——–
برای "روز بلند کتاب" در یکی بزرگترین و قشنگترین سالنهای شهر، خانهی دم کلیسای بزرگ فرانکفورت، آنهمه جمعیت شگفتانگیز بود. فکر کردم میشود در تهران هم مردم برای خریدن کتاب یا گرفتن امضا یا به کار نویسندگان معنا بخشیدن وقت و احساس بگذارند؟ میشود خودشان را به آدم برسانند که فقط این جمله را یواشکی بازگو کنند: «سیاست موجسواری ست، و ادبیات غواصی.»؟ یا «اگر میخواهی آدم شوی این را بخوان؛ سیر روز در شب… بیگانه… سیذارتا…» این بخشش بزرگی است که تکهای از عمرت را بدهی تا یک نویسنده خیال نکند از تنهایی دارد حرام میشود. میدانی؟ قشنگ است خیلی قشنگ است که خوانندههات بیایند یک جملهی رمانت را اینجوری بریزند روی سرت، مثل نقل و نبات، مثل یک جایزه، مثل ثروت. هر ساعت یک نویسنده میرفت پشت تریبون، و جمعیت موج میزد، دو طبقهی سال پر بود. ملت اهل کتاب آلمان احترامبرانگیز و عزیزند. کاش میشد در تهران، شهری که زاده شدم سرم را بالا بگیرم و از بین جمعیت بروم پشت میز بنشینم تا قطره قطره بچکم روی میز تا تمام شوم. برنامهی "فریدون سه پسر داشت" ساعت 5 عصر بود. آنیتا جعفری، من و کتاب را معرفی کرد، از اسطوره تا واقعیت، از ایرج شاهنامه تا ایرج من، از مجید قورباغه تا سایههای گمشده در شعار. یوخن نیکس هنرپیشه مشهور آلمان رمان را خواند، من به پرسشها جواب دادم و برخی جاها را خواندم. نیکس کلمات را با حسی ادا میکرد که بیاختیار نگاهش میکردم و براش کف میزدم. گفت «این رمان وحشی است، و چه خوب است که خودم میخوانمش.» وحشی!؟ اولین بار بود این را میشنیدم. آخرهای برنامه، فصل تو را که میخواند چیزی گرم، داغ، مذاب از سینهام بالا خزید و از چشمهام ریخت. چرا هروقت پای تو به میان میآید اینجور خراب میشوم در خودم فرو میریزم؟ نتوانستم یک عبارت را تا انتها بخوانم. گریه امانم را برید. راستی! خوب نکردم به جای هفت ساعت رانندگی، با قطار سریعالسیر رفتم؟ این روزها از تنهایی جاده هراس دارم. از جمعیت البته نمیترسم، اما خوشحالم نمیکنند. هر قدر که بیشتر باشند تنهاییام کاملتر میشود؛ موقع کتابخوانی گاهی در سالن باز میشد کسی میآمد تو، جمعیت بیشتر میشد، ولی هیچکدامشان تو نبودی. داشتم فکر میکردم این دیوانهگری در تو هست که یکباره یک جایی جلو نگاهم سبز شوی؟
دیشب توی هتل یک ساعت و نیم نوشتم نوشتم نوشتم، وقتی پابلیش کردم ملانصرالدین داشت دنبال خرش میگشت. همهاش پریده بود. خیلیهاش یادم نیست، چند خطی در ذهنم بود، خدمت شما؛
3 Antworten
ما هم به عنوان خواننده ى كتاباى نويسنده ى محبوبمون اين آرزومونه كه توى تهران شمارو ببينيم، كتابمونو برامون امضا كنيد و ساعت ها بشينيم در مورد شخصيتهاى كتاباتون باهاتون گپ بزنيم. آرزو كردن خوبه، آدمهارو اميدوار نگه مى داره! پس آرزو مى كنم كه اون روزو ببينيم بالاخره:)
————–
من هم آرزومند حضور در وطنم
عباس معروفی عزیز
سلام
از دل برآمد و بر دل نشست. دلتنگ این طعم و شنیدن خوانش تکه ای از رمان با صدای گرم شما شدم. یاد روزهای کارگاه داستان رادیو زمانه افتادم. انتظار شیرین هر هفته برای یادگرفتن تصویرکردن خیال روی کاغذ به همراه شنیدن بعضی از نمونه های زیبای ادبیات با صدای گرم شما. ممنون برای وقتی که به ما اختصاص دادید.
به امید دیدار.
معروفی بمانید
————–
داود مهربان و خوبم
سلام
ممنونم از لطف همیشگی ات
امیدوارم به زودی در بوستون شما رو ببینم
سلام آقای معروفی خیلی دوست داشتنی!
شاید شما ندونین که یه علاقه مند واقعی به کتاب وقتی توی سن کمی مثه ما میره و همه نوشته های شما رو(که حداقل تونسته گیرشون بیاره)خونده و باهاشون ارتباط برقرار کرده چقدر دوست داره مثه آلمانی و فرانسوی های کتابخون توس سخنرانی های نویسنده ی محبوبش شرکت کنه و خیلی مشتاق از زبون خود نویسنده درباره شخصیت ها و روند اصلی داشتان بشنوه!
همیشه برام این سوال پیش میاد که کدوم کتاب یا کجای کتاب ممکنه زندگی واقعی نویسنده باشه….با دیدن این مطلب..پس یعنی بوده..
من آدمی هستم نا تمام:) اما امیدوارم براتون اون چیزی پیش بیاد که دلتون میخواد.
———–
ممنونم