از هوشنگ ناصری گفتم و کتابش که تازه درآمده. راستش هوشنگ ناصری کشف من است. مثل گل کوچولويی که نازکانه جايی دور از خاک برآمده بود و برای دلش مینوشت.
دلم میخواهد "پتک آهنين" را به شما معرفی کنم. مدت مديدی بود کتابی به اين توان نخوانده بودم. تنهايی، عصيان، بلوغ، و صداقت در اين کتاب قد میکشد. يک خودزندگينامه و افشای درون و رمان مدرن است که صادقانه و در نهايت جنون سروده شده. بايد آن را خواند.
تکهای از "پتک آهنين"
«ببین شعله، من میخوام به خودم شهامت بدم و یک احساس گزنده رو با تو در میون بذارم. احساسی که هرگز تا به حال بهت نگفته بودم.
شعله، من انسانی نیستم که بتونم با وجدان خودم در بیفتم. با هر خدا و دیوی در خواهم افتاد، اما با وجدان خودم هرگز. من فقط یک گوهر زیبا در درون خود میبینم، و اون هم اسمش صداقته. و فکر میکنم اگه این گوهر از نهادم زدوده بشه، تمامی شعرام اون جاذبه و غنای خودشو از دست میده و آثارم طبل تو خالی و چندشآور از کار درمیاد. تا به حال هر زخمی هم که در زندگی خوردم، نه از جانب صداقت، که از طرف ریاکاری بوده.
اینها رو به اینخاطر دارم میگم که نشون بدم که چرا تا بدین حد، من روی واژهی صداقت حساس شدهام. بگذریم.
شعله
من احساس گناه میکنم دوست من.
و چقدر هم سعی کردم که با ابزار توجیه به نحوی بتونم با وجدانم کنار بیام. اما نشد. مثلی هست که میگن: در سکوت، صدای وجدان به وضوح شنیده میشه. شعلهی عزیز، من فکر میکنم رابطهی پنهانی من با تو در غیاب آقای سلطانی، کاری بس موذیانه و ضد اخلاقیه که اصلاً با ذات و جوهر من سازگاری نداره. هر چه نباشه این مرد پدر خوندهی من محسوب میشه و منو بزرگ کرده. نه تنها آقای سلطانی، که حتا من با دوست و دشمنم این چیزها رو جایز نمیدونم. من یا نباید با همسر دوستم عشقبازی کنم، و یا که اگه کردم، باید صادقانه این موضوع رو با دوستم در میون بذارم. تنها در این صورته که یک عمل موذیانه، با اندک صداقتی به زیبایی ناب تبدیل میشه.
نزدیک به هشتاد درصد از زنان انگلیس، در غیاب شوهرشون با مردای دیگه رابطهی جنسی برقرار کردند. این نظرسنجی در بین مردها شصت و پنج درصد اعلام شده. این نشون میده که جامعه آزاد شده، اما آزاده نشده.»
«پس بنابراین هر دوی ما گناهکاریم.»
و تکهای ديگر:
گفتم: «بابا، مُرگ چرا آب میکوره، اینطوری سرش بالا میکنه؟»
«شکر خدا میکنه بابا جان، شکر خدا میکنه.»
«آب میکاام.»
و خشخش ساقههای خشک در جمجمهام میپیچید و چکههای روغن از سر و روی پدرم سرازیر میشد. کودکانه به دنبالم میآمد، با انگشتان کوچکش خوشه را بر میداشت: «آ! یکی پیدا کَدَم.» و نازکانه توی کیسه میانداخت.
«آفرین بابا جان! جمع کن.»
«آآآآب.»
«حالا بذار این کارمون تموم بشه بعد.»
خیره شدم بر گل کوچک، و سعی کردم گونه و انگشت پسر کوچولويم را در گور مجسم کنم.
«آب میکاااااااام!»
گفتم: «باشه بابا جان الآن میریم.»
باد، کتاب هزارتوی تنهایی را ورق زد، و با طنین گریه به عقب نگریستم.
گفتم: «چته چرا گریه میکنی؟»
«عِع ع ع ع ع آب میکاااااااام….»
دستش را گرفتم و پای کوچولوش بر خاک کشیده شد: «بیا بریم!»
درِ مشک باز شد و با عجله مقداری آب در لیوان ریختم. کوچولو دستش را به طرف لیوان دراز کرد. مردی از دور فریاد کشید: «هااااای!» و سیلی محکم بر دهان پدرم وارد شد.
لیوان پرت شد به روی خاک و عرق و آب بینی پدرم بر صورتم پاشيده شد.
«این آب مال شما نیست!»
آب بینیام را بالا کشیدم و همایون مرا از گور جدا کرد: «بلند شو بسه دیگه. بلند شو خودتو ناراحت نکن.»
«آه همايون.
من اين نجوای باد کيهان و اين موسيقی حزن رو چطوری تحمل کنم. آآی مسافران! مسافران،
مرگ خواهد آمد!
مرگ خواهد آمد و الاههی باد
ما را خواهد برد.
بلور شويد مسافران!
بلور شويد!»
و تکهای ديگر:
آدم اگه شطرنج بازی میکنه، باید به قانون بازی احترام بذاره. نه تنها به قانون بازی، بلکه باید با سپاس و زیبایی به رقیبش خیره بشه. و قادر باشه در حین نبرد، اون موسیقی کیهانی که در فضا منتشر میشه بشنوه. و من جانوری رو دیدم که در غیبت من سریع مهرهها رو جابجا کرد، تا من بیام و با حیرت براین جهالت خیره بشم.
گفتم: «بلند شو!»
گفت: «بریم سیگار بخریم؟»
«آره بلند شو!»
بلند شد. در را باز کردم و گفتم: «بیرون!»
گفتم: «حالا برو مثل تپاله خودتو بنداز پای گلبوتهها، تا بعد بتونی مثل یک شاخه گل رُز وارد معبد من بشی.»
«هُل نده مردکهی روانی چکار داری میکنی؟!»
گفتم: «آره من روانیام و رفتار آدم روانی غیر قابل پیشبینیه.»
نوشتم: «محاله شما بتونید به این زودی منو بشناسید.»
عظمتهای این کوتوله در عمق خوابیده و شما روی همان لایهی نخستین و فریبنده دارید موجسواری میکنید. حال آنکه من مثل پیاز میمونم. لایه در لایه و بُعد در بُعد.
جهانی سحرآمیز
جمجمهای به زیر اختران
پچپچی رازناک در تاریکی…
14 Antworten
سلام و خسته نباشید
همیشه به اینجا سر می زنم و از نوشته های شما استفاده میکنم بسیار زیبا و تاثیر گذار است ولی متاسفانه تا به حال نتونستم پیغام بگذارم
به شما لینک دادم
باتشکر
سلام
مثل اینکه من دارم اولین نظر رو میدموبرام جالبه…
شما هم تنها بودید؟نه از همین تنهاییای معمولی،اینطوری که بین این 6میلیارد آدم تنها باشی.
دنبال یه کم حقیقت باشی،پاکی،تکیه گاه،یا شایدم یه آغوش.جالبه ها،نه؟یه مرد! اما از این حرفا هم خسته شدم.یه روزایی تو اوج بودم.امن بالا بالاها.اومدم پایین.یواش یواش.حالا هم ت ولجنم.پستم.دنبال دست می گردم.نگید خودت پاشو که اونوقت فکر می کنم شماهم تا حالا اینطوری نبودید.اصلا از این جمله بدم میاد.من یه دست میخوام.یه شونه ،یه بغل.اصلا من یه داستان میخوام.یه افسانه.زنده.اینجا.
دیگه موندم.حتی به رفتنم فکر کردم.تا دمه رفتن هم رفتم،اما نذاشتن.شما بگید …
سلام..متشکرم به خاطر هوشنگ و کلمات..یه زحمت کوچیک دارم..این وبلاگ من که لینک شماست چند هفته ای است که فیلتر شده..ناگزیر وبلاگ جدید درست کردم..http://saeed-daraee.blogfa.com/تصحیح بفرمایید ممنون می شوم..با ترجمه ی یک شعر از کوردستان بروزم.( حبیبه هم رسید سوئد)از قباد جلي زاده..صدای برهم خوردن دندانهایت را از پیش می شنوم..
می بوسمت.
با سلام خدمت شما
تكه هايي كه از كتاب آقاي ناصري نقل كرديد بسيار جالب بود. سوالم اينست كه ايشان سايت يا وبلاگ دارند كه ما بتوانيم به صورت آن لاين آثارشون رو بخونيم؟
همه مردا اينجري هستن يه كمي دير صداقت يادشون مي ياد وقتي يكي واسه همه عمر قرباني شد من شعله ام از من سوال كنيد ون مي دونم صداقت يعني چي
ميان آزاد شدن تا آزاده شدن
تفاوت همين “ ه “ نيست……!
“ محاله شما بتونيد به اين زودي ها منو بشناسيد “
“ اين آب مال شما نيست! “
اشكم در اومد استاد!
بعد از هزار سال بالاخره لينك كردم!
با اجازه…….!
هم من هم كامپيوترم آدرس اين جا رو خوب از بر بوديم!
احساس نيازي نمي كرديم كه!
دوستت دارم استـــــاد!
هزاران دلیل میاورم
برای خبرهای سوخته
برای تار شدن لبخند عکس ها
چه بنوازم برایت با تار
تا عفو کنی مرا از هزار و یک دلیل سکوت؟
عفو
عفو
عفو
با شما نبودم انگار!
سلام استاد
سپاسگذارم بابت قسمت كردن متون زيباي آقاي ناصري
براي ما در ايران
خواندن همين چند سطر هم لطف فراواني داره
دورود /
وقتي استاد چنين تعريف ميكنند حتمن هم اثر و هم نويسنده جوهره وجودي خوبي دارند .
كاش در دسترس بود تا لطف كامل ميشد .
بابت همين شريك كردن من و ما در همين چند خط هم ممنون .
وقت خوش ././././././././././.
کشف با شکوهی بود باسی
حالا نمیدونم کدومتون رو بیشتر دوست داشته باشم
نکنه خودتی باسی؟
رومن گاری کلک…….بگذریم……………..
علي عبدالرضايي به نظر من يك سوء تفاهم غم انگيز است.
زبان شعري هوشنگ ناصري به كنار , اما زبان روايي روان مي طلبد بيشتر تعمق بيشتري در اثر داشته باشيم . بهر جهت سپاس معروفي عزيز كه نويسندگان خوبي را معرفي مي فرمائيد خواه با درج مطلب خواه با لينك در كناره .
چشم هايم كپك زده
بس كه معروفي كم دارم !
سلام آقای عباس معروفی عزیز
در یاداشتهای وبلاگتون (تکه ای از یک داستان) داستان کوتاهی از من(چشمهایش) را تایید کردید .بسیار خوشحال شدم.خوشحال تر میشوم نظرتان را در مورد آن نیز بدانم.و اگر قدم بر وبلاگم بگذارید دستتان را خواهم بوسید .
دوست دار قلم و کاغذتان محمد جاویدان
http://www.kakach.blogfa.com
ممنونم.