من هم از سوی مهدی جامی و بعد سودارو و سپس بهروز صمدبيگی و زيتون و چند نفر ديگر به بازی يلدا دعوت شدهام که پنج چيز ناگفته را بگويم. هرچند که ناگفتهای در زندگی ادبی و مطبوعاتی، و حتا زندگی خصوصیام نمانده با اينحال میتوانم مثلاً بسازم، آن هم با شيوهی راستنمايی رماننويسان.
1 / اين از اوليش. باسی شش ماهه.
2 / اين هم نکتهی دوم، آقای باسی دو ساله.
3 / سوم اينکه من در هجده سالگی طرفدار سرسخت بيتلز بودم، و با همين عکس نخستين داستانم در کيهان تهران، زمان شاه سابق چاپ شد.
4 / وقتی وارد آلمان شدم اين ريختی بودم. اين عکس را کلاوس گرهتر از اولين کنفرانس مطبوعاتی من در انتشارات سورکامپ در فرانکفورت گرفته است.
5 / اين عکس را هم پيمان هوشمندزاده انداخته. هم عکسهاش را دوست دارم، هم طنزهاش را، و هم داستانهاش را.
5 / (جرزنی) به شيوهی مهدی جامی، پس از تحرير، اين را هم بگويم که دو سال پيش وقتی رفته بودم نمايشگاه کتاب لايپزيگ يک عکاس حرفهای در روز معرفی „سال بلوا“ اين عکسها را انداخت. عکاس مزبور از سه هزار نويسنده و فيلمساز و شاعر و خواننده و هنرپيشه و اينجور چيزها عکس گرفته است. خيلی هم گران میفروشد. بد نيست يک چرخی در سايتش بزنيد.
حالا دلم می خواهد پنج نفر با زبان خوش، پيش از اينکه اسم شان را بگويم به بازی يلدا و اعترافات تکاندهنده وارد شوند.

54 Antworten
باسي جان؟!؟!؟!؟!
من كه فقط 1 عكس مي بينم!!!!!!!!
اشكال از منه؟ يا از بلاگ شما؟
مرسده- هلند
استاد بودن تان همين جا ثابت مي شود!!! اين همه نوشتند هيچ كدام جاي اين عكس ها را نمي گيرد! فقط عكس آخري چرا بزرگ نشد؟
چون ديگه از سن رشدش گذشته.
آهاي زمين يه لحظه تو نفس نزن
نزار كه آروم بگيره يه آدم شكسته تن
…
موفق باشيد
سلام آقای معروفی عزیز
منتطر بودم که بنویسید
چه خوب
موفق باشید
نیما
نكات موجز و زيبايي بود. راستش تا حالا عكس شما رو نديده بودم, نميدونم چرا.
از اون بند آخر و حكايت زبان خوش كلي سرحال اومدم. دست مريزاد.
باسی عزیزم(اجازهدارم ا ینطوری صداتون کنم؟)
بزنم به تخته. با چهرهی 25 سالیگتون هیچ فرقی نکردید:)
یه اعتراف هم راجع به اسمتون بکنم:) که چرا باسی را دوست دارم.
من به همسرم میگم سیبا. مخفف سبیلباروتی.
شما هم باسی که میشود مخفف باروتی سیبیل:)
سبیل باروتی از نظر خانم کولی که برای من و سیبا فال گرفت زیباترین سبیل دنیاست. مثل سبیل شما:)
…
دوستتان دارم به خاطر خودتان و به خاطر داستانهایتان و به خاطر اینکه دانستههایتان را بدون چشمداشتی در طبق اخلاص میگذارید و در اختیار ما میگذارید…
سلام
خودت می دانی که حضور قشنگی داری؟
مرسی که هستی و می نويسی.
باسی
آقای معروفی عزیز
برایتان آرزوی عمری طولانی همراه با تندرستی تام و قلبی شاد دارم سالهای سال زنده باشید و پاینده و سبز سبز سبز
سلامممممم
مرسي
هر عكسي مثل اين مي ماند كه دو تا مطلب نوشتيد
مرسي
ممنون
آقاخداييس خودمونيم خيلي زرنگي ها !!!!!!
با پنج تا عكس سر وته قضيه رو هم آوردي و از زير اعتراف در رفتي .اون وقت من ساده رو بگو كه به راحتي توي اين بازي دستم را رو كردم و گفتم كه عباس معروفي….
ولي انصافن اين طور كه از عكس ها معلومه روند رو به رشدي داشتيد .
استاد حسابی آلبوم های گذشته را زیر و رو کرده اید…
کاش یک اعتراف خفنی چیزی هم چاشنی میشد!
سلام
پس من می توانم خود را از جانب شما دعوت شده بدانم
اما همیشه از کار های که همه می کنند دوری نموده ام
راستی یک مطلب جدید
حتما بخوانید:
من سنت شکن نیستم.
اعتراف به وجود داشتن حقيقتي زيبا و دوست داشتني…
مرسي آقاي باسي
🙂
سلام
ديشب سه بار كامنت فرستادم اما نمي دونم چرا كامنتهام نمي اومد!
همزمان با هم داشتيم پست اعترافات را مي نوشتيم !
آخ سوختم كه پست شما زودتر منتشر شد
اما چه خوب كه نوشتيد و عكسها هم كه ماه
من آخرين اعترافم اين بود كه بد جور خيط شدم
يعني دعوتتون كرده بودم كه شما پست را فرستاديد منم دستش نزدم
چقدر حرف زدم ها!
شاد باشيد در اين سال نو و سالهاي آينده
با مهر و دوستي ( از خودتون ياد گرفتم اينو )
مينو
salam… che ideye nabi, in gozashtane ax…. kheyli jaleb bood, va che jaleb ke adam hata too yalda bazish, inghadr khaas bashe
من بار ها اينجا آمدم…5نفر هم تكميل شد گويا اما يلدا بازي كه كنم دعوتتان مي كنم حتما…
ممنون استاد. بازي تصويري ايده جالبي بود.
لينكمان را هم درست مي داديد اگر، بيشتر محظوظ مي شديم
تكان نخورده اي
هماني بودي كه هستي
ولي چرا باز من هر روز
مي ترسم مرد ديگري شوي
رك باشم ؟ منتظر بودم اعترافات جالبتري بشنوم نه اينكه ببينم !
درست مثل هميشه : دوست داشتني و صادق.من يكي كه بدجوري دوستون دارم.اگه جسارت نباشه اعترافاتم بخونين.
مثل اين كه من منتظر بهانه اي بودم تا اعتراف كنم ها… پس همين امروز اعترافات را مي نويسم.
comming soon
درود
از دیدن وبلاگتان شادمان می شوم -همیشه-
روشنگر گرانقدر!
بدرود
سلام عمو عباس!
بزار صادقانه بگم که دوست دارم برای همه ی خوبی هایت و عاشقانه نوشته هایت را می خوانم و سرانگشتات رو می بوسم بخاطر داستانهات، حتی اگر تا آخر دنیا هم نیایی و میهمانمان نکنی باز هم دوستت دارم .
دوستدار تو یه بچه ی کوچک جنوبی.
اين هم اعتراف من.
وحيد عزيزم،
من هم قلمت را می بوسم، و اميد دارم که داستان های زيبايی از سرزمين آل و پری بنويسی.
عباس معروفی
وقتي ارادت جفت كردن كفشهاي دوست را ديدم در پيام قبلي،
فهميدم بين ديدن و نديدن چيزي بنام تقدير بيدار است
شايد هم خواب است و ما خوش خياليم.
اگر قاصدك را ديده باشي و درب را بسته باشي
فقط ميماند تعريف ما از راه
راه اينست؟
پس راه را عشق است.
فقط يادت باشد
چشمان من مدتياست تار ميبيند،
و گاهي در نگاه رهگذران، فقط آرزوهايش را ميبيند.
غافل از اينكه:
رهگذر چيز ديگري است.
با غفلت ميشود همه چيز را توجيه كرد.
لب كلام اينست.
اين اولين باري است كه سر زده به جايي مي روم ولي اولين بار نيست كه سلامم يادم مي رود
اين موضوع اعترافات يلدا را نمي فهمم و نمي دانم موضوع از چه قرار است مثل اينكه خيلي زود همه چيز زندگيم دير مي شود ولي براي اعتراف خيلي چيزها دارم كه بگويم …
اعتراف 1: من دو روز پيش مرده ام و تازه امروز به من گفتند … اين هم نتيجه نداشتن دوستان يك رنگ است
اعتراف 2: من در اعتراف دو اعتراف مي كنم كه دونفرم و آني را كه مرده است را بيشتر از اين زنده ام دوست داشتم
اعتراف 3: تصميم دارم دوباره از نمونه مرده ام يكي ديگر بسازم هر چند كه براي ساختش مواد و مصالح كمي در حال حاضر دردست دارم
( بازرسي) شعري از گونتر گراس
همه می بایست پیاده شویم
چمدانها را باز کنیم و
همه چیزمان را نشان دهیم
دستکش های در هم گره خورده را درآوریم
ثابت کنیم که کفش همان کفش است – نه چیزی دیگر-
سه جوراب در پای چپ و
دو تا پای راست
كتابي كه تقديم نشده – مشكوك است
چرا انگشت دستکش ها اینقدر نامرتب است؟
دندانه های شانه را می نوازند
مسواک باید اعتراف کند
آنچه را که ما بر زبان نمی آوریم
شانس آوردیم که روی قلب
پیراهنی داریم که بوی صابون می دهد-چیزی کاملا بی خطر-
ما توتون را در کاغذهای نازک می پیچیم و
کبریت می کشیم
دود بالا می رود و
مخفی گاهمان را لو می دهد
– کسی نمی بیند-
حیف که سن من به دوره بیتلز بازی شما قد نمی ده
اما اگه بودم یحتمل غش می کردم.
پسر جذاب و سر به زیر شیطان
خوش باشین.
استاد شعر نمي گوييد ديگر؟؟
استاد گرامي آقاي معروفي
خوشحالم كه اين خانه راپيدا كردم با اجازه شما وبا افتخارلينك صفحه شما رادر وبلاگم گذاشتم.
سلام
عباس جان درباره شب يلدا كمي نوشتم ولي عجب عكس هايي را انتخاب كرديد. تا يادم نرفته بگويم كتابي را كه ارسال كردم خوانديد؟ اصلا فايل هاي و ميل هاي من دريافت شد و يا نه؟ آخه اين بنده خدا منتظر است.
با تشكر
سلام
از دیدن وبلاگتان به یاد روزهای باشکوه گردون افتادم
چیز زیادی برای گفتن ندارم . اینجا هم کاری کرده اید کارستان.
براستی که آئین چراغ خاموشی نیست
درووود !
عکسی از خانه اش
درمیان جامه دان مسافر!
( ایتمور…/ یوگوسلاوی)
معروفي عزيز اين كه جرزني شد.فقط عكس !!!!
Das ist prima
aber ich denke,dass du nicht richtig gespiet hast
du muss fuenf punkt uber sich sagen
nicht fuenf photo
دیشب خواب شما را دیدم. قرار بود دختر شما همسر یکی از اقوام ما بشود.ولی از بد حادثه عده ای به دلایل نا معلوم گروگانمان گرفتند و چند روزی حبس بودیم.توی خواب دقیقاً همین شکل بودید.شکل آخرین عکستان.در ضمن یادم هست توی آن گیر و دار یک „سمفونی مردگان“ دستم گرفته بودم و می خواستم که برام امضا کنید.(آخر هم نکردید).دلیل اینکه توی خواب اینقدر به من بد می گذشت هم همین عدم رضایتتان برای امضا کردن بود.دیدید توی بعضی از خواب ها آدم مجبور است بدود تا به چیزی برسد و بدنش بی حس می شود؟چه حسی دارید آن موقع؟حسم وقتی کتاب را امضا نمی کردید همانطوری بود.
اعترافات؟
از نوع نوشتنش را بيشتر دوست دارم.
دلت بهاری
برای عکس آخر:
“ تمام غربت خویش را مسافری“
دلت…
خدا وكيلي اينم شد اعتراف؟؟ محافظه كاريت منو كشته!!:))
سلام.
سلام جناب معروفی
باز هم این دفعه افتادم خارج گود
و خلاصه نشد که بشه
سلام. با اجازه لينك شد .
جالب بود استاد
عمو عباس!
نمی دانم چرا همه چیز دیگر بوی نستالژیا می دهد. این حس غریب عجب چیزیست. راستش را بخواهی پیش از اینکه خوشحال بشوم از مرگ پیرمرد دوم یعنی صدام، ناراحت شدم. نمی دانم چرا، شاید حماقت کرده باشم ولی این همان حس نوستالژیاست . آخر من جنوبی هستم و تمام بچگیم در جنگ گذشت. این پیرمرد قوزی، هرچند بد و …. ولی برای من خاطره ساخته ، آنهم جنگ است. چه خاطره ی تلخی مگه نه ؟
خوش به حال شما كه ديگر حالا نويسندهي بزرگي هستيد براي خودتان… خيلي شانس داريد به خدا. اين روزها هر كسي نميتواند نويسنده بشود
عمو عباس!
جا دارد از کسی که سالها پیش من کوچک را با بزرگی چون تو آشنا کرد یادی کنم.
او همیشه می گفت: بیگمان گندمها سوخته بودند که بوی نان می آمد و کافری را به آتش می کشیدند که بوی گوشت بریان می تراوید. بی تردید مغز کودکی دیگر را به کتاب معارف تمام سالهای تحصیلی تبعید کرده بودند که نمره ی بیست گرفته بود.
امروز او رفته است، و حالا وقتی سال بلوا را می خوانم احساسش می کنم. نوشافرین را، آنطرفتر، سورملینا را و در آخر نسیم را.
خب این خاصیت عمو عباس است دیگر، مگه نه؟
همیشه نوشته هایت را می خوانم و حض می برم.
کوچیکت وحید.
آقاي معروفي عكس آخر چقدر مرا ياد آيدين انداخت .. آيدين يكهو شكسته شد ؟
خوب بود تو این اعترافات اسم بانو را می گفتید . البته یادتون هست که برای من اصلا مهم نیست، از این خاله زنک بازی ها هم خوشم نمی آید!!!!!!!! آدرسم را عوض کردم
قاعده ي بازي اين نبودا!
…عکسهایت گواه به یک اعتراف بزرگ است و آن این است که پیر شدی استاد..
سلام . نمي دانم چرا آنهايي كه رفته اند . در خيال من و خيال همه همانگونه ماده اند كه در آخرين ديدار تصوير سازي ذهني شده اند . ما به خودمان كه نگاه مي كنيم چقدر زود گذر ايام را در مي يابيم ولي براي آنهايي كه نيستند زمان متوقف مي شود . تصوير آخرت را كه ديدم ذهنم آشوبي عجيبي را تجربه كرد . بايد اين تصوير ذهني را بازسازي كنم . نوشته ها نمي توانند جاي تجربه ملموس را بگيرند . شايد اولين بار باشد كه دلم مي خواهد در ايران ببينمت . در خارج نه . در همان مجله گردون . جوان اما به پختگي امروزت . نمي دانم نوشتن اين حرف كمي براي من با اين سن و سال زيادي رمانتيك و كمي لوس بازي باشد حس مي كنم دلم برايت تنگ شده . خوب هست كه اينترنت هست و مي يبنيم آنهايي را كه گم كرده ايم
باسلام دوست عزيز
به نظرمي آيد كه خوش تيپترشده ايد و جااقتاده تر.
اعترافات
گاهي فكرمي كنم كه چرادراين مقطع اززمان زندگي مي كنيم وآمدنمان دراين زمان بدشناسي بوده چراكه شرايط بسيارسختي داريم وزندگي بسيارملال اور
اما ازيك طرف هم خوشحال هستيم كه درهمدوره شما هسيتم وحضورتان دلگرمي ما هست .
bishtar az in zogh kardam ke esme peymano didam hooshmandzadeye aziz va dozde fandake bozrog va tanaz nevisi ghadr v akasi maher ke be nazaram jozve madood adamhaeest ke midanad che mikonad!avalin dafast ke gozaram inja oftade va baz ham miofte moosighie matnam mahshareeeeeeeeeeeeeeeeee ye mahshare gondeeeeeee kheili gonde!
سلام .
كاش كسي عكسي از شما در هنگام نوشتن ميگرفت.بعد ميداد شما و ميگفت اين عباس اسطوره است.شما مي آوردي اينجا تا تراشنده پيكر فرهاد را مي ديديم.
ميتونم واستون يه كار بفرستم.؟
کاوه عزيزم،
من يک نويسنده معمولی بيش نيستم.
آقاي معروفي عزير
خواهش ميكنم بفرمائيد كه موزيك روي متن وبلاگتان را از كجا آورده ايد اگر اين موزيك را ميتوانيد خواهش ميكنم كه براي من ميل بفرمائيد من با اين موزيك خاطرات زيبائي دارم خواهش ميكنم در صورت امكان اين لطف را به من بكنيد.
با تشكر
زلال
Arvo Paert
Spiegel im Spiegel
سلام . من تازگي ها خواننده آثار زيبايتان شده ام . چون تازه چند هفته اي است كه فارغ التحصيل شده ام و فرصت نداشتم .خيلي دلم مي خواهد من هم مي توانستم داستان زندگي ام و تمام اتفاقات و سختي هايي كه اخيرا داشته ام را بنويسم . خيلي دوست داشتم شما را از نزديك مي ديدم و قصه ام را كه شروعش خوش بود ولي انگار پاياني ندارد را مي گفتم و شما تكه اي از آن را به تحرير در مي آورديد. قصه اي كه همه جا همراه من است و انگار نمي خواهد به اين راحتي ها دست از سرم بردارد.
آثار و احساستان را صميمانه مي ستايم .
سلام آقاي معروفي آقاي مجابي را چند ماه پيش در موسسه كارنامه ديدم و از شما مي گفت
به ما هم سربزنيد در ضمن خوش تيپي شما بر هيچ كس پوشيده نيست