چون حکایت به اینجا رسید، شهرزاد گفت: «ای ملک جوانبخت. صبح نزدیک است، داستان را کنار بگذارید و کمی از پنجره به بیرون نگاه کنید. ببینید، مردم دارند میروند سرِکار، باران هم هنوز ادامه دارد، اصلاً پنجره را باز کنید، دستهایتان را ببرید بیرون، بگذارید باران بر کف دستهایتان ببارد، بگذارید کمی هوای اتاق عوض شود. وای! چقدر سیگار کشیدهاید! بس است دیگر. داستان را کنار بگذارید و به مردم کشورتان فکر کنید که زیر بارِ گرانی سرسامآور، زیر رفتار چوپانی سران مملکت، زیر اندوهِ جای خالی جوانانی که از دست رفتهاند، زیر تاریکی ایدئولوژی فروشکستهاند. به مجلههای تعطیل شده فکر کنید، به کتابهای در محاقافتاده، به نویسندگانی که تحت بازجویی و فشار قرار گرفتهاند، به اعدام اندیشه که سالهاست متوقف نمیشود… چه میدانم، اصلاً به من فکر کنید. برای چی هزارویک شب داستان در داستان نقل کردم؟ برای چی آن همه حکایت را در حکایت بافتم؟ من آگاه بودم، من گوهر زندگی را در کف داشتم، و با تخیل، با دروغهای شاخدار و جادوی داستان، عفریت مرگ را به زانو در آوردم. گفتم: پدر، مرا بر مَلک کابین کن. یا من نیز کشته شوم و یا زنده مانم و بلا از دختران مردم بگردانم…»
افسانهی روزگار ما بر میگشت به افسانهی روزگار شهرزاد که دو برادر سالها تخت سلطنت به شادمانی داشتند و هر یک بر کشوری حکومت میکردند. شهرباز که برادر مهتر بود آرزوی دیدار برادر کرده، وزیر خود را به احضار او فرمان داد و شاهزمان همان روز خرگاه بیرون فرستاد، روز دیگر مملکت به وزیر خود سپرد و با وزیرِ برادر از شهر بیرون شد. در نیمهی راه یاد آمدش گوهری که به هدیه برادر برگزیده بود بر جای مانده است. با دو تن از خاصان به شهر بازگشت و به قصر اندر شد. خاتون را دید که با غلامک زنگی در آغوش یکدیگر خفتهاند.
ستاره به چشماندرش تیره شد. در حال تیغ برکشیده هر دو را بکشت و با اندوه راهی قصر برادر شد. اما آنجا نیز همین حکایت بود. دو برادر به نخجیر شدند و در منظرهای نهفته بنشستند. ساعتی نرفته خاتون و کنیزکان و غلامان به باغ اندر شدند و در کنار حوض بنشستند. خاتون آواز داد. غلامی آمد گرانپیکر و سیاه. خاتون با او همآغوش گشت. شهرباز گفت: پس از این، ما را شهریاری نشاید. هر دو شاه سرِ خویش گرفتند و راه بیابان پیش.
روزی بر کنارهی عمان دیدند که عفریتی بلند و تناور، صندوق آهنین بر سر از دریا در آمد. ملکزادگان از بیم به درختی بر شدند. عفریت به کنار چشمه فرود آمده صندوق باز کرد. دختر زیبایی که عفریت او را از شب زفاف ربوده بود بیرون آمد. آنگاه عفریت سر بر کنار دختر نهاده بخفت. دختر را بر فراز درخت به ملکزادگان نطر افتاد، سر عفریت را نرمک به زمین نهاد، ملکزادگان را به خود دعوت کرد، و از عفریتشان بترسانید. با آنان همآغوش گشت، و بعد، از هر یک از آنان یک انگشتری گرفت و به دستمال ابریشمیناش که پانصدوهفتاد انگشتری در آن بود افزود. و گفت که بدینسان از عفریت انتقام میکشد.
دو برادر از این حادثه چنان در شگفت شدند که به شهر خویش باز گشتند. شاهزمان ، برادر کهتر تجرد گزید و از خلایق دور شد. اما شهرباز ، خاتون و کنیزکان و غلامان را عرضهی شمشیر و طعمهی سگان کرد. پس از آن هر شب باکرهای را به زنی آورده و بامدادانش همیکشت و تا سه سال بدین منوال گذشت. مردم به ستوه آمده، دختران خود برداشته هر یک به سویی رفتند، و در شهر دختری نماند.
روزی شهرباز با وزیر خود گفت: دختر شایستهای برای من پدید آور. وزیر آنچه جستجو کرد دختری نیافت. از هلاک اندیشناک به خانه رفت و غمگین نشست. او را در خانه دو دختر بود: یکی شهرزاد ، و دیگری دنیازاد.
شهرزاد اما دختری دانا و پیشبین بود، و از احوال شعرا و ادبا و ظرفا و ملوک آگاه. چون حال پدر بدید و قصه را شنید گفت: «مرا بر ملک کابین کن. یا من نیز کشته شوم و یا زنده مانم و بلا از دختران مردم بگردانم…»
ما در کشوری دیکتاتورزده پا به عرصه گذاشتهایم و کتاب هزارویک شب را از زیر سنگ یافتهایم و خواندهایم. خوب میدانیم که شهرزاد با قصههای شبانهی خود و با جادوی کشش، شاه را از کشتارها بازداشت. سه فرزند از او آورد، و آنقدر با او زیست تا جهان مردمان دیگر شد. و این ساختار اصلی یا هستهی داستان «هزار و یکشب» جاودانه ماند.
در حکومت عشق بود شاید، که هنوز ملکِ جوانبخت صاحب ایدئولوژی نشده بود و تا هنگامیکه بساط سرور و عیش برقرار بود، شهرزاد برایش قصه میبافت، و او را از روزمرهگی مرگآلود نجات میداد. اما وقتی حکومت عیش به پایان رسید، و بشر پیچیده و سهمگین شد، قدرت ایدئولوژیها بر قدرت غرایز انسانی چربید و عنان حکومت جامعه، و افسار حاکم را به دست گرفت، و تسمهی شلاق را بر تن انسان ـ یا بهتر بگویم ـ بر تن «شهرزاد» پیچاند.
یوهانس کپلر هم که برای ستارگان و ماه قصه میگفت، از راز کیهان به این راز آگاه شد که باید «دوبین» باشد. چشمهایش عیبناک بود، دوبین بود. یک نگاه به آسمان داشت، یک نگاه به زمین. با یک نگاه راز کیهان را کشف میکرد، و با نگاهی دیگر مراقب بود که مادرش را به جرم اِلحاد و جادوگری در شعلههای آتش نسوزانند. شهرزادِ ستارگان نام گرفت، و به ما آموخت که هم قصه بگوییم و هم مراقب باشیم کشتار نشود.
سالها پیش در دانشکده هنرهای زیبا یکی از داستانهایم را برای همکلاسها میخواندم که عواقبش چشم مرا باز کرد و عمق فاجعهای ـ حتا ضایعهای ـ جبرانناپذیر را دریافتم. داستان من در بارهی یک مربی تیم کشتی بود که تیمش را برای مسابقات کشتی و کسب مقام نخست جهانی به مصر برده بود. در طبقه هفتم هتل ایزیس مستقر شد و آنجا دل در گرو زنی خدمتکار گذاشت. همهی وقتش صرف این میشد که چطور از آن زن دورگهی زیبا کام بگیرد. و اعضای تیمش یکی یکی در سالن مسابقات جهانی داشتند میباختند و حذف میشدند. تمام داستان تلاش این مربی برای وصال به این زن زیبای خدمتکار بود. وقتی کلاس تمام شد، مسئول انجمن اسلامی دانشکده مرا به دفترش احضار کرد و بعد از گفتوگوی زیاد، در حالیکه با انگشت به میزش میکوبید گفت: «تصویر کردن اندام زن در داستان و رمان طبق فتوای آیتاله خمینی حرام است.»
این جمله بوی بدی میداد، صحبت „دینِ شخصی“ نبود که جزای گناه بشر را به دوزخ حوالت میدهد. نه روزگار هرجومرج پس از انق
لاب بود که هرکی به هرکی باشد و هرکس هرچه بخواهد بگوید، نه صحبت زورآزمایی یک قدرتمدار. بحث بر سر یک „ایدئولوژی حکومتی“ اخلاقگرا بود که میخواست نیشش را چنان فرو کند تا جامعهای از عذاب ابدیاش آبستن شود. به تجربه، اگر تا آن روز „دین“ از نگاه من مسئلهای شخصی بود، با گوشت و خون و عصبم دریافتم که „ایدئولوژی“ یک معضل همگانی است.
روزگاری بشر سرشت دوگانهی دیونیزوسی، آپولونی داشت. مردمان سالی را تحت قانون و نظم آپولون سر میکردند تا چند روزی با حاکمیت دیونیزوس، هرچه میخواهند بکنند. سال با کار و رعایت قانون میگذشت تا آن چند روز دیونیزوسی فرا رسد. و در این ایام هرچه میخواستند میکردند، دلی از عزا درمیآوردند، و جام خود را به جام باکوس، خدای شراب و عشق میزدند.
چه شد که بعدها این کفهی تعادل بههم ریخت؟ چرا سرشت دوگانهی دیونیزوسی، آپولونی بشر فرو پاشید؟ چرا از آن روز که پیغمبران آمدند، هر روز دیونیزوسی است؟ هر روز آپولونی است؟ هر روز ادیپ شهریار پدرش را میکشد تا با مادرش بخوابد. هر روز آنتیگونه برای جسد برادرش گوری نمییابد.
دیدهام اگر نقد ایدئولوژیک از حل مسئله عاجز بماند، همیشه صورت مسئله را پاک میکند. دیدهام که یکی بخش غیرکارگری و غیرحزبی را بورژوایی میخواند، و همین هنر بورژوایی در ذهن دیگری تغییر شکل میدهد و اندام زن برای او به هیئت شیطانی نمود میکند که فساد دارد و باید حذفش کرد. بنابر این منظر؛ تصویر کردن اندام یک زن، بورژوایی است که باید به کوره آدمسوزی افکنده شود.
منتقد ایدئولوژیزده با شخصیتهای رمان و داستان در گیر است. شاید آنچه در دادگاهم گفتم تصویری از نمای عمومی این نوع نگاه را نشان میدهد: «راستش این افراد، عاشق خیالبافی و تخیل ما شدهاند، و جفا پیشهاند!»
بازجویم از من میپرسید: «چرا فلان شخصیت در رمان تو تحول نیافته است؟»
میگفتم: «حرف من هم همین است. چرا فلان شخصیت اجتماع من تحول نمییابد؟ چرا بسیاری از آدمها تحمل عقاید دیگران را ندارند و حرفشان را همیشه با گلوله یا مشت گرهشدهی خشنشان میزنند؟»
بعدها اینجا در ذهنم میپرسیدم: «کسانی که سالها در غرب زیستهاند و شاهد تمدن و دموکراسی بودهاند چرا؟ چرا برخی زنان، خود در تثبیت مردسالاری و مطلقسالاری سهم دارند؟ چرا برادرها کمر به کشتن یکدیگر بستهاند؟ چرا عشق در جامعهی ما جذام است؟ مگر عشق فقط افسانهای زیباست؟ آیا افسانهها را ساختهاند تا زندگی دلانگیز شود؟ چرا امروز برای تو عشق جذام است. چرا؟»
وقتی ایدئولوژی به قدرت میرسد؛ میکشد، سنگسار میکند، میسوزاند، و بدتر از همه، محکوم میکند تا بشر (شهرزاد) را دوبار به مجازات برساند، یکبار در این دنیا، و یکبار در آخرت. علاوه بر این قیم اجتماع هم هست. «اولیس» جیمز جویس صد ساله شد، ولی هنوز در میهن ما اجازه انتشار نیافته است، «بوف کور» هدایت در فاصله زمانی ۱۵ سال فقط یکبار انتشار یافت، آن هم با نقطهچین. بخشهایی از آن حذف شده بود.
پاسخ آنان البته روشن است. بحث اصلاً بر سر فرو ریختن ارکان حکومت نیست، بحث بر سر یک ایدئولوژی است که از یک سو آثار جدی ادبی و پدیدآورندگانش را با فتوایی ترور میکند، از سوی دیگر خود عاملینی تبهکار میسازد که فیلمهای مبتذل پورنو را به شکل بازار سیاه عرضه کنند. اگر کسی به فیلم پورنو ساخت هنگکنگ نیاز داشته باشد، یک ساعته میتواند آن را در میدان توپخانه فراهم کند، اما آنچه سیاستگزاران اصلی حکومت ایدئولوژیک معتقدند؛ نویسندگان غربزده، جامعه را به فحشا میکشند. در کتاب «هویت» وزارت اطلاعات، با چهره علنی این نگاه ایدئولوژیک مواجهیم که نام صدها نویسنده به شکلهای مختلف تکرار شده که عامل فحشا، فساد، تباهی، اعتیاد، وطنفروشی، وابستگی، و حتا گرانی بودهاند!
هر صدا و اثری عنوانش «تهاجم فرهنگی» است. واژهای که ساخته و پرداخته فقیه مطلقشان است که در عصر اینترنت میخواهد مانع نفوذ فرهنگ شود. او هرگز به فکر نیفتاده که جلوِ بیفرهنگیاش را بگیرد، هنگ موتورسوارانش را به کاری شریف وا دارد، و سگهای گسستهاش را به سوی نویسندگان بیدفاع کیش ندهد. او نیز مثل بقیهی همنوعان ایدئولوژیکش نمیداند که آفرینشهای هنری فرادینی و فراایدئولوژیک و فراسیاسی است. و خاصیت هزارویک شبی هنر، ایدئولوژی را بر نمیتابد.
مگر میشود سالها بر سر یک ملت بکوبند که عشق در آثار نظامی و حافظ ، زمینی نیست، همه آسمانی است. مِی شاعران، می عرفان است. حالیکه مردم عامی هم میدانند مسایل بشری همیشه مسایل بشری است. بله، دین هم یک مسئلهی بشری است، اما آیا اجازه دارد برای بقای خود یا برای اثبات خود بشریت را به گورستان هدایت کند؟ فروریختن و افشای ایدئولوژی کاری است که ما با تجربه فروپاشی دیگر ایدئولوژیهای فاسدِ قدرتمدار، به آن مسئولیم. ما باید همه چیز را از نو تعریف کنیم. ما به تعریفهای تازه و صادقانه نیاز داریم، ما باید این پوسته دروغین و چغر را بترکانیم، ما باید پرده سیاه ایدئولوژی را از چهرهها پس بزنیم، ما باید از خودمان شروع کنیم.
پرسیدم: «چرا؟»
شهرزاد گفت: «به اینخاطر که همه ایدئولوژی ها برتریناند. و به همین خاطر، نقد ایدئولوژیک مردود است. دین برتر، مرد برتر، زن برتر، کارگر برتر، ملت برتر، یا نویسنده برتر. بر هرچه مُهر برتر دارد لعنت بفرستیم که وقتی به نقد هنر بنشیند خطرناک است، و هنگامیکه به قدرت و حاکمیت می رسد، ویرانگر.»
بدبختی اینجاست که وقتی آدم در محکمهشان محاکمه میشود، باید سکوت کند. وقتی بازجوی من پرسید: «شما برای جنگ و این بسیجیهای جانبرکف چه کردهاید؟»
پاسخی نداشتم.
و وقتی در استکهلم وسط سخنرانیام، یکی آمد و میکروفون مرا از روی میز برداشت و بعد از شعارهای مختلف از من پرسید: «شما برای کارگران چه کردهاید؟»
باز هم پاسخی نداشتم. سرم را زیر انداختم.
چه فرقی میکند؟ بازجو، بازجو است. حرفش هم مشخص است: یا با مایی، یا بر ما. و نقد ایدئولوژیک، بازجویی اثر ادبی است که وقتی آن ایدئولوژی به حکومت یا قدرت رسید بهآسانی بتواند پروندهی از پیش محاکمه شدهای را بخواند و نویسندهی آن اثر را به جرم تصویر کردن «بورژوایی» «اندام یک زن» به «کوره آشویتس» پرتاب کند.
گناه من و امثال من که مدام ترور شدهایم البته مشخص است: «ما نویسندهایم.»
شهرزاد گفت: «ای ملک جوانبخت، همین حالا که این جملات را مینویسید روزنامهها یکی پس از دیگری تعطیل شدند. عدهای روزنامهنگار بهخاطر آزادی بیان در زندان هستند. اما چون افکار مذهبی دارند، از سوی صاحبان ایدئولوژیهای دیگر نادیده گرفته شدهاند، در توطئهی سکوت.»
گفتم: «خواب عجیبی دیدم که باید بنویسمش، شهرزاد. مورچهها داشتند گوشت یک جسد را میخوردند. جلو چشمهای من آنقدر خوردند که دیگر گوشتی نمانده بود، و آنها داشتند اسکلت را به سوراخشان میبردند که از خواب پریدم.»
گفت: «چه کاری از دست من بر میآید؟»
گفتم: «برام قصه بگو. قصهای که بتواند افسانه و تخیل و واقعیت و رؤیا را بیمرز کند. زمان را بشکن. شاعران مرده را زنده کن؛ آنها که با طناب خفه شدند، آنها که در زندان یا بیابان یا „خانههای امن“ بهقتل رسیدند، آنها که گریختند، آنها که دق کردند… شهرزاد، چرا برخی از دوستان من دیگر نیستند؟ تو کجا بودی که بلا از „دختران“ مردم بگردانی؟»
گفت: «روزگار شما روزگار عشق نبود، روزگار نکبت بود.»
منتقد ایدئولوژیک در ابتدا قصدش اصلاح جامعه است، اما چون دچار وحشت میشود، ناچار ترورش میکند. دلش نمیخواهد درختها کج باشند، میخواهد همه را صاف کند، که همینجور صاف و سیخ بروند بالا. اما نمیفهمد که درختِ کج هم قشنگ است.
یک روز از کتابخانه دانشکدهی هنرهای زیبا کتاب مجموعه نقاشیهای سالوادور دالی را گرفتم و با خوشحالی رفتم آثار این نقاش را مرور کنم. اما متأسفانه در آن کتاب بیش از هشت یا ده نقاشی باقی نمانده بود. برخی را کنده بودند، بعضی را با کاغذی پوشانده بودند، و چند تای دیگر را با ماژیک „اصلاح“ کرده بودند. همین زمینهای شد که رمان «پیکر فرهاد» را بنویسم.
یک روز در سالهای جوانی رفته بودم مجوز نمایشنامهام را بگیرم. مسئول آن اداره به من گفت: «شخصیتها در نمایشنامهات تعالی پیدا نمیکنند. این نمایشنامه اجازه اجرا ندارد.»
و باری دیگر کتاب «مکبث» ویلیام شکسپیر را برای اجرا ارائه کردم اما مسئول تئاتر کشور که لیسانس انگلشناسی داشت، گفت: «خلاصهای از این نمایشنامه بیاور ببینیم نویسنده چه میخواهد بگوید.»
هر کدام از نمایشنامهها را که میبردم به نحوی اجازه ن
مییافت. و با اینکه ادبیات دراماتیک خوانده بودم و باید حاصل کارهایم را به صحنه میبردم اما ناچار برای همیشه تئاتر را بوسیدم و کنار گذاشتم.
روزی رفته بودم مجوز فیلمنامهام را بگیرم. مسئول آن اداره گفت: «مطرح کردن شخصیتهای منفی در جامعه ممنوع است.»
اما من این شخصیت را به نقد کشیده بودم. او نماینده مردسالاری جامعهام بود، با چهرهای آراسته و شوخ طبعیهایی که به دل مینشست، با استعدادی شگرف در دلبردن و دروغ گفتن. مسئول آن اداره میگفت: «باید این شخصیت را تغییر بدهی. باید بفرستیش جبهه، زنش را نباید بزند، با زنهای دیگر هم نباید رابطه داشته باشد. اینجاهاش را حذف کن، چند صحنه از ایثار بسیجیها بیاور. یکی دوبار هم او را در جبهه نشان بده.»
دور فیلمنامهنویسی را هم قلم کشیدم و به پشت میز کارم برگشتم. در همان سال یک مجموعه داستانم مدتها در اداره کتاب مانده بود و اجازه انتشار نمیگرفت. مسئول ادارهی کتاب گفت: «تصویر اندام زن خدمتکار را عوض کن. اصلاً حذفش کن و بیا اجازه انتشار کتابت را بگیر.»
گفتم چرا؟ گفت: «تصویر کردن اندام زن در داستان و رمان طبق فتوای آیتاله خمینی حرام است.»
«…ساق پای قشنگی داشت، با آن دو قمری کوچک هراسان که در سینهاش پرپر میزدند، میتوانست چشمهای خمارش را ببندد و لبهاش را بجود.
مربی را مبهوت کرده بود. اعضای تیم کشتی در سالن مسابقه جهانی یکی پس از دیگری داشتند میباختند و حذف میشدند، و مربی همه نیرویش را صرف میکرد تا هر جور شده به وصال برسد.»
در آن داستان ناچار شدم مجسمه ایزیس را جلو هتل نصب کنم، و زیبایی هوسانگیز اندام مجسمه را بر اساس آن زن بسازم: «یا وقتی که با دستمال شیشهها را پاک میکند به آرامی زمزمه کند. مربی حس کرده بود که ناله میکند اما چیزی را مرثیه وار میخواند. میخواند و کار میکرد…»
دوبین شدم. بعدها این دوبینی به مسایل سیاسی هم سرایت کرد. چرا به این روز افتاده بودیم؟ گفتم: «شهرزاد، جالب نیست؟ یکی میخواهد لباسهای تنت را جر بدهد و لُختت کند، دیگری نهیب میزند: خودت را بپوشان.»
شهرزاد گفت: «در روزگار ما اصلاً اینجوری نبود. روزگار عشق بود. ملک جوانبخت صبح میرفت بر اورنگ مینشست و شب بر میگشت پیش من که براش قصه بگویم.»
گفتم: «کارها خوب پیش میرفت؟»
گفت: «آره. انتقام را فراموش کرده بود. روزها میرفت امور مملکت را رتق و فتق میکرد، و همهاش نگاهش به ساعت زنجیردار جیبیاش بود که ببیند کِی شب میرسد.
شب زود میرسید و او زود بر میگشت و روی این تخت میافتاد. و چون اهل عشق بود و داستان را میفهمید میگفت: بگو. و همیشه ادامهی شب قبل یادش بود. میگفت: بگو.»
گفتم: «ولی شهرزاد در روزگار ما منتقدان ایدئولوژیک گاهی عاشق آدمهای تخیل ما میشوند و چون دستشان به لکاتهی داستان نمیرسد که به او تجاوز کنند، ما را به جرم تصویر کردن بورژوایی اندام زن، به کورههای آدمسوزی محکوم میکنند.»
نقد ایدئولوژیک سادهترین نقدهاست. شخصیتهای هر اثر ادبی را میتوان با هر ایدئولوژی و نقدی این چنینی مورد بررسی قرار داد و آنگاه نویسنده را محکوم کرد. اما نقد ساختاری، اجتماعی، فلسفی، ادبی، روانشناختی، و علمی کاری است دشوار. سواد و آگاهی می طلبد.
شهرزاد گفت: «خوب، امروز چه کردید؟»
گفتم: «رتق و فتق امور، کارهای همیشگی. دیشب خوابی دیدم که عین واقعیت بود. دور میز بزرگی نشسته بودیم که هیچ تصوری از جنس آن را در ذهن ندارم. با تمامی کسانی که میشناختم. بزرگی میز را بهخاطر آنهمه چهرهی آشنا بهخاطر دارم، چهرههایی که بنا به دلایلی در خاطرم ماندهاند، آنهایی که مردهاند، و کشتهشدگان… در طول میز شمعها میسوخت و بیآنکه سایهای به چیزی بدهد، همهجا را نیمروشن میکرد. مهمانی بزرگی بود، شبیه جشن رومیهای قدیم…»
«خُب، چرا ساکت شدی؟ ادامه بده.»
«در رمان تازهام، این یکی از تصویرهاست، وقتی چاپ شد خودت آن را میخوانی.»
نگاهش کردم، عجیب زیبا شده بود. و لبهاش را جوری غنچه کرده بود که انگار دارد مرا با سوت صدا میکند. گفت: «این حکایت را شنیدهاید که کسی هزاران سال بعد میخواست با من عشقبازی کند؟»
گفتم: «چگونه بود آن داستان؟»
گفت: «ای ملک جوانبخت.»
و لبهاش را چنان بر لبهام گذاشت که مدهوش شدم.
این نوشته پنج سال پیش در نشریهی „مهرگان“ دوست مهربانم، زندهیاد دکتر محمد درخشش انتشار یافت. عنوان مقاله در مهرگان „شهرزاد در بیمرزی واقعیت، رؤیا، تخیل، و افسانه“ بود.
39 Antworten
بسیار زیبا بود— دارم فریدون سه پسر داشت را میخونم— گل دسته های محبت…
بسیار جالب و زیبا بود . مثل همیشه
مطلب جدید در تارنما گذاشته ام در رابطه با کابینه جدید .
خوشحالم می کنی اگر بخوانی .
آقای معروفی
روزی به شما گفتم که خجل می شوم در کنار نوشته های قشنگتان کلامی به زبان بیاورم گفتم که نوشته های من در اینجا به مانند خرمهره ایست در کنار یک مشت مروارید و شما با آداب بزرگی مخصوص به خودتان به من جسارت دادید .
جسارت می کنم و می نویسم که چه می کند این قلم شما با روح خوانندگانتان !!!
چند بار این نوشته را خواندم. خواندم و خواندم مست شدم ! گاهی با شهرزاد و قصه هایش همراه شدم و در سالیان دور روبروی شهرزاد نشستم و گوش دادم . گاهی به ۲۰ سال پیش سفر کردم . به زمانی که هزار و یکشب را می خواندم و از دنیای اطراف بی خبر، شب و روز خواندم خواندم … گاهی به آنجا بردید مرا که نا مردمی هایی به اهل قلم این مرز و بوم شد که قوم تاتار را رو سفید کردند .
آقای معروفی از اول متن تا به آخر هر دم به سوئی پرتاب می شدم ، نه پرتاب که نه !!! مثل این که بال پروازی داشتم و نرم و سبک به هر سو که می خواستید می کشاندید مرا آنچنان که دیگر خوانندگانتان را.
من خوب نمی توانم بیان کنم حسی که دارم اما خیالم راحت است که شما خوب می فهمید چه می گویم .
آه آه آه …………..چه کلمه’ زیبایی ست آه !! تنها این آه است که می تواند بیان کند حس درونم را .
وآ……ه که چه به دل نشست این „شهرزاد من “
حسین درخشان را فراموش کنید.
http://rokgoo.blogspot.com/2005/08/blog-post_16.html
سلام آقای معروفی عزیز!
چهقدر زیبا بود. شش یا هفت ماه پیش که آقای د.ط برای برنامهی تارنوازان جوان از فرنگستان به دانشگاه تهران آمدهبود میگفت دلیل اینکه دیگر تصنیف خوب نداریم این است که دیگر عشق به کار وجود ندارد و کسی به خاطر عشق نمیآید وقت بگذارد و موسیقی ارائه دهد. و بعد از مدتی شروع کرد دربارهی ناخن صحبت کردن که چه ناخنی مناسب سهتار است و از یکونیم ساعت سخنرانی، ۱۰ دقیقه دربارهاش گفت. یا خانم م.س در سخنرانیاش در تالار رودکی در جشنواره موسیقی، پس از تبیین عشقی بودن موسیقی، پانزده دقیقه از خدماتاش برای ساز ق گفت!
به نظر شما، به کدام عشق باید دل خوش کنیم؟! مگر نه اینکه هنرمند عشقی واقعاً نداریم؟ اما خب، به هر حال شما هنوز خوب هستید و این همهی اعترافهاست.
راستی، این ماه کتاب اولیس تو لیست کتابهای زیر چاپ انتشارات نیلوفر، آمده بود. خیلی خوشحال شدم. نمیدانید از وقتی پرتره را خواندهام چهقدر مشتاقم اولیس را بخوانم. راستی آقای معروفی میگویند خیلی کتاب پیچیدهای است. راست است؟! میشود یک نقد بر این کتاب هم بنویسید؟ مثل پیکر فرهاد که بر بوفکور نوشتید. البته نقد که نه! اما من بوفکور را با پیکر فرهاد فهمیدم. برای اولیس هم این کار را بکنید.
موفق باشید.
با سلام و درود
تقدیم به شما
بی تو خاکسترم
بی تو خاکسترم
بی تو ای دوست
بی تو تنها و خاموش
مهری افسرده را بسترم
بی تو در آسمان اخترانند
دیدگان شررخیز دیوان
بی تو نیلوفران آذرانند
بی تو خاکسترم
بی تو ای دوست
بی تو این چشمه سار شب آرام
چشم گریزنده ی آهوانست
بی تو این دشت سرشار
دوزخ جاودانست
بی تو مهتاب تنهای دشتم
بی تو خورشید سرد غروبم
بی تو نام و بی سرگذشتم
بی تو خاکسترم
بی تو ای دوست
بی تو این خانه تاریک و تنهاست
بی تو ای دوست
خفته بر لب سخنهاست
بی تو خاکسترم
بی تو
ای دوست
(م. آزاد)
آقای معروفی حرفهایتان :همچون برکه ای است آرام که با عبور ابر و خط پرواز پرندگان اشتیاق تماشا را در ما بر می انگیزد.
نوشته زیر پاره ایست به حرمت شما. چشم به راه پاسختان هستم
۱۵ August
هنرمند در بهترین حالت می تواند به هدفها و مسایل مورد نظر در کارش اشاره کند نه اینکه آنها را در گوش و چشم ما بچپاند یا بخوردمان بدهد. و گاهی بدتر آنها را بجود و سپس در حلق ما بریزد، اعمالی که از بی باوری هنرمند به خواننده و بیننده یا شنوده حکایت می کند، و این در مورد رمان نویسی از اهمیت ویژه ای بر خوردار است.
رمان بر خلاف حکایت و قصه است. در داستان و قصه و سریالهای تاریخی پلیسی همه چیز بر محور رویداد و شخصیت شکل می گیرد. در رمان فرم و فضاست که ما را در بر می گیرد. در اشکال دیگر روایت ما به سرعت بدنبال رویدادها و نتیجه گیری هستیم در حالی که در فضای حاکم بر رمان همه چیز در آرامش و سکون به نمایش درمیاید و ما را به اندیشیدن و پرسشگری می خواند. از آنجاست که ما در آن با قهرمانان رمان به چالش می نشینیم، همدردی و یا ستیز می کنیم. و اینها بر می گردد به این واقعیت که در رمان این فرم و فضاست که پایدار می ماند نه تنها مصالح و مواد و شخصیتهای بکار برده شده . برای نمونه رئالیسم صادق هدایت نه بخاطر آن است که مواد اولیه و شخصیتهای بوف کور از زندگی واقعی آن طور که بوده است گرته برداری شده است، بلکه بواسطه آن فرم و شکل و فضاییست که هدایت از واقعیتهای رایج ساخته و پرداخته است. و از رو می توانیم بگوییم که جهان رمان جهانی تخیلیست که نویسنده با آن ما را مجهز به اشتیاق و نیازی رویایی می کند که در راستای خود به محرکه فعالیتهایمان تبدیل می شود.
بگمان من برای رسیدن به این هدف، درک مفهوم همسویه بودن اشتیاق و اندیشه در خود آگاهی انسان است، که در اصول همدیگر را تکمیل می کنند همچون برکه ای آرام که با عبور ابر و خط پرواز پرندگان اشتیاق تماشا را در ما بر می انگیزد. برای این کار رمان نویس باید توانایی ایجاد فراموشی موقتی جهان واقعی را بهنگام خواندن رمان داشته باشد تا بدان وسیله به رویاهایمان بپردازیم. ما بنادرست رویاهایمان را برای زندگی کردن بکار می گیریم و فرسوده می شویم، در حالی که می بایست زندگی کنیم تا به رویاهایمان بپردازیم.
انسان در شرایط کنونی بیشتر در وضعیتی بسر می برد که همچون حیوانات همیشه در حال آماده باش و بررسی موقعیت بیرونی خویش است تا بتواند به زندگی ادامه دهد. همه ی هوش و هواس ما صرف خبر یابی و جهت گیری های متناسب با بازار و شرایط بیرونی ما می شود، و این آن بیدادیست که ناروا انسان بر خویشتن خویش می کند و زندگی را غم انگیز و بی اعتبار می کند. با رمان و در شعر ناب است که تمایل به یک زندگی متعالی و برتر از روزمرگی ها در انسان بوجود می آید.
که جایی که دریاست من کیستم
آقای معروفی
در باره آنچه که شما در نامه خود برای خوانندگان تان نوشته بودید من نظرات خود را در وبلاگ خود نوشتم. چرا که باور من بر این است که نوشته های شما چکیده نظرات تان است و از طرفی نظرات باید مرتبط باشند. پس آن را در اینجا نگذاشتم که اگر دوست داشتید می توانید آنها را در این آدرس بیابید:
http://www.dizbad2002.persianblog.com/
با احترام به نظرات شما و باقی هم بقای تان
چه روزها و شبهایی می گذرانیم شبهایی پر از التهاب و نگرانی و روزهایی پر از انتظار انتظاری تلخ و کشنده.
از آن شبی که عکس تکیدهء گنجی روی صفحهء مانیتورظاهر شد زندگیمان روال دیگری پیدا کرد.
همان شب بود که رمان فریدون سه پسر داشت را شروع کرده بودم به خواندن .با فریدون سه پسر داشت رفتم به سالهای جوانیم……..
استاد عزیزم,
„شهرزاد من “ را تا به انتها خواندم , تا انتهای چشمانم ,تا انتهای وجودم.
و از قلم شما …
نه , از عشق قلم شما , گیج و تب دار به دنبال کلماتی می گردم تا نشان دهد غوغایی را که در وجودم بر پاست.
محتاج قصه نیست گرت قصد جان ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است.
شاد زید …
مهر افزون…
می دونید چرا این روز ها قحطی عشق است؟
چون قحطی مرد داریم
دنیا پر از نامردهایی است که شهرزاد ها رو بلعیده اند
فقط یه مرد باید می اومد که شهرزاد رو از دل قصه ها بکشه بیرون تا سال ها بعد مادرها قصه ی دختربچه ای رو برای بچه هاشون بگن که یه روز رفت تو اسمون و به یه ستاره چسبید تا افسانه ی ستاره ی دنباله دار فراموش نشه
و فردا سحر گاه /شهرزاد قصه ی ما ادامه ی خویش را در خون قدم می زد/و دختران جوان عشق را در چشم های خود /سیاه می کردند
چه زیبا:“ شهرزاد به ما آموخت هم قصه بگوییم و هم مراقب باشیم کشتار نشود.“
راست میگویید، در این روزگار ما هر کداممان باید شهرزادی بشویم .
Dear Mr. Maroufi; you said everything, in a beautiful way; what is left for us to add?! ………..with best regards
شما مرا عصبانی می کنید. این بار بیش از همیشه. وقتی قلمتان این چنین گوهرچکان می تواند ریشه های تیره بختیمان را عریان سازد و شهرزاد را از پس هزاره ها فریفته خویش کند چگونه راصی می شوید که آن را به کار گل وا دارید تا به پاسخگویی ابلهکانی مزدور خسته شود؟ به من قول بدهید از این پس همان ماه بلند آسمان ما باشید که به عوعوی سگان وقعی نمی نهد و لذت همخوابگی با شهرزاد دنیای قلم را با خطاب حتی تویی به آنها نمی آلاید.
Mr. Maroufi: I felt very sorry for your situation, the snakes that you had raised in your bed, started to bite you in the neck. We do not have to be a rocket scientist to understand this mentally derailed individual named Hussein Derakhshan. Any one familiar with the basics of psychology would see that this person is a mentally sick and there is no cure for his illness. He is suffering from what is called “ inferiority complex ” which had to cover up by acting as a superior to others. If times come up, this Hussein Derakhshan would be a torturer. an executioner and a mass murderer. Believe me none of Saddam Hussein’s man were borne with an AK-47 in their hand. I am not blaming you but vast majority of the bloggers had closed their eyes for this person’s inappropriate attitude and even in this post of you, you did not have the guts (be Farsi mishe khaye) to mention his name. Unfortunately vast majority of Persian “ intellectuals” have a prostitute personality and they do not have the guts ( khayeh) to talk openly. You and others are going to pay high price for your opportunistic and feminist attitude. If; Instead of wasting your precious time: reading and visiting this stupid asshole person named Hussein Derakhshan’s site, you would have pick up some decent books and understand the nature of human being, you did not have to feel like shit these days. Sorry for foul language.
ممنونم
چه سان به کوه دماوند بند بگسست چه سان فرود آمد اساس سطوت بیداد را چه سان گسترد؟ چو برق آمد و چون رعد چه سان به خرمن آزادگان شرر انداخت چه پشته ها که ز کشته ز کشته کوهی ساخت کجاست کاوه ی آهنگری که برخیزد اسیریان ستم را زبند برهاند و داد مردم بیداد دیده بستاند گسسته بند دماوند دیو خونخواری به جامه ی تزویر نقابش از رخ برگیر دگر هراس مدار این زمان ز جا برخیز! کنون تو کاوه ی آهنگری بجان بستیز وگر نه جان تو را او تباه خواهد کرد دوباره روی جهان را سیاه خواهد کرد بدی و نیگی را رسیده گاه جدال و پیکار است بکوش جان من این جنگ آخرین بار است کنون شما همه کاوه ها بپا خیزید و با گسسته بند دماوند جمله بستیزید که تا برای همیشه به ریشه ی ستم و ظلم تیشه بزنید و قعر گورها گذار پیکر ضحاک نشان ظلم و ستم خقته به به سینه ی ضحاک. /حمید مصدق
سال بد
سال باد
سال اشک
سال شک
…
من عشقم را در سال بد یافتم
که می گوید „مأیوس نباش“؟
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد یافتم…
همداستان همیشه، همزاد شهرزاد، عزیز…
خاک را بگذار و دیاران را… راهی شیم، پی مه! برا شهرزاد، پریا و نازلی!
مرغ سکوت جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته است…
سرده! نیست؟
تماما مخصوص چی شد ؟ تو این هیر و ویر غریب نمونه؟ نگه یادی ازش نکردیم !
مثل همیشه عالی عمو عباس جونم
سایه می گه:
امید هیچ موجزی ز مرده نیست
زنده باش
و شما زنده ترینی هنوز هم
زنده بمانی
قربان شما
بدرود…
نوشته بسیار خوبی بود . وقتی این طرف و انطرف را نگاهی میکنم و میخوانم بسیار خوشحالم وبلاگم همراهی و نام یدک کش چنان نویسندگان حلقه ها ی ملکوتی و یا لیست ان دیگر وبلاگهای نامی نیستند. از ین ازادی که منافاتی با دموکرات بودن ندارد بسیار خوشحالم. فکر هم نمیکنم هر همراهیی بتواند درسی در دموکراسی برای دیگران باشد همانطور که ا نسان مجبور نیست در بسیاری از محیط های کاری ایران و یا هر جای دیگر کار و زندگی کند. غیر این حرکت ها و جابجایی انسان هم باید زیر سووال رود . برخی جابجا هم میشوند چون از نوع خودشان در ان گونه محیط ها ز یاد شده است مثال ان را در بسیاری از مهاجران میبینم .خنده دار است اگر بخواهم با همان ها که از خودشان فرار کرده اند و من از انها .فرهنگ بسازیم. هر کس پی کار خودش وقتی یکی دنبال پرستش افریننده ی گرد بودن زمین میگردد و یکی مثل من با زمین خوش است
آقای معروفی ی گرامی، سلام.
„شهرزاد من“ را دیروز در „اخبار روز“ خواندم. دست مریزاد!
اما در سرآغاز، یک اشتباه لپى هست. نوشته اید „محمد درخشش“
وزیر فرهنگ „دکتر مصدق“ بود. این نادرست است. „درخشش“ ده سال
پس از فروپاشی ی دولت „مصدق“ در کابینه ی „علی امینی“ وزیر فرهنگ
شد.
این مطلب را دیروز در پیامی برای آقای „تابان“ نوشتم و خواهش کردم که اشتباه را یادآوری کنند. اما امروز که نگاه کردم، دیدم که اعتنایی نکرده اند و آن اشتباه، هم در „اخبار روز“ و هم در تارنمای شما بر جا مانده است.
با درود
جلیل دوستخواه
آقای دوستخواه عزیزم،
سلام. چه خوب که شما هم در این فضای مجازی حضور دارید. در این مورد دوست خوبم „مسعود“ به من اطلاع داده بود، اما من بر اساس گفته ی خود آقای درخشش دیگر به لیست وزرا نگاه نکردم، با این حال از شما و مسعود ممنونم.
با احترام / عباس معروفی
سلام استاد
با گردون که گرداننده اش بودی تا گردنه’ ادبیات آزاد اندیش همراه بودم … نسل ما … نسل سوخته … عطش حضور شما را در رگ و پی دارد …
فریدون سه پسر داشت را خواندم به مدد نت که اکنون فریاد ادبیات زیر زمینی فراتر از بلندگوهای هرزه’ حاکمیت به گوش خلق اله میرساند …
اما ابهاماتی مرا به خود داشته :
– آیا در این داستان روایت سیاست بر ماهیت داستان رجحان نیافته ؟!
– محدودیتی برای نویسنده به جهت اختلاط داستان و شعر و… با تاریخ وجود ندارد و آیا ما درگیر یک روایت تاریخی با رنگ ولعاب داستانی نمیشویم ؟!
آیا لطافت و تاثیر گذاری داستان در پوشیده بیان کرد حقایق نیست ؟! عریان گویی آیا وظیفه خطاب نیست ؟!
ترجیح می دهم جسارت مرا بر نادانیم حمل کنید تا بر بی ادبی و جسارتم …
روزی یک دسته کولی ریختند توی خیابان ما . گاه گاهی می آمدند با لباسهای رنگارنگ با النگوهای نقره چادری کهنه به سر داشتندکه یک طرف آنرا روی دوششان می انداختندیک کیسه روی کولشان و دستهاشان پر از متاع های بی خریدار ………….
میدانم که میآیی
چه غم دارم ز تنهایی
میباری چو ابر بهار
میشویی از دل غبار
میتابی چون آفتاب
میربایی از دیده خواب
میرسد با بانگ صبح از سوی او
آن نسیم جانفزای کوی او
گر دل من بیقراری میکند
او بهارست و بهاری میکند
میدانم که میآیی
چه غم دارم ز تنهایی
شب هجران شود کوتاه
رسد صبح امید از راه…
از امیرحسین خان سام بود……
نمی دانم برای چه کسی گفته ولی می دانم برای شما نوشتم من..
چه آلبومی است این „صبح بهار باران“.
با مهر
در برابر زیبایی اش سر فرد می آورم… تنها همین که باقی همه گفته شده است. شاد باشید.
جناب معروفی عزیز
مارا با خود به کهکشان های دور بردی .
دست مریزاد و خسته نباشی
جناب معروفی با درود
من احتمالا در سال ۷۳ یعنی سال های اول دانشگاهم بود که با خواندن رمان
“ سمفونی مردگان “ شما به گوشه هایی از احساس نوستالژیک دید و منظری دیگرگون نزدیک شدم و الان سال هاست که با آن انس گرفته ام .
فرصت کنونی ام کم است برای بیان احساس و سخن هایی که مانده در دل دارم .باز برای تان خواهم نوشا . اگر قدم رنجه کردید و به وبلاگ من سری زدید مرا بسیار خوشحال کرده اید .
ممنون.
“ و ما همچنان دوره می کنیم
شب را وروز را
هنوز را“
در باره محمد درخشش این بیوگرافی کوتاه در دسترس است که پس از مرگ او منتشر شد:
http://www.bbc.co.uk/persian/iran/story/2005/06/050605_mj-derakhshesh.shtml
آقای معروفی عزیز سلام !
مدت ها بود که نمی تونستم از اینترنت استفاده کنم . به همین خاطر نمی تونستم بهتون سر بزنم و کسب فیض کنم . همچنان که خودتان گفته بودید سبک نویسنده ،امضای اوست . در این نوشته هم سبک شما مشخص است . بعد از پرینت داستان تون حتما خواهم خواند .
در ضمن آدرس من هم عوض شد که در قسمت وب سایت همین کامنت براتون گذاشتم .
پیگیر آثارتان
صد سال تنهایی
عباس آقای عزیز…لطف شما همواره شامل حال ما بوده و در محضر شما بسیار چیزها یاد گرفتم.مدتی است که با یکی از دوستان مذهبی و طرفدار رژیم پیرامون انتخابات بحث می کنیم…آخرین جواب من به ایشان که مربوط است به تقلب در انتخابت را در وبلاگم بخوانید و باز هم همچو گذشته نظر خود را بگویید و اشتباهاتم را گوشزد نمایید.
لینک مطلب : http://405.blogfa.com/post-65.aspx
دوستدار شما „اردشیر جمشیدیان“
سلام استاد.
سالها می گذرد از زمانی که در کتابخانه دانشکده سمفونی مردگان و سال بلوا را یافتم و محسورشان شدم… سالهامی گذرد و داستان همچنان در ذهن من مرور می شود و جملاتشان را که در دفترهایم نوشته ام برایم باز هم تازه و بدیع اند…
اقای معروفی!
من و دوستانم با کتاب های شما به عشق رسیدیم…بزرگترین چیز در زندگیم رو مدیون شما هستم…
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو…
عالیجناب سعدی هم مثل شما…
با درود،
به نظر من بجای آنکه با تئاتر و فیلم به این سادگی خداحافظی کنید میبایستی به یک جامعه آزاد مهاجرت کرده و استعداد خود را آنجا امتحان میکردید.
راستی وقتی که آدم نوشته های شما را میخواند و با نوشته های کیلویی افرادی مثل م. ب. و ا. ن. مقایسه میکند به سبکی آنها و وزین بودن مطالب شما پی میبرد.
موفق باشید
Ba ma mehraban nabod kasi
make kodakane sayeie mehar bodim
ma ke dar an mabade moghadas
sherhaye zendegi ra dar abhaye govara misorodim!
ba ma mehraban nabod kasi
ma ke dar koch pastoye javani
faryad mizadim zendegani ra
va marg ra dar aramghahe mehr dafn mikardim!
ba ma mehraban nabod kasi
ma ke dar ayeneye piri
tarhaye sefide andoha ra donbal mikonim
va dar hasrat migeryim!
ba ma mehraban nabod kasi
این مملکت انقلاب می خواهد و بس
خونریزی بی حساب می خواهد و بس
امروز دگر درخت آزادی ما
از خون من و تو آب می خواهد و بس
سلام آقای معروفی عزیز
از اینکه باز هم وبلاگ شما رو فعال می بینم خیلی خیلی خوشحالم. هر چند …بگذریم. به هر حال از ایستادگی و احساس مسئولیتتون کمال سپاس رو دارم. خوشحال می شم اگر قابل بدونین و سری به من بزنین:
http://zane-roozhaye-barfi.blogfa.com
سالها پیش من بودم و مازیار عزیز و کویری بی انتها. روزها در عطش کویر به این امید بودیم که به میمانی حضور خلوت انس دعوت خواهیم شد. می آمد زلال، گوارا و دلچسب. گاهی از ادبیات می گفت و گاهی از عشق. گاهی از بانوی ادبیات ایران، سیمین عزیز، و گاهی از زندگی. مگر زندگی چیزی غیر از اینها بود؟ شهرزاد ما بود و ما بر شانه هایش آرام می گرفتیم. مازیار عاشقش بود. چقدر انتظار می کشید. عاشق قصه های شهرزاد بود. سفارش داده بود مجموعه ای از قصه های شهرزاد را برایش فرستاده بودند. سمفونی مردگان و آیدین و سورملینا. وقتی خواندم چقدر لذت بردم! بعدها وقتی شبی از شبها به کویر پناه بردیم شهرزادمان را ندیدیم. هراسان شدیم. قصه هایش نفسهایمان شده بود. شهرزاد ما کو. قصه هایش لالائی ما بود. آرام می گرفتیم. فردا خبر شهرزاد قصه گو همه جا پیچید. می گفتند وقتی راه می رود پیچ و تاب بدنش بقیه را به گناه می کشاند. وقتی از کنار بقیه عبور می کند عطر تنش همه را سرمست می کند. حریم بقیه مهم است. ما نگران سلامت جامعه ایم. مگر می توانیم سکوت کنیم. تکلیف است. شهرزاد ما را با خود بردند. گردونش را از او گرفتند .
از آن پس ما بودیم و عطشی که حضور خلوتش تمنائی بود برای آرامش. سالها گذشت. مازیار عزیز به سراغ زندگی اش رفت. نگران سورملینا بود. هر روز قرار روز آینده. چه قراری. باید از هفت خوان رستم می گذشت. التماس می کرد. با فلان و بهمان هماهنگ می کرد تا بتواند صدای سورملینا را از آن طرف خطوط بشنود. وقتی شاپرک های سوخته پرش را خواندم مطمئن شدم ادبیات ایران را یک قدم به جلو خواهد برد. نه به واسطه ارزش هنری این قصه. که به واسطه توانائی های این عزیز. بعدها چقدر آوارگی کشید. سورملینا را با هر زحمتی از چنگ سنت های کهنه ای که عین قیر در گرمای تابستان آدمها را می بلعیدند بیرون آورد. اما تازه یادش آمد سوملینا مهتاب نقره فامی که شبها غرق روشنائی و درخشش می شد، نیست. سوملینا آدمی بود با همه ویژگیهای یک بانوی نجیب. کفشهایش را پوشید و از صبح تا بوق سگ بدنبال کار گشت. بعدها کمی عبوس شد. گاهی داد می کشید. سورمه می گفت نه این پرخاش نبود. فقط کمی عصبانی شد. آرام می شود. کمی بعد به او نزدیک می شد. دستهایش را نوازش می کرد و در انتهای یک هم آغوشی رخوتناک به خواب می رفتند. وقتی قرار بود تعطیلات نوروز را به جنوب برویم ترجیح دادم از مسیری بروم که ببینمش. چقدر تکیده شده بود. می گفت دارم به دود کارخانه و غبار هر روزه سیمان عادت می کنم. بعد هم کلی برایم از سیمان و ترکیبات آن و تجربه اش و بازار سیمان حرف زد. می گفت اگر بتوانم مجوز عامل سیمان را بگیرم خیلی خوب است. از این کار لعنتی کم مزد هم راحت می شوم. فکرش را بکن فقط در یک نوبت افزایش قیمت چه می شود. تازه الان که بازسازی عراق شروع شده کلی تقاضا بالا رفته. قیمت بیرون مرز هم بیشتر از اینجاست. به این فکر می کردم که وقتی شاپرک های سوخته پر را نوشت اگراین تجربه را داشت لابد کلی در مورد آن مکعب سیمانی و خواص آن حرف می زد. از آن روز تابحال مازیار عزیز را ندیده ام. امروز وقتی از دست زنم کلافه شده بودم کمی در سایتهای مختلف سرگردان شدم. باورم نمی شد. صدائی آشنا با آهنگی ملایم. چقدر این حرفها آشناست. انگار همین دیروز بود. آرام و بی صدا آمده بود و من آرام آرام با صدای قصه های شهرزاد به خواب می رفتم. من شهرزادم را دوباره یافتم.
مهر ۸۴ تهران