—————-
«کدوم؟»
«همون که مثل برج زهرمار میمونه!» و پیش از آن که جوابی بدهم سرش را اینجوری کج کرد روی شانهاش: «همونی که امیدشو از دست داده!»
گفتم: «من امیدمو از دست دادهم؟»
«چرا. از دست دادهین.»
سرش را که به پایین تکان میداد جای یک بریدگی ناسور بین ابروهاش در نور برق میزد. گفتم: «دلیل این حرفتون چیه؟»
«نومیدی که دلیل نمیخواد. میخواد؟»
«شما نومیدین؟»
«تا به حال چهار بار نومید شدهم. ولی دیگه زدهم به سیم آخر… دیگه برام هیچی مهم نیست…» و صاحب مغازه که مرد لاغر و کوچولویی بود، براق شد: «به من نگفته بودی چهار بار…»
«چرا. بارها بهت گفتهم. تو حواست نیست. تو هیچوقت حواست به حرفهای من نیست.»
«عجب ها! عجب ها!»
«دروغ که نمیگم.»
«دروغ نمیگی؟ همهش داری حاشا میکنی. همهش رکب میزنی.»
زن برگشت طرف من. جای زخم ناسورش باز برق زد. هنوز اخمهاش تو هم بود: «به حرفهاش توجه نکنین آقای نویسنده. راستی اسم شما چی بود؟»
گفتم: «من؟»
با دست به آن مرد اشاره کرد: «بله. حواس نمیذارن واسه آدم.» و بعد جوری سرچرخاند طرف من که انبوه موهاش مرد را از پر نگاهش بپوشاند: «من دو تا از کتابهای شما رو خوندهم. خیلی هم دوست داشتم، منتها من اسمها یادم نمیمونه.»
مرد خندید، بعد پیرهن توسیاش را جمع و جور کرد، داد توی شلوارش: «حالا خوبه اسم من یادته. چون مجبوری هر روز بیای سر کار.»
«منظورم این نبود.»
«روزای اول هم همش بهم میگفت پدرام. یه پدرام نامی…»
«نخیر، میگفتم پژمان تو گوشات برای صدای من همیشه سنگینه.»
مرد ابروهاش را کج کرد: «حالا واسه چی جلو این آقا رو سد کردهی؟ ببین چی میخوان. ایشون مشتریاند.» و با دست راهنمایی کرد که بروم جلو پیشخان. و من دیدم که در همهی انگشتهاش انگشتر بود؛ جورواجور. رفتم آنجا. زن هم آمد تکیه داد به پیشخان، مثل مرد، درست شانه به شانهاش. گفتم: «من یه گردنآویز گرد میخوام که دورش یه حلقهی آروم طلا باشه، ماه وسطش هم مینای آبی. آبی کبود.»
زن گفت: «این که گردن خودتونه چیه؟ چه قشنگه! از کجا خریدین.»
دست بردم به سینهام، یاد تو افتادم که دکمهی یکی مانده به آخر پیرهنم را همیشه میبستی و میگفتی: «بپوشون، بپوشون این لامصبو! سرما میخوری.» و با هم میخندیدیم.
دست انداختم زیر گردنآویزم: «اینو مادرم برام خریده. نمیدونم چیه. از مربع بودنش خوشم میاد. از این که مدام منو یادش میندازه خوشم میاد. فکر میکنم یادش همش رو سینهمه.»
زن دستهاش را دراز کرد طرف من: «اجازه دارم ببینمش؟»
«اختیار دارین، بفرمایین.»
سرم را خم کردم، و زن قفل و مُدبر زنجیر را از پشت گردنم باز کرد. دستهاش مرا یاد تو انداخت؛ وقتی همین زنجیر را باز میکردی یا میبستی، وقتی موهای پشت سرم را مرتب میکردی، وقتی همینجوری دستت را میبردی توی یقهام دنبال چیزی میگشتی، وقتی نوازشم میکردی. اما او انگشت کوچکش را سُر داد روی گردنم، مورمورم شد، نگاهش کردم، دیدم با چشمهاش دارد دلبری میکند. بعد با ترفند زنانهای یک لبخند خیس زد. گردنآویز مرا گذاشته بود کف دستش، یک نگاه به من یک نگاه به آن گفت: «الگانت. واقعاً الگانت.»
گفتم: «ممنونم.»
پژمان گفت: «قصد ندارین اینو به ما بفروشین؟»
گفتم: «هیچ نمیتونین روش قیمت بذارین.»
«چه حرفایی میزنین؟ واقعاً چه حرفایی میزنین؟» و خواست آن را از دست زن دربیاورد. زن مثل عقاب روی سکهها شد: «وا؟»
«خب میخوام ببینمش.» و با یکی از انگشترهاش روی شیشه ضرب ریزی گرفت. ریز و مداوم. زن گفت: «خب خودم دارم نگاهش میکنم. هول نشو، بذار ببینمش میدم تو هم نگاه کن.»
«عجب ها!»
زن گفت: «شما اگه بخواین اینو بفروشین چند میفروشین؟»
«آدم که مامانشو نمیفروشه.»
«این که مامانتون نیست.»
«وقتی گردنم نباشه غمگینم.»
«دیدین گفتم شما نومیدین؟! تو کتاباتونم همش نومیدین. چرا اسمتون یادم نمیآد؟ راستی اسمتون…»
مرد گردنآویزم را از از دست زن کشید: «برو اونور بینیم بابا! حالا چیکار به اسمشون داری؟»
زن دوباره مثل عقاب روی سکهها شد، این بار در حال خیز برداشتن: «حالمو بهم می زنی پدرام!»
مرد سر تکان داد: «دیدین؟ دیدین آقای محترم؟ هنوز هم اسممو عوضی صدا میکنه.»
«چون تو اسمت پژمان نیست، خودت این اسمو رو خودت گذاشتهی. اصلاً هم بهت نمیاد. تو همون جوادی.»
«جواد باباته. من سالهاست که اسمم پژمانه. هم توی شناسنامه هم توی پاسپورت.»
«حالا هرچی. چرا اینو از دستم کشیدی؟»
مرد پنجهاش را برد لای موهای صافش: «آقای محترم! من به احترام شما چیزی بهش نمیگم آآآ، وگرنه…»
زن مثل گربه بُراق شد: «وگرنه چی؟»
«خانم عزیز، ایشون مشتری محترم ماست، اومده طلا بخره، نیومده که با تو کلکل کنه.» و بعد رو کرد به من: «ببینین! من حاضرم هر قطعه طلایی رو که شما انتخاب کردین با این معاوضه کنم؛ سر به سر. حالا بفرمایین انتخاب کنین. هرچی دوست دارین بردارین.»
من یک ماه کامل میخواستم که دورش یک حلقهی ملایم طلا باشد، و مینای وسطش آبی کبود. وقتی آن پیرهن نازک آبیات را پوشیدی بیندازی به گردنت که تا نگاهم به آن افتاد یاد پیشانیات بیفتم در شبی سیاه، یاد آن دو تا دندان جلو که وقتی آرام میخندی برقش دلم را آب کند، یاد چشمهات که قشنگتر از دریاست، عمیقتر از دریاست، مهربانتر از دریاست، و خیستر.
مرد به نرمی ورق طلای چهارتا شدهی روکش شمش را باز کرد، و شمش را بیرون آورد: «عجب!» بعد آن را به همان نرمی گذاشت زیر شیشهی پیشخان: «چه سلیقهای دارن مادرتون! نگفتن از کجا خریدن؟»
«نه.»
«در قید حیاتن؟»
«بله.»
گوشی تلفن را نرم برداشت به طرفم دراز کرد: «همین حالا زنگ میزنین بپرسین؟»
«به افق اونا الان باید ساعت دو و نیم صبح باشه یا بیشتر. اینجا ساعت چنده؟»
مرد انگار که رهبر ارکستر باشد دست راستش را برای گروه سازهای کوبهای در هوا کش داد؛ هر چهار ساعت دیواری روی یک عدد لنگر میانداخت: «ببینین! یکیش به وقت نیویورکه، یکی به وقت برلین، یکی به وقت توکیو، اون یکی هم خوابیده. لنگرش کار میکنه ولی ساعتش راه نمیره. عتیقهست از مجموعه کلکسیون خلبانهای انگلستان. من اینو از دست یک خلبان بازنشستهی گارد ویژه سلطنتی در آوردم. توی یک موزه نقاشی با هم آشنا شدیم. شما فرمودین نویسندهاین؟»
«من؟»
مرد لبخند بی اعتنایی زد، و باز به همان نرمی از پشت پیشخان بیرون آمد، دست زیر بازوی راستم انداخت و مرا به سالن اصلی طلافروشی برد. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد بزرگی آن طلافروشی بود. تا به حال هرچه طلافروشی دیده بودم، همه یک وجب جا بود که روزانه صدها کیلو طلا در آن جا به جا میشد. و اینجا این فضای بزرگ فقط ویترین های تمامقد بود که هرچه میخواستی میتوانستی در آن ببینی، اما جز من مشتری دیگری در آن نبود. سه دست مبل چرمی شرابی هم اینجا و آنجا دور میزهای شیشهای پلکانی خودنمایی میکرد، و روی هر کدام از مبلهای تکی، مردی نشسته بود که فقط موهای مرد نشسته در سمت ویترین کور فرفری بود. لباسش هم با آن دوتای دیگر فرق داشت، شلوارش جین بود با جلیقهای شرابی، از سر چرم مبل. مردها جوری نشسته بودند که تمام زاویهها برابر چشمشان باشد. مثل دوربین، فقط نگاه میکردند، صداشان در نمیآمد، و در نگاهشان جز پاییدن احساسی نبود. پژمان مرا وسط آن سالن چرخاند: «ملاحظه بفرمایید آقای محترم! تمام جواهرات و طلاهای من، با سلیقهی خودم انتخاب شده. چیزهایی که شما هیچ جای دنیا ندیدهین. مثلاً این…» حرفش را قطع کرد با حالت رقص تانگو مرا به سوی یک ویترین بلندبالا پیش برد، انگشت اشارهاش را به سمت یک سینهریز مقعر توخالی گرفت که وقتی سرت را حرکت میدادی رنگ داخلش نرم عوض میشد: «ملاحظه بفرمایید. اصلاً اینو ولش کنین، اینو ببینین!» و انگشتش را سُر داد روی شیشهی ویترین، روی یک گردنآویز ایستاد که سه شاخهی نور بود، سه شاخهی متباین متقارب متفاوت. انگار تو روی یک صندلی بلند نشسته باشی که ازت عکس بگیرند. انگشت شست و کوچکت را کف دستت جمع کرده باشی، و بی آن که خودت بخواهی، سه انگشت وسط رو به زمین شکل همین گردنآویز را بگیرد، و من مبهوت اینهمه ناز باشم که ندانم از کجای زنانگیات میجوشد که اینجور از انگشتهات بر زمین میریزد. گفتم: «قشنگه. خیلی قشنگه.»
«اصلاً همینو ببرین. تعارف نکنین.»
«اینو فکر کنم داشته باشم. بلکه قشنگترش رو… من یه ماه کامل میخوام که دورش طلا باشه وسطش مینای آبی کبود.» و گرمم بود. نمیدانم چرا گُر گرفته بودم. کتم را درآوردم. پژمان انگار که بخواهد بچه را از بغلم بگیرد دودستی کت را ازم گرفت و رفت پشت پیشخانش آویخت و دوباره برگشت. چابک بود، چابک و تند. حالا آن زن هم پشت سرش میآمد. به نظرم از کار تماشای گردنآویز من فارغ شده بود. دامن کوتاهش وقتی که راه میآمد همان ده بیست سانت پارچه جوری لمبر میخورد که انگار یک قایق رنگی را باد دارد پیش میآورد. نمیدانم چکار میکرد که دامنش لمبر دلبرانهای میخورد. خندید: «چیزی پسندیدین؟»
پژمان گفت: «تو کار اون سه شاخهی نور بودن.»
«اون پر سبز هما رو ندیدین؟ خب نشونشون میدادی.»
پژمان همینجور که از دو پلهی آنجا پایین میآمد، یکباره مثل پلیسهای فرودگاه درجا میخکوب شد، سرش را روی شانه چرخاند: «لطفاً یه دقیقه خفه!»
«وا!»
«وال لا!» و بعد باز مثل همان پلیسهای فرودگاه به من لبخند زد: «ببینید آقای محترم، شما چیز کنید، شما اون دو قطعهای رو که خدمتتون معرفی کردم بردارین، سر به سر. خلاص.» و دستهاش را سه بار در هم تکاند. زن بالای پلهها مانده بود، شاید به این خاطر که میدانست آنجا بدجوری در چشم بیننده جلوه میکند. خوشگل بود، و حالا بلندبالاتر به نظر میرسید. گفت: «ایشون یه ماه کامل میخوان که دورش طلا باشه وسطش مینای… چه رنگی؟»
گفتم: «آبیِ کبود.»
پژمان گفت: «بله. دارم براتون.» چشم غرهای به زن رفت و بعد از ویترین کور، یک ماه گرد که به رنجیری آویخته بود بیرون آورد.
«بله. یه همچو چیزی میخوام.»
«من میدونم چیخواین.» و آن را به گردنم آویخت.
بعد در باز شد و شش نفر آمدند تو. آن سه مرد از جایشان بلند شدند و انگار که دارند کمربندشان را محکم میکنند یا به اسلحهی کمری دست میبرند، به همان حال ماندند. پژمان به طرف تازهواردها رفت، و زن همانجا ماند، مسلط به اوضاع. داشتم فکر میکردم تا کسی دور و برم نیست کمی در ویترینها بگردم شاید چیز قشنگتری برای تو پیدا کنم که موقع سال تحویل بیندازم به گردنت. نمیخواستم که مناسکی به جا بیاورم، میخواستم قشنگترین قطعهی طلایی دنیا را بیندازم به گردنت که وقتی نگاهت در آینه به خودت میافتد لبخند بزنی قشنگ بشوی و من توی هوا از پشت همهی آینهها برات بوس بفرستم. رفتم سمت راست. یکی از آن سه نفر با لبخندی از سر بیکاری نزدیکم آمد. صداش را یواش کرد و بی آن که کسی بفهمد گفت: «اونو ببرین. همون انار و پرتقال.»
به رد اشارهی چشمها و سرش نگاه کردم. وای! یک انار قرمز کنار یک نارنج، آویخته به دو نخ زرین، بسته به زنجیری که دور گردنت حلقه میشد. برای همین بود که وقتی جلو من میایستادی بین انار و نارنج سرگردان میشدم؟ گفتم: «این که انار و نارنجه.»
صداش را جوری مالاند که مثلاً حرف نزده یا فقط خرناس کشیده فقط مراقبم بوده: «پرتقاله، پرتقال. بمی نیست البته، شهسواره.»
«این که نارنجه.»
«نه… پرتقاله.»
پژمان یکباره از آنطرف داد زد: «صدا نباشه.»
مثل جلسهی امتحان نهایی بود که کسی جز خودش و آن زن اجازه حرف زدن نداشت. گفتم: «نارنجه. معلومه از رنگش، از سفت بودنش.»
برید: «به چه چیزهایی توجه میکنین!»
گفتم: «من اصلشو دارم.»
مرد چنان نومید طرف مبلش برگشت که دلم براش سوخت. خواستم بگویم اگر توجه نمیکردم که الان کنار شماها نشسته بودم و داشتم غاز میچراندم. ولی چیزی نگفتم. و به تماشای انار و نارنجهات ادامه دادم. بعد خودم را در آینهی تمامقد بین ویترینها دیدم. چشمم به ماه روی سینهام افتاد، دلم ریخت. یادت هست به مبل تکی شاهانهات تکیه داده بودم آمدی جمع شدی توی بغلم کوچولو شدی گرد شدی دستهات را به گردنم آویختی؟ یادت هست گفتم تو گل سینهی منی؟ یادت هست آبی بودی؟
دلم میخواست همینجور روی سینهام آویخته باشی و باهات در شهر راه بیفتم کوچه خیابان را گز کنم ببینم چه خبرها شده این مدت که نبودهایم. یک طرف پیادهرو را گرفته بودم همینجور خوشخوشان میرفتم. نمیرفتم، داشتم میآمدم. گرمم بود و دلم آب میخواست، هوای آزاد میخواست، آب هویج خنک میخواست، کرفس میخواست، شیار ناخنهای تو را میخواست. در ویترین یک چینیفروشی دنبال صدات میگشتم که صدای آن زن را شنیدم: «آهای… آقای… آقای… آقای محترم!»
برگشتم دیدم دارد به من اشاره میکند. ایستادم تا برسد. نفس نفس میزد: «از شما بعید بود!»
«چی؟»
«که بذارین برین.»
«من؟»
«بله شما.» و نفسزنان به سینهام اشاره کرد: «تا این گردنآویز ماه افتاد به گردنتون زدین به چاک؟»
دستم بی اختیار رفت روی سینهام: «آدرس خونهمونو گم کردهم. شما میدونین خونهی ما کجاست؟»
«خونهی شما؟»
«یه جایی که درخت داشت. درختای یخزده، مثل آذین بلور.»
«خب؟»
«آره. یه روباه هم تو محوطهش بود همیشه.»
سگرمههاش را در هم گره زد و من باز برق آن جای زخم ناسور بین ابروهاش را دیدم. گفت: «خونهای که دور و برش روباه باشه لابد تو جنگل مَنگلاست. اگر هم این دور و برا بوده لابد قرن گذشته بوده. اینجا حالا شهر بزرگی شده، جونور مونور دیگه گذارش این طرفا نمیافته. بگذریم. حالا چرا منو میپیچونین؟ اگه کس دیگهای بود حرفی نبود، ولی از نویسندهای مثل شما بعیده که طلافروش رو دودر کنین.»
«من خواب بودم راه افتادم این طرفی. خونهمونو گم کردم. این طلافروشی رو اولین بار بود که میدیدم.»
«این حرفا به درد من نمیخوره. من خودم ختم روزگارم. اگه مثل یه آدم محترم پول طلایی که خریدین پرداخته بودین حالا بهتون میگفتم: پرچمت بالاست. ولی اینجوری؟ شرمآوره.»
سردم شد. مورمورم شد. به صرافت کتم افتادم. چرا تنم نبود؟ گفتم: «خانم عزیز! کت من توی مغازهی شماست. پاسپورتم… اون گردنآویز مادرم… چی خیال کردین؟»
«آخ راست میگین آآآآ… هی به اون پدرام گفتم گیر نده. این آقا نویسنده ست. من کتاباشو خوندهم، آدم محترمیه. گفت برو دنبالش خفتش کن بیارش. احترام محترامو بذار در کوزه.»
هاج و واج دنبال زن راه میرفتم و سردم بود. دلم تو را میخواست که شالت را بیندازی دورم و خودت هم بپیچی به دورش که بفهمم دنیا همین آغوش امن توست.
گفت: «بدبینه. کج خیاله.»
«کی؟»
«همین پدرام دیگه.»
«مگه اسمش پژمان نیست؟»
«چه فرقی میکنه حالا؟ همهشون سروته یه کرباسن. این یکی از همه عوضیتره. اولها بهم میگفت عشق من! حالا میگه… ولش کن مهم نیست که چی میگه.» و در یک فضای خالی رها شد. همانجور که نگاهش به آسمان بود چشمهاش را لحظهای بست. بعد به خودش مسلط شد: «میگه همهی کسایی که میان توی طلافروشی دزدن مگر خلافش ثابت بشه و چیزی بخرن. اینجامو میبینین؟» و با انگشت به جای زخم ناسور بین ابروهاش اشاره کرد: «مرتیکه با پیچگوشتی فرو کرد تو پیشونیم. شانس آوردم کور نشدم. ماجراش مفصله. دلم میخواد براتون تعریف کنم که ببینین چی شد. خیلی دلم میخواد براتون تعریف کنم. شما نویسندهها دوست دارین بدونین مثلاً اینجای آدم جای زخم چیه. براتون تعریف میکنم. شما منو یاد اون نویسنده میندازین که امیدشو از دست داده. آخه خیلی شبیه اونین.»
«من؟»
«راستی اگه جا و خونه ندارین میتونین شب بیاین خونهی من.»
دلم داشت سر میرفت: «نه. من باید برم خونه. خونهی خودمون.»
«مگه نمیگین خونهتونو گم کردین؟»
«از سر جاش که ورش نداشتن ببرن. یه جایی هست دیگه. میگردم پیداش میکنم.»
«با من راحت باشین تو رو خدا. اون حرفا رو هم به دل نگیرین.»
«کدوم حرفا؟»
و حالا دیگر رسیده بودیم به طلافروشی. تا وارد شدیم همه برگشتند طرف من ساکت نگاهم کردند. آن شش نفر رفته بودند، و مغازه خلوت بود. زن گفت: «من که گفتم. ایشون کتشون اینجاست، پاسپورتشون تو جیب کتشونه، گردنآویز خودشون هم که پیش ماست. داشتن ویترین این مغازهها رو تماشا میکردن… از بس هولی تو!»
پژمان گفت: «من که حرفی نزدم. خودت خودتو مربا کردی واسه من که برم ببینم این یارو…» به من نگاه کرد: «ببخشین آآآآ. حرف ایشونه.» و انگشت شستش را حوالهاش داد. زن گفت: «نکبت!»
گفتم: «مهم نیست. حالا اون کت منو بدین، گردنآویز خودمو بدین… دیرم شده.»
پژمان رفت پشت پیشخان، کتم را آورد برام گرفت که تنم کنم. بعد دست کرد زیر شیشهی پیشخان یک ساعت بیضی گردنآویز گذاشت روی شیشه که دورو بود؛ یک طرفش وقت نیوریورک را نشان میداد، طرف دیگرش برلین را. گفتم: «چه قشنگه این!»
«مال خودتونه خب.»
«این؟ نه. مال من یه گردنآویز شمش بود.»
خندید: «شمش؟» و دست چپش را گلابی کرد که هر چهار انگشترش نشست کنار هم. دُم یک طاووس روی دستش شکل گرفت. مرعوب نشدم. گفتم: «بله. یک شمش جلدشده با ورق طلا.»
کمی لا و لوی طلاجاتش گشت: «چیز دیگهای اینجا نمیبینم. مطمئنین که همین نبود؟» و بعد یکی دیگر داد دستم؛ یک شمش که زنی برهنه بر آن خوابیده بود، یک قطعه طلای کیچ و باسمه. گفت: «فکر کنم این بود. بله همین بود.»
یعنی گردنآویز مرا بالا کشیدند رفت؟ داشتم کلافه میشدم. دلم میخواست اگر خوابم بپرم، ولی من که خواب نبودم. داشتم فکر میکردم چرا گذارم به اینجا افتاده، و نمیفهمیدم که خواب بودم، وقتی بیدار شدم خودم را جلو طلافروشی یافتم. با صدای رگهدار گفتم: «نخیر این نبود. پیداش کنین لطفاً.»
بعد متوجه آن سه مرد شدم که ایستاده بودند و داشتند ما را نگاه میکردند. بعدش هم زن آمد کنار پژمان ایستاد. باز شبیه عقاب روی سکه شد. این بار بالهاش را باز کرده بود: «ایناهاش دیگه. رفته این زیر.» و شمش مرا درآورد گذاشت روی شیشهی پیشخان.
همه چیز تا اینجا به آرامی طی میشد. به همین سادگی. از اینجا به بعدش دیگر از ارادهی همه خارج بود. از اینجا به بعد همه چیز برگشت به زمانی دیگر، از جنسی دیگر. مثل این بود که آدم خوابش لایه عوض کند خاطرهای از زمانی دیگر بیاید جلو چشمش. عجیب نیست؟ عجیب نیست که آدم خوابش مثل فیلم سینمایی فلاشبک بخورد؟ واضح و روشن با دور آهسته طی شود؟ عجیب نیست؟ دست راست پژمان را دیدم که یک پیچگوشتی از میز کناری برداشت، صورت پژمان را دیدم که مچاله شد، چشمهاش را دیدم که دودو زد، و دیدم که پیچگوشتی بالا رفت و به طرف چشمهای سیاه زن حرکت کرد: «جنده خانوم!»
همهی این واقعه در یک لحظه انجام گرفت، در یک چشم به هم زدن، یک حرکت. و دیدم که زن کمی سرش را خم کرد، جیغ نالهمانندی کشید، و بر زانوهاش فرو شکست. خون درست از وسط پیشانیاش فواره زد. آن سه مرد انگار از قبل فیلم ماجرا را دیده باشند یا این صحنه را تمرین کرده باشند دویدند بالا، زن را بردند روی یکی از مبلها خواباندند و دستمال گذاشتند روی پیشانیش. خون از گردنش سُر خورده بود روی سینههاش، و حالا فقط ناله میکرد. پژمان حتا برنمیگشت ببیند که چی به سرش آمده. با همان آرامی شمش را گذاشت در خط قالب جلد، چهارتای آن را برگرداند روش، آن را در قابش گذاشت، و به گردنم آویخت. و از همانجا ماه آبی را از سرم بیرون کشید، کاغذ پشتش را خواند: «براتون ببندمش؟»
«اصلشو دارم.»
«این بدل نیست.»
«میدونم. ولی من اصلشو دارم.» و با کف دست آن را به طرف مرد سُر دادم. چیزی درونم میجوشید که تا آنوقت نمیشناختم؛ حسی مثل یک خواب نصفه نیمه بعد از زیاد نوشیدن شراب ارزان. غمی از جنس تاول غم. از آن بالا صورت زن را میدیدم. چشمهاش شبیه عقابی که سرش را بریدهاند، نیمهباز به آسمان دوخته شده بود. بی اختیار رفتم بالای سرش ایستادم. ناله میکرد و نفس نفس میزد. دهنم خشک شده بود. هزار حرف توی دلم بود که به زبانم نمیآمد. فقط توانستم بگویم: «خوبین؟»
زن آرام چشمهاش را باز کرد و از لای انگشتهای مردی که دستمال سفید را روی پیشانیاش نگه داشته بود به سختی نگاهم کرد: «آ… آقای… نوی… نویسنده… من که… گفتم جریانش… مُ مفصله، م من که براتون… » و ساکت شد.
دیگر جای ماندن نبود. دلم میخواست اگر خوابم کسی بیدارم کند. با شتاب از در زدم بیرون. یک تاکسی مشکی جلوم ترمز کرد. سوار شدم. آشنا بود. راننده لحظههایی طولانی از توی آینه خیرهام شد: «همین شما نبودین که چند هفتهی پیش رسوندمتون؟! آقا!»
«چرا. خودم بودم.»
«همون آدرس؟ آقا!» و راه افتاد.
«بله. همون آدرس…» و زود به ذهنم رسید نکند مرا اشتباهی گرفته. پرسیدم: «هنوز یادتونه؟»
گفت: «من قیافه و آدرس کسی یادم نمیره، آقا.»
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۳ (۱۷ می ۲۰۱۴) برلین
* "یک آبی دوستداشتنی" داستانی از مجموعهی "شاهزادهی برهنه" است که سرانجام امروز در اختیار مترجم آلمانی قرار گرفت تا به شکل دوزبانه منتشر شود. این مجموعه گزیدهای است از هفت داستان؛ دو تای آن از مجموعهی "این آلمانیها"، یکی از مجموعهی "این آمریکاییها" و یکی هم از بین داستانهای "این ایرانیها". وسط پاکنویس نهایی رمان "نام تمام مردگان یحیاست" کار سختی بود. ستم بود؛ انگار از خوابی شیرین بیدارم کردند که چند تا از لباسهام را اتو کنم بعد بروم دوباره بخوابم. چه خواب عمیقی!