————-
گفتگوی نشریهی آلمانی (Esthetic Pure) را که هنوز منتشر نشده و هفتهی آینده منتشر میشود، اینجا انتشار میدهم. متن اصلی آلمانی ست، از یک گفتگوی صمیمی خانم زیگرید تیله با من به متن درآمده. خانم تیله متن نهایی را برای من فرستاد که ببینم و تایید کنم. ترجمهی فارسیاش را میگذارم اینجا تو ببینی.
استتیک: آقای معروفی، شما در سال ۱۹۹۶ به آلمان آمدید. چرا ایران را ترک کردید؟ آیا خود را مخالف رژیم جمهوری اسلامی میدانید؟
عباس معروفی: در سال ۱۹۹۶ من بعد از گذراندن سه دادگاه پیاپی برای نوشتن و انتشار مجلهی ادبی گردون، به شلاق و زندان و دو سال ممنوعیت از نوشتن محکوم شدم. با کمک سفیر آلمان توانستم ایران را ترک کنم و به آلمان بیایم. مدت هفت ماه در خانهی هاینریش بُل زندگی کردم. روزی خانم آنه ماری بُل به من گفت آقای معروفی! شما خیلی موبیل هستید، میخواهید اینجا کار کنید؟ گفتم بله، با افتخار. و مدت یک سال هم آنجا کار کردم. و در خانهی هاینریش بُل بود که فرصت یافتم خودم را ببینم. ببینم کجا افتادهام؟ چرا افتادهام؟ کجایم شکسته؟ و حالا چکار باید بکنم؟ آن روزها نویسندهی ۳۸ سالهای بودم که کشورش را به خاطر نوشتن از دست داده، فرصت خداحافظی از خواهرها و برادرهاش نداشته، و حتا نتوانسته دستنوشتههای خودش را جمع و جور کند. ۲۴ ساعت فرصت داشته حکم قضایی را دور بزند و کشور را به مقصد آلمان ترک کند. آن شب شبی سیاه در عمرم بود؛ دو ماشین پر از پاسدار ما را تا فرودگاه تعقیب میکردند.
حدود ۴ سال در دست بازجوهای رنگارنگ وزارت اطلاعات اسیر بودم، هفتهای سه یا چهار بار مرا در وزارت اطلاعات یا در اتاقهای هتل هیلتون زیر فشار میگذاشتند و اذیتم میکردند. بعدها در آلمان فهمیدم که تمام آن مدت زیر دست تیمی اسیر بودم که به قتلهای زنجیرهای شناخته شد؛ تیم سعید امامی مخوف! و همانها چند شاعر و نویسنده را ربودند و با طناب خفه کردند یا با چاقو قطعه قطعه کردند. من از دست اینها بود که گریختم؛ نه از حکم شلاق و زندان. میدانستم اگر بروم زندان مثل دوست نویسندهام، سعیدی سیرجانی، با شیاف پتاسیم سکته خواهم کرد..
من نویسندهام، عضو تشکیلات سیاسی نیستم، اما کار یک نویسنده و روشنفکر چیست؟ جنگیدن با وضعیت موجود برای رسیدن به وضعیت موعود. نه؟
استتیک: شما آلمان و برلین را به عنوان وطن جدید هدفمند انتخاب کردید؟ و نیز هوفمند کتابفروشیتان را در خیابان کانت باز کردید؟ چرا کانت؟ چرا ادبیات فارسی؟
عباس معروفی: بله. کتاب سمفونی مردگان در آستانهی انتشار بود، دعوتنامهی دوست بزرگم، گونتر گراس و دعوتنامههای اتحادیهی ناشران آلمان و انتشارات سورکامپ برای من چراغهای روشنی بود که میدانستم مثل اکثر پناهندهها در جهان، پا به درون تونل تاریکی نمیگذارم که آن سویش را نشناسم. من آلمان را با ادبیات و تئاتر و موسیقی و فرهنگش خوب میشناختم. کانت را میشناختم، و از این که توانستم با دقت یک کتابفروشی به نام صادق هدایت، نویسندهی بزرگ کشورم در خیابان کانت تاسیس کنم، خیلی خوشحالم.
استتیک: آیا شخصیتهای رمانهای شما بازتاب تجربهی شخصیاند؟ یا دارید شرایط خاص زمانها را بازگو میکنید؟ آیا شما نقد اجتماعی و یا جامعهشناسانهای را بازتاب میدهید؟
عباس معروفی: هر نویسندهای در نهایت خودش را مینویسد. با اینهمه، لزوما شخصیتهای رمانهای من خود من نیستند. من به عنوان نویسنده جوهری هستم جاری در تن خودنویسم؛ باید این جوهر را در رگهای شخصیتهای رمان بریزم. من آدمم، با تمام اشتباهاتش. آدمم با تمام عشقش. یک دوربین پر از چشمم، با حافظهای دستهبندی شده، که باید همه چیز را حول محور انسان ببینم و بشنوم و بعد خرج کنم. طبیعی است که در رمانهایم جامعه و انسان را نقد میکنم. هر روز مینویسم؛ رمان، وبلاگ، فیس بوک، و گاهی در دفتر یادداشتهای روزانه.
استتیک: مهمترین رمانهای شما کدامند؟… مثلاً یکی از جملههای رمان "فریدون سه پسر داشت"؟ و تم آخرین کار شما چیست؟
عباس معروفی: مشهورترین رمان من "سمفونی مردگان" است، اما نیمی از خوانندههای من رمان "فریدون سه پسر داشت" را عمیقا دوست دارند، و جالب است که یکی از تمهای پارالل هردو رمان، برادرکشی است. در اولی برادرکشی غریزی است، در دومی برادرکشی ایدئولوژیک. این را یک نویسنده در نقدی که نوشته بود به آن اشاره کرده بود، و تازه فهمیدم که هنوز برادرکشی دارد ناخودآگاهم را قلقلک میدهد، تازه فهمیدم این برادرکشی تمامی ندارد، اما یک سرش دست سیاستمدارهای منطقهی ماست، که قدرت را برای قدرت میخواهند، نه برای خدمت به مردم، و همین جاهطلبی مادامالعمر بلایی به سر مردم و جامعه میآورد که باز هم نویسندگانی تازهنفس بیایند و از برادرکشی بنویسند.
فاشیستها میگویند با بمب بزن صاف کن، بعد بساز! ولی ما نویسندهها اهل صاف کردن نیستیم، ما دو تا دست داریم، و با همین دو تا دست باید درخت بکاریم. درخت را یکی یکی بکاریم، و آبش دهیم. آنقدر بکاریم تا همه جا را سبز کنیم. این دعوا تمامی ندارد! نگاه کنید به ترکیه! نگاه کنید به عراق و افغانستان و عربستان و اسراییل و سوریه! در این نظامها انسان یک عدد است، که میشود به سادگی صفرش کرد.
تمهای رمانهای من همیشه با یک اسطوره بافته شده، در یکی هابیل و قابیل، در یکی فریدون و پسرهاش، در یکی آنتیگونه، در تازهترین رمانم، مدهآ. عنوانش هست: «مدهآی ایرانی!» و مثل مدهآی اوریپید سخت عاشقانه است، سخت سیاه و تلخ.
و این را خوب میدانم که سرنوشت انسان با اسطورهها عجین شده است. نمیتوان از این سرنوشتها گریخت. انگار آدمها دارند همان اسطورهها را بار دیگر زندگی میکنند، و هر بار با امکانات زمان خودشان.
تکهای فریدون سه پسر داشت:
پدر گفت: «وقتی یک تسمهکش بازار، مثل اسدالله لاجوردی بتواند بچهات را بگذارد سینه دیوار، چه توقعی داری؟ من خودم نماینده مجلسم، از معتمدان بازار، اما هیچ حساب و کتابی در کار نیست. اصلاً معلوم نیست مملکت را کی اداره میکند.»
مامان گفت: «هرکس صبح زودتر از خواب بیدار شد.»
پدر گفت: «چه میشود کرد؟»
مامان گفت: «بچهام را سربهنیست کردید، خدا ازتان نگذرد.»
پدر گفت: «برای همین است که میگویم فریدون سه پسر داشت.»
مامان گفت: «لابد اسد و مجید و سعید!»
پدر گفت: «نخیر. فریدونِ شاهنامه را عرض میکنم، بانو. فریدون سه پسر داشت: ایرج و سلم و تور، که جهان را بین آنان تقسیم کرد. ایران را که بهترین بخش بود به ایرج سپرد. یونان و روم و شام را به سلم داد، و تورانزمین را به تور. اما سلم و تور به ایرج حسد بردند و در جنگی او را از پای درآوردند.»
مامان گفت: «فردوسی هم مزخرف گفته. فریدونِ شاهنامه چهار پسر داشت، ولی همه میگویند سهتا. معلوم نشد چه بلایی سرِ آن یکی آمد. همه آدمها یک چیز پنهانی دارند که حاشا میکنند و رازشان را با خود به گور میبرند. مثل گربهای که چهارتا میزاید، یکیش را میخورد و خودش هم باورش میشود که سهتا زاییده. فردوسی هم مثل تو مزخرف گفته، فریدون. راستش را بخواهی فریدون چهار پسر داشت: ایرج و اسد و مجید و سعید. یک دختر هم داشت، انسی.»
استتیک: در غرب به نظر میآید که بخش فرهنگ ایران خودش را از بازتاب دادن شرایط حکومتی کمی آزاد کرده. شما هم همینجور فکر میکنید؟
عباس معروفی: در منطقهی ما، حکومتها یک تصویر از خودشان برای مصرف داخلی دارند، یک تصویر هم برای نماهای خارجی. رفتارشان دوگانه است. در داخل نویسنده و روزنامهنگار را زیر فشار میگذارند و زندانهاشان را از آنها پر کردهاند، در تریبونهای بیرونی اما شعار آزادی و دموکراسی میدهند. هر کس هم بیشتر شعار میدهد، خطرناکتر است. اردوغان را در ترکیه ببینید! اسد را در سوریه ببینید! اینها دارند خودشان را میسازند اما به قیمت نابود شدن مردم و کشور خودشان. حتا نابود کردن دنیا. هرگز نمیفهمند که یک جامعه باید با سلیقه و خرد جمعی ساخته و پرداخته شود.
ناشر ایرانی من هنوز برای گرفتن مجوز انتشار کتابهایم تلاش میکند، و هنوز پنج کتاب من اجازهی انتشار ندارد. رژیمی که از حضور نویسنده و انتشار کتابش هراسان باشد، قطعا کشور را با سرنیزه اداره میکند، نه با خرد جمعی.
استتیک: نظر شما در مورد نقش سیاسی ایران در منطقه چیست؟ در منطقهی بحرانی خاورمیانه، و از دیدگاه سیاست غرب و اروپا…
عباس معروفی: منطقهی ما از سالها پیش منطقهی دیوارهاست. آمریکا در افغانستان با طالبان یک دیوار گوشتی ساخت که خطر کمونیسم را بی اثر کند. اما این دیوار گوشتی پا درآورد، بال درآورد، و عاقبت از برجهای دوقلوی نیویورک سر درآورد. این تجربه انگار چیزی به آنها نیاموخت، باز دیوار ساختند و این بار در برابر طالبان. اما این بار دیوار گوشتی، بچههای خودشان بودند. بچههای دلبند خودشان را شیر دادند، بزرگ کردند که از آنها دیوار بسازند در برابر طالبان؟ باور میکنید؟ نه. آنها هیچ از دیوار برلین درس نیاموختند، و هیچ دقت نکردند که علیرغم فروریزی دیوار برلین، جای زخمش مانده است؛ جای زخم بر زمین مانده است، بر دلها و خاطرهی آدمها مانده است. این چیزها خون تلخی است که میرود به رگهای مردم، و در ذهنشان تبدیل به حافظه میشود.
منطقهی ما منطقهی قلدرهاست. منطقهی قلدربازی. بکش تا زنده بمانی! رژیم ایران هم این را فهمیده دارد از خودش حفاظت میکند، و قیمت این قلدربازی هم براش مهم نیست، مهم این است که جمهوری اسلامی تبدیل به حکومت اسلامی شود، و یک نفر برای همهی آن ۸۰ میلیون نفر تصمیم بگیرد. بعد هم راستترین آخوند شورای عالی امنیت ملی، حسن روحانی با شعارهای بسیار برای آزادی و دموکراسی و حقوق بشر رییس جمهور شد، فقط به این خاطر که احمدینژاد نبود.
استتیک: نویسندههای محبوب شما؟ در جهان؟ در ایران؟
عباس معروفی: نویسندهی محبوب من همیشه چخوف و داستایوفسکی و آلبرکامو و گراهام گرین و گابریل گارسیا مارکز و هاینریش بل و شکسپیر و همینگوی بودهاند. در ایران نویسندههای جوان و خوبی در راهند. چهار سال است که دارم تجربهی ۴۰ سالهام را از طریق کلاسهای آنلاین با آنها تقسیم میکنم. اما هنوز نام "صادق هدایت" بر پیشانی کتابفروشیام در خیابان کانت برلین میدرخشد.
2 Antworten
سلام جناب معروفی
محشر بود….هر کلمه ای رو که بیان کردید دلمو به لرزه درآورد..
به راستی چرا؟
حیف شما…حیف ما…حیف وطن عزیزم ایران…
ری را
من به عنوان نویسنده جوهرى هستم جارى در تن خودنویسم.
عالى!