——–
آمریکا بودیم. کارگاه داستان بود. داشتیم میرفتیم خانه. در ورودی آپارتمانها بین آنهمه فروشگاه مختلف، یکیشان ابتکار قشنگی زده بود. در یک حوض بزرگ پر از آب، طالبی ریخته بود. طالبیهای کوچک و بزرگ توی آب رونده غلت میزدند و رنگبازی میکردند. گفتی چه خوبه اینا! و ایستادیم به تماشا. نگاهت کردم: «میخوای بگیریم برای همه؟» پلک زدی: «اوهوم بگیریم.» از خانمه پرسیدم چند؟ گفت دانهای یک دلار. پنج تا گرفتیم. توی کیفم دنبال دلار میگشتم اما همهی پولهام چرا یورو بود؟ داشتی نگاه میکردی. بعد دست انداختی زیر اسکناسها یک ده دلاری پیدا کردی. ایناهاش! گفتم بنازم به این چشم بی عینک! مثل صدات. خندیدی. بعد یک آقای قدبلند از پستو درآمد. رفتی طرفش و شنیدم که آدرس یک داروخانه یا یک دندانپزشک را پرسیدی. آقاهه گفت «الان تعطیلیه، فکر نکنم پیدا کنین. ولی شمارهی منو بنویس به من زنگ بزن برات پیدا کنم.» خواستم بگویم لازم نکرده، خودم براش پیدا میکنم. آقاهه خودش را کشید جلو با ماژیک روی یکی از طالبیها شمارهاش را نوشت. خطش خوانا نبود. عجق وجق نوشت. گفت «میدونی خوشگله! خودم پزشکی خوندم ولی ول کردم اینجا طالبی میفروشم خیلی بهتره.» تو خندیدی. بهش گفتی: «هیچ توجه کردهاید که در کشور ما آدمهای خوش سروزبان همگی متقلب هستند؟!» بعد نگاهم کردی: بریم؟ گفتم: «این جملهت منو یاد داستایوفسکی انداخت.» گفتی: «اوهوم. بریم.» و طالبی شمارهدار را پرت کردی توی حوض. «نمیخوامش!» خواستم بغلت کنم. راه افتادیم. خواستم ازت خیلی چیزها را بپرسم، اما فکر کردم مگر پرسیدن دارد؟ از خواب که بیدار شدم بهار پشت پنجره ضرب گرفته بود، نرم نرم میبارید. این پشتدریهای سفید توردارت را بیشتر از آن قبلیها دوست داشتم. با نوک انگشت گوشهاش را کنار میزدی بیرون را نگاه میکردی. گفتم: «داشتم خوابتو میدیدم.» خندیدی: «من نبودم. گفته باشم!» ساکت ماندم. میدانستم داری سربهسرم میگذاری. گفتی: «چه خوابی دیدی حالا؟» با نوک انگشت روی گوشهام راه افتادی. گفتم: «تو دیووونهای بهخدا. بذار بخوابم. دیشب تا همین نزدیکیها نوشتم. میفهمی؟» و باغچه را با دست نشانت دادم، تا دم جوی زلال چشمهاعلا پیش رفتم: «تا همینجاها!» نوک دانهها از زیر خاک جوانه زده بود و آفتاب تند میتابید. «چی کاشتی حالا؟» نگاهت کردم، هنوز دم نردههای بالکن ایستاده بودی، پیرهن نخی آبی خنک تنت بود از آنها که با هر نسیمی پوست تنت را مورمور میکند. گفتم: «درخت میشه.» دستت را سایه کرده بودی روی پیشانیت. سرت را کج گرفتی: «تو خالد منی؟»
قد راست کردم: «خالد؟!» چه این پیرهن به تو میآمد. گفتی «تلافی میکنم.» یک باد بلند پیچید توی شاخههای درخت. سردم شد. هیچوقت باد را دوست نداشتهام. خودم را بغل کردم. گفتی: «وقتی بیام تلافی میکنم.» انگار پلک زده باشم، از خواب پریدم. از راهی دور چنان پرت شده بودم که تمام تنم درد میکرد. چند بار پلک زدم؛ دنبال آن پشتدریها میگشتم. دنبال آن پیرهن آبی. دنبال آن خورشید. دنبال آن صدات. یخ کرده بودم. پنجرهها را توفان گشوده بود، و دانههای درشت تگرگ تا دم تختخوابم پیش میآمد. اینها نشانهی چیست؟ چرا یادم رفته پنجرهها را ببندم؟ چه اتفاقی دارد میافتد؟ دیگر نتوانستم بخوابم. کتاب را باز کردم؛
راسکولنیکوف خیابان را ترک کرد و رفت توی سبزهها، روی زمین دراز کشید و بیدرنگ خوابش برد. خوابهای آدم بیمار بیشتر وقتها ابعاد خارقالعاده به خود میگیرد، و چنان واقعی میشود که جای شک و تردید باقی نمیگذارد… دکورهایی که تمام مدت این وقایع در آنها میگذرد، چنان واقعیاند و آکنده از جزییاتی پیشبینی نشدنی، چنان مبتکرانه، با انتخابی چنان دقیق که امکان ندارد فرد به خوابرفته آنها را در عالم بیداری از خودش اختراع کند، حتا اگر هنرمند بزرگی مانند پوشکین یا تورگنیف باشد. این خوابها به آسانی فراموش نمیشوند.
پُففففففففف!
Eine Antwort
با سلام و احترام.آقای معروفی عزیز من خیلی مایل به شرکت در کلاسهای شما بودم ولی موفق نشدم.ایا باز هم امکان استفاده از تجربیات ارزشمند شما وجود دارد.ممنون
—————-
خانم الهام عزیز
یک ای میل یا شماره تلگرام برای من بکذارید تا به دستیارم بگویم شما را ثبت نام کند