در سالن مسابقات جهانی داشتند میباختند و حذف میشدند. تمام داستان تلاش این مربی برای وصال به این زن زیبای خدمتكار بود. وقتی كلاس تمام شد، مسئول انجمن اسلامی دانشكده مرا به دفترش احضار كرد و بعد از گفتوگوی زیاد، در حالیكه با انگشت به میزش میكوبید گفت: «تصویر كردن اندام زن در داستان و رمان طبق فتوای آیتاله خمینی حرام است.»
این جمله بوی بدی میداد، صحبت „دینِ شخصی“ نبود كه جزای گناه بشر را به دوزخ حوالت میدهد. نه روزگار هرجومرج پس از انق
لاب بود كه هركی به هركی باشد و هركس هرچه بخواهد بگوید، نه صحبت زورآزمایی یك قدرتمدار. بحث بر سر یك „ایدئولوژی حکومتی“ اخلاقگرا بود كه میخواست نیشش را چنان فرو كند تا جامعهای از عذاب ابدیاش آبستن شود. به تجربه، اگر تا آن روز „دین“ از نگاه من مسئلهای شخصی بود، با گوشت و خون و عصبم دریافتم كه „ایدئولوژی“ یک معضل همگانی است.
روزگاری بشر سرشت دوگانهی دیونیزوسی، آپولونی داشت. مردمان سالی را تحت قانون و نظم آپولون سر میکردند تا چند روزی با حاکمیت دیونیزوس، هرچه میخواهند بکنند. سال با کار و رعایت قانون میگذشت تا آن چند روز دیونیزوسی فرا رسد. و در این ایام هرچه میخواستند میکردند، دلی از عزا درمیآوردند، و جام خود را به جام باکوس، خدای شراب و عشق میزدند.
چه شد که بعدها این كفهی تعادل بههم ریخت؟ چرا سرشت دوگانهی دیونیزوسی، آپولونی بشر فرو پاشید؟ چرا از آن روز که پیغمبران آمدند، هر روز دیونیزوسی است؟ هر روز آپولونی است؟ هر روز ادیپ شهریار پدرش را میکشد تا با مادرش بخوابد. هر روز آنتیگونه برای جسد برادرش گوری نمییابد.
دیدهام اگر نقد ایدئولوژیك از حل مسئله عاجز بماند، همیشه صورت مسئله را پاك میکند. دیدهام که یكی بخش غیركارگری و غیرحزبی را بورژوایی میخواند، و همین هنر بورژوایی در ذهن دیگری تغییر شكل میدهد و اندام زن برای او به هیئت شیطانی نمود میكند كه فساد دارد و باید حذفش كرد. بنابر این منظر؛ تصویر كردن اندام یك زن، بورژوایی است كه باید به كوره آدمسوزی افكنده شود.
منتقد ایدئولوژیزده با شخصیتهای رمان و داستان در گیر است. شاید آنچه در دادگاهم گفتم تصویری از نمای عمومی این نوع نگاه را نشان میدهد: «راستش این افراد، عاشق خیالبافی و تخیل ما شدهاند، و جفا پیشهاند!»
بازجويم از من میپرسید: «چرا فلان شخصیت در رمان تو تحول نیافته است؟»
میگفتم: «حرف من هم همین است. چرا فلان شخصیت اجتماع من تحول نمییابد؟ چرا بسیاری از آدمها تحمل عقاید دیگران را ندارند و حرفشان را همیشه با گلوله یا مشت گرهشدهی خشنشان میزنند؟»
بعدها اینجا در ذهنم میپرسیدم: «كسانی كه سالها در غرب زیستهاند و شاهد تمدن و دموكراسی بودهاند چرا؟ چرا برخی زنان، خود در تثبیت مردسالاری و مطلقسالاری سهم دارند؟ چرا برادرها كمر به كشتن یكدیگر بستهاند؟ چرا عشق در جامعهی ما جذام است؟ مگر عشق فقط افسانهای زیباست؟ آیا افسانهها را ساختهاند تا زندگی دلانگیز شود؟ چرا امروز برای تو عشق جذام است. چرا؟»
وقتی ایدئولوژی به قدرت میرسد؛ میكشد، سنگسار میكند، میسوزاند، و بدتر از همه، محكوم میكند تا بشر (شهرزاد) را دوبار به مجازات برساند، یكبار در این دنیا، و یكبار در آخرت. علاوه بر این قیم اجتماع هم هست. «اولیس» جیمز جویس صد ساله شد، ولی هنوز در میهن ما اجازه انتشار نیافته است، «بوف كور» هدایت در فاصله زمانی 15 سال فقط یكبار انتشار یافت، آن هم با نقطهچین. بخشهایی از آن حذف شده بود.
پاسخ آنان البته روشن است. بحث اصلاً بر سر فرو ریختن اركان حكومت نیست، بحث بر سر یك ایدئولوژی است كه از یك سو آثار جدی ادبی و پدیدآورندگانش را با فتوایی ترور میكند، از سوی دیگر خود عاملینی تبهکار میسازد كه فیلمهای مبتذل پورنو را به شكل بازار سیاه عرضه كنند. اگر كسی به فیلم پورنو ساخت هنگكنگ نیاز داشته باشد، یك ساعته میتواند آن را در میدان توپخانه فراهم كند، اما آنچه سیاستگزاران اصلی حكومت ایدئولوژیك معتقدند؛ نویسندگان غربزده، جامعه را به فحشا میكشند. در كتاب «هویت» وزارت اطلاعات، با چهره علنی این نگاه ایدئولوژیك مواجهیم كه نام صدها نویسنده به شكلهای مختلف تكرار شده كه عامل فحشا، فساد، تباهی، اعتیاد، وطنفروشی، وابستگی، و حتا گرانی بودهاند!
هر صدا و اثری عنوانش «تهاجم فرهنگی» است. واژهای كه ساخته و پرداخته فقیه مطلقشان است كه در عصر اینترنت میخواهد مانع نفوذ فرهنگ شود. او هرگز به فكر نیفتاده كه جلوِ بیفرهنگیاش را بگیرد، هنگ موتورسوارانش را به كاری شریف وا دارد، و سگهای گسستهاش را به سوی نویسندگان بیدفاع كیش ندهد. او نیز مثل بقیهی همنوعان ایدئولوژیكش نمیداند كه آفرینشهای هنری فرادینی و فراایدئولوژیك و فراسیاسی است. و خاصیت هزارویك شبی هنر، ایدئولوژی را بر نمیتابد.
مگر میشود سالها بر سر یك ملت بكوبند كه عشق در آثار نظامی و حافظ ، زمینی نیست، همه آسمانی است. مِی شاعران، می عرفان است. حالیكه مردم عامی هم میدانند مسایل بشری همیشه مسایل بشری است. بله، دین هم یك مسئلهی بشری است، اما آیا اجازه دارد برای بقای خود یا برای اثبات خود بشریت را به گورستان هدایت كند؟ فروریختن و افشای ایدئولوژی كاری است كه ما با تجربه فروپاشی دیگر ایدئولوژیهای فاسدِ قدرتمدار، به آن مسئولیم. ما باید همه چیز را از نو تعریف كنیم. ما به تعریفهای تازه و صادقانه نیاز داریم، ما باید این پوسته دروغین و چغر را بتركانیم، ما باید پرده سیاه ایدئولوژی را از چهرهها پس بزنیم، ما باید از خودمان شروع كنیم.
پرسیدم: «چرا؟»
شهرزاد گفت: «به اینخاطر كه همه ایدئولوژی ها برتریناند. و به همین خاطر، نقد ایدئولوژیك مردود است. دین برتر، مرد برتر، زن برتر، كارگر برتر، ملت برتر، یا نویسنده برتر. بر هرچه مُهر برتر دارد لعنت بفرستیم كه وقتی به نقد هنر بنشیند خطرناك است، و هنگامیكه به قدرت و حاكمیت می رسد، ویرانگر.»
بدبختی اینجاست كه وقتی آدم در محكمهشان محاكمه میشود، باید سكوت كند. وقتی بازجوی من پرسید: «شما برای جنگ و این بسیجیهای جانبركف چه كردهاید؟»
پاسخی نداشتم.
و وقتی در استكهلم وسط سخنرانیام، یكی آمد و میكروفون مرا از روی میز برداشت و بعد از شعارهای مختلف از من پرسید: «شما برای كارگران چه كردهاید؟»
باز هم پاسخی نداشتم. سرم را زیر انداختم.
چه فرقی میكند؟ بازجو، بازجو است. حرفش هم مشخص است: یا با مایی، یا بر ما. و نقد ایدئولوژیك، بازجویی اثر ادبی است كه وقتی آن ایدئولوژی به حكومت یا قدرت رسید بهآسانی بتواند پروندهی از پیش محاكمه شدهای را بخواند و نویسندهی آن اثر را به جرم تصویر كردن «بورژوایی» «اندام یك زن» به «كوره آشویتس» پرتاب كند.
گناه من و امثال من كه مدام ترور شدهایم البته مشخص است: «ما نویسندهایم.»
شهرزاد گفت: «ای ملك جوانبخت، همین حالا كه این جملات را مینویسید روزنامهها یكی پس از دیگری تعطیل شدند. عدهای روزنامهنگار بهخاطر آزادی بیان در زندان هستند. اما چون افكار مذهبی دارند، از سوی صاحبان ایدئولوژیهای دیگر نادیده گرفته شدهاند، در توطئهی سكوت.»
گفتم: «خواب عجیبی دیدم كه باید بنویسمش، شهرزاد. مورچهها داشتند گوشت یك جسد را میخوردند. جلو چشمهای من آنقدر خوردند كه دیگر گوشتی نمانده بود، و آنها داشتند اسكلت را به سوراخشان میبردند كه از خواب پریدم.»
گفت: «چه كاری از دست من بر میآید؟»
گفتم: «برام قصه بگو. قصهای كه بتواند افسانه و تخیل و واقعیت و رؤیا را بیمرز كند. زمان را بشكن. شاعران مرده را زنده كن؛ آنها كه با طناب خفه شدند، آنها كه در زندان یا بیابان یا „خانههای امن“ بهقتل رسیدند، آنها كه گریختند، آنها كه دق كردند… شهرزاد، چرا برخی از دوستان من دیگر نیستند؟ تو كجا بودی كه بلا از „دختران“ مردم بگردانی؟»
گفت: «روزگار شما روزگار عشق نبود، روزگار نكبت بود.»
منتقد ایدئولوژیك در ابتدا قصدش اصلاح جامعه است، اما چون دچار وحشت میشود، ناچار ترورش میكند. دلش نمیخواهد درختها كج باشند، میخواهد همه را صاف كند، كه همینجور صاف و سیخ بروند بالا. اما نمیفهمد كه درختِ كج هم قشنگ است.
یك روز از كتابخانه دانشكدهی هنرهای زیبا كتاب مجموعه نقاشیهای سالوادور دالی را گرفتم و با خوشحالی رفتم آثار این نقاش را مرور كنم. اما متأسفانه در آن كتاب بیش از هشت یا ده نقاشی باقی نمانده بود. برخی را كنده بودند، بعضی را با كاغذی پوشانده بودند، و چند تای دیگر را با ماژیك „اصلاح“ کرده بودند. همین زمینهای شد كه رمان «پیكر فرهاد» را بنویسم.
یك روز در سالهای جوانی رفته بودم مجوز نمایشنامهام را بگیرم. مسئول آن اداره به من گفت: «شخصیتها در نمایشنامهات تعالی پیدا نمیكنند. این نمایشنامه اجازه اجرا ندارد.»
و باری دیگر کتاب «مكبث» ویلیام شكسپیر را برای اجرا ارائه كردم اما مسئول تئاتر كشور كه لیسانس انگلشناسی داشت، گفت: «خلاصهای از این نمایشنامه بیاور ببینیم نویسنده چه میخواهد بگوید.»
هر كدام از نمایشنامهها را كه میبردم به نحوی اجازه ن
مییافت. و با اینكه ادبیات دراماتیك خوانده بودم و باید حاصل كارهایم را به صحنه میبردم اما ناچار برای همیشه تئاتر را بوسیدم و كنار گذاشتم.
روزی رفته بودم مجوز فیلمنامهام را بگیرم. مسئول آن اداره گفت: «مطرح كردن شخصیتهای منفی در جامعه ممنوع است.»
اما من این شخصیت را به نقد كشیده بودم. او نماینده مردسالاری جامعهام بود، با چهرهای آراسته و شوخ طبعیهایی كه به دل مینشست، با استعدادی شگرف در دلبردن و دروغ گفتن. مسئول آن اداره میگفت: «باید این شخصیت را تغییر بدهی. باید بفرستیش جبهه، زنش را نباید بزند، با زنهای دیگر هم نباید رابطه داشته باشد. اینجاهاش را حذف كن، چند صحنه از ایثار بسیجیها بیاور. یكی دوبار هم او را در جبهه نشان بده.»
دور فیلمنامهنویسی را هم قلم كشیدم و به پشت میز كارم برگشتم. در همان سال یك مجموعه داستانم مدتها در اداره كتاب مانده بود و اجازه انتشار نمیگرفت. مسئول ادارهی كتاب گفت: «تصویر اندام زن خدمتكار را عوض كن. اصلاً حذفش كن و بیا اجازه انتشار كتابت را بگیر.»
گفتم چرا؟ گفت: «تصویر كردن اندام زن در داستان و رمان طبق فتوای آیتاله خمینی حرام است.»
«…ساق پای قشنگی داشت، با آن دو قمری كوچك هراسان كه در سینهاش پرپر میزدند، میتوانست چشمهای خمارش را ببندد و لبهاش را بجود.
مربی را مبهوت كرده بود. اعضای تیم كشتی در سالن مسابقه جهانی یكی پس از دیگری داشتند میباختند و حذف میشدند، و مربی همه نیرویش را صرف میكرد تا هر جور شده به وصال برسد.»
در آن داستان ناچار شدم مجسمه ایزیس را جلو هتل نصب كنم، و زیبایی هوسانگیز اندام مجسمه را بر اساس آن زن بسازم: «یا وقتی كه با دستمال شیشهها را پاك میكند به آرامی زمزمه كند. مربی حس كرده بود كه ناله میكند اما چیزی را مرثیه وار میخواند. میخواند و كار میكرد…»
دوبین شدم. بعدها این دوبینی به مسایل سیاسی هم سرایت كرد. چرا به این روز افتاده بودیم؟ گفتم: «شهرزاد، جالب نیست؟ یكی میخواهد لباسهای تنت را جر بدهد و لُختت كند، دیگری نهیب میزند: خودت را بپوشان.»
شهرزاد گفت: «در روزگار ما اصلاً اینجوری نبود. روزگار عشق بود. ملك جوانبخت صبح میرفت بر اورنگ مینشست و شب بر میگشت پیش من كه براش قصه بگویم.»
گفتم: «كارها خوب پیش میرفت؟»
گفت: «آره. انتقام را فراموش كرده بود. روزها میرفت امور مملكت را رتق و فتق میكرد، و همهاش نگاهش به ساعت زنجیردار جیبیاش بود كه ببیند كِی شب میرسد.
شب زود میرسید و او زود بر میگشت و روی این تخت میافتاد. و چون اهل عشق بود و داستان را میفهمید میگفت: بگو. و همیشه ادامهی شب قبل یادش بود. میگفت: بگو.»
گفتم: «ولی شهرزاد در روزگار ما منتقدان ایدئولوژیك گاهی عاشق آدمهای تخیل ما میشوند و چون دستشان به لكاتهی داستان نمیرسد كه به او تجاوز كنند، ما را به جرم تصویر كردن بورژوایی اندام زن، به كورههای آدمسوزی محكوم میكنند.»
نقد ایدئولوژیك سادهترین نقدهاست. شخصیتهای هر اثر ادبی را میتوان با هر ایدئولوژی و نقدی این چنینی مورد بررسی قرار داد و آنگاه نویسنده را محكوم كرد. اما نقد ساختاری، اجتماعی، فلسفی، ادبی، روانشناختی، و علمی كاری است دشوار. سواد و آگاهی می طلبد.
شهرزاد گفت: «خوب، امروز چه كردید؟»
گفتم: «رتق و فتق امور، كارهای همیشگی. دیشب خوابی دیدم كه عین واقعیت بود. دور میز بزرگی نشسته بودیم كه هیچ تصوری از جنس آن را در ذهن ندارم. با تمامی كسانی كه میشناختم. بزرگی میز را بهخاطر آنهمه چهرهی آشنا بهخاطر دارم، چهرههایی كه بنا به دلایلی در خاطرم ماندهاند، آنهایی كه مردهاند، و كشتهشدگان… در طول میز شمعها میسوخت و بیآنكه سایهای به چیزی بدهد، همهجا را نیمروشن میكرد. مهمانی بزرگی بود، شبیه جشن رومیهای قدیم…»
«خُب، چرا ساكت شدی؟ ادامه بده.»
«در رمان تازهام، این یکی از تصویرهاست، وقتی چاپ شد خودت آن را میخوانی.»
نگاهش كردم، عجیب زیبا شده بود. و لبهاش را جوری غنچه كرده بود كه انگار دارد مرا با سوت صدا میكند. گفت: «این حكایت را شنیدهاید كه كسی هزاران سال بعد میخواست با من عشقبازی كند؟»
گفتم: «چگونه بود آن داستان؟»
گفت: «ای ملك جوانبخت.»
و لبهاش را چنان بر لبهام گذاشت كه مدهوش شدم.
اين نوشته پنج سال پيش در نشريهی „مهرگان“ دوست مهربانم، زندهياد دکتر محمد درخشش انتشار يافت. عنوان مقاله در مهرگان „شهرزاد در بیمرزی واقعیت، رؤیا، تخیل، و افسانه“ بود.

39 Antworten
بسيار زيبا بود— دارم فريدون سه پسر داشت را ميخونم— گل دسته هاي محبت…
بسيار جالب و زيبا بود . مثل هميشه
مطلب جديد در تارنما گذاشته ام در رابطه با كابينه جديد .
خوشحالم مي كني اگر بخواني .
آقاي معروفي
روزي به شما گفتم كه خجل مي شوم در كنار نوشته هاي قشنگتان كلامي به زبان بياورم گفتم كه نوشته هاي من در اينجا به مانند خرمهره ايست در كنار يك مشت مرواريد و شما با آداب بزرگي مخصوص به خودتان به من جسارت داديد .
جسارت مي كنم و مي نويسم كه چه مي كند اين قلم شما با روح خوانندگانتان !!!
چند بار اين نوشته را خواندم. خواندم و خواندم مست شدم ! گاهي با شهرزاد و قصه هايش همراه شدم و در ساليان دور روبروي شهرزاد نشستم و گوش دادم . گاهي به 20 سال پيش سفر كردم . به زماني كه هزار و يكشب را مي خواندم و از دنياي اطراف بي خبر، شب و روز خواندم خواندم … گاهي به آنجا برديد مرا كه نا مردمي هايي به اهل قلم اين مرز و بوم شد كه قوم تاتار را رو سفيد كردند .
آقاي معروفي از اول متن تا به آخر هر دم به سوئي پرتاب مي شدم ، نه پرتاب كه نه !!! مثل اين كه بال پروازي داشتم و نرم و سبك به هر سو كه مي خواستيد مي كشانديد مرا آنچنان كه ديگر خوانندگانتان را.
من خوب نمي توانم بيان كنم حسي كه دارم اما خيالم راحت است كه شما خوب مي فهميد چه مي گويم .
آه آه آه …………..چه كلمه’ زيبايي ست آه !! تنها اين آه است كه مي تواند بيان كند حس درونم را .
وآ……ه كه چه به دل نشست اين „شهرزاد من “
حسين درخشان را فراموش کنيد.
http://rokgoo.blogspot.com/2005/08/blog-post_16.html
سلام آقای معروفی عزیز!
چهقدر زیبا بود. شش یا هفت ماه پیش که آقای د.ط برای برنامهی تارنوازان جوان از فرنگستان به دانشگاه تهران آمدهبود میگفت دلیل اینکه دیگر تصنیف خوب نداریم این است که دیگر عشق به کار وجود ندارد و کسی به خاطر عشق نمیآید وقت بگذارد و موسیقی ارائه دهد. و بعد از مدتی شروع کرد دربارهی ناخن صحبت کردن که چه ناخنی مناسب سهتار است و از یکونیم ساعت سخنرانی، 10 دقیقه دربارهاش گفت. یا خانم م.س در سخنرانیاش در تالار رودکی در جشنواره موسیقی، پس از تبیین عشقی بودن موسیقی، پانزده دقیقه از خدماتاش برای ساز ق گفت!
به نظر شما، به کدام عشق باید دل خوش کنیم؟! مگر نه اینکه هنرمند عشقی واقعاً نداریم؟ اما خب، به هر حال شما هنوز خوب هستید و این همهي اعترافهاست.
راستی، این ماه کتاب اولیس تو لیست کتابهای زیر چاپ انتشارات نیلوفر، آمده بود. خیلی خوشحال شدم. نمیدانید از وقتی پرتره را خواندهام چهقدر مشتاقم اولیس را بخوانم. راستی آقای معروفی میگویند خیلی کتاب پیچیدهای است. راست است؟! میشود یک نقد بر این کتاب هم بنویسید؟ مثل پیکر فرهاد که بر بوفکور نوشتید. البته نقد که نه! اما من بوفکور را با پیکر فرهاد فهمیدم. برای اولیس هم این کار را بکنید.
موفق باشید.
با سلام و درود
تقديم به شما
بي تو خاكسترم
بي تو خاكسترم
بي تو اي دوست
بي تو تنها و خاموش
مهري افسرده را بسترم
بي تو در آسمان اخترانند
ديدگان شررخيز ديوان
بي تو نيلوفران آذرانند
بي تو خاكسترم
بي تو اي دوست
بي تو اين چشمه سار شب آرام
چشم گريزنده ي آهوانست
بي تو اين دشت سرشار
دوزخ جاودانست
بي تو مهتاب تنهاي دشتم
بي تو خورشيد سرد غروبم
بي تو نام و بي سرگذشتم
بي تو خاكسترم
بي تو اي دوست
بي تو اين خانه تاريك و تنهاست
بي تو اي دوست
خفته بر لب سخنهاست
بي تو خاكسترم
بي تو
اي دوست
(م. آزاد)
آقاي معروفي حرفهايتان :همچون برکه ای است آرام که با عبور ابر و خط پرواز پرندگان اشتیاق تماشا را در ما بر می انگیزد.
نوشته زير پاره ايست به حرمت شما. چشم به راه پاسختان هستم
15 August
هنرمند در بهترین حالت می تواند به هدفها و مسایل مورد نظر در کارش اشاره کند نه اینکه آنها را در گوش و چشم ما بچپاند یا بخوردمان بدهد. و گاهی بدتر آنها را بجود و سپس در حلق ما بریزد، اعمالی که از بی باوری هنرمند به خواننده و بیننده یا شنوده حکایت می کند، و این در مورد رمان نویسی از اهمیت ویژه ای بر خوردار است.
رمان بر خلاف حکایت و قصه است. در داستان و قصه و سریالهای تاریخی پلیسی همه چیز بر محور رویداد و شخصیت شکل می گیرد. در رمان فرم و فضاست که ما را در بر می گیرد. در اشکال دیگر روایت ما به سرعت بدنبال رویدادها و نتیجه گیری هستیم در حالی که در فضای حاکم بر رمان همه چیز در آرامش و سکون به نمایش درمیاید و ما را به اندیشیدن و پرسشگری می خواند. از آنجاست که ما در آن با قهرمانان رمان به چالش می نشینیم، همدردی و یا ستیز می کنیم. و اینها بر می گردد به این واقعیت که در رمان این فرم و فضاست که پایدار می ماند نه تنها مصالح و مواد و شخصیتهای بکار برده شده . برای نمونه رئالیسم صادق هدایت نه بخاطر آن است که مواد اولیه و شخصیتهای بوف کور از زندگی واقعی آن طور که بوده است گرته برداری شده است، بلکه بواسطه آن فرم و شکل و فضاییست که هدایت از واقعیتهای رایج ساخته و پرداخته است. و از رو می توانیم بگوییم که جهان رمان جهانی تخیلیست که نویسنده با آن ما را مجهز به اشتیاق و نیازی رویایی می کند که در راستای خود به محرکه فعالیتهایمان تبدیل می شود.
بگمان من برای رسیدن به این هدف، درک مفهوم همسویه بودن اشتیاق و اندیشه در خود آگاهی انسان است، که در اصول همدیگر را تکمیل می کنند همچون برکه ای آرام که با عبور ابر و خط پرواز پرندگان اشتیاق تماشا را در ما بر می انگیزد. برای این کار رمان نویس باید توانایی ایجاد فراموشی موقتی جهان واقعی را بهنگام خواندن رمان داشته باشد تا بدان وسیله به رویاهایمان بپردازیم. ما بنادرست رویاهایمان را برای زندگی کردن بکار می گیریم و فرسوده می شویم، در حالی که می بایست زندگی کنیم تا به رویاهایمان بپردازیم.
انسان در شرایط کنونی بیشتر در وضعیتی بسر می برد که همچون حیوانات همیشه در حال آماده باش و بررسی موقعیت بیرونی خویش است تا بتواند به زندگی ادامه دهد. همه ی هوش و هواس ما صرف خبر یابی و جهت گیری های متناسب با بازار و شرایط بیرونی ما می شود، و این آن بیدادیست که ناروا انسان بر خویشتن خویش می کند و زندگی را غم انگیز و بی اعتبار می کند. با رمان و در شعر ناب است که تمایل به یک زندگی متعالی و برتر از روزمرگی ها در انسان بوجود می آید.
كه جايي كه درياست من كيستم
آقای معروفی
در باره آنچه که شما در نامه خود برای خوانندگان تان نوشته بودید من نظرات خود را در وبلاگ خود نوشتم. چرا که باور من بر این است که نوشته های شما چکیده نظرات تان است و از طرفی نظرات باید مرتبط باشند. پس آن را در اینجا نگذاشتم که اگر دوست داشتید می توانید آنها را در این آدرس بیابید:
http://www.dizbad2002.persianblog.com/
با احترام به نظرات شما و باقی هم بقای تان
چه روزها و شبهایی می گذرانیم شبهایی پر از التهاب و نگرانی و روزهایی پر از انتظار انتظاری تلخ و کشنده.
از آن شبی که عکس تکیدهء گنجی روی صفحهء مانیتورظاهر شد زندگیمان روال دیگری پیدا کرد.
همان شب بود که رمان فریدون سه پسر داشت را شروع کرده بودم به خواندن .با فریدون سه پسر داشت رفتم به سالهای جوانیم……..
استاد عزيزم,
„شهرزاد من “ را تا به انتها خواندم , تا انتهاي چشمانم ,تا انتهاي وجودم.
و از قلم شما …
نه , از عشق قلم شما , گيج و تب دار به دنبال كلماتي مي گردم تا نشان دهد غوغايي را كه در وجودم بر پاست.
محتاج قصه نيست گرت قصد جان ماست
چون رخت از آن توست به يغما چه حاجت است.
شاد زيد …
مهر افزون…
می دونید چرا این روز ها قحطی عشق است؟
چون قحطی مرد داریم
دنیا پر از نامردهایی است که شهرزاد ها رو بلعیده اند
فقط یه مرد باید می اومد که شهرزاد رو از دل قصه ها بکشه بیرون تا سال ها بعد مادرها قصه ی دختربچه ای رو برای بچه هاشون بگن که یه روز رفت تو اسمون و به یه ستاره چسبید تا افسانه ی ستاره ی دنباله دار فراموش نشه
و فردا سحر گاه /شهرزاد قصه ي ما ادامه ي خويش را در خون قدم مي زد/و دختران جوان عشق را در چشم هاي خود /سياه مي كردند
چه زیبا:“ شهرزاد به ما آموخت هم قصه بگوییم و هم مراقب باشیم کشتار نشود.“
راست میگویید، در این روزگار ما هر کداممان باید شهرزادی بشویم .
Dear Mr. Maroufi; you said everything, in a beautiful way; what is left for us to add?! ………..with best regards
شما مرا عصباني مي كنيد. اين بار بيش از هميشه. وقتي قلمتان اين چنين گوهرچكان مي تواند ريشه هاي تيره بختيمان را عريان سازد و شهرزاد را از پس هزاره ها فريفته خويش كند چگونه راصي مي شويد كه آن را به كار گل وا داريد تا به پاسخگويي ابلهكاني مزدور خسته شود؟ به من قول بدهيد از اين پس همان ماه بلند آسمان ما باشيد كه به عوعوي سگان وقعي نمي نهد و لذت همخوابگي با شهرزاد دنياي قلم را با خطاب حتي تويي به آنها نمي آلايد.
Mr. Maroufi: I felt very sorry for your situation, the snakes that you had raised in your bed, started to bite you in the neck. We do not have to be a rocket scientist to understand this mentally derailed individual named Hussein Derakhshan. Any one familiar with the basics of psychology would see that this person is a mentally sick and there is no cure for his illness. He is suffering from what is called “ inferiority complex ” which had to cover up by acting as a superior to others. If times come up, this Hussein Derakhshan would be a torturer. an executioner and a mass murderer. Believe me none of Saddam Hussein’s man were borne with an AK-47 in their hand. I am not blaming you but vast majority of the bloggers had closed their eyes for this person’s inappropriate attitude and even in this post of you, you did not have the guts (be Farsi mishe khaye) to mention his name. Unfortunately vast majority of Persian “ intellectuals” have a prostitute personality and they do not have the guts ( khayeh) to talk openly. You and others are going to pay high price for your opportunistic and feminist attitude. If; Instead of wasting your precious time: reading and visiting this stupid asshole person named Hussein Derakhshan’s site, you would have pick up some decent books and understand the nature of human being, you did not have to feel like shit these days. Sorry for foul language.
ممنونم
چه سان به کوه دماوند بند بگسست چه سان فرود آمد اساس سطوت بيداد را چه سان گسترد؟ چو برق آمد و چون رعد چه سان به خرمن آزادگان شرر انداخت چه پشته ها که ز کشته ز کشته کوهی ساخت کجاست کاوه ی آهنگری که برخيزد اسيريان ستم را زبند برهاند و داد مردم بيداد ديده بستاند گسسته بند دماوند ديو خونخواری به جامه ی تزوير نقابش از رخ برگير دگر هراس مدار اين زمان ز جا برخيز! کنون تو کاوه ی آهنگری بجان بستيز وگر نه جان تو را او تباه خواهد کرد دوباره روی جهان را سياه خواهد کرد بدی و نيگی را رسيده گاه جدال و پيکار است بکوش جان من اين جنگ آخرين بار است کنون شما همه کاوه ها بپا خيزيد و با گسسته بند دماوند جمله بستيزيد که تا برای هميشه به ريشه ی ستم و ظلم تيشه بزنيد و قعر گورها گذار پيکر ضحاک نشان ظلم و ستم خقته به به سينه ی ضحاک. /حميد مصدق
سال بد
سال باد
سال اشک
سال شک
…
من عشقم را در سال بد یافتم
که می گوید „مأیوس نباش“؟
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد یافتم…
همداستان همیشه، همزاد شهرزاد، عزیز…
خاک را بگذار و دیاران را… راهی شیم، پی مه! برا شهرزاد، پریا و نازلی!
مرغ سکوت جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته است…
سرده! نیست؟
تماما مخصوص چي شد ؟ تو اين هير و وير غريب نمونه؟ نگه يادي ازش نكرديم !
مثل هميشه عالي عمو عباس جونم
سايه مي گه:
اميد هيچ موجزي ز مرده نيست
زنده باش
و شما زنده تريني هنوز هم
زنده بماني
قربان شما
بدرود…
نوشته بسیار خوبی بود . وقتی این طرف و انطرف را نگاهی میکنم و میخوانم بسیار خوشحالم وبلاگم همراهی و نام یدک کش چنان نویسندگان حلقه ها ی ملکوتی و یا لیست ان دیگر وبلاگهای نامی نیستند. از ین ازادی که منافاتی با دموکرات بودن ندارد بسیار خوشحالم. فکر هم نمیکنم هر همراهیی بتواند درسی در دموکراسی برای دیگران باشد همانطور که ا نسان مجبور نیست در بسیاری از محیط های کاری ایران و یا هر جای دیگر کار و زندگی کند. غیر این حرکت ها و جابجایی انسان هم باید زیر سووال رود . برخی جابجا هم میشوند چون از نوع خودشان در ان گونه محیط ها ز یاد شده است مثال ان را در بسیاری از مهاجران میبینم .خنده دار است اگر بخواهم با همان ها که از خودشان فرار کرده اند و من از انها .فرهنگ بسازیم. هر کس پی کار خودش وقتی یکی دنبال پرستش افریننده ی گرد بودن زمین میگردد و یکی مثل من با زمین خوش است
آقاي معروفي ي گرامي، سلام.
„شهرزاد من“ را ديروز در „اخبار روز“ خواندم. دست مريزاد!
اما در سرآغاز، يك اشتباه لپى هست. نوشته ايد „محمد درخشش“
وزير فرهنگ „دكتر مصدق“ بود. اين نادرست است. „درخشش“ ده سال
پس از فروپاشي ي دولت „مصدق“ در كابينه ي „علي اميني“ وزير فرهنگ
شد.
اين مطلب را ديروز در پيامي براي آقاي „تابان“ نوشتم و خواهش كردم كه اشتباه را يادآوري كنند. اما امروز كه نگاه كردم، ديدم كه اعتنايي نكرده اند و آن اشتباه، هم در „اخبار روز“ و هم در تارنماي شما بر جا مانده است.
با درود
جليل دوستخواه
آقای دوستخواه عزيزم،
سلام. چه خوب که شما هم در اين فضای مجازی حضور داريد. در اين مورد دوست خوبم „مسعود“ به من اطلاع داده بود، اما من بر اساس گفته ی خود آقای درخشش ديگر به ليست وزرا نگاه نکردم، با اين حال از شما و مسعود ممنونم.
با احترام / عباس معروفی
سلام استاد
با گردون كه گرداننده اش بودي تا گردنه’ ادبيات آزاد انديش همراه بودم … نسل ما … نسل سوخته … عطش حضور شما را در رگ و پي دارد …
فريدون سه پسر داشت را خواندم به مدد نت كه اكنون فرياد ادبيات زير زميني فراتر از بلندگوهاي هرزه’ حاكميت به گوش خلق اله ميرساند …
اما ابهاماتي مرا به خود داشته :
– آيا در اين داستان روايت سياست بر ماهيت داستان رجحان نيافته ؟!
– محدوديتي براي نويسنده به جهت اختلاط داستان و شعر و… با تاريخ وجود ندارد و آيا ما درگير يك روايت تاريخي با رنگ ولعاب داستاني نميشويم ؟!
آيا لطافت و تاثير گذاري داستان در پوشيده بيان كرد حقايق نيست ؟! عريان گويي آيا وظيفه خطاب نيست ؟!
ترجيح مي دهم جسارت مرا بر نادانيم حمل كنيد تا بر بي ادبي و جسارتم …
روزی یک دسته کولی ریختند توی خیابان ما . گاه گاهی می آمدند با لباسهای رنگارنگ با النگوهای نقره چادری کهنه به سر داشتندکه یک طرف آنرا روی دوششان می انداختندیک کیسه روی کولشان و دستهاشان پر از متاع های بی خریدار ………….
میدانم که میآیی
چه غم دارم ز تنهایی
میباری چو ابر بهار
میشویی از دل غبار
میتابی چون آفتاب
میربایی از دیده خواب
میرسد با بانگ صبح از سوی او
آن نسیم جانفزای کوی او
گر دل من بیقراری میکند
او بهارست و بهاری میکند
میدانم که میآیی
چه غم دارم ز تنهایی
شب هجران شود کوتاه
رسد صبح امید از راه…
از امیرحسین خان سام بود……
نمی دانم برای چه کسی گفته ولی می دانم برای شما نوشتم من..
چه آلبومی است این „صبح بهار باران“.
با مهر
در برابر زيبايي اش سر فرد مي آورم… تنها همين كه باقي همه گفته شده است. شاد باشيد.
جناب معروفي عزيز
مارا با خود به كهكشان هاي دور بردي .
دست مريزاد و خسته نباشي
جناب معروفي با درود
من احتمالا در سال 73 يعني سال هاي اول دانشگاهم بود كه با خواندن رمان
“ سمفوني مردگان “ شما به گوشه هايي از احساس نوستالژيك ديد و منظري ديگرگون نزديك شدم و الان سال هاست كه با آن انس گرفته ام .
فرصت كنوني ام كم است براي بيان احساس و سخن هايي كه مانده در دل دارم .باز براي تان خواهم نوشا . اگر قدم رنجه كرديد و به وبلاگ من سري زديد مرا بسيار خوشحال كرده ايد .
ممنون.
“ و ما همچنان دوره مي كنيم
شب را وروز را
هنوز را“
در باره محمد درخشش اين بيوگرافی کوتاه در دسترس است که پس از مرگ او منتشر شد:
http://www.bbc.co.uk/persian/iran/story/2005/06/050605_mj-derakhshesh.shtml
آقاي معروفي عزيز سلام !
مدت ها بود كه نمي تونستم از اينترنت استفاده كنم . به همين خاطر نمي تونستم بهتون سر بزنم و كسب فيض كنم . همچنان كه خودتان گفته بوديد سبك نويسنده ،امضاي اوست . در اين نوشته هم سبك شما مشخص است . بعد از پرينت داستان تون حتما خواهم خواند .
در ضمن آدرس من هم عوض شد كه در قسمت وب سايت همين كامنت براتون گذاشتم .
پيگير آثارتان
صد سال تنهايي
عباس آقاي عزيز…لطف شما همواره شامل حال ما بوده و در محضر شما بسيار چيزها ياد گرفتم.مدتي است كه با يكي از دوستان مذهبي و طرفدار رژيم پيرامون انتخابات بحث مي كنيم…آخرين جواب من به ايشان كه مربوط است به تقلب در انتخابت را در وبلاگم بخوانيد و باز هم همچو گذشته نظر خود را بگوييد و اشتباهاتم را گوشزد نماييد.
لينك مطلب : http://405.blogfa.com/post-65.aspx
دوستدار شما „اردشير جمشيديان“
سلام استاد.
سالها مي گذرد از زماني كه در كتابخانه دانشكده سمفوني مردگان و سال بلوا را يافتم و محسورشان شدم… سالهامي گذرد و داستان همچنان در ذهن من مرور مي شود و جملاتشان را كه در دفترهايم نوشته ام برايم باز هم تازه و بديع اند…
اقای معروفی!
من و دوستانم با کتاب های شما به عشق رسیدیم…بزرگترین چیز در زندگیم رو مدیون شما هستم…
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو…
عالیجناب سعدی هم مثل شما…
با درود،
به نظر من بجاي آنكه با تئاتر و فيلم به اين سادگي خداحافظي كنيد ميبايستي به يك جامعه آزاد مهاجرت كرده و استعداد خود را آنجا امتحان ميكرديد.
راستي وقتي كه آدم نوشته هاي شما را ميخواند و با نوشته هاي كيلويي افرادي مثل م. ب. و ا. ن. مقايسه ميكند به سبكي آنها و وزين بودن مطالب شما پي ميبرد.
موفق باشيد
Ba ma mehraban nabod kasi
make kodakane sayeie mehar bodim
ma ke dar an mabade moghadas
sherhaye zendegi ra dar abhaye govara misorodim!
ba ma mehraban nabod kasi
ma ke dar koch pastoye javani
faryad mizadim zendegani ra
va marg ra dar aramghahe mehr dafn mikardim!
ba ma mehraban nabod kasi
ma ke dar ayeneye piri
tarhaye sefide andoha ra donbal mikonim
va dar hasrat migeryim!
ba ma mehraban nabod kasi
اين مملكت انقلاب مي خواهد و بس
خونريزي بي حساب مي خواهد و بس
امروز دگر درخت آزادي ما
از خون من و تو آب مي خواهد و بس
سلام آقاي معروفي عزيز
از اينكه باز هم وبلاگ شما رو فعال مي بينم خيلي خيلي خوشحالم. هر چند …بگذريم. به هر حال از ايستادگي و احساس مسئوليتتون كمال سپاس رو دارم. خوشحال مي شم اگر قابل بدونين و سري به من بزنين:
http://zane-roozhaye-barfi.blogfa.com
سالها پیش من بودم و مازیار عزیز و کویری بی انتها. روزها در عطش کویر به این امید بودیم که به میمانی حضور خلوت انس دعوت خواهیم شد. می آمد زلال، گوارا و دلچسب. گاهی از ادبیات می گفت و گاهی از عشق. گاهی از بانوی ادبیات ایران، سیمین عزیز، و گاهی از زندگی. مگر زندگی چیزی غیر از اینها بود؟ شهرزاد ما بود و ما بر شانه هایش آرام می گرفتیم. مازیار عاشقش بود. چقدر انتظار می کشید. عاشق قصه های شهرزاد بود. سفارش داده بود مجموعه ای از قصه های شهرزاد را برایش فرستاده بودند. سمفونی مردگان و آیدین و سورملینا. وقتی خواندم چقدر لذت بردم! بعدها وقتی شبی از شبها به کویر پناه بردیم شهرزادمان را ندیدیم. هراسان شدیم. قصه هایش نفسهایمان شده بود. شهرزاد ما کو. قصه هایش لالائی ما بود. آرام می گرفتیم. فردا خبر شهرزاد قصه گو همه جا پیچید. می گفتند وقتی راه می رود پیچ و تاب بدنش بقیه را به گناه می کشاند. وقتی از کنار بقیه عبور می کند عطر تنش همه را سرمست می کند. حریم بقیه مهم است. ما نگران سلامت جامعه ایم. مگر می توانیم سکوت کنیم. تکلیف است. شهرزاد ما را با خود بردند. گردونش را از او گرفتند .
از آن پس ما بودیم و عطشی که حضور خلوتش تمنائی بود برای آرامش. سالها گذشت. مازیار عزیز به سراغ زندگی اش رفت. نگران سورملینا بود. هر روز قرار روز آینده. چه قراری. باید از هفت خوان رستم می گذشت. التماس می کرد. با فلان و بهمان هماهنگ می کرد تا بتواند صدای سورملینا را از آن طرف خطوط بشنود. وقتی شاپرک های سوخته پرش را خواندم مطمئن شدم ادبیات ایران را یک قدم به جلو خواهد برد. نه به واسطه ارزش هنری این قصه. که به واسطه توانائی های این عزیز. بعدها چقدر آوارگی کشید. سورملینا را با هر زحمتی از چنگ سنت های کهنه ای که عین قیر در گرمای تابستان آدمها را می بلعیدند بیرون آورد. اما تازه یادش آمد سوملینا مهتاب نقره فامی که شبها غرق روشنائی و درخشش می شد، نیست. سوملینا آدمی بود با همه ویژگیهای یک بانوی نجیب. کفشهایش را پوشید و از صبح تا بوق سگ بدنبال کار گشت. بعدها کمی عبوس شد. گاهی داد می کشید. سورمه می گفت نه این پرخاش نبود. فقط کمی عصبانی شد. آرام می شود. کمی بعد به او نزدیک می شد. دستهایش را نوازش می کرد و در انتهای یک هم آغوشی رخوتناک به خواب می رفتند. وقتی قرار بود تعطیلات نوروز را به جنوب برویم ترجیح دادم از مسیری بروم که ببینمش. چقدر تکیده شده بود. می گفت دارم به دود کارخانه و غبار هر روزه سیمان عادت می کنم. بعد هم کلی برایم از سیمان و ترکیبات آن و تجربه اش و بازار سیمان حرف زد. می گفت اگر بتوانم مجوز عامل سیمان را بگیرم خیلی خوب است. از این کار لعنتی کم مزد هم راحت می شوم. فکرش را بکن فقط در یک نوبت افزایش قیمت چه می شود. تازه الان که بازسازی عراق شروع شده کلی تقاضا بالا رفته. قیمت بیرون مرز هم بیشتر از اینجاست. به این فکر می کردم که وقتی شاپرک های سوخته پر را نوشت اگراین تجربه را داشت لابد کلی در مورد آن مکعب سیمانی و خواص آن حرف می زد. از آن روز تابحال مازیار عزیز را ندیده ام. امروز وقتی از دست زنم کلافه شده بودم کمی در سایتهای مختلف سرگردان شدم. باورم نمی شد. صدائی آشنا با آهنگی ملایم. چقدر این حرفها آشناست. انگار همین دیروز بود. آرام و بی صدا آمده بود و من آرام آرام با صدای قصه های شهرزاد به خواب می رفتم. من شهرزادم را دوباره یافتم.
مهر 84 تهران