گفت: «قرار بود بشود، اما نشد.»
خواستم بگویم: «شاید همان بهتر که نشد! نه؟» ولی گفتم: «همین؟» و از مغازهاش زدم بیرون. هوای برلین آفتابی و گرم بود. دلم بستنی میخواست. یک بستنی رنگی منگی با کلی میوهی تازه. و در راه فکر کردم که نباید ازش دلگیر باشم. یادم افتاد که قبلاً هم همچو چیزهایی به من گفته بود، آنهم با عجله، درست هنگامی که اتوبوس یا قطارش داشت راه میافتاد سرش را از شیشه بیرون آورد: «من قول نمیدهم. چون نمیتوانم بهش عمل کنم.» بله، گفته بود. اما آیا این آرامم میکرد؟ نمیدانم. من پیش پدربزرگم بزرگ شده بودم و یاد گرفته بودم که وقتی آدمی حرفی میزند تا پای جانش پای حرفش میایستد؛ این یعنی مرام، یعنی منش، یعنی معرفت. میدانستم این چیزها را اگر برگردم بهش بگویم شانه بالا میاندازد و جوابی میدهد که نتوانم دیگر حرفی بزنم. لال شوم یک گوشهی پیادهرو را بگیرم مثل حالا بروم بروم بروم… تقصیر خودش نیست، سرعت قطارش بالاست هیجان سرعت راهی جز این براش نمیگذارد؛ آنقدر بالاست که در بین جمعیت مرا اصلا نمیبیند. بگذار وقتی قطارش ایستاد و پیاده شد شاید خودش متوجه شود به حرفم برسد. شاید هم اصلا یادش نماند. کسی چه میداند. فقط میبینم که آدمها عوض شدهاند، روزگار عوض شده، این روزگار با آن روزگار فرق دارد. اما چرا نمیتوانم بفهمم که چه فرقی دارد؟ چرا فرق دارد؟ چرا پدربزرگم نیست که این چیزها را ازش بپرسم؟ آخر من که کسی را ندارم، از کی بپرسم؟ آفتاب که همان آفتاب است. کلمه هم همان کلمه است. نه مغول حمله کرده، نه سونامی آمده، نه زبان عوض شده. تو به من بگو چه اتفاقی افتاده؟ چه بلایی سر من آمده؟
5 Antworten
چقدر راحت دروغ میگین شما.
از خودتون قدیس ساختین که چی؟ که همه مقصرن و بدن و شما خوبین؟
کسی نمیتونه اینهمه درغ بگه توی نوشته اش اگه دروغگو نباشه واقعا.
————————-
پاسخی ندارم
اینو میذارم اینجا بمونه که هروقت به این صفحه سرزدید نظر مشعشع خودتون رو ببینید
آدما معممولا از نداشته هاشون حرف میزنن. اینو برنارد شاو گفته. اگه مرام و معرفت داشتی لازم نبود مرتب تکرار کنی. نداری که میگی.
—————–
بله بله بله
باز هم حق با شماست
نوشته هاتون حرف نداره.. من وقتی کتاباتونو میخونم میرم توی داستان… غرق میشم، عاشق میشم، میشم شخصیت اصلی داستانتون….
سلام اقای معروفی…
من ..یه خواننده قدیمی…یه نویسنده نو پا….بی نهایت مشکل پسند
سردرگم…
باید بگم از وقتی با اثار شما اشنا شدم چیزی رو پیدا کردم که از کودکی دنبالش بودم…“الهام“
نمیخوام بگم دوست دارم مثل شما بنویسم چون مقلد صرف بودن از نظر من بی ارزشه…..نه..اما دوست دارم شما همیشه منبع الهام من باشید…شما و نوشته هاتون…
وقتی کتاب هاتون رو میخوندم…در کمال ناباوری خودم…اتفاقی افتاد که از من بعید بود
اینکه به نتیجه فکر نمیکردم..که چی بر سر ایدین اومد..یا نوشا به کجا میرسه…چرا که مشغول لذت بردن از خط به خط نوشته هاتون بودم…مدام با خودم میگفتم ای کاش هیچ وقت تموم نشه…
ای کاش هیچ وقت تموم نشه…
نمیدونم این نظرات رو میخونید یا نه…اما نهایت ارزوی من اینه که یه روزی یه نفر پیدا بشه و بدونم بعد از کلی خوندن و زیر و رو کردن نویسنده های ریز و درشت و معروف…این حسی که من به شما و نوشته هاتون دارم رو…نسبت به نوشته های من داره..اون وقت فکر کنم تکیه بدم به پشتی صندلی..یه نفس راحت بکشم و لبخندی بزنم به وسعت تمام دنیا…انگار که رسالتم رو به پایان رسونده باشم
برای همین خواستم علی رغم این همه تعریف و تمجیدی که شنیدید و میشنوید…من هم حرفم رو زده باشم…
حتی اگر تا به امروز میلیون ها بار این جمله ها رو شنیدید….باز هم بشنوید…
از خودم تعجب میکنم…بین این همه نویسنده هم وطن…هیچ کس تا این حد طبع مشکل پسند من رو راضی نکرده بود..
کاش نوشته هاتون انتها نداشت….مینوشتید و من شگفت زده میشدم چه طور این چیزها به هم مربوط میشد و من خبر نداشتم…دار..به درخت…
اقای معروفی..عمیقا دوستتون دارم..شما…و کلمه به کلمه نوشته هاتون رو….
ای کاش تموم نمیشد…
ای کاش از ایران نرفته بودید..ای کاش میشد از راهی به جز نوشته هاتون شما رو فهمید…
چیزی مثل صدا…و حضور…
———
سارای عزیز
سلام. ممنونم از شما
چه قدر خط های آخرش خوب بودن!