——–
سالها بعد که به این روزها و ماهها فکر میکردم در دفترم نوشتم:
«… به این پرسش رسیدم که آیا او را دست کم گرفته بود؟ در حد کسی که میتوان هم پشت در پای تلفن سرِ قرار معطلش کرد؟ لابلای کار و رفاقت و همهچیز، بدعهدی پشت بدعهدی؟ یا دسته گلش را کوبید توی صورتش؟ یا حتا بدتر؟ مدام سرش را گول مالید؟ و با دروغ و دبنگ تا بخواهی تازاند؟ آیا قدر و قیمتش را نفهمیده بود؟ ارزانش دیده بود؟ به مثابه چرخ پنجم گاری؟ یا مثلاً کتابی که گاهی ورقی بزند پرتش کند یک گوشهی تاریک؟ نه! محکم توانستم بگویم نه! این چیزها را میشود ندیده گرفت و از یاد برد. وقتی رفتار و گفتار و نوشتار و کردارش را اینجا و آنجا، بهخصوص کنار این و آن بادقت زیر نظر گرفتم، به این نتیجه رسیدم که نه! ارزانش ندیده بود. باهاش گران حساب کرده بود؛ خیلی گران.»
– از داستان بلند "این گنبد مینایی"