To provide the best experiences, we use technologies like cookies to store and/or access device information. Consenting to these technologies will allow us to process data such as browsing behavior or unique IDs on this site. Not consenting or withdrawing consent, may adversely affect certain features and functions.
The technical storage or access is strictly necessary for the legitimate purpose of enabling the use of a specific service explicitly requested by the subscriber or user, or for the sole purpose of carrying out the transmission of a communication over an electronic communications network.
The technical storage or access is necessary for the legitimate purpose of storing preferences that are not requested by the subscriber or user.
The technical storage or access that is used exclusively for statistical purposes.
The technical storage or access that is used exclusively for anonymous statistical purposes. Without a subpoena, voluntary compliance on the part of your Internet Service Provider, or additional records from a third party, information stored or retrieved for this purpose alone cannot usually be used to identify you.
The technical storage or access is required to create user profiles to send advertising, or to track the user on a website or across several websites for similar marketing purposes.
23 Antworten
سلاااااااااااااااااااااااااااام
متن فلسفی قشنگی بود البته اگه ازش چیزی حالیم شده بااااااااااااااشه!!!!!
«گفتم: بابا مرغ چرا آب میخوره، اینطوری سرش را بالا میکنه؟»
این تصویر کافی است تا ساعتها به فکر فر بروم و یا اندیشدن به این جمله که:
«حالا برو مثل تپاله خودت را بینداز پای گلبوتهها، تا بعد بتوانی مثل یک شاخه گل رز وارد معبد من بشوی»
…
امیدوارم زمانه قسمتهایی از این کتاب را منتشر کند.
من نمی دانم(داستان ذن)
امپراطور که پیرو آیین بودا بود ، یک استاد بزرگ بودایی را به قصردعوت کرد تا از او در مورد بودیسم بپرسد.
امپراطور پرسید: „اساسی ترین هدف مقدس آیین بودا، چیست؟“
استاد پاسخ داد:“ هستی و نیستی مطلق، بدون هیچ تقدسی“
امپراطور گفت:“اگر تقدسی نیست پس تو چه یا کی هستی؟
استاد پاسخ داد:“من نمی دانم،“
چیزی نیست جز خفه شدن……………………ماده نبودن…….تیغ سانسور……………..مرگ…………
سلام . منتظر پاسخ ایمیلم هستم
سلام. غلط گیری: یک جا گفتید گوماتا، یک جای دیگر تاگوما!
مهم نیست زیاد.
نه؟
فکر نان بکنیم….!
عجب چاره ایست برای رفع دلتنگی خواندن نوشته هایتان./
جناب معروفی سلام
این چند وقته بس که خوندم هست و نیست دچار گیجی و حاد شدم
بالای صحفه کامنت نوشته تغییر زبان
من نمیدونم واقا همینه یا….
اگه اجازه بدین من لینکتون کنم
داستان اشک نویسنده است بر مزار آرزوهای جمعی اش…
“ داستان با جوهر و خون و اشک نوشته میشود “ و با چشم و اشک و خون جگر خوانده می شود .
ارادتمند همیشگی .
من خودم در یک بیمارستان نبودهام. منظورم خودم است. اما به خاطر کسی دیگر آنجا بودهام که مادرم باشد. مادرم شبها حال شکمش خوب نبود در تابستان. آنوقت گفت: «کمک، کمک». اما پدرم نمیتوانست رانندگی کند و در تمام ساختمان هیچ آدمی نبود. آنوقت پدرم دور خانه میگشت و نمیدانست میبایست چه کار کند. بعد به این فکر افتاد که به یک بیمارستان در ناپل تلفن کند تا آمبولانس بفرستند، اما بیمارستان اولی گفت که هیچ ندارند. آنوقت پدرم به بیمارستان دوم تلفن کرد و این هم نداشت. و همینطور که از خشم مانند دیوانهها فریاد میزد، آنها گفتند به یک بیمارستان خصوصی تلفن کن. بیمارستان ناپل همه زیر چتر مافیا هستند، این را کانال ۲۱ گفته است. اینطوری وانمود میکنند که انگار هیچ آمبولانسی آنجا نبود تا آدم به خصوصیها تلفن کند که چند میلیون میگیرند که یک نفر را حمل کنند که در جا میمیرد؟
اما ما نمیتوانیم چند میلیون فراهم کنیم و پدرم کف خیابان است و مثل دیوانهها فریاد میکشید که یک نفر صدای او را بشنود. یک نفر سرش را بیرون کرد که آن رو به رو زندگی میکند و گفت: «نترس، من میبرمش». او مزارچیای قاچاقچی بود، اما با این حال خوب بود. بعد او مامان را به گالداللی برد. من هم آنجا بودم و در گالداللی همه خیلی یواش کار میکردند و همه سؤال میکردند و مادرم از درد، مار در شکم داشت. آنوقت مزارچیا گفت: «آخر این سوزن لعنتی را به این زن میزنید یا میخواهید صبر کنید تا بمیرد؟» و آْنوقت به او سوزن را زدند. اما جا نبود، بعد او را در راهرو خواباندند با سوزن تویش.
یک هفته تمام از او دیدار کردم. در گالداللی همه چیز کثیف است، هیچچیز را نمیشویند، شبها سوسک روی تختخواب! شبها پرستارها خوابند! اما بدتر از همه پرستاری بود که همه میلرزیدند وقتی که او میگشت. پدرم گفت اگر او را در خیابان ببینم زیر چرخ لهاش میکنم با اینکه نمیتوانم رانندگی کنم.
در گالداللی بهتر است آدم بمیرد.
عباس جان، با “ در افریقا همیشه مرداد است“ به روزم
می گم سلام خوبی….آقای معروفی….ببخشید.. من به رنگین کمان فکرمی کردم /
توخودرنگین کمان بودی پخش شدروی لب های آسمان
گاهی آبی می شدی / بنفش/ پلنگ ها می پریدن ماه
من می پریدم تو/
پلنگ ها نمی رسیدند به ماه / من نمی رسیدم به تو…نه ..نمی رسیدم به تو
سلام آقای معروفی عزیز
چندی پیش نحوه یآشنایی با شما و کتابهای زیبایتان را برایتان تعریف کردم البته اگر یادتان باشد .
امروز می خواهم اگر برایتان مقدور است به وبلاگ من سری بزنید و اگر امیدی است به من کمک کنید .ممنون.
دوست دارتون محمد جاویدان.
سلام
این عکسها را ببینید
گاهی عکس هم با اشک و خون گرفته می شود…
http://blog.360.yahoo.com/blog-Ur5_O5shfqF..SAxM5Iezg–?cq=1
سلام باسی
چرا نمینویسید؟
باور کن دلمان تنگ شده است
برای شما……….منیرو را هم دوست دارم…آمریکا تمامش میکند؟
دیگر نمینویسد؟…انچنان که کولی کنار آتش را نوشت؟
هر چیزی و هر کسی ممکن است واقعی باشد اما حقیقی نیست
این حرف رو از جمال میر صادقی عزیز بیاد دارم. سر کلاس داستان نویسی سالهای شصت و شش ، شصت و هفت.
ولی من داستان را با مدادم می نویسم یعنی منظورم همون کیبورد ه
مادرم کتاب سمفونی مردگان و دریاروندگا… را خواند و به شوق آمد، مادرم را می پرستم خوشحالیش را مدیون تو ام… گفته بودم خاطرات مشترک داریم/ ممنون که هستی و می نویسی دلم تنگ شده بود براتون
با احترام
رمدیوس خوشگله ی آزاد
—————————–
هم به شما و هم به مامان سلام می کنم.
عباس معروفی
چیزی مثل قرص سیتالوپرام می مونه نوشته هات برام تو این شبای لعنتی!
مرسی که هستی!
حتی اگه مجبور باشم تکراری بخونمت!
وجود بی وجود تنها چیزی ست که به من گره خورده و دوستش دارم .در مورد داستان راست می گویید که با جوهر و اشک و خون نوشته می شود …………. زیبا بود خیلی و یه جور نگاه داستان نویسی در اون موج می زد …….. من سر شار شدم از وجود گوماتای بی وجود و ممنون گفتید که این حس گوماتاست…….پس شناختمش…..!!!!
راستی منتظر حضور شما گرامی در وبلاگم هستم ………. .
با سلام
من همان دختر نوجوانی هستم که چندی پیش برایتان نظری گذاشتم
این نوشته توسط من نوشته شده
از من به سایه ام :
نور از لای پرده های سرخ به داخل می آمد ومن برای زیباترین خواب آماده شده ام. آماده برای تکرار لحضات زندگی .تکراری برای بازسازی رویاهایم .برای بزرگ شدن اما نمیدانم روحم در کجا سیر می کند ومن باری دیگر به دنبال این روح گمراه عازم دنیای ارواح می شوم .به جایی میروم که زمان در لحظاتش حل می شود ومن او را صدا می زنم ولی اینگار کسی مانع می شود مانع به هم پیوستن من واو. اینگار نیرویش چندین برار نیروی ناتوان من است او این جمله را تکرار میکند آری او میگوید :از خاک به خاک .و من در راه گزیر از این مدار ناپایدار می کوشم تا به روحم برسم اما دیگر خسته ام واز این تکرار میترسم آیا او به سوی کسی رفته که ستایشش میکند آیا او دوباره متولد می شود . ومن از سایه ی خود وحشت دارم و برای همین از خاک به سایه ام کوچ می کنم به جایی آباد تر وسرخ تر از نوری که از لای پرده های اتاقم به داخل می آید ومن باز با چشمانی ابری سر به بالین میگذارم.
Aghaie Maroufi Grade habe ich Sie auf Radio Farda gehört. Respekt und viel Erfolg.