Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

28 Antworten

  1. سلام.
    سنگ بد گوهر اگر کاسه زرین بشکست قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
    معروفی عزیز !
    دل قوی دار. اینها اگر می دانستند حرف حسابشان چیست حکم مریدشان را
    اجرا می کردند و سلمان رشدی را می کشتند . اینها زیر بار زور نمی روند مگر زور پرزور باشد!!!
    روزی که پرچم آدمیان را در مریخ می کارند اینها پرچم آدمیان را از زمین
    بر می دارند!!
    زنده باشی و درس زندگی بدهی به اینها.

  2. از اینکه به کلبه خاک گرفته نا مرتبط ما سر می زنید ، متشکرم. این کلبه خراب به خاطر بی سوادی صاحبش فکر نمی کنم به این زودی ها دوباره سر پا بشه.
    بازم ازتون ممنونم.

  3. ازغم دوست دراین میکده فریادکشم /دادرس نیست که درهجررخش دادکشم
    دادوبیدادکه درمحفل مارندی نیست/که برش شکوه برم دادزبیدادکشم
    این شعرازامام خمینیه،حالانمی دونم این آقاپیش خودشون چی فکرکردن که خودشون سربازامام خمینی می دونن …جزافسوس کاری نمی توان کرد
    آقای معروفی بهتربودقداست وبلاگتون رواین قدرساده آلوده نمی کردین .درپناه حق.

  4. آقای معروفی عزیزم! نمی دانم که می خواهم به شما چه بگویم.فقط می دانم در هم فشرده اید.می دانم دلتان,ذهنتان و گوشتان پر است.اما باز هم بگویید.با همان کلمات آشنایی که ما را به روزهای خوب می برد…
    „کودکانه“ را گوش کنید و „یه شب مهتاب“ بخوانید!

  5. سلام آقاى معروفى
    این جا چیزى گم نشده؟ مثلا مطلبى، نظرى؟ چیزى؟! …
    یا چشم هاى خسته ى من اشتباه مى کنند؟!
    به هر حال من هم : …
    شاد باشید و برقرار

  6. عباس معروفی را سال ۷۴در غرفه گردون دیدم و در دفتر نظرات نظرم را نوشتم .آن موقع پیکر فرهاد تازه درآمده بود.آقای معروفی یک داستان می فرستم لطفاً بخوانید.با تشکر
    شب حسنک
    و چون شب چندم برآید گویم بانو،بانوی قصه‌گو،هیچ دانسته‌ای خوشتر داریم این شب‌ها هرچه زودتر سر آید و داستان ترا پایانی نباشد؟بانو من اگر فریفته‌ام عجب نیست،کاتب نیز از تقریر باز مانده‌است.ملک جوانبخت ،من شما را می‌نویسم،نوشته‌ام که سودای نوشتنم نماند ورنه خواب را نه چنان جسارت است که از چشمان ملک درگریزد.
    می‌نویسم که باشم.غول چراغ جادو هم باشد اگر باکی نیست،فرا چنگش می‌آورم.می‌نویسم که هستم.فرمان حسنک نیز زان نوشتم که بود، که هست.پای ایستادنم اگر نماند دریغ مدار که من اینها به مدد نفس وی نویسم که گفت کرامت از آن یافتم که نوشتندم و بر سدره المنتهی ایستادم و جهان فرودست نگریستم.آفتاب چون از مشرق برآید بانو عجب مدار که من خفتن ازو آموختم که جهان بر سینه راست کرد و به هفت سال دمی درنخفت.کاتب از ما ننویسد اگر از هفت ساتگین نیم منی بایست نویسد که به یک نفس در کشیده‌ایم و پوزار راست کرده‌ایم مر گشتن جهان را.آری خوشتر داریم این ایام سر برود به هنگام و مرد را یارای خفتن نماند که نماند.سر گرانی از ملک اگر آموخته‌ام سرفرازیم نیز از هموست که گفت بنویس کاتب.بنویس ما را با شهرزاد قصه‌گو حکایت چنان در پیوسته‌ست که مرکب بر قرطاس سپید تو.مرگ ترا خوش نداریم که مرگ ماست.بانو تو خود مایی.از خود چگونه بدر رویم که ایستاده‌ایم که نوشته شویم.مادران جهان را ندا دردهید سپید بپوشند سرتاپای که دل از جهان ربوده‌ایم و بر بلندای قامت شما دوخته‌ایم.لب‌هایمان را به خنده چکار که کاتب نبشت از ما نیست او.ما به عالم نبشته دوخته‌ایم و زو حیات یافته‌ایم.
    :حسنک کجایی؟
    ما نبز همان جاییم.دورادور.گرداگرد.شنیده می‌شویم،می‌شنویم.بوئیده می‌شویم ، می‌بوئیم.نوشته می شویم،می‌نویسیم.ماهتاب شبانگاهی چون برتابد گوئید کنار بایست بانو داستان حسنک آغاز کرده‌است.
    ■ ■ ■
    ایستاد.پشت بر سینه‌ی دیوار.صفیر دو گلوله فضا را برش داد.

  7. با سلام ، جناب آقای معروفی چرا نظر ( comment ) این جانب که مورخ ۲۴ژانویه (دومین نظر ) درج شده بود را حذف کرده اید آیا واقعیات موجود را شما هم انکار ( سانسور ) می کنید . از ماست که بر …

  8. گل من، پرنده ای باش و به باغ باد بگذر.
    مه من، شکوفه ای باش و به دشت آب بنشین.
    گل باغ آشنایی، گل من، کجا شکفتی؟
    که نه سرو می شناسد، نه چمن سراغ دارد.
    نه کبوتری که پیغام تو آورد به بامی
    نه به دست مست بادی گل آتشین جامی
    نه بنفشه یی نه بویی، نه نسیم گفت و گویی
    نه کبوتران پیغام، نه باغهای روشن….

  9. … پشت دریچه نمناک چشم من
    ترس گنجشک های گرسنه ابله!
    از مترسک جالیز…
    تازه نیست!
    صدای قطع درختان سبز سبز
    به تیغ کینه‘ جلادِ زیستن،
    صدای مردن نیلوفران عشق
    صدای خنده مرداب…
    تازه نیست!…
    تقدیم به عباس معروفی عزیز! که اگر چه بی „گردون“ اما بر گردونه خواهد ماند.

  10. Abbas Aziz Salam
    Be tore etefaghi Webloge shoma ro didam va cheghadar moteasef keh zod tar nadideh bodam, matalebe shomara mikhanam va lezat mibaram. Ampor eftekhar mikonam keh chenin hamsharii daram
    Dosdarat
    Ali

  11. سلام
    عباس دیر شد اما نوشتم… نقدی بر نامه ات……….راستی بخاطر نقد پذیری مطلب را ار وبلاگ کپی کنو یا معرفی … دوستان هم می توانند مطلب را ببینند و نظرشان را بدهند…
    عباس منتظرت هستم………………
    نقدم ………اصلا خودتان بخوانید….
    وبلاگ ایران امروز

  12. سلام … پرونده ی رمان “ رود‌ راوی “ نوشته ابوتراب خسروی…. در گفتگو با ابوتراب خسروی ونظرات صالح حسینی& محمدرضا گودرزی& رضا امیرخانی& حمیدرضا نجفی و پویا رفویی…. در روزنامه جام جم ….

  13. سلام آقای معروفی:
    من دانشجوی جامعه شناسی دانشگاه نهران هستم.
    نمی دانم در حال حاضر شما کجای این کره خاکی هستید ولی مشتاقم که بدانم اگر سفری به اینجا داشتید می شود که ار شما دعوت کنم که قدم رنجه بفرمایید و سری هم به ما بزنید؟
    اگر مرحمت کنید و آدرس میلتان را داشته باشم و بتوانم با شما مکاتبه کنم ممنونتان می شوم.
    اگر کوتاهی در این نوشته من می بیند به شکوه قلمتان مرا ببخشید.
    منتظر جوابتان به میلم هستم.
    “ پاینده باشید“

  14. سلام آقای معروفی اسم من مریم است و در ایران سینما می خوانم.تدوین فیلم.
    من از مخاطبان دائمی سایت شما هستم.
    جمعه شب برای اولین بار برای خودم یک وبلاگ درست کردم منتها به صورت تستی.هنوز خیلی از چیزها را بلد نیستم،مثلاً می خواستم لینک سایت شما را در وبلاگم بگذارم ولی متاسفانه هنوز این کار را نمی دانم.می دانم که شما تاتر خوانده اید.
    خوشحال می شوم که نگاهی به وبلاگم بیندازید و نظرتان را بگویید،
    هر چند خیلی آماتوری است .اسم وبلاگم وودی آلن است و این هم آدرس وبلاگ :
    http://botyiab.persianblog.com/

  15. فغان ! که سرگذشت ما
    سرود بی اعتقاد سربازان تو بود
    که از فتح قلعه ی روسبیان
    باز می آمدند
    عباس عزیز مقاله ی جدیدمو بخون .همیشه به بلاگت سر میزنم

  16. … آقای معروفی با درود به وبلاگی که راه انداخته ام یک نگاهی بکن . هنوز کامل نیست. ولی در سایه هر وقتی به چنگم افتاد آنرا کامل تر خواهم کرد.
    تصدقت محمود دهقانیdehgani.persianblog.com

  17. جالب است اینجا کسی برای نوشته ای پیام نمیگذارد . نوشته ای در شرق بود تصادفی خواندم بنام پایان یک انقلابی . برایم جالب بود برای همین چیزی درباره اش در وب لاگم بنام( انقلابیون درست و غلط؟) نوشتم . بد نیست نگاهی به هردو بیانداز ید . که همه انقلا بیند

  18. عاشقانه رمانهایتان را میبلعیدم… سمفونی مردگان را اول دبیرستان بودم که خواندم…آدینه و گردون خواندن را هم از همان دوران شروع کردم…غرض اینکه خیلی سال است که میشناسمتان و با قلمتان آشنایم…
    اما…خواندن این نامه پر از بغض و کینه شگفت زده ام کرد…
    تا به کی میخواهیم کینه یکدیگر به دل بگیریم و تلاش هر گروهی را برای رسیدن به آینده ای بهتر ناچیز و بی ربط جلوه دهیم…تا به کی می خواهیم اینچنین بیرحمانه همیشه نیمی از واقعیت را نبینیم…و همه را به یک چوب برانیم همان طور که ما را همه به یک چوب راندند…
    بسیاری از همان روزنامه هایی که چراغشان خامووش شد متعلق به همین هایی بود که امروز تحصن کرده اند… بسیاری از آنهایی که در این سال های اخیر زندانبان کله شان را در توالت فرو کرده است جزو همین گروهی هستند که شما ناجوانمردانه به یک چوب میرانیدشان…ما کی یاد میگیریم که انصاف نگه داریم؟… چرا به دیگران اجازه نمیدهیم متحول شوند…همه درد ما از اینهمه کینه ورزی و تفرقه است…
    دیر به تحصن دست زندند درست…ولی به گمانم ما یا حداقل شما و امثال شما که هم تجربه دارید و هم ادعا بسیار بالغ تر از این میتوانید باشید…
    کمی نرمش بیاموزیم حتی اگر زندگی با ما نرم نبوده است… قدری انصاف… خدایا!!!!!