———-
از خواب که بیدار شدم نوشته بودی کمتر نمیشه. خواستم بگویم ابتکار داشته باش! و لبخند زدم. در ذهنم گذشت اگر بیشتر بخواهم چی؟ کجا بودی حالا که دستم به موهات نمیرسید؟ کجا بودی که این موزیک را با من نمیشنیدی؟ کجا بودی که پرندهها آمده بودند بر طارمی پنجره میخواندند. گفتی یکی از این جوجهها تورو میسپاره به روشنی آفتاب. خب شبهام آفتابی ست. تابهحال هیچ خواب بی آفتاب ندیدهام. حتا آنهایی که تو در عکس نیستی. بعضی چیزها گفتنی نیست، عزیزکم! نگاه کردنی است؛ لبخند زدنی. مثلا میدانی چرا بیست سال است که عید نوروز موقع سال تحویل قلبم به پرپر میافتد؟ نه! محکم میگویم نه. چون تو مهاجر بودهای و من تبعیدی. با اینهمه لبخند زدهام، تلخ مثل زهر مار. یا مثلا میدانی چرا عاشق عدس پلو شدم؟ وقتی کوچولو بودم عاشق ماش پلو بودم. به ماشپلو میگفتم ماچپلو، و مامانم دوتا دستهاش را میگذاشت به سینهاش تا همهی شادیاش را بریزد توی چشمهای من، دو گیس سیاه بافتهاش میرفت و میآمد. نگاهم را میدزدیدم. بعد جوری ماچم میکرد که نفسش بند میآمد: «بیا! اینم ماچپلو!»
بعدها تاریکی آمد، پرندهها پر باز کردند، و پیش از طلوع خورشید، پرواز کردند، این نقطههای روشن آسمان که مانده کلمات من است؛ برای تو نوشتهام… دوباره خوابیدم.
Eine Antwort
بى نظیرتر از اینم مى شه نوشت مگه؟