———
در یازدهمین جلسهی کلاسهای داستان و رمان آکادمی گردون موضوعی دادم که بچهها یک داستان آزاد هفتصد کلمهای بنویسند؛ موضوع با ساختار آینه یا معکوس از این قرار بود؛ «زن یا مردی، در حالی که مرد یا زنی را تصویر میکند، در واقع خودش را افشا میکند.» و مگر نه این که یکی از کارهای داستان و رمان افشای انسان و پدیدار کردن لایههای ناشناختهی آدمهاست؟ چند تا از کارها خوب بود. در مورد داستانها بحث و گفتگو کردیم، و هرجا که لازم بود از تکنیک و اصول داستان مدرن حرف زدیم. از بین کارها یکیش اشکم را درآورد، داستان "ملس" از مهرزاد سلیمانی که داستاننویسی را از همین آکادمی گردون شروع کرده، و حالا یکی از بهترینهای من است. این دوره از کارگاه این روزها در تعطیلات بهاری نفس تازه میکند. در دورهی بعدی رمان با دو یا سه تم، داستان با کاشتن لغت جدید (لغتآوری جسورانه)، رمان به موازات یک اسطوره، داستان آینهای یا معکوس، کمی تمثیل، کمی فرهنگ مردم، کمی دیالوگ، و… چقدر کار داریم. همینجا اعلام کنم: از سه نویسندهی جوان، مجید قدیانی، سمیرا صفرخانی، و مهرزاد سلیمانی که تا به حال بهتر از دیگران بودهاند و داستانهای ماندگاری ارائه دادهاند، به زودی از هر کدامشان یک مجموعهی داستان مستقل در نشر گردون منتشر میکنم؛ این هم عیدی. این هم داستان مهرزاد، خدمت شما؛
ملس
مهرزاد سلیمانی
گفتم: «انوری درس ششم رو بخون.»
شروع کرد به خواندن. «باران هنگامه کرده بود. باد چنگ میانداخت و…» چشمهایم را بستم. صندلی را کمی هل دادم عقب و غرق صدایش شدم. انگارخود مهلاست که رفته توی جلد این دختر. کلمات را دقیقا با همان آهنگ، همان تُن، همان نفس، از توی حنجرهاش رها میکند میفرستد سمت آدم. گاهی شک میکنم که خودش از آن دنیا برگشته، آمده سر کلاس که غافلگیرم کند. که بگوید همه چیز نمایش بوده یا خواب. برای یک لحظه مردد چشمهایم را باز میکنم. لحظهای که همهی کاشهای زندگیم یکجا تویش جمع است؛ از ورای پلکهایم که مردد باز میشوند، دختر بچههایی را میبینم که بعضی با چشم، بعضی با دست، دارند حظ میبرند. دو تا وروجک آن ته برای هم شکلک در میآورند و این جلو مینیاتوری از تو با چشمهای درشت سبز رنگ، زیرزیرکی نگاهم میکند و میپرسد: «بخونیم هنوز؟»
«تا پاراگراف بعد بخون بعد مُنعم بخونه.» مهلا، آخ که گاهی باورم میشود راستی راستی رفتهای توی جلدش. مگر میشود دختری توی این سن و سال اینجور حرف بزند. اینجور آدم را نگاه کند. اینجور راست بنشیند، مغرورانه محو کتاب شود و دستش را طوری نرم روی کاغذ بکشد، انگار که تو، وقتی غزلی از حافظ را با نوک انگشتانت نوازش میکردی. راستش را بگو! خودت هستی؟ نمیشود که خودت نباشی.
«توضیحاتش هم بخونیم؟»
«نمیخواد، دیگه زنگه. میتونید برید. اما توی راهرو سر صدا نباشه.» نگاهش میکنم: «انوری تو بمون!»
یکی از ته کلاس میپرسد: «آقا هفته دیگه امتحان املا داریم؟» کنار دستیش نیشگونش میگیرد.
«تا درس پنج.»
کمکم کلاس خالی میشود. مهلای کوچک من کتابش را میگذارد توی کیفش، در خودکارهاش را میبندد و میآید راست جلوم میایستد: «بله آقا!»
دلم میخواست بگوید منصور.
میگویم: «تو خیلی بچهی باهوشی هستی انوری.»
سرش را کمی میاندازد پایین و سرخ میشود.
«ظهرا با اتوبوس میری خونه؟» میدانستم با اتوبوس میرود.
«بله.»
«خونهتون کدوم سمته؟»
«آزادشهر آقا.»
من هم مسیرم همونوره. «از فردا یه ده دقیقه دم در صبر کن، میام ورت میدارم.»
«آخه…» خجالت کشیده، اما از لبخند چشمهاش میشود فهمید که رضایت دارد.
«آخه نداره، مسیرمه.» نمیگذارم چیز دیگری بگوید. «بدو برو دیرت نشه.»
فردا، جلو مدرسه که میرسم میبینم نشسته لب باغچه. کتاب ادبیاتش را باز کرده، اما اصلا نمیخواندش. مرا که میبیند، زود کتابش را میگذارد توی کیفش، میآید سمت ماشین که سوار شود: «سلام آقا.»
«مدرسه چطور بود؟» تنش بوی عرق میدهد. انگار بوی تن مهلا.
«خوب بود. عربی داشتیم و ورزش.»
با این که همیشه موقع ورزش از توی کلاس میبینمش میپرسم: «والیبالی هستی یا فوتبالی؟»
«والیبالی.»
با دست خاک روی رانش را میتکاند. خون انگار عجله داشته باشد میدود توی شقیقههایم. دوربرگردان را که میبینم، دور میزنم. دور و برش را نگاه میکند. «فکر کنم اشتباه دور زدید ها! خونهمون همونور بود.»
«باید از خونه یه چیزی وردارم. دیرت که نمیشه؟»
به ساعت ماشین نگاه میکند: «نه مامان بابام ظهرا دیر میان.»
ماشین را که پارک میکنم، کیفش را میگذارد روی پایش که کتابش را در بیاورد.
«پیاده نمیشی؟»
«همینجا منتظر میمونم.»
«ممکنه یه کم کارم طول بکشه. تو ماشین گرمت میشه.»
«آخه…»
«آخه نداره.»
از ماشین پیاده میشود. از پلهها که بالا میرویم همه جا را با دقت سرک میکشد. عینهو خودت که کنجکاو بودی. کلید میاندازم و میرویم تو. میایستد جلو کتابخانه. بعد آکواریوم.
«آبیموه یا چای؟»
چیزی نمیگوید.
از توی آشپزخانه سرک میکشم. «آبمیوه؟»
«پس چی؟»
«ترش یا ملس؟»
«ملس. خوشمزه!»
میگویم چشم. و هجای اولش را حسابی میکشم که بدانی چقدر فرمانبردارم. یکی دو تا انار رسیده برمیدارم، آبش را میگیرم و کنار ظرف، لواشک میگذارم، که میدانم دوست داری.
وقتی برمیگردم میپرسد: «همهی این ماهیا مال خودتونه؟»
میگویم: «لباس سورمهای چقدر بهت میاد.» مینشینیم روی مبل. لواشک را که میخوری. از ترشیش دهنت را جمع میکنی و تا چشمهات بسته است، میبوسمت که ببینم ترشی و شیرینی با هم چطور میشود. میگویی: «ملس!» دوباره میبوسمت. جیغ میزنی. میگیرمت توی بغلم. لباست را در میآورم و سر تا پایت را میبوسم. بدنت را تاب میدهی و عین ماهی از دستم لیز میخوری. مگر میگذارم که باز بگذاری بروی. آخ که چقدر دوباره میخواستمت. نفس میزنی و نفست مثل افیونی که عمیقترین دردت را غنیترین شادیت میکند، میپیچد توی ریههام. توی نفسهات غرق میشوم و دیگر هیچ چیز نمیفهمم. به خودم که میآیم، میبینم روی مبل چند قطره خون ریخته. دیدی کیفت را جا گذاشتی و باز از دستم فرار کردی؟
—- بازخوانی —-
بازخوانی این داستان فشردهی مدرن که با ساختار آینه یا معکوس روایت و تصویر شده شاید برای آن دسته از دوستانی که داستان را درست نخواندهاند یا درک آن برایشان دشوار بوده، تمام امروز مرا به خودش صرف کرد. لازم است همانطور که داستاننویس میسازیم و تکنیکهای ادبیات داستانی جهان را یادشان میدهیم، از خواننده هم غافل نباشیم. فقط این را تاکید میکنم که نویسنده وجدان جامعه نیست، زیرا جامعه باید خودش وجدان داشته باشد.
داستان در ۷۰۰ کلمه نوشته شده. موضوع روشن است؛ «زن یا مردی، در حالی که مرد یا زنی را تصویر میکند، در واقع خودش را افشا میکند.» معلم که دارد در ذهنش با "مهلا" (دوست دختر مردهاش) گفتگو میکند، در واقع فریبکارانه با خودش مونولوگ میبافد، و با همین ابزار قربانی را همزاد مهلا میسازد و به او تجاوز میکند.
از اتوریتهی معلمیاش سوء استفاده میکند، و دخترک قربانی نوجوان را در موقعیت "فرمان و اطاعت" قرار میدهد. مانند همان معلم و قاری قرآنی که مدتی پیش کشور ما را در بهت و اشمئزاز فرو برد، لایههای زیرین این داستان با فریبکاری و اِعمال قدرت ذهن راوی (معلم) بافته میشود. مدتهاست قربانیاش را زیر نظر دارد، براش نقشه کشیده. میگویم: «تو خیلی بچهی باهوشی هستی انوری.» سرش را کمی میاندازد پایین و سرخ میشود. «ظهرا با اتوبوس میری خونه؟» میدانستم با اتوبوس میرود… و بعد… با این که همیشه موقع ورزش از توی کلاس میبینمش میپرسم: «والیبالی هستی یا فوتبالی؟»
زمانی که قربانی را به آپارتمانش میبرد، داستان ذهن خواننده را نگران و اذیت میکند.
«پیاده نمیشی؟»
«همینجا منتظر میمونم.»
«ممکنه یه کم کارم طول بکشه. تو ماشین گرمت میشه.»
«آخه…»
«آخه نداره.»
از ماشین پیاده میشود. از پلهها که بالا میرویم همه جا را با دقت سرک میکشد. (هراس و بیخبری و معصومیت، بلافاصله در ذهن راوی همان فریبکاری مونولوگ شروع به کار میکند:) عینهو خودت که کنجکاو بودی. کلید میاندازم و میرویم تو. میایستد جلو کتابخانه. بعد آکواریوم.
«آبمیموه یا چای؟»
چیزی نمیگوید.
دخترک چیزی نمیگوید. و بقیهی داستان در همان مونولوگ ساختار اصلی که از ابتدا نشانهگذاری شده، در ذهن مرد تجاوزگر پیش میرود. در ذهنش برای مهلا آبمیوه میگیرد، براش لواشک میآورد، با مهلا گفتگو میکند، با مهلا میخوابد، اما در واقع کور شهوت یورش میبرد به این قربانی معصومی که اصلا نمیداند چه بلایی دارد سرش میآید. فریبکاری و پلشتی آغاز میشود. دخترک دفاعی ندارد. «جیغ میزنی. میگیرمت…» جیغ میزند و میخواهد فرار کند اما نمیتواند؛ «مگر میگذارم که باز بگذاری بروی!» و بعد تجاوز، و بعد داستان تمام میشود. چند قطره خون میماند و یک کیف مدرسه.
و دیگر چی میماند؟ یک آلارم یا هشدار نسبت به خطری که هر لحظه ممکن است از جامعه قربانی بگیرد.
یکی از کارهای ادبیات داستانی نورتاباندن و تصویر کردن اعماق و سیاهچالههای یک جامعه است، اما نویسنده مدرن در داستان و رمانش قضاوت نمیکند، فقط تصویر میکند، قضاوت را به خواننده میسپارد.
کمی شاید طول بکشد تا بخشی از جامعه متوجه شود که نویسنده حق دارد از دوربین آدمی منفی داستانش را تصویر کند. در رمان "سمفونی مردگان" اورهان برادرکش (قابیل) دارد رمان را روایت میکند و خودش را افشا میکند، نه آیدین (هابیل) قربانی. داستان "زندانی باغان" را هوشنگ گلشیری بیست سال پیش برای من در خانهی هاینریش بُل خواند. داستان نویسندهای که اسیر بازجویش شده، و بازجو این نویسنده را به سهکنج کشیده از زن رمانش بگیر تا مواد مخدر و الکل و فساد اخلاقی متهمش میکند. میگوید شماها اگر تجربه نکرده باشید که نمیتوانید تصویرش کنید… همان حرفهایی که بازجوهای ما به ما میگفتند و از تکرارش خسته نمیشدند.
نویسنده مینویسد و میپرسد: چرا اینهمه تجاوز صورت میگیرد؟ چرا کسی مراقب نیست؟ پلیس همیشه بعد از واقعه میرسد. آدمها هم بعد از فاجعه از خواب بیدار میشوند. پس چرا ادبیات داستانی را خطرناک میبینند؟ حالی که ادبیات داستانی اعتراض نویسنده است به وضع موجود. انگار رسم است که در کشور ما نویسنده را عامل بدبختی جامعه بدانند، انگار قربانی داستان توسط نویسنده مورد تجاوز قرار گرفته. انگار بچهها در مدارس تنبیه بدنی نمیشوند! انگار این کودکان معصوم پرپر نمیشوند! انگار معلم و قاری قرآن به تمام شاگردانش تجاوز نکرده بود!
بله. جنایت و مکافات به زیبایی تصویر شده، ادیپوس به زیبایی تصویر شده. هملت به زیبایی تصویر شده، حتا مدهآ که سیاهترین تراژدی تاریخ است به زیبایی تصویر شده، اما تجاوز و جنایت و برادرکشی و پدرکشی و فریبکاری و شلتاق زیبا نیست.
با این همه، این متن وقایعنگاری یک تجاوز نیست، گزارش هم نیست، یک داستان است.
نوول "خاطرات روسپیان سودازدهی من" از گابریل گارسیا مارکز با این جمله گشوده میشود: «در سالگرد نود سالگیام خواستم شب عشقی دیوانهوار را با نوجوانی باکره به خود هدیه دهم…» راوی خبرنگار ۹۰ سالهی روزنامههای زرد خاطراتش را با نازکاندام سیزده سالهای باز میگوید. مارکز بی هیچ قضاوتی فقط داستانش را در آزادی مینویسد و تصویر میکند. و از سوی مردم کشورش لقب "گابو" میگیرد؛ چون در بین میلیونها ادیب و قاضی و حاکم شرع زندگی نمیکند، او زادهی کشور عقبافتادهای است به نام کلمبیا.
ناباکوف "لولیتا" مینویسد، در سراسر جهان و همین ایران تقدیر میشود، در حالی که لولیتا (همان دخترک نوجوان) با مرد داستان همکاری میکند. ناباکوف مستحق نوبل است.
اما نویسندهی جوان مملکت من اگر همین نوجوان را به صورت قربانی در داستان بسازد، مستوجب مرگ و توهین است. در حالی که مرد (راوی) داستان "ملس" یک فریبکار و سوء استفادهگر ساخته شده، و دخترک قربانی با او همکاری نکرده و فقط مورد تجاوز قرار گرفته است.
کار سختی در پیش داریم. بحث سانسور و رژیم و دین نیست. بحث استقلال و نویسنده بودن، به ویژه نویسندهی مستقل غیر حزبی و غیر سازمانی بودن است. بحث تنهایی است. در تهران، در یکی از سرمقالههام نوشتم: «بنده بابت هر رمان و داستانی که مینویسم یکبار عزراییل را ملاقات میکنم.» این را برای کیهان نوشته بودم که هرشب چیزی علیه ما مینوشت و مرا جرثومهی فساد میخواند. نه. از عزراییل گریزی نیست، هر جای دنیا که باشی قمه به دست تهدیدت میکند؛ در هیئت…؟ چه فرقی دارد کیهانی باشد یا کمونیست یا داعشی؟ بازجو بازجوست. آخ! که چقدر دلم میخواهد برای صدمین بار کتاب "انسان طاغی" آلبرکامو را بخوانم، و در برلین با گوشت و خونم آن جملهی سالهای جوانیام را مزه مزه کنم: «بنده بابت هر رمان و داستانی که مینویسم یکبار عزراییل را ملاقات میکنم.»
11 Antworten
Az in eftezah tar momken nabood tajavoze jensi be vaghih tarin shekl be yek kudak behtarin dastane motosaver? Aghaye marufi ghadima migoftan ahhebat be kheyr bashi ghatan in sedgh nakarde dar rabete ba adabiate shoma
——————–
خانم محترم، من و همهی گروه آکادمی با این داستان گریه کردهایم. نویسنده آقای مهرزاد سلیمانی با نوشتن این داستان خودش را زخمی کرده است تا بتواند این تجاوز را به این زیبایی تصویر کند. اما… جامعهی گل و بلبل ایران بی آن که در زمینهای تخصص و دانش داشته باشد، سخنرانی و قضاوت را هزاااار ماشاللا خوب بلد است. به ویژه در باب ادبیات. چنانچه در مقدمه نوشتهام، راوی در حالی که کسی را تصویر میکند، در واقع دارد خودش را افشا میکند
لطفا بیشتر بخوانید، ادبیات داستانی با سطحینگری و قضاوتهای این چنینی نزدیک به چهل سال است که در آتش سانسور خاکستر میشود.
اگر کردار و افکار راوی این داستان (معلم تجاوزگر) شما را آزرده کرده، پس افتضاح نبوده. نویسندهاش کارش را بلد بوده که توانسته این آدم را افشا کند. کاش فرصت این را داشته باشید که از یک نویسنده جوان و شریف کشورمان عذرخواهی کنید..
یعنی خجالت نمی کشید؟ ارزش ادبی که هیچ راوی بچه آزاری شدید؟ متاسفم برای خودم که شماها فرهیخته های جامعه م محسوب می شید
———————-
خانم محترم، جامعهی گل و بلبل ایران بی آن که در زمینهای تخصص و دانش داشته باشد، سخنرانی و قضاوت را هزاااار ماشاللا خوب بلد است. به ویژه در باب ادبیات. چنانچه در مقدمه نوشتهام، راوی در حالی که کسی را تصویر میکند، در واقع دارد خودش را افشا میکند
لطفا بیشتر بخوانید، ادبیات داستانی با سطحینگری و قضاوتهای این چنینی نزدیک به چهل سال است که در آتش سانسور خاکستر میشود.
اگر کردار و افکار راوی این داستان (معلم تجاوزگر) شما را آزرده کرده، پس افتضاح نبوده. نویسندهاش کارش را بلد بوده که توانسته این آدم را افشا کند. کاش فرصت این را داشته باشید که از یک نویسنده جوان و شریف کشورمان عذرخواهی کنید..
استاد معروفى عزیز،
چقد خوبه که شما هستین تا نویسنده هایى رو براى نسل هاى بعد تربیت کنین. من چندبار این داستان رو براى خودم و اطرافیانم خوندم و هربار بیشتر از قبل لذت بردم. کاش من هم مى تونستم عضوى از کارگاه نویسندگى شما باشم. یبار ایمیل زدم که فرمودین تموم شده فرصت و وسط دوره هستید. اگر لطف کنید براى شروع دوره ى جدید نویسندگى اطلاعات بیشترى به من بدین ممنونتون مى شم.
ارادتمند
الناز
————–
ممنونم الناز عزیز
کارگاه جدید از آپریل شروع میشه.
باورم نمیشه که الان چی خوندم! صحنه ی یک تجاوز رو ترسیم کردید!!! وحشتناکه
فارغ از برخورد شرمآور و بدون تعمق نویسنده با موضوع، ارزش ادبی این قطعهی آبکی چیست؟ چه فضلی بر فانتزیهای شهوانی که روی اینترنت پرشدهاند دارد؟ آبغورهگرفتن شما و گروه آکادمی چه دلیلی بر ارزش این متن است؟! اینکه راوی درحال تصویرکردن دیگری خودش را افشاء میکند چه چیز خاصی است که در فانتزینویسیهای معمول و آبکی پیدا نشود؟ سطحیترین و سخیفترین برخورد ممکن هم با موضوع و هم با فرم نوشتاری… با نوحهخوانی و ننهمنغریبمبازی و سوءاستفاده از کلمههایی مثل «آتش سانسور» نمیشود روی این فقر مطلق و بیمایگی سرپوش گذاشت.
تجاوز را به این زیبایی تصویر کرده! می فهمید چی می گید؟ از تجاوز و آزارگری داستان عاشقانه بافتن و رمانتیک کردنش فاجعه ایی است که مگر فقط ذهن شما آن را زیبا ببنید و برایش کف بزنید…
——————————-
داستان در ۷۰۰ کلمه نوشته شده. موضوع روشن است؛ «زن یا مردی، در حالی که مرد یا زنی را تصویر میکند، در واقع خودش را افشا میکند.» معلم که دارد در ذهنش با „مهلا“ (دوست دختر مردهاش) گفتگو میکند، در واقع فریبکارانه با خودش مونولوگ میبافد، و با همین ابزار قربانی را همزاد مهلا میسازد و به او تجاوز میکند.
از اتوریتهی معلمیاش سوء استفاده میکند، و دخترک قربانی نوجوان را در موقعیت „فرمان و اطاعت“ قرار میدهد. مانند همان معلم و قاری قرآنی که مدتی پیش کشور ما را در بهت و اشمئزاز فرو برد، لایههای زیرین این داستان با فریبکاری و اِعمال قدرت ذهن راوی (معلم) بافته میشود. مدتهاست قربانیاش را زیر نظر دارد، براش نقشه کشیده. میگویم: «تو خیلی بچهی باهوشی هستی انوری.» سرش را کمی میاندازد پایین و سرخ میشود. «ظهرا با اتوبوس میری خونه؟» میدانستم با اتوبوس میرود… و بعد… با این که همیشه موقع ورزش از توی کلاس میبینمش میپرسم: «والیبالی هستی یا فوتبالی؟»
زمانی که قربانی را به آپارتمانش میبرد، داستان ذهن خواننده را نگران و اذیت میکند.
«پیاده نمیشی؟»
«همینجا منتظر میمونم.»
«ممکنه یه کم کارم طول بکشه. تو ماشین گرمت میشه.»
«آخه…»
«آخه نداره.»
از ماشین پیاده میشود. از پلهها که بالا میرویم همه جا را با دقت سرک میکشد. (هراس و بیخبری و معصومیت، و بلافاصله در ذهنش همان فریبکاری مونولوگ شروع به کار میکند:) عینهو خودت که کنجکاو بودی. کلید میاندازم و میرویم تو. میایستد جلو کتابخانه. بعد آکواریوم.
«آبمیموه یا چای؟»
چیزی نمیگوید.
دخترک چیزی نمیگوید. و بقیهی داستان در همان مونولوگ ساختار اصلی که از ابتدا نشانهگذاری شده، در ذهن مرد تجاوزگر پیش میرود. در ذهنش برای مهلا آبمیوه میگیرد، با مهلا گفتگو میکند، با مهلا میخوابد، اما در واقع کور شهوت است، یورش میبرد به این قربانی معصومی که اصلا نمیداند چه بلایی دارد سرش میآید. فریبکاری ذهن و پلشتی عمل آغاز میشود. دخترک دفاعی ندارد. «جیغ میزنی. میگیرمت…» جیغ میزند و میخواهد فرار کند اما نمیتواند؛ کوچولوست. «مگر میگذارم که باز بگذاری بروی!» و بعد تجاوز، و بعد داستان تمام میشود. چند قطره خون میماند و یک کیف مدرسه.
و دیگر چی میماند؟ یک آلارم یا هشدار نسبت به خطری که هر لحظه ممکن است از جامعه قربانی بگیرد.
یکی از کارهای ادبیات داستانی نورتاباندن و تصویر کردن اعماق و سیاهچالههای یک جامعه است، اما نویسنده مدرن در داستان و رمانش قضاوت نمیکند، فقط تصویر میکند، قضاوت را به خواننده میسپارد.
کمی شاید طول بکشد تا بخشی از جامعه متوجه شود که نویسنده حق دارد از دوربین آدمی منفی داستانش را تصویر کند. در رمان „سمفونی مردگان“ اورهان برادرکش (قابیل) دارد رمان را روایت میکند و خودش را افشا میکند، نه آیدین (هابیل) قربانی. داستان „زندانی باغان“ را هوشنگ گلشیری بیست سال پیش برای من در خانهی هاینریش بُل خواند. داستان نویسندهای که اسیر بازجویش شده، و بازجو این نویسنده را به سهکنج کشیده از زن رمانش بگیر تا مواد مخدر و الکل و فساد اخلاقی متهمش میکند. میگوید شماها اگر تجربه نکرده باشید که نمیتوانید تصویرش کنید… همان حرفهایی که بازجوهای ما به ما میگفتند و از تکرارش خسته نمیشدند.
نویسنده مینویسد و میپرسد: چرا اینهمه تجاوز صورت میگیرد؟ چرا کسی مراقب نیست؟ پلیس همیشه بعد از واقعه میرسد. آدمها هم بعد از فاجعه از خواب بیدار میشوند. پس چرا ادبیات داستانی را خطرناک میبینند؟ حالی که ادبیات داستانی اعتراض نویسنده است به وضع موجود. انگار رسم است که در کشور ما نویسنده را عامل بدبختی جامعه بدانند، انگار قربانی داستان توسط نویسنده مورد تجاوز قرار گرفته. انگار بچهها در مدارس تنبیه بدنی نمیشوند! انگار این کودکان معصوم پرپر نمیشوند! انگار معلم و قاری قرآن به تمام شاگردانش تجاوز نکرده بود!
بله. جنایت و مکافات به زیبایی تصویر شده، ادیپوس به زیبایی تصویر شده. هملت به زیبایی تصویر شده، حتا مدهآ که سیاهترین تراژدی تاریخ است به زیبایی تصویر شده، اما تجاوز و جنایت و برادرکشی و پدرکشی و فریبکاری و شلتاق زیبا نیست.
با این همه، این متن وقایعنگاری یک تجاوز نیست، گزارش هم نیست، یک داستان است.
آقای معروفی شرکت تو کلاسای جدید که گفتین از آپریل شروع میشه شرایط خاصی داره؟
میشه در موردش توضیح بدین؟
حضرات که بدون کوچکترین دانشی دارن استاد را نقد میکنند فکر کرده اند کار نویسنده تنها از گل و بلبل گفتن است. نویسنده گاهی باید یک جنایت را به قلم آورد و گاهی یک جنگ را.
نمیدانم چه بگویم اما من خواننده ام نشسته ام که بخوانم گاهی خودم را در قالب این گاهی ان ،ببیننم تصور کنم و با ان ها تجربه کنم ، شادی کنم ،زجر بکشم.. نوشتن و خوانش ذهنی بر صفحات کاغذی ناقابل فکر نکنم از گدایی دخترکی که هر رو از کنارش با بی میلی میگذریم و حتی سعی میکنیم لباسمان به او نخوردکمتر مشئز کننده تر باشد ،در انجا که ما دخیل در واقعیتیم ککمان هم نمی گزد حتی محق هم می دانیم خودمان را. اما اینجا از بیان اینچینهایی هوار میکشیم؟ صفحه حوادث روزنامه را بگشایید و کمی تامل کنید. استادی داشتیم ،که یک بار در کلاس درس وقتی بحث به اینجا ها که کشید، گفت استادم در محاکمه اصغر قاتل در دوره رضا شاه بوده و تعریف می کرد در جایی از دادگاه اصغر فریاد کشید :اقای قاضی زمانی که به من تجاوز می شد، شما کجا بودید؟؟؟ مسائل را ساده تحلیل کردن اسان است. بهتر نیست ،بتوانیم از پوسته ظاهری مسائل بگذریم و به عمق ان دست یابیم.از ان گذشته از ادم ابولابشر تا حالا خطیست به پهنای عمر بشر و درازای تاریخ از خون که همه خواسته اند همه را به بهشت برینی، انسانی کامل یا هر کلیتی برسانند و جز دریای از خون نیافریده اند. حالا یکی داستانی در هفتصد کلمه نوشته باید دهنش را سرب بگیریم؟؟؟ افلاطون ارسطو کانت و همه بزرگان فلسفه و اخلاق را چه کنیم؟ حرف های انها وقتی به عمل نزدیک شد چیزی جز بردگی انسان برای رسیدن به ان کمال شد؟ دنیا همین است بی هیچ رو در بایستی بی هیچ کلیت مقدسی.پس بگذارید داستان روایت شود شاید بتوانیم بهتر دیگران را درک کنیم حتی اگر اصغر قاتل باشد.
———-
آفرین
کاملا روشن و واضحه که این داستان یک کپی ناشی و ناپخته از لولیتا است … داستان استادی (هامبرت هامبرت) که عشق کودکیش رو از دست داده و آن را در لولیتا باز می یابد، گرچه موضوع داستان تجاوز و کودک آزاری است، اما خواننده با هامبرت همزاد پنداری میکند. .
آقای معروفی ای کاش همونطور که داستان نویسی یاد میدید حق کپی رایت رو هم به شاگرداتون یاد بدید… لااقل صادقانه یه خط بنویسه : تاثیر گرفته از لولیتا !
عباس عزیز، تو یک داستان از شاگردت در صفحه ی شخصی منتشر کرده ای. هیچکدام از این دهن دریده ها آن داستان را نخوانده و نفهمیده اند.
تو رمان فریدون سه پسر داشت را نوشته ای، و اینها که از تو دل پری دارند تصمیم گرفته اند ترورت کنند. این یک ترور مشخص، یک توهین آشکار و یک سلسله اتهام است که اگر من جای تو باشم از آنها شکایت می کنم تا بفهمند که ترور نویسنده ی بزرگی چون تو برایشان هزینه خواهد داشت.
تو عباس معروفی هستی. سمفونی مردگان نوشته ای. سال بلوا و پیکر فرهاد نوشته ای. فریدون سه پسر داشت اثر ماندگار توست. تماما مخصوص و ذوب شده و آنهمه داستان و نمایشنامه برای تاریخ ادبیات به جا گذاشته ای.
خوب یادم هست که در اوج فشارهای وزارت اطلاعات دوران سعید امامی، مجله ی گردون را با چه رنج و مشقتی منتشر میکردی. گردونی با صدها مطلب از سیمین بهبهانی و شاملو و محمد مختاری و گلشیری و مصطفی رحیمی و مصدق و سپانلو و خودت و دیگر اعضای کانون را برای ما به یادگار گذاشته ای. اینها روز روشن گردون را نامه ی بسیجی ها معرفی می کنند. اینها تاریخ را قلب می کنند. اینها تمام این بازی را راه انداخته اند که فقط به تو توهین کنند. تو را ترور کنند. بزرگترین افتخارشان در طول مبارزات درخشان این جماعت این خواهد بود که یک نویسنده ی توانا و سربلند تبعیدی به نام عباس معروفی را ترور کردند.
خواهش می کنم جواب هیچکدام شان را نده. یک وکیل خوب بگیر و از اتهام زنندگان شکایت کن.
کسی از اینها نمی پرسد انتشار یک داستان چه ربطی به تاجر بودن یا کلاهبرداری دارد؟ عزیزم اینها یک باند تبهکارند. به زودی که بیایم برلین برایت خواهم گفت.
—————–
فریبرز عزیز سلام. ممنونم. تو همیشه به من لطف داشتی و داری. امیدوارم به زودی ببینمت
این هم نوروز ما