دنيای نشر


                   
سه نوع ناشر

عباس عزیز،
 ناشرها را کتاب‌هاشان شخصیت می‌دهد. این را دیروز از پل والری می‌خواندم که به آندره ژید نوشته بود که سه نوع ناشر تشخیص می‌دهد. و معتقد بود که ناشرها نمی‌توانند از این سه نوع خارج باشند:

 ۱- ناشرانی هستند که کتاب‌هايی منتشر می‌کنند که ما دوست داریم آنها را در کتابخانه‌مان داشته باشیم.
 ۲- ناشرانی هستند که دوست داریم که کتاب‌هايی را که منتشر می‌کنند ما نوشته باشیم .
 ۳- ناشرانی که در کاتالوگ‌هاشان نه از آن باشد نه از این، آنهايی هستند که ما بازاری‌شان می‌نامیم.
                                              تا وقت دیگر،  قربانت
                                              رویا

بعدالتحریر: تو فکرمی‌کنی که «نشر گردون»، ده سال پیش وقتی کتاب «هفتاد سنگ قبر» را منتشر می‌کرد، درکدام ازاین سه طبقه جا می‌گرفت؟


ناشر از نوع ديگر؟

رويای من!
آن مقاله‌ی استعفانامه‌تان از کانون نويسندگان در تبعيد يادتان هست؟ وقتی می‌خواندمش ده بار از جا بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن. مگر می‌شود آدمی در يک چنين مقاله‌ای اينهمه احساس از قلمش بريزد؟ مگر می‌شود نثر از شعر برگذرد؟
سال‌ها بعد من نيز از کانون استعفا دادم و احساس کردم ضرورت وجود چنين کانون نويسندگانی شايد تمام شده که دستم نمی‌رود حتا چند خطی بنويسم و مثلاً بگويم وقت ندارم.
روزی کانون خانه‌ی اول و آخر من و شما بود. اما حالا از خودم می‌پرسم جايی که رويايی از عضويت در آن سر باز می‌زند، برای من هم راهی جز بيرون رفتن از زير آن سقف وجود ندارد. می‌ترسم زير آوار بمانم و بشوم لاشه‌ی بادکرده. آن‌طور که خبر دارم خيلی از شاعرها و نويسنده‌ها خودشان را نجات داده‌اند.
می‌دانيد رويای من؟
هميشه از تنهايی ترسيده‌ام. بلايی که سر کودکی‌ام آمد، حالا در گلوگاهم زنده‌تر شده است. می‌خواستم بگويم اين زندگی در غربت که بخش بزرگی از وقت و نيروی بسياری را گرفته، اين تنهايی غم‌انگيز ابرآلود چطور يداله رويايی را به زانو در نياورد؟ خب، به اين چيزها هم هميشه فکر کرده‌ام و سعی کرده‌ام ياد بگيرم.  
حالا من رويايی‌ام، دليل استعفايم را شما نوشته‌ايد. خيلی از چيزهايی را هم  که می‌خواستم بگويم شما گفته‌ايد.
روزی که کتاب „هفتاد سنگ قبر“ را منتشر می‌کردم می‌دانستم چه کتابی را انتشار می‌دهم. روی جلد و همه چيز کتاب را با دست درست کردم. آخر، کار دل را دست می‌کند.
چند سال قبل از آن هم وقتی سيمين بهبهانی از سفر پاريس به تهران برگشت تلفنی خبر داد برام يک سوغاتی حسابی آورده است. شام مهمانم کرد، و ده تا از „سنگ قبر“ها را به دستم داد تا در گردونم انتشار دهم.
در راه که می‌رفتم همه‌اش می‌ترسيدم باد آن کاغذها را از پنجره‌ی ماشينم ببرد، می‌ترسيدم جايی جا بگذارم‌شان. اما در گردون چاپ شد. يادتان هست؟
می‌خواستم بگويم اعتبار يک مجله به آدم‌هاش است، اعتبار کانون نويسندگان هم به شاعرها و نويسندگانش است، اعتبار يک بنگاه انتشاراتی هم.
حيف که دير شده و نمی‌توانم برای پل والری و آندره ژيد بنويسم: ناشرانی هم هستند که از انتشار يک کتاب احساس غرور می‌کنند.
می‌خواستم بگويم مسئله‌ی من با يداله رويايی همين يک کتاب نيست، همه‌ی نوشته‌هاش است، گفته‌ها و دوستی و همين سلام و يک قهوه که باهاش می‌نوشی، که وقتی باهاش خداحافظی می‌کنی، می‌بينی جيب‌هات را پر از شعر کرده که در راه هم مشغول باشی.
آخر شعر را که فقط نمی‌نويسند! گاهی نگاهش می‌کنند، گاهی هم لبخندش می‌زنند. همين.

                                          دوست‌دار شما / باسی

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

46 Antworten

  1. درود استاد !
    با اجازه و افتخار ، پلواره (لينك) وبلاگتان را در وبلاگ خود قرار دادم !
    با احترام و علاقه .
    ———-
    ضمنا من به واسطه ي شغلم (گرافيك) با ناشران راسته ي جلوي دانشگاه بسيار سر و كار دارم !
    به گمان من ، تعداد زيادي از آنها حتا به اندازه ي يك بزاز يا سنگ و آجرفروش در شغل خود آگاهي و اشراف ندارند .
    البته هر بار چاپيدن (چاپ كردن كتاب و حق مولف و مترجم را ندادن) براي شان آنقدر سود دارد كه بتوانند از عهده ي فيگور روشنفكري به درستي بر آيند .
    كاغذ تعاوني گرفتن و يك چاپ كتاب را به چند چاپ وانمود كردن و حواله ي كاغذ فروختن هم كه ديگر از عملكردهاي عمومي و حرفه اي شان محسوب مي شود.
    به نظر من اگر ناشر جماعت و معلم جماعت درست شوند ، آنگاه مي شود گفت تقريبا همه چيزمان رو به درستي مي رود .
    ——————
    ارادتمند
    جواد شريف پور

  2. عباس جان سلام و صبح به خیر.
    کاش بودی و می ديدیی که چه نیروی خارق العاده ای نوشته ات برای آقای رویایی در جان من دمیده است.
    بقدری زیبا و خالصانه با چند سطر علاقه ات رابه ایشان به قلم کشیده ای که انسان مبهوت عشق و معرفتت میماند.
    دیشب خوابی دیدم از تو، اگر رخصتم بدهی مایلم آنرا امروز با آمدن به پیش تو برایت تعریفش بکنم، البته اگر وقت گرانبهایت این اجازه را به تو و به من بدهد.
    عاشق و سهی بمان شاعر سرزمین دلها.
    همیشه شاد و همیشه خندان باشی.
    سعید از برلین.

  3. بعضي وقتها يك كار و تنها يك كار براي اين كه انسان رو ارضا كنه كافي ه. فقط يك كار ممكنه بتونه به ت بگه كه بيهوده نبودي. اما براي كسي مثل عباس معروفي، يك كار كافي نيست. شما سرشار توانايي اي و بايد بتوني هفتاد كار به بزرگي هفتاد سنگ قبر بكني.
    يا حق!

  4. یلدا یا جشن تولد مهر
    یلدا، یک واژه ی سریانی است به معنی تولد، که رومی ها با خود به ایران می آورند. لازم به ذکر است که یلدا، پیش از این در ایران ، جشن تولد مهر نام داشت. و مربوط می شود به ایزد مهر.این جشن یکی از رسمهای ویژه ی آریایهاست و بخصوص پیروان آیین مهر، که هزاران سال است آن را در ایران زمین بر پا می دارند. شب یلدا، یا شب چله، شب زایش و تولد مهر است که به یادگار آن جشن برگزار می شد. سابقه ی شب یلدا، یا شب چله، چندین هزار سال در ایران سابقه داشته و اولین روز زمستان یا نخستین شب زمستان بوده که زایش خورشید یا جشن تولد مهر، خورشید شکست ناپذیربوده است.
    از آنجاییکه روشنی و روز و تابش خورشید و هوا در نظر مردمان دور، مظاهر نیک و موافق و ایزدی بود. تاریکی و شب و سرما را نیز از اعمال اهریمن می پنداشتند. ملاحظه می کردند که در بعضی ایام و فصول روزها بسیار بلند می شود. به همان نسبت بلندی، از روشنی و نور خورشید بیشتر استفاده می کردند و می نگریستند که شبها کوتاه است. کم کم این اعتقاد بر ایشان پیدا شد که نور و روشنی و ظلمت و تاریکی مرتب در نبرد و کشمکش هستند. در طول سال، دریافتند که کوتاه ترین روزها، آخرین روز پاییز، یعنی روز سی ام آذر و بلندترین شبها، شب اول زمستان، یعنی نخستین شب دی ماه است . اما بلا فاصله پس از این بلندترین شب سال، از آغاز دی، روزها به تدریج بلندتر و شبها کوتاه می شود.خورشید هر روز بیشتر در آسمان می پاید و نور و گرمی نثار می سازد، به همین جهت آن شب را یلدا یا جشن تولد مهر نامیدند، یعنی تولد، زایش خورشید شکست ناپذیر، و آنرا آغاز سال قرار دادند، یعنی انقلاب شتوی و آغاز زمستان.
    شب یلدا، و روز دیگان پیوند استواری با خورشید دارد، با مهر که از این روز بر تاریکی چیره می شود و رو به افزایش می رود. این روز خورشید است، روز مهر است ونزد ایرانیان، به ویژه مهر آیینها بسی گرامی بود و بزرگترین جشن، به شمار می رفت. هنگامی که آیین مهر از ایران در جهان متمدن کهن منتشر شد، در روم و بسیاری از کشورهای اروپایی، به همین جهت روز بیست و یکم دسامبر را که برابر با اول دی ماه بود، به عنوان روز تولد مهر یا میترای شکست ناپذیر جشن می گرفتند.
    سفره ی شب یلدا، سفره ی ( میزد ) است از میوه های تر و خشک، نیز آجیل یا به اصطلاح زرتشتیان،
    ( لرک ) که از لوازم این جشن و ولیمه بود که به افتخار و ویژگی اورمزد و مهر یا خورشید برگزار می شد.
    وحید

  5. سلام عزيز دل!
    اينكه قهوه بنوشي و يا چاي و يا شراب
    و يا حتي آب
    گاه، طعم شعرها فرق ميكند.
    گاه اينكه نوشيدني چه طعمي در ذهن مشتركمان هم داشته باشد باز ترنم شعر ميتواند چيز ديگري باشد
    شعرهاي صامت هم مثل خدا
    هزار پرده دارند
    و هيچگاه پرده‌ي آخري ندارند
    كه بتوان آنها را دسته بندي كرد.
    به همين دليلها ناشرها هم به اندازه‌ي خدا در ذائقه‌ي مشتريان تصوير دارند.
    در هيچ بندي جز او نگنجي.

  6. اسم عباس معروفي كافي است تا پشت هر ناشري را بلرزاند……….اين را از طرف بزرگترين مترسك دنيا به آقاي رويايي بگوييد……..

  7. درود!
    باز هم من. با جنوبی ترین زبان یلدا را تبریک می گویم. امیدوارم هر چه زودتر نوشته ی جدیدی بخوانیم. من هنوز به انتظار بهاریه نشسته ام عمو عباس.
    خدا وکیلی خدا را خوش می آید که نیایی و به ما سری بزنی. پس دست کم ما را به خانه ات راه بده.

  8. آقاي معروفي عزيز
    مدت‌هاست كه از خواندن شعرهاي „امين روشني‌زاده “ لذت مي‌برم. اين‌بار مي‌خواهم شما را در اين سرخوشي شريك كنم:
    «برنو»
    این شعر
    دشداشه نمی‌پوشد
    می‌خواهد شال و سِتره ببندد
    بزند زیر دوپا
    سه پا
    اما چَمَرونه نمی‌گذارد
    ***
    ناف مرا با برنو بریده‌اند
    پدر با یک دستش مرا گرفته بود
    و با دست دیگرش
    شلیک را
    و برای آن‌که خوابم بگیرد
    شب‌ها
    تیر… باران… بود
    پدرم را که بستند
    دهنم هنوز بوی شیر می‌داد
    و روزها
    قدم، را با برنوی یادگاریش اندازه می‌گرفتم
    تا حساب مرد شدن
    دستم بیاید.
    از دهان سرخ شلیک که گذشتم
    شدم اتفاقی
    که قطره قطره
    روی خیابان به راه افتاد
    خیابان به راه افتاد
    ماشه را بوسیدم و کنار گذاشتم.

    !!!
    حالا نان خوش از گلویم
    پایین نمی‌رود.
    «سك»«ته»
    سرت را جلوتر بیاور
    می‌خواهد بیخ لبت
    چیزی بگویم
    من
    همانم که همیشه با نیامدنت
    حرف می‌زد
    آ‌ن‌قدر گریه کرد
    که این از آب در آمدم
    نگاه تو ویران‌ترم می‌کند
    بس کن
    این‌قدر توی سینه‌اش
    نفس
    نفس
    نزن
    این جنازه آدم بشو
    نیست
    به امین روشنی‌زاده که می‌رسی
    قلب را
    با «سک»«ته» بنویس
    از دستان شُک
    کاری بر نمی‌آید
    روی تختی
    که دراز کشیده
    زیر ملحفه‌ی سپید
    در راهرویی
    که به کشوهای برزخ
    ختم می‌شود
    عرق شرم را
    از پیشانیت پاک کن
    آدم را
    هر وقت که از آب بگیری
    مرده است
    این را روی دست‌های زنی فهمیدم
    که رُولَه رُولَه می‌کِرد
    زنی
    که رُولَه رُولَه می‌کِرد
    صدایش مرده را زنده می‌کرد
    به احترام گیس‌های سپیدش
    روزگار سیاهش
    بلند می‌شوم
    روی پاهای خودم…
    دوباره می میرم!
    «غییژژژ»
    خدا
    قطره شد
    و روی خاک ریخت
    روی دامن زنی
    که با گیس‌هایش
    باد را
    به آتش کشید
    تنها کمانچه بود
    که می‌توانست
    „غییژژژ“هایش را تکرار کند
    وقتی که شعله بر „گُلوَنی“اش
    آر… شه… می…کشید
    خدا روح نداشت
    در گِل من گریه كرد.
    «هر نفر یک خشاب
    هر خشاب برای یک نفر»
    و پدر را با „سِتره‌ی“ سپید بردند
    خواهر از گیس‌هاش شروع کرد
    مادر در گور
    لرزید
    اسب‌ها رم کردند
    رمه‌ها… اسب‌ها… رم کردند
    وقتی که می‌آمد
    „سِتره‌ی“ سُرخش
    از همیشه یک خشاب
    سنگین‌تر بود
    لم داده بر زین مفرغی اسبی
    که مرگ را
    به ارمغان آورد
    خدا یقیناً روح نداشت
    وقتی که شاهرگ بلوط را می‌زدند
    تبر
    درپوست خود نمی‌گنجید
    آذوغه‌ی زمستان شدیم
    „تل تل“
    در آتش سوختیم و خاکسترمان
    ایستاده بود
    مثل پدر
    مثل زاگرس
    که برای همیشه سیاه پوشید.
    „غیژ“= واژه‌ای لری به معنا و آوای جیغ و فریاد
    „گُلونی“=نوعی روسری که زنان لُر سر می‌کنند
    „سِتره“=لباس محلی مردان لُر
    „تل تل“=شاخه شاخه/ تَل به فتح اول درزبان لری به معنای شاخه است.

  9. اگر از شما بخواهم در مورد آخرين متنم نظري بگذاريد، آيا اين درخواست رو رد ميكنيد؟
    گرچه زياد به اين نوشته افتخار نميكنم… اما اگر حتي از شما درخواست كنم يك سري از يادداشتهاي ادبي و داستانهايم را نگاهي كنيد… چطور؟ يك تازه … يك نو… يك نويسنده’ جواني كه … چطور بگويم…

    در هر حال اميدوارم…
    ممنون.

  10. جناب آقای معروفی عزیز
    نمی دانم اجازه می دهید که کریسمس و سال نوی میلادی را به شما تبریک بگویم یا دوست دارید مناسبت های ملی مثل نوروز را جشن بگیرید. در هر حال قبل از هر چیز مایل هستم شب یلدا را خدمت سرکار تبریک عرض کنم. اما بعد خیلی سریع کریسمس و سال نو میلادی را هم تبریک می گویم. امیدوارم همیشه سالم و دل خوش و فعال باشید.
    خیلی دوستتان دارم و برای شما احترام زیادی قائل هستم. بیشتر از آنکه بتوانید فکرش را بکنید.
    با تقدیم احترام
    ققنوس
    از لطف تون ممنونم.

  11. سلام اقای معروفی عزیز و بزرگ من روستازاده ای از جیرفت هستم که با دیدن وبلاگ بزررگانی چون شما به خودم جرات ساخت وبلاگ دادم تا این زحمت رو به شما بدهم تا در مورد کارهایم نقد جدی بکنید من غیر از شعر داستان هم کار می کنم که فعلا اولین شعرم رو قرار داده ام و خواهش می کنم بدون هیچ تعارفی راجع به شعرم نظر دهید تا اگر لایق نیستم پایم را از گلیم نوشتن بیرون بکشم و جای پای شما و دیگر بزرگان را لکه دار نکنم.
    قربان شما

  12. چه آرامشي دارد اين قلم شما. حتي هنگام دلگيري و دلرنجيدگي نوشتنش… ميترسم بيشتر بمانم، زمان از كفم برود و من هم از زندگي جا بمانم…
    دو جوجه’ ناز با مادرشان منتظرند بروم سر وقتشان. تا مادر برود و من به جيك جيكهاي دلتنگي اين جوجه ها برسم. تا بعد خروسشان سر برسد و من برگردم…
    برگردم به …
    شايد به قصر كلمات شما.
    هنوز دعوتي كه شما را كردم، به كلبه’ نا منظم كلماتم، پا برجاست. با شرمندگي و خجالت دعوتتان ميكنم. هم شيريني و هم تلخي ادبياتم فقير است. شايد اگر نقدم كنيد و سري به گوش كلمات من بكشيد…
    چه درخواست بزرگي! ببخشيد. مثل من زياد هستند. مثل شما هم كم. ببخشيد اگر پر توقع هستم. خلاصه هنوز اميدوارم يك نيم نگاهي… يا نگاهي از گوشه’ چشمتان در رود و به كلمات من برخورد كند و…

    راستي يلداي شما همراه با روزهاي سال نوي غريبي كه چه آشناتر از آن سال نوي آشناست… هم مبارك
    خانم فری ناز عزيزم،
    سلام.
    به صفحه تان هم می آيم و می خوانم.
    ممنون از همه ی لطف تان.
    عباس معروفی

  13. سلام.
    فکر می کنم هرگز نتوانم چیزی چاپ کنم با این اوضاع قمر در عقرب.
    کاش میشد به نوشته های من نیز سری میزدید .
    توقع زیادی است در این شلوغی زیاد.
    چرا این قدر قاجاری و سخت.
    نام تمام مردگان یحیی است را چگونه بیابم استاد.

  14. دل خوش بودم به اينكه تنها صداست كه مي ماند،تنها صدا بود كه مانده بود…صداي زمانه پشت بهمن سانسور است ،صداي شما ديگر نمياد…
    🙁
    سلام.

  15. سلام استاد. ببخشيد كه بيربط به اين پست تان مي نويسم. فقط خواستم بگويم دلم براي شعرهايتان تنگ شده خيلي هم تنگ شده… كاش مي شد گاه گاهي باز هم از شعرهايتان در وبلاگ تان يادي بكنيد!

  16. اومدم عرض ارادتي كنم و……….بگم:دوستتون دارم.خودتونو نه:نوشته هاتونو…..دارم حسابي عرق ميريزم تا بزرگتر از شما بشم
    برام دعا كنيد……يعني دعا ميكنيد؟

  17. با سلامی تماما مخصوص به معروفی عزيزم!
    داشتم تكه هاي رمان تماما مخصوص را جمع آوری ميكردم كه اتفاقی به اين شعر زيبا از „زيبا كرباسی“ برخوردم! ميدانم كه ربطي به اين نوشته تان ندارد اما از مرکز موسیقیایی این شعر و حسی که حضور در لحظه را برایم تداعی میکند، خیلی خوشم اومد و این باعث شد اينجا بنويسمش. تقدیم به شما و جناب رویایی عزیز!
    :
    همه را خاموش کن!
    نلرز!
    از پله ها پایین بلغز!
    ازخنده های رنگ پریده ی کودکان ِهمسایه بپر! نلرز!
    از باری های کهنه ی نارنجی
    از مادرانی که در کالسکه ی کودکانشان عصا حمل می کنند، بگذر! نلرز!
    از نفس های مرطوب هوا
    روی برگ های درختان برگ ریز
    بی آنکه بگذری بگذر!
    با سر بکوب به این درخت تبریزی نلرز!
    از مکعب های مودّبِ مرتّبِ چیده در کناره ها
    قهوه خانه ها قحبه خانه ها وهرچه خانه ها و خُب!
    پیاده تا دریا
    پای پیاده بکوب تا دریا و برنگرد!
    بلرز!
    :
    :
    :
    دلت بهاری

  18. „زمین سوخته“.
    روزهای آخر تابستان است. خواب بعد از ظهر سنگینم کرده است. شرجی هنوز مثل بختک رو شهر افتاده است و نفس را سنگین می کند.
    .
    .آفتاب کاکل نخل را سایه روشن زده است. خون خشک، تمام دست را پوشانده است. انگشت کوچک دست، از بند دوم قطع شده است و سبابه اش مثل یک درد، یک تهمت و مثل یک تیر سه شعبه به قلبم نشانه رفته است.
    احمد محمود
    دی یکی از نامهای اهوره مزداست، پس اهره مزدا را می ستاییم و آفریدگانش را درود می فرستیم.
    و چهارم دی ماه را جشن می گیریم و دوباره آمدن احمد محمود را درود می گوییم.

  19. سلام جناب معروفی
    از ناشران و نشر گفتین دلم خواست یک تکه هم از حرفهای صفار هرندی رو برای شما بفرستم.
    کیفیت سخنرانیهاش چیزی کمتر از سخنرانیهای احمدی نژاد نداره. مثله همیشه حماقت و جنایت دوشبهدوش هم هستن.
    البته حرفش ربطی به صنعت ناشر و نشر نداره بلکه یکسره رفته سراغ ریشه.
    صفار هرندی وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي!
    وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي، در بخش ديگري از سخنانش با تعريف فرهنگ گفت: البته ممكن است شاخص‌هايي كه در جوامع ديگر به عنوان شاخص‌ فرهنگي مطرح شود، براي جامعه‌ي ما چندان تاثيرگذار نباشد؛ مثلا در بسياري از كشورها شاخص فرهنگ، ميزان سواد، تعداد كتاب‌هاي توليد شده در يك كشور، تعداد روزنامه‌ها و زيرساخت‌هاي فرهنگي از جمله سينما، تئاتر و … است، ولي فرهنگ در كشور ما فقط بر اساس اين شاخص‌ها تعريف نمي‌شود.
    صفار هرندي با بيان اين كه هيچ كس در فرهنگي بودن جامعه‌ي ما ترديدي ندارد، گفت: زندگي مردم ما با فرهنگ عجين شده است، مثلا مردم ما به صورت مرتب به اماكني براي شارژ روحي و ذهني مي‌روند، يا مثلا سالانه ميليون‌ها نفر ايراني از نقاط مختلف كشور به مشهد مي‌روند و … كه مي‌تواند شاخص‌هاي فرهنگي براي كشور ما محسوب شود و نمونه‌ي آن را در ديگر كشورها كمتر مي‌بينيم.
    وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي، ادامه داد: شاخص فرهنگي بودن در كشور ما با شاخص دين‌دار بودن به هم پيوسته و با هم انطباق پيدا كرده است.
    منبع: http://www.isna.ir/Main/NewsView.aspx?ID=News-849765&Lang=P

  20. سلام آقا معروفی نازنین. ممنون از لطف و صفای همیشگی‌تون. دلم برای دیدن یک لحظه شما که روی کتاب ها، کاغذها، دستگاه چاپ، صحافی، زیرسیگاری و غربت زمین بال بال می زنید تنگ شده؟

  21. سلام بر معروفي عزيز، نمي دانم ييش از اين به بازي يلدا دعوت شده ايد يا نه.منت گزاريد و دعوتم را بيذيريد.خواسته ام تا ينج نكته بر نكاتي از شما آموخته ايم بيافزاييد.اجازه بدهايد هيچ بهانه اي را نيذيريم كه بهاي يادگرفتن از تو بزرگوار گران تر از هر بهانه اي است! متن يادداشت در تارنوشت قابل دسترسي است.سياسگزارم و ارادتمند

  22. در يک تالار گفتگو به آدرس:
    http://goftegu.com/vb/index.php
    مدتي هست که پست هاي کاربران بي دليل پاک مي شود. اين احتمال دارد که يک هکر توانسته باشد که به نوعي به بخش مديريت دسترسي داشته باشد.
    چون دامين ها و هاستينگ ها نسبت به ايميل هاي gmail و yahoo امنيت کمتري دارند. بهتر است مديران سايت ها ايميل ياهو يا جي ميل خود را براي تماس اعلام کنند!
    آيا کسي درباره اين فروم اطلاعات موثق داره؟

  23. آقاي معروفي
    من هر روز به اميد خوندن شعرهاتون مي آم اينجا. خواهش مي كنم برامون از شعرهاتون بيشتر بنويسيد.تمام شعرهاي قبلي تون رو بارها دوره كردم.
    دلم تنگ شده.

  24. آقاي معروفي با سلام
    چند روز پيش سه شعر از امين روشني‌زاده برايتان نوشتم كه متاسفانه به جاي نام ايشان نام محمد‌امين جعفري‌حسيني را نوشتم.
    از ايشان و نيز از جنابعالي پوزش مي‌خواهم.
    در صورت امكان كامنت قبلي مرا اصلاح كنيد.

  25. سلام از اينكه دارم سمفوني مردگان را مي خونم واقعاَ خوشحالم به نظر من نويسنده اين كتاب بايد خيلي كتاب خونده باشه تا بتونه اينطور هنرمندانه از چند زمان در يك صفحه بنويسه و ازاينكه نزديك به دويست و چند صفحه گذشته بود و هنوز نمي دونستم راوي كيه حس خوب و دوست داشتنيي داشتم به هر حال واقعاَ بهتون تبريك مي گم گرچه مي دونم چنين نويسندگاني اصلاَ به تعريف و تمجيد نياز ندارن ولي من دارم با خوندن اين كتاب لذت مي برم در ضمن تو يه شرط بردم اين كتابو!

  26. من حرفم در مورد كتاب پيكر فرهاد موقتن پس ميگيرم. چون اين طور كه فهميدم و آشنايان يواشكي در گوشم گفتند ظاهرن دستور عمل استفاده از اين كتاب را بلد نبوده ام و همين امر موجب شد از ان خوشم نيايد . منظورم از دستور العمل درك درست و دقيق بوف كور قبل از خواندن پيكر فرهاد است.
    نميشد يك مقدمه اول كتاب مي گذاشتيد يك توضيح مختصر مي داديد تا جوان پر شوري مثل من آن طور نيايد و اظهار نظر نكند و خود را به دست خود به خاك و خون نكشاند؟
    هميشه فكر مي كردم فقط منم كه هي دور و بر معروفي مي گردم و هي سرو صدا مي كنم و…..
    باسي جان شما هم ظاهرن كم با من جوون خام بازي نمي كنيد و چه بسا كه بعضي مواقع هم يواشكي به ريش بنده لبخندي ميزنيد كسي چه مي داند؟
    به هر حال فعلن تا اطلاع ثانوي دوستت مي دارم و به قول خودتان شاد مي خواهمت
    آره،
    شاد می خواهمت.
    باسی

  27. سلام استاد…..
    تا امدم به عادت کنم باز روی دست استاد ممارست…..ناگهان دیدم چقدر زود دیر شد و رفتی….انقدر دوردست که دستم به دستهایت نرسد در این برهوت نبودن آدم!!!
    از مجموعه ت داستانی که با بچه های عصیانگر داستان نویس قمی سال79 چا÷ کردم سالها گذشت مجموعه بعدی توقیف شد ننوشتم و لج کردم….!!!با کتابهای شما دمخور بودم وسمفونی مردگان شد مانیفیستم….و الان که دلم خواست بنویسم برایتان و اینکه اگروقتی بودوتوانی به رسم شاگردی دستم را بگیرید که شاید بنویسم و تا از دست نرفته این ته مانده عمر دل نسوزد که بی تبرک نظرشما بروم…..
    مانا و پایدار باشید…..یاحق

  28. سلام استاد…..
    تا امدم عادت کنم ممارست به….از روی دست استاد !!!….ناگهان دیدم چقدر زود دیر شد و رفتی….انقدر دوردست که دستم به دستهایت نرسد در این برهوت نبودن آدم!!!
    از مجموعه ت داستانی که با بچه های عصیانگر داستان نویس قمی سال79 چا÷ کردم سالها گذشت مجموعه بعدی توقیف شد ننوشتم و لج کردم….!!!با کتابهای شما دمخور بودم وسمفونی مردگان شد مانیفیستم….و الان که دلم خواست بنویسم برایتان و اینکه اگروقتی بودوتوانی به رسم شاگردی دستم را بگیرید که شاید بنویسم و تا از دست نرفته این ته مانده عمر دل نسوزد که بی تبرک نظرشما بروم…..
    مانا و پایدار باشید…..یاحق

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert