يک شب رنگت میکنم
سبزت میکنم
بهت شاخ و برگ میدهم
بعد
در سايهات آرام میگيرم.
شنبه کلاس داستاننويسی من در دانشگاه فرانکفورت آغاز میشود. حدود ششصد کيلومتر بايد رانندگی کنم، در راه فکر میکنم که چه بايد بکنم. میخواهم تجربهی سی سال نوشتن و خواندن و کنکاش را با عشق بدهم به نسلی ديگر. در برلين دو سال کار کرديم و نتيجه داد، داستانها و کتابهای بچههام يکی يکی در میآيد. فرانکفورت هم داستاننويس دارد. بايد کار کنيم و ببينيم چه میشود. فردا صبح راه میافتم، يک نوار میگذارم و راه میافتم.
کسانی که میخواهند به ما بپيوندند، میتوانند با آقای امير کراب، مدير هماهنگی کلاس، تلفن 0173- 400 47 33 تماس بگيرند.
ميخوام به چند تا کامنت همينجا پاسخ بدم؛
زيتون نازنينم، سورئاليست پر احساسم، روشنک گُلم، مهرداد مهربانم، مسعود تيزهوشم،
و دوستان عزيزم،
وقتی برگردم ايران، تنها کاری که میکنم اينه:
رمان مینويسم، و تجربهها و دانستههام را بیدريغ در اختيارتون میذارم. اگه عاشق ايرانم، فقط به خاطر شماهاست. نه به خاطر اشيا و کوچهها. من به هيچی دلبستگی نداشته و ندارم. هر چيزی با آدمهاست که برام معنا پيدا میکنه. هر کاری هم تا به حال کردهم به خاطر دلم بوده، به خاطر آدمها، به خاطر برق چشم جوونهايی که با چاپ شدن اثرشون يک شب با لبخند خوابيدن.
نه.
ديگه نه مجله در ميارم، نه جايزه میدم، نه ناشر میشم، و نه هيچ چيز ديگه. ميخوام باهاتون زندگی کنم، کار کنم، توانايیهاتونو بهتون نشون بدم، لبخندهاتونو تماشا کنم. شماها دارايی من هستيد.
متأسفم که تقدير بازی بدی با من کرد، و ناچار از شماها دور افتادم. اما من برمیگردم، با تمام احساسم.
31 Antworten
سلام اقای معروفی. تعظیم به شما
تا بود اینجوری بود که زنگ میزدیم با کلی منت کشی وقت می گرفتیم بعد کلی ذوقش را می کردیم و کفش و کلاه می کردیم و تابلوی نقاشی مان را می زدیم زیر بغلمام که ببریم استاد ببینند و نظرشان را بدهند.
ولی حالا چی؟ اگر بخواهیم کارمان را به استاد داستان نویسی نشان بدهیم فقط میتونیم یه دعوت خشک و خالی ازشون بکنیم به وبلاگمون، بی هیچ تدارکی،میوه ای، چایی، یا مثلا یک نوشیدنی که دوست داشته باشند.
فقط می مانیم با گونه های گُلی… اگر وقتشان را بدهند…
با احترام ویژه
دختر بس
كاش امكانش براي منم بود…
راستي اون كلمه بچه هام منو ياد سالايي انداخت كه معلم بودم. منم ميگفتم بچه هام.
پس ماچي؟ ما كجا كلاس داستان نويسي بريم؟ ما بچه هاي كي هستيم؟
سلام اقاي معروفي
براي شما ارزوي موفقيت و شادي ميكنم.
مسعود
باشد. ما هم به جرم ايران بودنمان انقدر مي نويسيم و مچاله مي كنيم كه….
داستانك هامان را هم براي خودمان..توي دلمان مي خوانيمشان
بگذار فرانكفورت بشود كلاس داستان نويسي ايراني!!!!
چطور است؟
سلام آقای معروفی عزیز!
بیتعارف خیلی دلم سوخت که این بار رودست خوردیم و دیگر نمیتوانیم بگوییم، عباس معروفی همین بغل است و اگر روی اینجا! کلیک کنی میری باهاش چاقسلامتی هم حتی میکنی! نه، این بار بدجوری کنف شدیم، واقعاً از اینجا تا فرانکفورت هوار تا راهه! هر کی بگه نیست، خب پرواضحه که خالی بسته! آقای معروفی واقعاً این فضای مجازی بدجوری صورتک به نظر میرسد! الآن دو تا صورتک کنار جاده افتادهاند، که ایندفعه هر چی این یکی که من باشم نگاه میکند، اونیکی که شما باشید حتی وقعی هم نمیگذارد! تا دهنکجی کند!
چهقدر دلم سوخت! راست میگن، هر چی امکاناته واسه فرنگیهاست! خب چه کنیم، خودمان کردیم که لعنت بر خودمان باد! دیگه زنجموره هم فایده نداره!
از صمیم قلب بهتان تبریک میگم و امیدوارم بچههایتان هم مثل خودتان شوند. اما از قرار آنها دیگر از ایران نمینویسند تا با آیدین همزاد شویم و اورهان را ببینیم و به سال بلوا استناد کنیم!
موفق باشید آقای معروفی عزیز!
سلام:) خوش به حالشون! چه معلم عاشقي قراره بره براشون:) اي كاش مي تونستم نامرئي بشم و پرواز كنم و بيام رديف آخر كلاس( جاي شاگرد تنبلا) بشينم و گوش كنم. گوش كنم و كيف كنم…
حيف كه اينجا نيستيد….
آقائ معروفي….يعني ميشه رفتن همه ما به ايران داستان نباشه…يعني ميشه يه روز همه برگرديم،،،،عشق بورزيم و عاشق باشيم….مجله نباشه بتونيم صفحه هاي دل همديگره بخونيم……يعني ميشه
قول مي ديد وقتي برگشتيد اون قدر خسته و بي حوصله نباشيد كه مثل ديگر هم نسل هاتون خودتون رو دريغ نكنين از ما ؟!
راستش من هم حسودیم شد. چند وقت پیش یه جلسه توی دانشگاه تهران برگذار شد. نقد آثار هدایت بود و اکثر حرفها هم بیاساس.
چقدر جای شماها تو ایران، تو دانشگاههای ایران خالیه. یعنی میشه یه روزی ماها هم سر کلاسهای داستاننویسی شما بشنیم. وای من از خیالش هم ذوق میکنم.
سلام استاد …چقدر دلم براي اين جاتنگ شده بود .مدتي هست كه نمي توانستم وبلاگتان را باز كنم و بخوانم …كا ش فاصله ام با كلاس هاي داستاننويسي شما كم بود … چقدر دلم مي خواهد رمان هاي جديد شما را بخوانم ….برقرارباشيد
نمي دانم چرا هر چه تلا ش مي كنم كامنت بگذارم نميشود .چه شده اين جا ؟!!استاد كاش من هم مي توانستم در كلاس هاي داستاننويسي شما شركت كنم.كاش فاصله ها كم بود.كاش تقدير اينقدر بد بازي نمي كرد و كاش …
آقاي معروفي عزيز سلام !
بعد از خواندن رمان “ فريدون سه پسر داشت “ تصميم گرفتم كه در مورد فهم آن كمكم كنيد .
در فصل “ ما “ اسطوره اي كه آورده ايد قطعا با داستان مرتبط است ولي نه من نه بقيه ي دوستان كه در كلاس هاي نقد ادبي دوستانه اي گرد آمده بوديم ارتباط روشني را پيدا نكرديم كه بر دلايل و نشانه هاي عينيي مبتني باشد .
اگر من و بقيه ي دوستانم را در فهم اين قسمت از رمان ياري كيند ممنون خواهيم بود .
به اميد موفقيت روزافزون و ديدار شما .
دوست مهربان و فرهيخته ام، اغلب اوقات به اين جا سر مي زنم اما حرفي نيست و بيش تر حس خواندن است. چرا بودن با بچه هاي ايران را موكول كنيم به برگشتنتان؟ گرچه بسيار خوش حال خواهيم شد كه بشود از نزديك شما را ديد و آموخت. حال كه اينترنت امكان به اين گستردگي را فراهم كرده است چرا يك كلاس مجازي برگزار نمي كنيد؟ مثلا بازتاب همان كلاس فرانكفورت در اين جا؟ خيلي خوشحال خواهم شد كه بتوانم از شما بياموزم…
زودتر می ایید؟چند بار باید شب صبح بشه و صبح شب؟
jenabe aghaye maroofy ma montazere bazgashte shoma hastym zira hamishe be vojoode amsale shoma niyaz astmano bebakhshid movafagh be taghyyre zaban nashodam .
جناب آقاي معروفي!
شما يكي از پيشگامان استفاده از اينترنت و وبلاگ به شمار مي آييد.(البته در ميان نويسندگان).به نظر شما امكان ندارد كه اين كلاس ها يك جوري از طريق همين پديده منحصر به فرد به ما در ايران هم منتقل شود؟
كار كارگاهي به كنار.ولي مي شود از كلاس به صورت كتبي هم استفاده كرد نه؟منهاي چيزهايي كه خوب مي دانم نمي شود..(يعني مي شود ولي لازمه آن صرف هزينه است كه نه ما به آن راضي هستيم و احيانا شما هم نبايد راضي باشيد!يعني نبايد كه راضي باشيد!) شايد بشود يكجورهايي به اين همه آدم مشتاق توي ايران يك چيزهايي را ياد داد!اگر دوست داشته باشيد به امتحانش مي ارزد…اگر موافق باشيد يك چند صد نفري همينجا اعلام همياري مي دهند به شما!(قطعا!)
بر خلاف نظر دوستان فكر مي كنم خيلي بيشتر از اين حرفها به همديگر نزديك هستيم!يك كليك!مي شود چند ميليمتر !به امتحانش مي ارزد(احتمالا!)
. . .فريدون سه پسر داشت…چه حال بدي شدم. غم شتك مي زند بر حاشيه ي دلم … كاش اين مجيد ها يك بار ديگر بوي آغوش خسته ي وطن را استشمام مي كردند.
منتظتونيم اكنون و هميشه…
سلام …. هميشه به خلوت حضور انس شما سر ميزنم و هر بار از بار قبل مشتاقتر و شيفته تر براي نوشته بعدي در انتظار مينشينم اما هيچوقت برايتان كامنتي نگذاشتم انگار كه جسارتي ميخواست و من عاجز از آن بودم اما اينبار ديگه مي نويسم و از صميم قلب برايتان در كار جديدي كه قصد انجامش را داريد آرزوي موفقيت ميكنم كاش روزي رسد كه براي ما كه در ايران هستيم و تشنه هنر و قلم شماييم اين فرصت فراهم شود ….. نميدانيد با خواندن اين مطلبتان چقدر حسرت خوردم ….
سلام. به ما سر بزنید. شاید شما هم با ما همراه شدید…
!!! Einen wunderschonen guten Abend !!!Da bin ich!!! baba
چطور بود ؟ فرانکفورتی ام یاد گرفتم آقای معروفی !! دیگه چی ؟ کی اینشالله؟!! دو روز رفتم مسافرت ها !!
سلامت شاد و پرکار باشید .کلاسهای اینجا منتظر شما هستند . ما که نشستیم . شما هم که حتما می آیید .نه؟
سلام
اصلاَ ناراحت نباشيد
انشاالله همه چيز درست ميشه
غصه نخوريد الان كه انتخابات رييس جمهوري شما بايد فعاليت خودتون رو بيشتر از قبل ادامه بديد تا همه چي شور و حال بيشتري پيدا كنه
سلام. دلم براتون خيلي تنگ شده است. باور كنيد باره دهمي است كه سعي مي كنم كامنت براتون بگذارم.
جدي جدي دارين برمي گردين؟ من پاور كامپيوترم دچار مشكل شده. بايد سرويس بشه. اميدوارم زياد ازم دلخور نباشين. به هر حال خوشحالم اگه خوب برگردين.
سلام آقاي معروفي
بقيه را نمي دانم ولي من خيلي وقت است كه شاگردتان هستم.
شاگرد كتابهايتان.
شاگرد سال بلوا…
سلام.
و ما باور مي كنيم.
تست
اخوان و نصرت رحمانی موقع نوشيدن با سلام شروع می کردند، استکان دوم به سلامتی، سومی: نوش! بعد صفا، بعد عشق، نوش، جون، و … و بعد ديگر واژه کم می آوردند. دم دمای صبح استکان ها را می زدند به هم: چمسک.
و حالا داريوش عزيز به اين واژه رسيده است: تست!
جوابی ندارم جز اين که بگويم: نوش!
و مرسی داريوش عزيزم.
حالا که اينجور شد: پروست («ر» را هم «غ» بخوانيد!)
آقای معروفی عزيز
هر وقت که فرصتی پيدا ميشه که به پايگاه کوچک جهانی تان سر بزنم،
صرف نظر از مطلب طرح شده که می توان بعضا موافق يا مخالف بود از
سبک نوشته تان جدا لذت می برم. نمی خواهم بيانم به مانند تعارف سنتی ايرونی باشد ولی نمی دونم آن چيست که باعث ميشه خطوط به مانند صدا احساس شما را منتقل می کنه صاف و بی غل وغش .
اميدوارم هر جا هستيد خوب، خوش، موفق و پايدار باشيد.
اما سئوال مهم من در مورد کلاس داستان نويسی است. چرا به برگزاری کلاسی از طريق اينترنت فکر نمی کنيد. مطمئن هستم فراوان هستند افرادی مثل من که در نقاط مختلف دنيا به دنبال امکان استفاده از دانش و آگاهی هنرمندانی مانند شما هستند. هزينه اين کار هم به راحتی قابل برنامه ريزی است که افراد با ثبت نام بپردازند.
فقط مهم اين است که چقدر اين کار از نظر تکنيک های شما قابل اجرا است؟ ممکن است پاسخی از شما اينجا و يا ايميل ببينم؟
با تشکر, از امريكا
مرا ببر باز هم
به ميهماني مخمل واژه هات
تا ابد