داستان منتشر نشدهای از مجموعهی "و اين آلمانیها"
1
ده سگ سورتمهی مرد را میکشیدند و شش سگ سورتمهی زن را. طوفان پیچ میخورد و دایرهوار با برف و باد فرو میریخت. روز کم آورده بودند و نفسهاشان را میشمردند که به کلبه برسند، اما طبیعت نیز همهی تلاشش را میکرد تا راه را بر آنها سد کند و نگذارد برسند. زن گفت: «وای بر من!»
سگها سورتمهاش را برای چندمين بار بیراهه میکشیدند و در دشتی که جز برف و تیرکهای راهنما چیزی دیده نمیشد مستانه میدویدند. لحظاتی بعد سورتمهی مرد هم از پیچی بالا رفت و در طوفان سیاه ناگهانی با لایه تازهای از برف پیچان در آخرین نگاه زن در آنسوی شیب فرو رفت.
وقتی زن پشت سورتمهاش قرار گرفته بود، مرد برای چندمين بار تأکيد کرده بود: «حتا اگر روی زمين کشيده شدی سورتمه را رها نکن. وگرنه هیچوقت به خانه نمیرسی.» و نگاهش را از توفان و کوههای سمت راست دزديده بود: «يادت باشد دستهای تو زندگی توست. همه چيز را رها کن، اما دستهات را رها نکن.» و با دست چند بار زده بود روی زندگی.
زن محکم روی سورتمه ايستاده بود و به زندگی نگاه میکرد. منتظر مانده بود تا مرد برای آخرين بار دستش را بکوبد به دستهی سورتمه و بگويد زندگی، بعد به طرف سورتمهاش برود که آن جلوتر به يک تيرک آهنی بسته شده بود. و سگها داشتند تيرک را از جا میکندند. بیقرار بودند، پا میکوبیدند، و خیال میکردند اگر طناب جلوییشان را بجوند، بال در میآورند و میتوانند زوزهکشان در برف سینه کنند و بدوند و بدوند.
کجا؟
آنجا ايستگاه آخر بود، ته دنيا، و مرد به ياد نداشت که هرگز کسی جلوتر از اين ميدان رفته باشد. اسمش را گذاشته بودند درهی جهنم. به آنجا که میرسيدند، ديگر توک روز شکسته بود، هوا به تاريکی میافتاد، و بايد برمیگشتند. واقعاً که آخر دنيا بود؛ ميدانی وسيع که اينجا و آنجاش آهن سياه کاشته بودند برای جابجا کردن يا دور زدن سورتمه.
حالا چشمانداز زن برف بود. تابلوهای راهنما کمکم بیرنگ و سپس محو شدند «دستهات…» دسته سورتمه را محکمتر چسبید و زبانش را به لب بالایی مالید. طوفان به وحشتش میانداخت.
صبح که از خانه راه افتادند هوا عالی بود. پانزده درجه زیر صفر، کمی آفتابی، و گاه که ابر آفتاب را میپوشاند، هزاران تاش رنگی درهم تابلویی میساخت که آن را از آسمان آویخته بودند تا زن برای مرد دست تکان بدهد، با صدای بلند آواز بخواند و غریوش را در زوزهی سگها رها کند. گاهی هم که مرد برمیگشت او را ببیند براش دست تکان میداد و به آسمان و کوهها در سمت چپ اشاره میکرد.
سورتمهی زن چندبار واژگون شده بود. یکی دو بار در جنگلهای اول راه وقتی سگهای تازهنفس سورتمه را از دستاندازها میگذراندند تعادلش را از دست داد. یک بار هم در دشتهای میان دو کوه؛ آن موقع روز که آفتاب از سمت چپ میتابید به راحتی سورتمه را به چنگ آورد و به آن چسبید و تمام راه را کیف کرد.
يکبار هم سورتمه را در دیدرس مرد در ناچاری و ضعف رها کرده بود، و مرد با فریادهای پی در پیاش و دویدنهای بیسرانجام، یکجوری بالاخره سگهای مست او را به دام انداخته بود و سورتمهاش را در رکابش گذاشته بود.
اما حالا همهچیز فرق داشت. هوا هر دم سیاهتر میشد. دانههای درشت برف همهی دیدش را گرفته بود. و در سرش صداهای عجیب و غریب میپیچید. گاه حس میکرد صدای گرگ است، و گاه صدای پای خرسی سفید میشنید که درست پشت سرش نعره میکشد، پا بر زمين میکوبد.
شنیده بود که خرسهای سفید تمام عمرشان آرزو میکنند که یک زن پیدا کنند تا از او کام بگیرند. و شنیده بود که وقتی یک خرس زنی گیرش بيفتد او را به پناهگاه خود میبرد، پاهاش را در عسل فرو میکند، و بعد آنقدر کف پاهاش را لیس میزند تا زن بیهوش شود، بعد لباسهاش را جر میدهد، و ازش کام میگیرد. اما نفهمیده بود که بعد چه اتفاقی میافتد. و یادش آمد که کسی گفته بود: «پس خاک بر سر مردها!»
زن لبخند تلخی زد و به پشت سرش نگاه کرد. برف بود و رگههای نور در دل تاریکی میرقصید. چشمهاش را بست و با تمام وجود لرزید.
سگها سربالایی ملایمی را طی میکردند و توفان از سرعتشان میکاست، و هنوز به بالای تپه نرسیده بودند که موجی از برف و یخ آنها را پس زد. و بعد زندگی روی یخ سر خورد و یکوری به راهش ادامه داد.
زن با چشمهای بسته بر شیب یخ کشیده میشد، و در قعر درهای سفید فرو میرفت که تا چشم کار میکرد سفید بود و برف. و جايی تيزی يخی پيشانیاش را سوزاند و گذشت. «دستهات…» همهی نيروش را گذاشت توی دستهاش، و با سورتمه کشیده شد. بعد سگها رفتند روی برف نرم، و تا سینه فرو میرفتند. و همین از سرعت سورتمه میکاست. و همين به زن فرصت میداد که سورتمه را روی پا برگرداند.
آنوقت محکم سر جای خودش مستقر شد، ترمزها را در اختیار گرفت، و به جلو چشم دوخت؛ هیچ چیز دیده نمیشد. حتماً سگها هم چیزی نمیدیدند. بو میکشیدند و سورتمه را میکشیدند. حتماً چیزی نمیدیدند وگرنه سردرگم نبودند.
برف و کولاک در رگههای تند نور شیار میانداخت، تابلوهای مسیر هم به زن جان تازهای میداد که احساس کند دارد برمیگردد. خیال میکرد تنها راه نجات او دیدن تابلوهای مسیر است که به شکل ضربدرهای قرمز راه را نشان میدهند، به همین سادگی؛ دو تختهی قرمز ضربدری بر سر چوبی بلند نگاه را به نگاه بعدی میرساند. در رگههای خاموش نور از کنار هر علامت که میگذشت یکبار به زندگی ضربدر میزد. و هرچه نزدیکتر میشد بیشتر احساس امنیت میکرد. و با تمام وجود فهميد چرا مرد تنها به سفر زمستانی میرفت و او را نمیبرد. شاید به خاطر همین سختیها یا شاید همیشه فکر میکرد این سفر، سفر مرگ است؛ سفر دست و نگاه و راه.
و مردی که شبیه مسیح بود هر روز صبح برایشان شیر گوزن میآورد. و به هر بهانهای حرفی در میانداخت: «ديروز فهميدم که شما آمدهايد، خودم را رساندم.»
معلوم نبود خانهاش کجاست. از پشت کوهها و برفها میآمد. پوستینی از خرس قطبی تنش بود و معلوم نبود از کجا فهمیده که آنها آمدهاند. پرسيد: «هلندی هستيد؟»
زن به انگليسی گفت: «آلمانی.»
«بايستی حدس میزدم.» و با نگاهش زن را میخکوب کرد.
مرد گفته بود: «عزیزم، روی سورتمه به هیچچیز فکر نکن جز دستهات.»
زن گفته بود: «یا عیسی مسیح! داری مرا میترسانی؟»
«مسیح قطبی یا خود حضرت مسیح؟»
«اوه! دارم جدی حرف میزنم. تو مرا میترسانی؟»
«نه. دارم بهت اخطار میکنم! اگر دستهات رها شود سگها سورتمه را میکشند و راه خودشان را میروند. تو میمانی و طبیعت. فکرش را بکن توی آن تاریکی و کولاک کی میتواند تو را پیدا کند؟»
زن غلتی زده بود و خودش را از بغل مرد جدا کرده بود: «پس میمانم توی کلبه. منتظر تو.»
مرد خندیده بود و زن را به آغوش کشیده بود و صورتش را بوسیده بود. موهاش را که میداد بالا گفته بود: «جا زدی؟» و به گربه سیاه ایرانیشان نگاه کرده بود که بالای متکای زن برای خودش جایی دست و پا میکرد. بعد که صدای خرخر گربه بلند شد، مرد خندیده بود: «دلم میخواست يکبار همراهم بيايی و ببينی سفر مرگ و زندگی يعنی چی.»
«بهتر نيست بمانم توی خانه؟ مثل همیشه.»
«نه عزیزم. اینها را میگویم که بدانی اگر دستهات را رها نکنی، هر جا سگهات بروند بالاخره برت میگردانند به خانه. سگها مثل من و تو راه را نمیبینند، علامتها را هم نمیبینند. مسیر رفته را بو میکشند و برمیگردند و این همهی زیبایی و هیجان ماجراست. بارها افتادهام به تاریکی و کولاک. بارها زخمی برگشتهام. ولی برگشتهام. یک شب سگهام ایستادند و دیگر نخواستند که بروند، کولاک وحشتناکی بود. روی یک صفّهی یخ خودشان را گلوله کردند، سرشان را لای دستهاشان گذاشتند و خوابیدند. من هر چه فریاد میزدم نمیتوانستم راهشان بيندازم. از خستگی خوابشان برده بود یا شاید هم میدانستند که نباید به راه ادامه دهند. من پشت سورتمه منتظر ماندم تا ببینم چه میشود. آنقدر خسته بودم که دلم میخواست مثل سگها خودم را گلوله کنم و سرم را لای دستهام بگذارم و بخوابم. اين اميد که تو منتظرم هستی سر پا نگهم میداشت.»
زن گفت: «تو خوبی، تو خيلی خوبی.»
«فکر کنم سه ساعتی گذشت، از سرما در حال مرگ بودم. بعد که کولاک آرام گرفت سگها راه افتادند. وقتی رسیدم تمام صورتم از سرما سوخته بود. رسیدم، آره. اما دو روز تمام خوابیدم.»
«این بلا اگر سر من بيايد میمیرم.»
«وقتی سگها تو را از لابلای تاريکی و وهم برگردانند، راه خانه را ياد میگيری.»
زن گفت: «نمیخواهم نگاهم به زندگی عوض شود. من تاب سرما و تاريکی را ندارم.» و خودش را بیشتر به مرد چسباند و دستهاش را به تن مرد سراند: «تو خوبی، خيلی خوبی.»
آنقدر از اين در و آن در حرف زدند که زن نفهمید کی خوابش برده است. صبح با صدای مردی که شبيه مسيح بود از خواب بیدار شد. شیر گوزن آورده بود و داشت با آن صدای رگهدار غمزدهاش با مرد حرف میزد.
زن سراسیمه از رختخواب بیرون آمد. جلو آینه خودش را به تندی مرتب کرد و با همان لباس خواب گربه را از روی صندلی بغل زد و رفت جلو در. به انگلیسی گفت: «چه خبر شده؟»
شوهرش دست انداخت به شانهاش، او را به خود کشيد. و صورتش را بوسید.
مردی که شبيه مسيح بود با صدای محزونی گفت: «صبح بخیر خانم. سورتمهرانی ديروز خوب بود؟»
زن سرش را به شانهی شوهرش تکیه داد و گفت: «سخت نيست. هميشه میترسيدم، ولی همه چيز اين سفر مبهوتم میکند.» و بعد يک قدم جلوتر رفت و گفت: «بیایید تو با هم قهوه بنوشیم.» و به طرف اجاق رفت: «الآن درست میکنم.»
شوهرش گفت: «برای من هم درست کن!»
زن همینجور که گربه توی بغلش بود به قهوه درست کردن مشغول شد. طرح اندامش از زیر لباس خواب اغواکننده بود. چرخشی به موهای بلوندش داد و با لبخند به شوهرش گفت: «خیلی بدی.»
مرد گفت: «نگاهش کن! مثل خرس قطبی نيست؟»
مردی که شبیه مسیح بود نمیدانست آنها چه میگویند. زن حرف مرد را بريد و به انگلیسی پرسید: «شما اینجاها زندگی میکنید؟» و او سر تکان داد.
«زن و بچه هم دارید؟»
«نه. من تنها زندگی میکنم.» و جوری سرتاپای زن را با چشمهاش ليس زده بود که مرد رنجیده بود.
«نمیترسید؟»
«از چی؟»
زن گفت: «از گرگ، خرس یا هرچیز خطرناک دیگر.»
وقتی قهوه آماده شد، زن سه فنجان پر کرد و همانجور که گربه سیاهش را بغل زده بود گفت: «شنیدهام این اطراف پر از خرس است.»
مردی که پوستينی از خرس تنش بود، دستهاش را به تنش کشيد و خنديد: «خرس؟ چرا بايد از خرس بترسم؟»
توفان بیداد میکرد و زن محکم به سورتمه چسبیده بود. از کنار هر تیرک که میگذشت به زندگی یکبار ضربدر میزد. ناگهان روی یکی از علامتها شالگردن شوهرش را دید که در باد پرپر میزد. پیچیده شده به ضربدرها چنان پرپر میزد که قلب زن میلرزید. با هم آن را خریده بودند، و دو سرش را که به هم نزدیک میکردند، همدیگر را میبوسیدند، و باز زن شال را باز میکرد. بار آخر که دو سر شال را به هم نزدیک کردند، زن به سبک اسکیموها، بینیاش را مالید به بینی مرد.
فریادزنان فرمان ايست داد، و پاهاش را محکم روی ترمز گذاشت. کمی جلوتر، سگها ایستادند و سورتمه میخکوب شد. زن چنگک ایمنی را نیز در یخ فرو کرد و چند بار پا کوبید که سورتمه محکم بماند. سگها نشستند و لهلهزنان منتظر فرمان حرکت شدند تا دوباره بدوند.
زن آرام گفت: «ايست.»
سگها آرام بودند، نشسته، لهله میزدند و لابد بخار دهنشان ابر میشد که برف بیشتری ببارد. زن از سورتمه پايين آمد و به طرف شالگردن رفت، آن را باز کرد، بویید، آن را به گردنش آویخت، و بعد به طرف سورتمهاش برگشت. اما سورتمهای در کار نبود.
تنها صدای پیچان توفان بود که دانههای درشت برف را میرقصاند. از کوهای سمت راست صدای غریبی میآمد که ته دل زن را خالی میکرد. گفت: «عجب مصیبتی!» شالگردن را دوباره بو کرد و به تیرکهای راهنما چشم دوخت. چیزی دیده میشد و نمیشد، و آسمان یکسر برف بود و زمین برف بود و بوی برف تا قیامت ادامه داشت.
2
مرد به یک سهراهی رسیده بود و با اينکه پا بر ترمز داشت و آرام میراند، نمیدانست چرا زن به او نمیرسد. جایی در کنار یک تیرک فرمان ایست داد. ترمزها را کشید، چنگک ایمنی را در یخ فرو کرد و چند بار با پا کوبید تا سفت شود، بعد کلاه قرمزش را از سر برداشت و به یک ضربدر آویخت. برگشت و به پشت سر نگاه کرد، هیچ خبری نبود. پشت سورتمهاش قرار گرفت و باز راند، آرام میراند تا زن به او برسد. نزدیک جنگل چراغقوه سربندش را روشن کرد و به يک ضربدر آویخت. گوشهاش یخ کرده بود و از چشمهاش اشک میآمد و روی گونهاش يخ میبست.
باز راند و قدری جلوتر فرمان ایست داد. در کیسهی سورتمهاش دنبال چیز چشمگیری گشت که قابل آویختن باشد، چیزی نیافت. کاپشن قرمز و آبیاش را از تن درآورد و به یک ضربدر دیگر آویخت. سعی میکرد هر جا نشانهای بگذارد تا زن راه را پیدا کند. وحشتی بالاتر از سرما به اندامش رعشه انداخته بود. دلش میخواست برود لای تن سگها وول بخورد و خود را در گرمای آنها گم کند.
نکند سورتمهاش را از دست داده باشد؟ گفت: «عجب مصیبتی!» خواست تمام راه را برگردد. فکر کرد حتماً به راه دیگری رفته وگرنه به خانه میرسید. نمیدانست چه کند. سرگردان بود. پاش را از روی ترمز برداشت و فريادزنان راند و سگها در شیب و فراز جنگل دویدند، و برف تند میبارید.
وقتی به کلبه رسید همه جا تاریک بود. همهی چراغها را روشن کرد و اطراف را پایید. هیچ صدایی نمیآمد. سگها آرام بودند و با زوزههای ریزریز روی برف غلت میزدند.
مرد به طرف سگها دوید، حتم داشت که اتفاقی برای زنش افتاده و جایی زندگی از دستش رها شده است. بعد ناگهان چشمش به شش سگ زنش افتاد که با سورتمهی در هم شکسته برمیگشتند. به سرعت آنها را زنجیر کرد و سورتمهی خودش را راه انداخت.
فریاد میزد و پا میکوبید. سگها خسته بودند و کند میرفتند. او فریاد میکشید و هر چه میکرد نمیتوانست سورتمه را به پرواز در آورد، برخلاف صبح که هر چه تلاش میکرد آرامتر بدوند و پاش مدام روی ترمز بود، حالا فقط غریو میکشید و میلرزید.
سگها بیجان بودند، خسته و گرسنه. و چه بسا که جایی در طوفان سرشان را لای دستهاشان میگذاشتند و به خواب مرگ میرفتند. اسم تکتک آنها را میگفت و بهشان التماس میکرد، قربان صدقهشان میرفت، احساس میکرد پوست پلکهاش ترک خوردهاند.
تاریکی جنگل را که طی کرد و به دشت افتاد. دیگر نه کوهی دیده میشد، نه آسمانی. تاریک روشن بارش برف چیزی را نشان نمیداد. چشمهاش را دراند و باز راند و باز فریاد کشید. کاپشنش را بر یکی از تیرکها دید و گذشت و باز فریاد کشید و زنش را صدا کرد. چراغقوهی سربندش را دید و گذشت. کلاهش را دید و گذشت و باز پا کوبيد و زنش را صدا کرد. دهنش کف میکرد و دور لبهاش میماسید. بعد به سهراهی رسید. همانجایی که شالگردن را آویخته بود. باید همین جاها باشد. به هر چهارطرف زنش را صدا زد. طوفان صداش را میخورد و به سادگی محو میکرد. جایی فرمان ایست داد، و سگها را برگرداند و اینبار از مسیر دیگر سهراهی راند.
تند راند و فکر کرد اگر کند میراند شايد اتفاقی اينجا میديدش، کند راند و خيال کرد اگر تند میراند او را پيدا میکرد. عقلش داشت از کار میافتاد. از ناتوانی خود ديوانه شده بود.
سگها برفهای کنار جاده را لفلف به پوزه میکشیدند که کمی خنک شوند. بريده بودند. راه را نمیشناختند و نمیرفتند. بعد به خیابانی پهن افتادند که یخ زیر برف چغر شده بود و پنجههاشان میلرزید و تعادلشان به هم میریخت. بیفایده بود، این راه به جهنم میرفت.
دوباره برگشت، به سهراهی رسید و از آنجا مسیر خانه را پیش گرفت. حالا سگها لنگلنگان میرفتند. تمام قوایش را جمع کرد و زنش را صدا کرد. صداش میلرزید. گفت: «عجب مصیبتی!» و اصلاً نفهمید کی به خانه رسید. برخلاف همیشه سگها را به لانههاشان زنجیر نکرد. احساس میکرد عقلش را از دست داده است. میلرزید، ناله میکرد، و سرفههای پی در پی امانش را بریده بود. خودش را به خانه کشاند و همانجور با لباس کف اتاق افتاد. هیچ نیرویی نداشت و جادوی خواب رگ و پیاش را سست کرده بود. گرمای داخل خانه او را در خواب محو کرد.
صبح که خورشید دمید، برف دست از باریدن کشیده بود و مرد هنوز خواب بود. گربه سیاه ایرانی لب هرهی پنجره به راه نگاه میکرد یا شاید به سگها که در طنابشان دور هم پیچیده بودند. مرد به سختی چشمش را باز کرد و بست. هنوز نمیدانست چه بلايی سرش آمده است.
59 Antworten
این ترانه هم به نام او بود …
روی ترانم می نویسم تقدیم یک جسم خیالی ..
اما این ترانه هم مرا نخواهد فهمید …
بدرود,شاعرانه ..
سلام
میشه بیاین کارم رو بخونید؟ می دونم که خیلی پر روییه..
عباس جان سلام و صبح بخیر.
سفر زمستانیت را میخواندم که آسمان ابری برلین میل خورشیدش گرفت، ابرها کمی جابجا شدند، آفتاب شهر را روشن ساخت.
با خود فکر کردم اگر آن آیه های عاشقانه ات را بخوانم حتماً شهر از حرارت آفتاب خواهد سوخت.
آغاز و ادامهُ هفته ات مبارک و دلت در فصل پائیز بهاری باد.
همیشه شاد و همیشه خندان باشی.
سعید از برلین.
قصه دنيايي ناشناخته دارد هميشه يك جايي درقصه درابهام است شايد حقيقتي كه درحقيقت است درقصه ها نيست تا شيرينترباشد واين قصه ي شيريني بود /شعرهايتان زيباست من ازخيلي وقت با وب شما اشنا بودم ازشعرهايتان لذت مي بردم گمانم يكي دوسالي است نمي دانم شايد بيشتر/ مي ايم بدون پيام ولي بدانيد پيام هميشگي من اين است شماهرچه بگوييد حرف ندارد زيباست وووزين
ازش کپی گرفتم
بچه های دانشکده باید میخوندن
گفتیم رفتی برلین تمام شدی
تو هم بو میکشی
نوشتن را بو میکشی
بر گشتی
علامت ها را نمیبینی
بو میکشی
تو ادبیاتی
ادبیاتی باسی
“ تو خوبی…تو خیلی خوبی“…..چرا باید از تمام شدن باسی ترسید؟…یادم میاد یه داستان ازت خوندم:میخواستن برن جسد یه انقلابی رو دفن کنن. بوی سرما میداد…بوی سرمای ایران…اینجا هم بوی سرمای ایران میدهد…گم نشدی باسی؟ چرا نمیای…به خدا برات تحصن میگیریم..بچه های دانشگاه برات تحصن میگیرن….چرا نمیای….. یادته نوشتی حاضرم بیام و برم زندون… ولی نه بمون و بنویس…. بمون و بنویس.از گربه های ایرونی….. از سیاهی گربه های ایرونی….. زنم نیست باسیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
درد دارم باسی
گیچم کردی.
سلام
استاد بعد از خوتندن داستان ابتدا حسرت تمامی داستان هایی را خوذدم که هیچ گاه به مرحله ی انتشار نمی رسند و حسابی دلم برای خودم و تمامی آنان که در حسرت این نوشته ها می مانند سوخت
و بعد
درود فرستادم بر مبتکر و خالق وبلاگ و وبلاگ نویسی
…
استاد سپاسگذارم
بابت تمام زیبایی که قسمت می کنید
دستانتان را از دور می بوسم
…
ترنج
—————————————
ترنج عزيزم
من هم از لطف شما منونم.
عباس معروفی
خوندن دوبارش هم خوب بود.مرسی آقای معروفی. سبز باشید هم دلتون هم قلمتون.
به امید دیدار
—————————————-
سلام سپيده عزيزم
يادم بود که اولين نسخه اين داستان رو به شما دادم.
کمی نوازشش کردم، و کمی حذف.
به اميد ديدار.
فسقلی خندان را ببوس
عباس معروفی
فوق العاده بود!
سلام .
آقاي معروفي ميخواستم به شما پيشنهاد بدم كه اگر امكاناتش فراهم بود در مورد ادبيات گوتيك در ايران مقاله اي بنويسيد. احساس ميكنم خيلي اين شاخه از ادبيات فارسي دست نخورده رها شده و نيازمند شكل گيري تازه اي است.
آقاي معروفي! بنويسيد و بنويسيد تا يادگاري هايتان براي انسان ها بماند.
عباس نازنين..امروز پدر فرزانه ي ما شاعران نسل زهر در لندن درگذشت..تيرداد نصري متولد 1331 سكته ي مغزي..شانه هايت را قرض مي دهي؟
اين شعر ي از اوست..تقديم به تو و تمامي تبعيديان پاكباز سرزمينم.
(بدنی پر از جراحت پنهان و آشکار…)
دهانی خونين
که يک بار به تبسمی فرخنده
دسته گلی پيشکش آزادی هديه کرد…
چشمانی باز _با نگاهی ثابت…
اين منم افتاده در کوچه پس کوچه های لندن؟
من اما در ميهنم هستم همچنان که
پرسه می زدم و _ پرسه می زنم هنوز
خيابان های پر از نارنج شهسوار را
همچنان که
نفتکش ها را نگاه می کردم و _ نگاه می کنم هنوز در بندر آبادان
همچنان که
در فوزيه تهران٫با دوستان٫کشته شدگان انقلاب را می شمرديم
و _ می شمرم
همچنان که شاعر بودم و _ شاعری هنوز بدون کتابم
همچنان که
دختر و پسرم به زندان شيراز افتادند و _ در زندانند در تبريز
همچنان که
همسرم خودکشی کرد در مشهد و _ خودکشی می کند در کرمان.
مادرم?…..در زاهدان از غصه دق کرد
و پدرم?
دستفروشی روشنفکر که از پنجره انبار کتابهاش در اصفهان
به جهانی می نگريست تهی از شقاوت.
در کوچه پسکوچه های مه گرفته لندن٫ شاعر!
جسد پناهنده ای روی زمين است _ پليس ها دور تا دورش جمعند
اوني كه گفته بود , خاك بر سر مرد ها من بودم .
نمي دانم چرا اما از وقتي فقط 14 سال داشتم و سمفوني مردگان را يواشكي خواندم عاشق فضاي سرد و يخ زده اي شدم كه شايد سالها بعد در انتخاب شهر دانشگاهم تاثير گذاشت. از اين شهر هيچ نمي دانستم جز اين كه سرد است. زمستان ها كه برف مي باريد و صداي كلاغ ها مي آمد من همان دختربچه ي 14 ساله نبودم و 18 سالم شده بود با اين حال هنوز آن قدر رويا پرداز بودم كه آرزو كنم آيدين اورخاني را كه از خانه فرار كرده بود انفاقي ببينم! الان خيلي بزرگتر شده ام بيست و سه ساله ام و گاهي آن قدر احساس پيري مي كنم كه انگار 40 سال دارم اما روياهايم برف و فضاي غمزده اي كه به تصوير مي كشي هنوز هم مرا مي لرزاند.
خيلي خيلي زيبا بود .لذت بردم .ممنون
باخواندن سفرزمستاني مراباخود به زمستان سردوخشن دوران كودكي ام برد.
تصوري ازآن دوران چنان غميگنم كرد به مانند پايان قصه ات .
چه زيبا مي نويسيد وچه زيبا مطلبو بيان مي كني كه گويي يكي از آنان مي باشي . هميشه با خوندن نوشته هايت احساس صميميت و نزديكي به شمامي كنم . هميشه باشيد
سلام
اسفاده كردم . ممنون
دوست دارم نظرتونو درباره نوشته هام بدونم
به من سر بزنيد . با اجازه ليتكتون مي كنم
سلام وعرض ارادت .
….وهمين.
به خدا… يا به همان كولييِ تبدار بهشت
كه كسي نيست خريدار سرِ دارِ بهشت
بوي هذيان و غزل ميدهد اين كوچه چرا؟
كسي انگار سرش خورده به ديوار بهشت:
– «من و انكار شراب اين چه حكايت باشد؟»*
چه حسابيست ميان من و انكار بهشت
دست از اين واژهي آفتزده بردار و برو
دست از اين واژهي پوسيده و بيكاره: „بهشت“
دستت از گندمِ عصيان و گناه آلودهست
روي دستان تو جا مانده از آثار بهشت
سيب ـ حوا ـ وَ «زمين با شيطان»
باز تكرار
وَ تكرار
وَ تكرارِ بهشت!
بهروز قاسمي
بروز کنید استاد
لطفا
لطفااااااااااااااا
مرگ شدیم آنقدر مرگ دیدیم…
…به روز شده بودم…شاید هم نه!!!
با تسلیت درگذشت تیرداد نصری و قیصر امین پور…. مرگ شدیم آنقدر مرگ دیدیم…
و ایستگاه آخرش*
با خبرهایی قدیمی!!!
از جشنواره سراسری غزل پست مدرن…*
دومین شماره نشریه ادبی ایرانشهر*…با:
اشعار پست مدرن شاعران*(تازستان)
مقاله های تخصصی غزل پست مدرن*
*برگریزگان!!!
…یک عکس خسته از خودم*
و شعری که هنوز نقد نشده
شاید؛ انگار؛ کاش؛ هیچ؛ هنوز…
دعوت شدید به…
وبلاگ اشعار عاشقانه من…برای نقد کردن کارهایم!!
روز به خير آقاي معروفي. اگه سوالم معنايي غير از جسارت هم داشته باشه،مايلم بدونم ممكنه كمي خصوصيتر با شما صحبت كنم؟ اينجا آدرس ايميلي از شما نديدم، يا دست كم گزينه اي براي فرستادن comment به صورت private.
با تشكر،
م.پ.
„يادت باشد دستهاي تو زندگي توست، همه چيز را رها كن اما دستهات را رها نكن “ و با دست چند بار زده بود روي زندگي
واقعا زيباست
غرض , عرض ارادتي خالصانه است .
گاه و بیگاه می خوانمتان و مسرور از اینکه هستید .
سلام استاد.چي بگم.مگه مي شه عالي نباشه.از دو روز پيش تصميم گرفتم آثارتون رو بخونم.از آخرين نسل برتر شروع كردم.سمفوني مردگان رو 12 سالگي خوندم.ولي دوباره بايد بخونم.چون نزديك به 13 سال از خوندنش مي گذره.استاد محبت مي كنيد به وبلاگم سر بزنيد و ايرادام رو بگيرين.به اميد بازگشتتون.
باز هم همان حسرت هميشه
نه براي هزاران هزار واژه ای نخوانده ماند
این بار تنها برای همان نقش قلمدانی
که تصویرش در همه جا همراه من است
و این تقصیر شماست
مسخ نوشته هایتان دردیست که درمان ندارد
دردی که از پیکر فرهاد در سالیان پیش با من آمده و هنوز هم با هر واژه یتان از نو آغاز میشود
دردی که با تمام وجود دوستش دارم
…
خوشحالم که می توانم از نویسنده ای یا شاید بهتر باشد بگویم انسانی بزرگوار
که نقش بسیاری از خاطرات من
از برای قلم اوست تشکر کنم
استاد همیشه ی من
بی صبرانه انتظار دوباره ی رقص واژه هایتان را می کشم
درود و سپاس
ترنج
——————————
ترنج عزيزم
من هم از لطف شما ممنونم.
عباس معروفی
خونده بودم
فكر مي كنم كامنت هم دادم
اما الان كامنتم رو نمي بينم
شايد هم فقط خونده بودم
نمي دونم!
مست بودم چند وقتي!
دلم آغوش بي دغدغه مي خواد……………
آدم مست مي شود شايد وقتي ديگر كه مستي اجاره داد بنويسم كلمات چقدر پيش عباس حقير مي شوند …
استاد سلام . مدتي قبل ايميلي برايتان فرستاده بودم كه بي پاسخ ماند . به فرمايش شما عمل كردم . فيلم مي بينم . با سينماي لهستان شروع كردم . موسيقي هم گوش مي كنم . فعلا استاد شجريان . كتاب مي خوانم . تابستان كارهاي مرحوم احمد محمود و آقاي علي اشرف درويشيان را خواندم . اخيرا مجددا كتابهاي مرحوم هدايت را خواندم . مطلبي هم در وب لاگم راجع به سه قطره خون نوشتم . از اين هفته كتابهاي مرحوم گلشيري را خواهم خواند . دو كتاب ايشان را فعلا پيدا نكردم . در كنار اينها خود را براي كنكور كارشناسي ارشد مكانيزاسيون آماده مي كنم . دو داستان كوتاه هم نوشته ام كه در ايميلي برايتان فرستادم .ببخشيد كه مزاحم شما شدم .
دوستدار:
محمد امامي
“ خدا وقتي تو را مي آفريد در چه فكري بود؟ “
چه قدر خوبه كه هستي استاد!
و چه قدر خوب تر كه دارمت!
تو شباي بي كسي تويي كه ……….
مرسي استاد!
سايه ات بر سرمان مستدام!
من خودمو کشتم
بخش „دفع آفات“ مغزشان فعال شده است…لعنتیا! مگه ما آفتیم؟… بخش „دفع حشرات“ مغزشان فعال شده است…حشرات عزیز! سلولهای خاکستری مغز احمد رحیمی! لطفا برخیزید!… „مهاجرت؟“ نه…“اعتصاب؟“ نه…خودکشی دسته جمعی…به سبک ژاپنی ها…
در ذهنم جاودانه شدید
سلام
دوست بزرگوار قدمه رنجه فرماييد و وبلاگ نفرت از اطلسي ها را با حضورتان مفتخر سازيد . 2 نمايشنامه به قلم رضا آشفته دست بوس ديدگان شريف شماست و منتظر نقد و نظرهاي با حالتان .
با ارادت
رضا آشفته
16 آبان ماه
خيره مي نشينم و زل مي زنم به صداي اينجا و مي خوانم و مي خوانم.خيره مي روم تا شب هاي آرام چندي پيش و آرزو.مي شوم ….نه نمي شود كه باشي و نباشي.حالم را مي دهم به شما آينده هم بماند براي فردا كه بيايي.پز من هم شده ريز زندگي شما.كه مي بالم به تك تك بودن هاتان كه هميشگيست.افتخار نسل من شده برهنگي و دريدگي و پوچي عموجان.حالت اما كه خوب باشد براي من كافي است دليلش براي بودنم.حال اين روزهايم برگشته به روزهاي نورتيليپتيلين عمو باسي.دستار مي بندم شايد من هم راهي جزاير آبيترتان شدم
ما را هم ببينيد!
من بلاگتون رو تازه پيدا كردم ولي با سمفوني مرگان و پيكر فرهاد هميشه زندگي كردم.
با سلام
مطلب گرگان در لباس میش را و نه به یک فکر خطرناک را بخوانید و نظرات سازنده تانرا بیان دارید . با سپاس
http://www.greenpath.blogfa.com/post-173.aspx
http://www.greenpath.blogfa.com/post-160.aspx
salam aval bayad bebakhshyd ke ba horofe englisi minevisam /faghat mikhastam ino begam beheton ke har roz sob inaj vaghty bidar misham hamehja mehe hata toye otagham va avalin kari ke mikonam miyam soraghe shoma va hata age beroz ham nashode bashyd hamin sedaye mosighyton baram kafiye, ba in seda sarmar az tanam biron mire ,shayad baraton vaghean mohem nabashe ama dar dortarin noghteye donya yeki hast ke ba hamin weblog va hamn mosighi delesh khohse va tanha ketabhayi ke ba khodesh az iran avorde samfoniye mordegabn va sale balvast ,az i hame omid ke behem midid manonam
مي گويد:
آنگاه که کسی در اندیشه توست ….
گفتن آسان تر است ….
شنیدن آسان تر است …..
بازی کردن آسان تر است …..
کار کردن آسان تر است …..
آنگاه که کسی در اندیشه توست …
خندیدن آسان تر است …..
راست مي گويد؟
نمي دانم…………..
كاش مي گفتيد معشوق بودن چه طعمي دارد
حتي اگه زنده بمونی
و نخوای بنویسی
نمیشه
نمیشه ننوشت باسیییییییییییییییییییی
نمیشهههههههههههههههههههههههههههههه
نمیشه
نمیشه
نمیشه
دلم هوای سمفونی مردگانو کرده
سلام آقاي معروفي عزيزم اميدوارم سلامت و شاد باشيد هميشه دلم براي حرف زدن ( يعني اينكه حرفم را بخوانيد!!) با شما تنگ شده بود كه مزاحمتان شدم
اين نوشافرين جوان و شاداب شما دوباره مرا گرفتار كرده است اينبار خط به خطش را مينوشم و سير نميشوم
شايد شايد راهي باشد كه چند سال بعد بيايم آلمان اگر بيايم شما اولين نفري هستيد كه واقعاً ميخواهم ببينمتان
دوستتان دارم و آرزويم سلامتي و شادي شماست
سلام آقای معرفی قشنگترین کتابی که از شما خواندم سال بلوا بود کتابی که باهاش زندگی میکنم همه بغض های فرو خورده من در این کتاب هست اگر بگم بیشتر از شما کتاب رو از حفظم باور نمیکنید هر وقت دلتنگ هستم این کتاب رو میخونم هیچ وقت برام تکراری نیست و هر دفعه با همان جذابت بار اول .خیلی دوست داشتم که اینو بهتون بگم شما هم موقع نوشتن این کتاب همین لذت منو تجربه کردید . نوشین
سلام عمو باسي.
يه چيزي ديشب نوشتم خيلي دوست داشتم به شما نشونش بدم تا بخونينش.ولي مي دونم اينقدر سرتون گرم و شلوغ كه شايد وقتش پيدا نشه.خواستم شانسمو حداقل امتحان كرده باشم كه بعدا دلم نسوزه.
بشدت دلم براتون تنگ شده.
استاد
كمي هم از بهار بگو….
از سالي كه بهار بود
و از خزاني كه نارنجي مي نمود…..
سلام…
سلام.
من كتاب فريدون 3پسر داشت وسمفوني مردگان را خوندم.
به من هم يه سر بزن.
منتظرتممممممممممممم.
بابايييييييييي.
چي كا كنم شبا انقدر كند نگذرن؟
salam
وبلاگ خانم رواني پور از طريق لينك وبلاگ شما باز نمي شود. اشكال از سايت شماست يا سايت خانم رواني پور فيلتر شده؟
سلام آقاي معروفي عزيزم اميدوارم كه شاد باشيد و سالم
بدشانسي مرا ميبينيد آدم براي عباس معروفي كامنت بگذارد بعد جمله بندي متن غلط فاحش داشته باشد آنوقت پيش خودش چه ميگويد ؟؟
شايد بگويد تو كه هنوز بلد نيستي درست حرف بزني غلط ميكني تو وبلاگ من نظر ميدي بيسواد!!!
من هم ميگويم دوستتان دارم و نوشته هايتان را و سبكتان را و آدمهايتان را زندگي ميكنم ، هر چند حرفتان متين!!! ولي حتي من بيسواد هم دوستتان دارم چه برسد به آدم حسابيها چقدر خوب است آدم عباس معروفي باشد خالق نوشافرين آيدين اورهان سورمه معصوم مجيد و…..
او هم ميگويد بس است ديگر ……
کاش میدانستید به چه ذوق و شوقی می ایم اینجا
و چقدر بد است بروز نشدنتاننننننننننننننن
salam
ostad maroufi man az alaghemandan be adabiat farsi va be khosos dastan nevisane moaser hamanande shoma nevisande arjmande ketabhaye chon samfoni mordegan va peikare farhad va….. hastam.
chand mahi ast ke dar berlin hastam va omidvaram ke betavanam ba shoma molaghat konam va az nazarate shoma estefade konam. agar baraye shoma emkan dashteh bashad khoshhal mishavam.
eradat
Nassim
حرف خاصي نيست مگر اينكه :
سال بلوا عالي بود !
آقاي معروفي آقاي معروفي عزيز و دوست داشتني
الان كه دارم براتون مينويسم انقد ذوق زده هستم كه نميدونم چي بنويسم.
شايد براتون مسخره باشه اگه بدونين كه اينجا توي يكي از دور افتاده ترين شهراي ايران.توي يه شهر از يه استان محروم يه نفر هست كه ذره ذره نوشته هاتونو با ذوق بلعيده.يه نفر كه شديداَ بهتون عشق ميورزه. حتي يه نفر كه تو نمازاش براتون دعا ميكنه….
دوس دارم بدونم كامنتمو ميخونيد يا نه.همين كه بخونيد برام كافيه.خيلي خيلي دوستون دارم.هميشه سلامت باشيد.
سلام
واستون نوشتم باسی
خوب میدونی تملق و چاپلوسی نست…………ما که سیاستمدار نیستیم………….
خواننده های سمفونی مردگانیم……………میشه بیای و بخونی؟
نگارده هاي شما را به ديده ي تحسين خواندم…
و
تنها
يك كلمه در ذهنم
درخشيدن گرفت
((زيبا))
و اين براي من دليلي بود بر باور بر اين حقیقت که, هنوز روح هايي كه آلوده بر افيون روزمرگي نشده اند گوشه و كنار بر حيات خويش چنگ ميزنند…
با افتخار سايت شما را در ليست پیون های خود درج می کنم
با آرزوی تولد جهانی آزاد
روزی
جایی
شب خوش
سلام عباس جان!
همه نوشته هايت را مي خوانم. خوشحالم كه مي بينم در اطرافم مخاطبان خوب و پرشوري داري. چقدر برايشان مفيد هستي با آثارت كه نميگذارند عشق فراموششان شود و عشق به زندگي. چيزي كه الان بچه هاي ما خيلي بهش نياز دارند. به سهم خود ممنون.
نمي دانم به „از دشت آهوان“ و „فرهنگنامه كومش“ سر زده اي يا نه. خوشحال مي شوم داستان يا مطلبي هم براي سايت بدهي. مخصوصا اگر مرتبط با سنگسر باشد. ماه پيش چند ترانه فولكلور سنگسري گذاشتيم خيلي مراجعه داشت. البته دو مطلب از قبل (از بيست و سه چهار سال پيش) در ارتباط با سنگسر از تو دارم. شايد آن افسانه را ازت اجازه بگيريم براي انتشار در آن. قربانت: اسماعيل همتي
————————–
سلام اسماعيل عزيزم
چقدر دلم برات تنگ شده.
کاش می شد يک شب بيايم آسمان کوير را با هم تماشا کنيم و شعرهات را بشنوم.
افسانه ی هفت برادران را برات می فرستم.
عباس معروفی
هی می آیم سر می زنم و می روم… منتظر پست جدیدت هستم!
دلت بهاری
کی بروز میشید؟
باسی…………..
salam va 1000 ta salam…….ma kheili mokhlesimo eradat darim
بیداری و کابوس ، خرخنده های تلخ ، پرش پلک چشمم توی اشک
شک می کنم به روزهای رنگ و رو رفته ی راه راهی که تا بیدار می شی
هوا مثه سگ سیاهه و سیگار و تکراره تا صبح بشه و بکپی
حالا تو این هیروبیر مجید امانی شدم و خاطره های تلخ تاریخو مثه کون تلخ خیار گاز می زنم و تهوع سارتری می ریزه تو یقه ی ذهنم
آخ آقای حضرت عباس معروفی … من از زیر گور ایرج دارم خرخر می کنم که لهجم بوی خاک می ده ، وقتی فریدون سه پسر داشت رو تزریق می کنم، تازه وزن چسبنده ی خاک وطن رو روی سرم حس می کنم … می دونی .
سلام استاد من تا حالا فقط داستان کوتاه خوانده بودم، نمی دانم این سمفونی مردگان چگونه جادویم کرد چون هیچ وقت حوصله رمان 300 صفحه ای را نداشتم. باور کنید توصیف عشق“ آیدین و سورملینا“ مرا گریاندو تفاوت آن با „اورهان و آذر“ واقعا زیبا بود وچه بسیارند آیدا هایی که مظلومانه میسوزند.یه چیز دیگه من اهل اردبیل هستم سرمای سوزناک بعضی خانواده ها کمتر از سرمای اردبیل نیست. از این کتاب با این مغز حقیرم هرچی بگم کم گفتم.اگه بشه ایمیل شمارا داشته باشم چند تا سوال دارم
„الله دان ایستیرم بیر گون سنی گورم. ایللر بویی یاشیاسان “
————————————————————
اين ای ميل منه،
[email protected]