یکشنبه‌ها کارگاه داستان

.

روزگاری نه چندان دور در ایران نشریات ادبی و حتا روزنامه‌ها با چاپ داستان کوتاه نبض ادبیات داستانی را می‌گرفتند و به موازات آن خوانندگان و منتقدان ادبی از کم و کیف آن آگاه می‌شدند. در چند سال اخیر که نشریات ادبی قلع و قمع شده و راهی برای عرضه‌ی آثار داستانی وجود ندارد، میدانی هم نیست تا داستان‌نویسان جوان فرصتی برای ارائه‌ی داستان‌های خود داشته باشند. می‌نویسند و نمی‌دانند کجای کارند.
بی‌شک نشریات هر کشوری فضایی برای استعدادهای تازه ایجاد می‌کنند تا خوانندگان با یک یا چند نام آشنا شوند. این امکان به‌کلی در ایران موجود نیست و با این وضع ادبیات داستانی و خلاقه در سال‌های آینده آسیب خواهید دید. گرچه برخی سایت‌ها و وبلاگ‌ها به چنین کاری مبادرت می‌ورزند و اینجا و آنجا گاهی داستان نونویسند‌‌ه‌ای انتشار می‌یابد، و نیز گاهی مسابقه‌ی ادبی برگزار می‌شود، اما اینترنت و رسانه‌ی مجازی هنوز به آن صورت فراگیر نشده است.
با این همه اگر اینترنت فراگیر شود،مانع از حضور نشریات ادبی کاغذی نخواهد بود، چنانچه در کشورهای اروپایی بالاترین امکان اینترنتی و سایت‌ها و رسانه‌های مجازی فعالند، اما نه تنها از تعداد نشریات ادبی و فرهنگی کاسته نشده، بلکه بر تعداد آنها افزوده هم می‌شود.
جدا از سیاست و جنگ قدرت و سیاست‌گذاری کشورداری و مسایل اقتصادی و اجتماعی، ادبیات و فرهنگ باید نفس بکشد. به‌عنوان مثال هر اتفاقی در هر کشوری بیفتد، درختکاری را نمی‌توان پشت گوش انداخت. حتا اگر جنگ باشد، عده‌ای در زمین‌ خدا درخت می‌کارند تا حداقلی از نشانه‌ی زندگی را بجا گذارند. این سال‌ها و این روزها مسئولان سیاسی و مسئولان فرهنگی کشور نشان داده‌اند که ادبیات خلاقه اصلاً در سیاست‌گذاری‌هاشان وجود خارجی ندارد. توقیف فله‌ای مطبوعات، قلع و قمع مراکز فرهنگی و ادبی، در محاق ماندن بیش از چهار هزار کتاب در اداره‌ی کتاب وزارت ارشاد، ورشکستگی صنعت نشر بر اثر سیاست سانسور و کاغذ، و برچیده‌ شدن تمامی میدان‌های ادبیات خلاقه، فضایی به‌وجود آورده که نویسندگان به‌ویژه نویسندگان جوان هیچ چشم‌اندازی برای عرضه‌ی آثار و به عرصه رسیدن ندارند.
درست در چنین وضعی است که رسانه‌های مجازی و سایت‌ها می‌توانند به کمک جامعه و نویسندگان برخیزند و فضایی برای کشف و پرورش استعدادها و نیز فرصتی برای رقابت‌های خلاق فراهم سازند.
"
زمانه" در طول سه سال گذشته از آغاز تا امروز یکی از دغدغه‌هایش ادبیات خلاقه بوده است. با توجه به این که هر نویسنده‌ و هر کسی که به تولید ادبیات خلاقه می‌پردازد یک نفر محسوب نمی‌شود، بلکه یک طیف است و یکی از همکاران بالقوه‌ی ما به ‌حساب می‌آید که گروه یا حلقه‌ای از مخاطبان و شنوندگان و خوانندگان را علاقمند می‌سازد. "زمانه" همواره صفحات متعددی برای ادبیات و ادبیات خلاقه داشته است.
توجه به ادبیات داستانی و ادبیات خلاقه در سال ۲۰۰۸ یک جریان ادبی خوب و سازنده به‌وجود آورد که دستاوردش بر پایی مسابقه‌ی "قلم زرین زمانه" بود. مسابقه‌ای که حدود پانصد داستان برای ایران به ارمغان آورد. مسابقه‌ای که برای ادبیات ایران بیش از چهل داستان برگزیده به یادگار گذاشت.
برای رسیدن به وضعیت مطلوب باید سعی و تلاش کرد و نیز باید زمینه‌ها را فراهم ساخت. در همین فرصت من سعی می‌کنم با سردبیر "زمانه" حرف بزنم تا چنین فضایی را برای جوانان ایرانی، برای استعدادهای تازه، برای کشف خلاقیت‌های ادبی ایجاد کند که بتوانیم در سال جاری مثلاً تا نوروز تأثیری هرچند کوچک در ادبیات ایران ستمدیده داشته باشیم.
نظیر حاصلی که در سه سال گذشته به دست آمد، این بار با نگاه به تجربه‌ی گذشته کمی سنجیده‌تر و از لحاظ کیفی بالاتر تلاش کنیم که با همکاری و همراهی نویسندگان وقتی به پشت سر برمی‌گردیم، بتوانیم به حاصل کارمان لبخند بزنیم و به آن ببالیم.

بنابراین:
یک: روزهای یکشنبه از این پس هر هفته یک داستان کوتاه از نویسندگان جوان را مورد نقد و بررسی قرار می‌دهم.
دو: هر هفته یک یا دو داستان برگزیده را در سایت "زمانه" منتشر می‌کنیم.
سه:  به مرور میدان و فضای مسابقه‌ی "قلم زرین زمانه" را در رادیو زمانه آماده می‌کنیم.
چهار: بیرون از مسایل سیاسی و اجتماعی و کشمکش‌های جاری کشور،ما به شکل پیگیر از درختکاری غافل نمی‌شویم تا در چشم‌انداز سرسبز ادبیات خلاقه اثری از خود بجا گذاریم. بالطبع، خاستگاه ادبیات خلاقه همین اجتماع و همین رویدادهاست و آثار ادبی رنگ و بوی زمانه‌ی خود را بر رخسار خواهد داشت.
پنج:  تلاش می‌کنیم آثار برگزیده و زُبده‌ی این کاشفان فروتن خلاق را منتشر سازیم.
شش: زمانه را رسانه‌ی نویسندگان ایران خواهیم کرد.
هفت: فرهنگ‌سازی نیازمند میدان و آموزش است. این فضا را خواهیم ساخت.

از نویسندگان، بخصوص نویسندگان جوان دعوت می‌کنم که داستان‌های کوتاه خود را برای ما ارسال کنند و در عنوان ایمیل بنویسند: «کارگاه داستان».

 نشانی [email protected]
فقط به داستانهایی که به نشانی زمانه ارسال شود پاسخ خواهم داد.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

75 Antworten

  1. استادم سلام
    راستش دانلود برنامه ها خیلی سخت است. ممکن است لینک نوشتاری نقد داستان را بگذارید؟ و همانطور که میدانید زمانه یک رادیوی سیاسی ست و برادران اداره اطلاعات(!) هم شنونده آن. میشود با نام مستعار یا بدون انتشار نام خانوادگی داستانها نقد شوند؟!
    بابت زحمتهات برای این جوانان هم ممنون… منتظر می آییم تا بیایی… تا به صدایی و نوشته ای دلخوش نباشیم…
    ———————————
    البته بهتره با اسم اصلی بفرستید ولی اگه خواستید با اسم مستعار منتشر بشه، ما هم همین کارو می کنیم.
    لینک برنامه ها سمت راست صفحه ی خودم اون بالا هست برای داخل ایران

  2. عزیزم فرستادم داستان را و متظر جوابم
    نمی دانم آمدی وبم را ببینی یا نه
    دوست درم بخوانی و ببینی سطح کار شاگردت چه طور است
    ————————-
    وبلاگت را دیده ام. باز هم سر می زنم.

  3. سلام استاد
    در این زمانه بی های و هوی لال پرست
    خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست …..
    درود میفرستم به شما و یک همچنین ایده فوق العاده زیبایی …
    زمانه را برای ما فیلتر کردند !
    کاش فکری هم به حال فیلترینگ میشد .

  4. سلام جناب معروفی
    نمی دانید چقدر خوشحالم.از حالا ذوق زده شده ام که سر و سامانی به داستانهایم بدهم و برایتان بفرستم.
    خوشحالم از اینکه هنوز دلتان برای ایران و فرهنگ آن می تپد و ممنون از اینکه شوق نوشتن را در ما زنده می کنید
    پاینده باشید

  5. نه برای سلام گرمی آمده ام. و نه حتی حالت چطور است خشک و خالی ای…
    مدت ها بود به دریا موسوی سر نزده بودم… به دلایلی …. سرغش آمده ام.. پای حرف های مهمی در میان است که باید به او بگویم.. توی وبلاگ خودش نظرخواهی ندارد…. شانسی یکی از لینک هایش را باز کردم … لینکی که مرا یاد سنفونی مردگان نیانداخت… میخواهم بپرسم… از دریا خبر داری؟؟
    میتوانی آدرس مرا به او بدهی ..؟؟‌با او کار دارم…
    حرف دارم…
    خدا کند بی جواب نمانم… حتی اگر این جواب.. نه باشد… نه. و خبر نداشتن..
    ———————-
    دریا زیاد می شناسم
    ولی دریای موسوی نمی شناسم

  6. روزی پنج بار سر می زنم به وبلاگ تو به وبلاگ خودم.
    اما هر بار قوز تر می شوم. که تو نیامدی به مهمانیم.
    که من می آیم و تو نمی آیی. شاید نخواهی رفت و آمد کنیم در منزل هم و من پرویی می کنم و باز می آیم اگر نمی خواهی این رفت وآمد را بگو.

  7. سلام عباس معرفی عزیز
    من رو یادت نمیآد، میدونم.
    بعد از خوندن „سمغونی مردگان“ اومدم و پیام دادم و از اعتقاد دوستم نسبت به شما( که گفته بود عباس معرفی جرثومه ی فسادِ) گفتم و شما با ابراز تاسف برای اون دوست متعصب و کوتاه بین، من رو به خوندن „سال بلوا“ دعوت کردید.
    خب „سال بلوا“ رو هم خوندم.
    نه میخوام خودشیرینی کنم و نه غلو.
    اما آنچه شما را از تمام نویسندگان مشهور ایرانی-هر کس که داستانی و رمانی نوشته- تمییز میدهد و به اعتقاد من آنها نیز باید به آن اذعان کنند این است که:
    „خلق اثری تا این حد جاودان و موفق که تمام وجود انسان را فرا میگیرد و با روح انسان حرف میزند و درد „زن“ را ماهرانه به تصویر میکشد حال آنکه خالق اثر، جنسیتی مخالف با شخصیت داستان و قشر مورد بررسی دارد، ستودنی ست“
    در جای جای کتاب با تو و نوشا غصه خوردم و در انتها اشک ریختم.
    علاقه ی به شما-البته به شخص شما نه جهت گیری فکری و سیاسیتان که کاملا متضاد من است- تا جایی مرا کشاند که حتی کتابی که هرگز اجازه ی چاپ نمیگیرد( فریدون سه پسر داشت) را هم خواندم.
    در کل اینطور بگویم که:
    شیفته ی شما و قلمتان هستم.
    اما! حرف ها دارم با تو.
    معروفی عزیز قبول کن در عمل به شعار هایت متناقض پیشرفته ای.
    مگر تو نبودی که در „فریدون سه پسر داشت“ وهمین „حضور خلوت انس“ حرف از این زدی که تو غواصی میکنی نه موج سواری؟
    پس چه شد؟
    این چه جور غواصیه که غرق شدی؟ نه! تو غواصی نمیکنی،
    برخلاف گفته ت تو موج سواری، آنهم یک موج سوار ناشی!
    خوشبینانه ترین فکری که میشه کرد اینه که تو رو یه موج سوار ناشی معرفی کرد نه یه „ناخدای ماهر“
    من با تو حرف میزنم معرفیِ بزرگ، نه با خوانندگانِ „حضور خلوت انس“
    پس نیازی هم نیست که تعابیری که میدانم درکشان میکنی را توضیح دهم!
    ما هردو از „لرد و مستر ملکوم“ بیزاریم، نیستیم؟
    پس چرا ناخواسته (بازهم تاکید میکنم در خوشبینانه ترین وضع تفکرم نسبت به شما هستم) پای آنها را باز کنیم؟
    معروفی!
    بیا و برگرد، به خودت، به آرمانهایی که برایش جان ها داده ایم، به وطن پرستی…
    باور کن جای جای بدنم آتش میگیرد وقتی حرف تو (ناخواسته!) با حرف گرگ ها(امریکا، انگلیس و…) همسو میشود.
    راستی هنوز سر حرفت هستی که استبداد شاه را برد و شیخ را آورد؟
    اگر هستی پس خواهشا اینقدر متناقض نباش،
    یعنی میخواهی باور کنم که تو هم به نورانیت دهه ی ۶۰-چیزی که بارها و بارها میر حسین از آن سخن گفته- ایمان داری؟
    مگر تو نبودی که هیتلر و صدام و خمینی را در یک ردیف قرار دادی؟
    پس چه شد که تا این حد سرسپرده ی زیر دست او شدی؟
    من اگر ندانم لااقل تو میدانی که چه نورانیتی داشت دهه ی ۶۰!
    قبول کن که غواصی نمیکنی!
    چون غواص با موج های دریا کاری ندارد، راهش را ادامه میدهد
    اما موج سوار، آنهم موج سواری که سقوط کرده و غرق شده با هر موجی به این سو و آن سو میرود
    جهت گیری فکری ش تغییر میکند!
    امروز مصلحت است که به میرحسین نزدیک شویم، فردا کروبی، شاید فردا تر عاشق آرمانهای خمینی!
    کسی چه میداند؟ و اصلا „چه اهمیت دارد“؟
    گفتی که نباید به شعور مردم توهین کرد
    پس سر حرفت بمان!
    ما خون بدهیم که چه بشود؟ که میر حسین بیاید؟ که بازگردیم به دهه ی نورانیه ۶۰؟
    به کدام منبع خبری تکیه میکنی؟ تو که بهتر از من میدانی که فارس و بی بی سی هردو منافع خود را دنبال میکنند و در راستای این منافع از هیچ دروغی کوتاهی نمیکنند.
    نمیخواهم ناراحتت کنم عباس عزیز
    اما چهره ی سیاسی تو و امثال تو که ما را تنها گذاشته اید و در شکم سیری برای ما تکلیف تعیین میکنید بسان شعار نوشتن پشت در توالت است
    کدام انقلاب؟ از چه حرف میزنی؟
    اگر ماییم که در این کشور نفس میکشیم، اگر ماییم که برای صلاح خود رای میدهیم از انقلاب بیزاریم، میمیریم برای مسالمت
    تا کی میخواهیم به ادبیات بیرحم شریعتی تمسک کنیم؟
    کاش شریعتی زنده بود تا این فرهنگی که در آن زمان کارآمد بود اما در این زمان مضر و کشنده، اصلاح میکرد
    چرا برای ما از امام صادق و امام باقر نگفت؟ چرا نگفت که امام حسین(ع) و امام صادق(ع) نور های واحدی هستند و ما همانطور که ادبیات انقلاب را از حسین(ع) میآموزیم ادبیات سازش و مسالمت را نیز باید از امام صادق بیاموزیم؟
    یا بمیریم یا بمیرانیم؟
    تو این را برای هموطنانت میخواهی؟
    اینکه هرروز جوانی را ببینی به خاک و خون کشیده؟
    چه فرقی میکند که حوزوی باشد یا دانشجو، نظامی باشد یا غیر نظامی و یا هرکس دیگر؟ ایرانی ست مگر نه؟
    برگرد معروفی.
    به خودت برگرد.
    ——————————
    علی عزیزم
    سلام.
    عجیب است با شروع نامه ات یکباره به پانزده سال پیش پرتاب شدم. و حالا هم به تو می گویم باز زود قضاوت کردی. دو تا رمان دست ارشاد دارم که اگر مجوز بدهند و منتشر شود، توصیه می کنم بخوانی. و بعد داد سخن بدهی.
    به من اصرار داری که برگردم. به کجا برگردم؟ برگردم ایران که بروم زندان؟ من حکم دارم و باید به محض ورود بروم تو. و مگر روانی ام که برگردم زیر دست بازجوها؟
    شاید هم منظورت از برگشتن به آرمانهای شماست؟ آرمان های من را از زبان ایرج خواندی و دیدی. من ایرجم. پسر ایران که در عمرم حتا یک اعلامیه دستم نگرفتم. پادو هیچ حزب و سازمانی نشدم، اسیر دلم بودم و آنچه دلم گفت نوشتم، آن هم با تمام اشک هام و قلبم. من ایرجم. و پرسش مامان را برای تو هم تکرار می کنم؟ ایرج خرابکار مسلح بود؟
    و تو فکر می کنی من دنبال میرحسین راه می افتم؟ من با طناب پوسیده ی خاتمی به آسمان نرفتم که حالا با ریسمان نخ نمای احمدی نژادی که براش سینه چاک می کنی به چاه بروم. و این را هم می دانی که دهه ی شصت با اینکه هنوز غبار جنگ بر سر شهر سایه انداخته بود، ولی آدینه ای بود، گردونی بود، دنیای سخنی بود، و خیلی چیزها بود. الان بجای همه ی این نشریات و کتابهای قلع و قمع شده، جنده خانه ها و شیره کش خانه ها برقرار است، و نشریات فانوسی بر سر درشان حتا پت پت نمی کند.
    اگر به جنبش سبز امید بسته ام به این خاطر است که مردم چنین خواسته اند، و براش جان داده اند، و حتا میرحسین دهه شصتی را تطهیر کرده اند و پذیرفته اند که این یار امام شان رهبری شان کند، و من کسی را حالا بهتر از او نمی شناسم که به مردم معرفی کنم.
    دکتر سامی را که هیچکس مسلمان تر و صادق تر از او نبود همان سال ها به طرز فجیعی کشتند. قاتل، جمجمه ی دکتر سامی را شکسته بود و مغزش را مثل سوپ به هم زده بود، بعد هم گفتند که قاتل در اهواز در یک حمام خود را به دار آویخت.
    انگار کسی نمی داند که قاتل بعدها رییس جمهور شد تا با تقلب گسترده ملت را نقره داغ کند و با زور بر مردم حکم براند و بهشان بخندد.
    حالا برگردم؟
    شاید بهتر است رمان های تازه ام را بخوانی. بعد با هم حرف می زنیم. اگر البته اجازه ی نشر بگیرد در این مملکت همه جاش تعطیل.
    اگر هم مجوز نگرفت، به جهنم. همین جا منتشرش می کنم.
    آخر حالا چاپخانه ی بسیار خوبی دارم که هفته ای یک کتاب در آن چاپ می کنم.

  8. درود
    استاد عزیز در کامنتهای پست قبلیتان خواندم که بلاگرها را دعوت کرده اید که شعر „عقاب“ خانلری را در وبلاگهایشان بگذارند.
    من لینکش را میگذارم که همه بخوانند:
    http://persianpoem.blogfa.com/post-40.aspx
    این که از بلاگرها دعوت شود که به صورت مشترک یک متن یا شعر را در وبلاگشان بگذارند واقعا عالیست و شعر „عقاب“ هم بی نظیر است. ولی راستش کمی طولانیست. اگر صلاح میدانید شعری کوتاه تر انتخاب کنید و دعوتتان را علنی تر کنید و ما هم صد در صد همکاری و اطلاع رسانی میکنیم. اگر باز هم به نظرتان „عقاب“ خوبست، همان را میگذاریم.
    لطفا خبرم کنید از تصمیمتان.
    ایام به کامتان باد…
    —————————-
    سلام عزیزم
    آره می دونم که شعر عقاب طولانیه، ولی فقط این شعر چنین معنایی توش نهفته است
    کاش همه این کار رو بکنن
    تو لطف کن و از طرف من دعوت کن از دوستان
    از همه تون متشکرم
    به ویژه تو که زحمت کشیدی و پیداش کردی.
    من هم می ذارمش توی وبلاگم، مثلاً روز پنجشنبه همه اقدام کنیم. خوبه؟

  9. کار فوق العاده ایه استاد. حتا داستان های خودمون هم اگه نقد نشه ، همین دیدن نقد داستان های بقیه کمک می کنه به نکات داستان نویسی توجه کنیم.
    جدن ممنون برای این وقتی که قراره به این قضیه اختصاص بدید
    ————————–
    ذکات العلم نشره
    من شدیدا به ذکات اعتقاد دارم.
    خوبه که همه یاد بگیریم بی چشمداشتی به احترام جوان ها و تازه نفس ها از جا بلند شیم.
    یه قلپ خودت بنوش، یه قلپ بده به دیگران. لذتش لایتناهیه

  10. راستی استاد
    بخاطر همه ی خوبیهایتان برای جوانان ِ ایران ممنون
    زیان قاصر از گفتن مهربانی های شماست که به قدر عالم است…
    چقدر این کارتان خوب و دوست داشتنی است…این را که خواندم ذهنم پر شد از انسانیت و مهر. پر شدن از بودن…پر شد از هست…
    خواهیم نوشت.

  11. رادیو زمانه یک رادیوی استعماری است که دنباله رو بر پائی کمپائی هند شرقی هلند در ایران است. من …. …… را از ته دل دوست می دارم. اما رادیو زمانه آوردگاه ورشکستگان به تقصیر است که …. در آنجا نمی گنجد اگر ….. است که من می شناسم. حرف ها زیباست. پرسش ها زیباست. نویسندگان پرسش ها هم زیبایند. نویسنده گان زیبائی آنجا هستند. زندگی پر خرج شده. آرزوها و همه و همه . …. …… ….. دیگری است که فقط دل در گرو ایران دارد. البته مختارید . فی امان الله
    —————————–
    پس یه رادیو خوب معرفی کن لطفا
    رسانه ملی چطوره؟

  12. راستی عمو عباس! موزیکی که با باز کردن پنجره ی پر حرف دلت پخش می شود…. چیست؟ در ضمن حتمن شعر عقاب را خاهم گذاشت…. مرسی…
    ————————
    بارها اینو نوشته م
    این موزیک اسمش آینه در آینه است، از آلبوم آلینا، اثر آهنگساز مشهور معار؛ آروُ پِرت

  13. فدای تو باسی جان که آمدی
    نگفتی کار شاگردت را پسندیدی یا نه؟
    این را امروز نوشته ام و گذاشته ام در کادر درباره ی نویسنده
    …….
    من حاصل آمیزش آسمان و دریام. دریا بارید یا آسمان؟! ماه حوت بود.ماهی بودم سریدم از رحمی خیس، خاکی شدم. حالا هر روز رو به خلیج فارسی ام می ایستم و برای رحمی که نمی شود لخت شد و سرید درش گریه می کنم.
    —————————–
    در تداوم و استمرار، ادبیات ساخته میشه
    اینو از کسی تا به حال نپرسیده م، هرگز که آیا کار منو خوندین؟ یا پسندیدین؟
    تو هم هیچوقت نپرس، فقط به کیفیت بها بده، و کار کن. صد صفحه بخون، یه صفحه بنویس
    و مرسی که می نویسی

  14. سلام عزیز
    بزرگ مهربان
    چه خوب ناگفته هایم را شنیدی
    و صدایت چه حزن دلنوازی داشت
    بیا تنهایی ام را بو کن و
    سخاوت دستان عاشقم را در دست بگیر
    ای نگاهت طراوت باران
    طعم نور
    شور مهر
    تو با تمام افق های روشن فردا مانوسی و
    لحن اندوه را صادقانه می شناسی
    مرا به خلوت انس ات بخوان
    و برایم شعر را در آینه تفسیر کن
    بگذار در برابرت سجده کنم
    و سر به مهر عاطفه ات به انتهای خواب سفر کنم.
    سلام وممنون که هستید
    لیلا
    ——————-
    سلام لیلای عزیزم
    گفتم که
    شعرهات بسیار زیباست. زیبا و عمیق

  15. می شود بدون ویرایش فرستاد ؟
    اگر نه بدهم از دوستان درونش سرویس بنمایند بعد بفرستیم .
    ———————-
    هیچوقت دوش نگرفته نرو عروسی

  16. سلام استاد عزیز
    بسیار محبت کردید . مسلما این کارگاه بسیار در ارتقا کار مانقش
    خواهد داشت. حتما داستانهایم را ارسال خواهم کرد.

  17. سلام استاد
    اینکه نویسنده ی بزرگی مثل شما حامی ادب دوستان جوان هست،مایه ی مباهاته…
    از روزی که „سیصد شاخه قلب رنگین“ را در کارگاه داستانتون خوندین،دارم همه ی تلاشمو میکنم داستانی به مراتب بهتر بنویسم و همه ی راهنمایی هاتون را هم آویزه ی گوشم کنم…
    راستی، من این خبر را زودتر از شما تو وبلاگم بروز کرده بودم 😉
    همیشه دوستدارتون:الهه
    ———————-
    داستان نویسی راه هموار نیست، سربالاییه، پله پله باید بری بالا و هی بهتر بشی
    و اگه خودت رو جدی بگیری، به خودت مغرور نشی، و همیشه فکر کنی که داری یاد می گیری، داستان نویس بسیار خوبی خواهی شد.
    کمی تلاش می خواد، و کمی هم باید ذهنت رو برای داستان تربیت کنی
    خلاصه همه چیزو داستان ببین

  18. سلام بزرگوار
    به نظر شما ادبیات داستانی ما کمبود شخصیت‌هایی مثل جوکر دارد؟ یا از نبودن بتمن ها رنج می‌برد؟ لطفن کمکم کنید….
    —————————————
    بسیاری از ما نیامده و از گرد راه نرسیده میخوایم شاملو بشیم، و یه شعر نصفه نیمه میگیم، بقیه شو می زنیم به دود و سیگار.
    و بعد هی میگیم اون وقتا شاملو روزی بیست گرم می کشید، و بعد می بینیم که فقط مصرف کرده یم و هیچی هم نشده یم. یا فروغ. خیلی ها همه کاری می کنن که فروغ بشن، الا در عمق شعر و ادبیات و کلمه غواصی کردن. فروغ بزرگترین شاعر قرن ماست، زندگی خصوصیش هم به من ربطی نداره. سهم خودش از بودن بوده، نه سهم من و دیگران
    ادبیات کار می بره، عمر باید پاش سوزوند

  19. استاد ببخشید که دوباره مزاحم شدم
    یکی اینکه آدرس سایت درست نوشته نشده بود با عرض پوزش
    دوم این که هر چقدر به ارتباط نظری که زحمت کشیده پای نظر حقیر مرقوم فرموده بودید با نظر خودم فکر کردم به جایی نرسیدم….
    جسارتا منظور حقیر از شخصیت های داستانی ست و الا در اصل حرفی که فرمودید هیچ شکی نیست شما داغ دل ادبیات ایرانی را نشانه رفتید
    به هر حال ممنونم
    با احترام
    مهدی پدرام

  20. سلام
    منتظرم اخماتونو بعدِ سیاهه هام به …
    انگار هیچوقت از کار خسته نمی شین
    کاش زودتر با زمانه ی شما آشنا می شدم
    بخاطر این راه ممنونم
    منتظرم باشید
    منتظرتون هستم

  21. با اینکه داریوش جوی را شاملو به اندازه ی دو تخم چشمش دوست می داشت کسی در مورد مطلبی در ایرانشهر گله کرده بود. شاملو گفته بود: „خب من که دیگه سردبیر نیستم“.
    عباس معروفی در پاسخ این پرسش :
    رادیو زمانه یک رادیوی استعماری است که دنباله رو بر پائی کمپائی هند شرقی هلند در ایران است. من …. …… را از ته دل دوست می دارم. اما رادیو زمانه آوردگاه ورشکستگان به تقصیر است که …. در آنجا نمی گنجد اگر ….. است که من می شناسم. حرف ها زیباست. پرسش ها زیباست. نویسندگان پرسش ها هم زیبایند. نویسنده گان زیبائی آنجا هستند. زندگی پر خرج شده. آرزوها و همه و همه . …. …… ….. دیگری است که فقط دل در گرو ایران دارد. البته مختارید . فی امان الله :
    —————————–
    فرموده اند:
    پس یه رادیو خوب معرفی کن لطفا
    رسانه ملی چطوره؟
    عرض می کنم:
    همین وبلاگ نویسنده سمفونی مردگان. خانه ی هدایت رسانه ی ملی است. وگر نه همه خوب می دانیم رسانه ملی ای در کار نیست. چه کشکی؟ چه پشمی؟ به رسانه های ملی در زندان ها از همه روزنه ها دارند تجاوز می کنند ؟؟؟؟؟!!!!!….. رادیو زمانه می خواهد یار دبستانی من و تو باشد؟….. بگذار بیایند و التماس کنند که حرفی بگوئی. نه آنکه با نام تو بگویند: ببینید، استعمار حق دارد. همه ی نخبگان با ماست…. ولی توی گور خوانده اند….. باسی را نمی شناسند….. باسی از خود ماست….. پیروزی او دربست بهروزی ماست…. و در آن هنگام است…. که من آن بوسه ی تو خواهم بود…. باسی فرزند سر سخت ترین نکته گیرها و گیر بده های ایران ، سنگسر است. عباس دوستت دارم. این حرف های من است. کسی که از ته دل تو را دوست دارد. روزی ، روزگاری، اگر عمری بود، باهات حرف هائی از استعمار بگم که …… عباس روزی که بدانی چه خنجرهای زهر آگینی به نام دوست در اروپا در کنار انسانند … آن روز می دانی دردم چیست….. روزی حزب اللهی ها کتکت زدند. افسانه فریاد زده بود: آهای هوار نویسنده مملکت را دارند لت و پار می کنند. … گویا “ ولو“ نارنجی رنگ داشتی در آن زمان. روزی کومنیست ها در مهد شوخ تر ترین دمکراسی عالم ( اروپا) کتکت زدند….. و کتک این شیفتگان به حقوق بشر را هم خواهی دید….. با پنبه سر می برند….. ارادتمند: نوه یک قربانی استعمار…. یک دیوانه دشت… یا به قول شعرا دشتستان.
    ————————
    رادیو زمانه که من از آغازش در آن بوده ام، و می دانم که با بودجه پارلمان هلند، یعنی مردم هلند تأمین می شود، شما به عنوان بلندگوی استعمار و هند وتقصیر ورشکستگی و هزار فحشی که کیهان تهران براش ساخته استفاده می کنی، چرا نسنجیده حرف کیهان و شریعتمداری را تکرار می کنی؟ آنها هر صدایی را غیر از صدای رهبرشان صدای دشمن می شناسند و هزار انگ به آن می بندند. چرا کیلویی حرف می زنی برادر؟
    بالاخره همه ی رسانه ها بودجه ای دارند، و این یکی بودجه اش تمیزتر از بقیه است، و مهم هم نیست. مهم این است که تو بهترین داستان های ایرانیان را آنجا بخوانی

  22. خسته از «انقلاب» و «آزادی»، فندکی درمیاوری… شاید
    هجده «تیر» بی سرانجامی، توی سیگار «بهمنت» باشد ((سیدمهدی موسوی))
    استادم یعنی از امروز کارگاه های داستاننویسی آغاز میشوند؟ راستی استادم ما داریم دنبال حلقه می گردیم… برای بازی مان. شاید بشود همه ی جوانها را دست به دست داد. شاید دور ایران حلقه ای بسازیم به نشان عشق. به نشان محافظت… و منتظر می مانیم تا تو بیایی؛ روی قله بایستی. یا در مرکز حلقه…
    فکر می کنم نیروی از دست رفته ام را باز می یابم. با تو… با دوستانی که تازه یافته ام. به قول فاطمه زنده بودی دیگر چه کسی می تواند خوشبختی را از آغوشم بیرون بکشد؟!
    (من فرستادم داستانم را. وبلاگم هم حقیر است اما اگرشد قدم رنجه کن.)
    ——————-
    حلقه ی ادبی را بسازید
    من هم گوشه ای می ایستم کنارتان

  23. درود
    من میخواستم بدونم اجازه دارم که متن دست نوشته های شما رو برای نشریه ی ادبی نویسار که توسط انجمن ادبی دانشگاه بوعلی سینا چاپ میشه ودر شهر همدان توزیع میشه بفرستم البته با ذکر منبع؟
    —————
    بفرستید
    ممنون

  24. استاد عزیزم
    حتما هر کاری که از دستم ساخته باشد انجام خواهم داد. از بقیه ی دوستان هم دعوت خواهم کرد. روز پنجشنبه هم گزینه ی مناسبی است. فقط کاش قبلش شما هم اطلاعیه ای در این مورد در وبلاگتان بگذارید.
    پس روز پنجشنبه همه با شعر „عقاب“ خانلری به روز خواهیم کرد…
    سپاس

  25. استاد عزیزم
    من در وبلاگم دعوتنامه ای گذاشتم. قرار همان پنجشنبه. پنجم شهریور ماه.
    ———————–
    روز پنجشنبه با عقاب خانلری همه با هم

  26. سلام…باسی خوب من
    و خوشحالم که همیشه خوبی هایت را می پراکنی..چقدر دلتنگ کارگاههای دیر وقتم..چقدر…
    شاد باشی و شادی افزا در زمانه ای که شادی فقط حرف است.

  27. خبر فوری: جعفر ابراهیمی معلم در بند چند هفته پیش به بند ۲۰۹ اوین منتقل شد. علیرغم داشتن روحیه بالا و امیدواری به آینده حال جسمی او به هیچ عنوان مساعد نیست. به دلیل فشارهای روحی و عصبی وی هم اکنون از ناحیه پای راست دچار مشکل و لنگش پا شده است. اعتراض وی به مسئولین زندان اوین تنها این جواب را داشته که حمله عصبی است و طبیعی است.
    هر چند روز یکبار نیز وی دچار حنله عصبی و مشکل در تنفس می شود که پزشکان زندان تنها به دادن قرص آرامبخش به وی اکتفا می کنند.
    لازم به ذکر است وی بیش از همه دلتنگ شاگدانش است.

  28. پاسخ را گرفتم . بد نبود.روزگاری که کبک حزب توده خروس می خواند کسی از احسان طبری پرسیده بود حرف های آقای کیانوری دبیر کل حزب شما را قانع کرد؟ طبری گفته بود: نه. من را مجاب کرد. بعدها به جای کیلوئی ، تنی و خرواری حرف می زنیم. اوف ویدر زی هن.

  29. سلام
    ستودنی است کارتان
    فقط
    می ماند یک سوال
    داستان اگر در وبلاگ یا سایتی قبلا منتشر شده باشد تکلیفش چیست؟
    بیشتر مدنظرم وبلاگهاست. وبلاگهای شخصی وگروهی.
    —————-
    در وبلاگ اشکالی ندارد

  30. سلام استاد
    من یک جوجه نویسنده هستم . شایدم کوچولو تر. مدت هاست که دلم می خواد پوسته تخم را بشکنم نمی شه. به کمک یک استاد نیاز دارم .
    من یک بار برای شما در داستان فرستادم. اما برگشت خورد. استاد یک داستان براتون می فرستم به همین ایمیل ولی خواهشا بخونیدو به شکل واقعی
    با تشکر پریا

  31. سلام استاد
    هرچی سعی کردم player رادیو زمانه فعال نشد که نشد… دیگه حتی صفحه اول سایت زمانه هم باز نمیشه ….تو رو خدا یه فکری هم به حال این فیلترینگ شدید سایت زمانه کنید …

  32. سلام استاد!
    “ قاصدک “ را هنوز توی مشتم نگه داشتم تا شما بیایید و آرزو کنید …
    منتظر حضور سبزتان می مانم تا با قدومتان کلبه فقیرانه ئ ما را روشن نمایید.

  33. استاد نمیدونید چقدر خوشحال شدم وقتی گفتید توی وبلاگم چرخی زدید. ممنون. هر چند که هیچ اظهار نظری نکردید. البته من خودمو قابل اظهار نظر شما هم نمیدونم. میدونم هنوز کوچیک تر از این حرفهام

  34. استاد کارگاه داستانتون هم مسلمن مثل آموزشهای داستان نویسی مفید و بی چشم داشته.من یکجا کلاس می رفتم با شهریه خیلی گرون.سر فصلها همینها بود با این فرق که طرف نمیتونست به این خوبی مطلب رو بیان کنه.باز هم ممنون

  35. مرسی ،شوق نوشتنی موقع خوندن این مطلب در من پیدا شد….
    واقعا که دوست داشتنی هستید آفای معروفی عزیزم

  36. سلام استاد عزیز.
    من داستانی فرستادم اما آن داستان به زودی در کتابی منتشر خواهد شد .
    تکلیف چیست؟ داستان دیگری بفرستم؟
    البته یک داستان مخصوص ِ شما در فکر دارم. آن را خواهم نوشت و خواهم فرستاد. فقط امیدوارم کم نیاورم . نمی آورم به امید خدا.
    بامهر
    سید محمد مرکبیان
    پی نوشت: امروز داستان آخرین نسل برتر را بار دیگر خواندم . یاد شما بودم .
    – دعا می کنم استاد. برای ایران دعا می کنم همیشه.
    ————————–
    سلام محمد جان
    اشکالی نیست که در کتاب منتشر می شود

  37. MOTEASEFAM KE SHERAMO FARSI NEMITUNAM BENEVISAM:
    ESMAIL KE SHAVAM
    PEDARAM MA RA NEMIKOSHAD
    ANGAH JAVDANE KHAHAM SHOD
    VA PADARAM RA KHAHAM KOSHT…
    MAN MONTAZERE NAZARAT SHOMA KHAHAM MAND.

  38. استاد معروفی ِ عزیز
    سلام
    خواهش میکنم که اطلاعیه ای درباره ی اقدام همگانی قرار دادن شعر عقاب در وبلاگها، در پستی جداگانه در سایتتان بگذارید. نوشته های شما خواننده و طرفداران زیادی دارد. بعلاوه اینکه مطالبی که مینویسید اغلب در سایتهای خبری هم آورده میشوند و درموردشان در سایتهایی نظیر بالاترین هم صحبت میشود. اگر این مطلب به بالاترین برده شود، اکثر بلاگرها اقدام خواهند کرد…
    من همه ی تلاشم را از دیروز در انتشار این خبر بکار گرفته ام و امیدوارم بقیه ی دوستان هم اقدام کنند.
    با سپاس و مهر…

  39. به این نتیجه رسیدم که شهدای واقعی ، شهدای بی نام و نشان هستند ، شهدایی هستند که کسی حتی از شهید شدنشان هم خبر ندارد ، و کسی برایشان ضریح و محراب و مزار نمی سازد و کسی از بود و نبودشان و حتی زندگی و مرگشان خبر ندارد . سرهنگ جزایری و گروهبان هایش شهدای وقف شده به عمل بودند . عمل در تاریکی در گمنامی ، عمل غرق شده در خود عمل ، و حتی فقط به خاطر خود عمل . مثل آدم هایی نبودند که یک هفته یک ماه یا یک سال در زندان بمانند و موقعی که آزاد شدند ، مدام دم از شکنجه بزنند و از مدم طلبکار بشوند و یا بخواهند رهبری اجتماعی تاریخی و سیاسی مردم را بر عهده بگیرند و بعد شروع کنند به خاطره نویسی با عکس و تفضیلات جای داغ و درفش سازمان امنیت بر روی بدنهایشان و این ها حتی حافظه ی تاریخی و حتی خود تاریخ را به مبارزه طلبیده بودند .
    تاریخ زبان سیر حرکت اجتماع و انقلاب درباره ی آنها سکوت کرده بودند . هیچ گروه سیاسی نمی توانست ورقه ی مالکیت سیاسی برای آنها جعل کند . و آنها را از ان خود بداند . اجساد آن ها ، افتخارات آنها و زندگی و مرگ و بعد از مرگ آنها ، قابل مصادره نبود . آن ها در سکوت زیبای خود که زیباتر از همه ی زبان های زنده بود غرق بودند . شهادت آنها کامل تربن و اعتلا یافته ترین شهاد های عالم بود . هیچ معلوم نبود که اجسادشان در کجا دفن شده و استخوان هاشان در کدام گورستان پراکنده است . شاید اجساد آن ها را سوزانده بودند . و شاید اجساد را در مسیل های متروک اطراف تبریز چال کرده بودند ، و آب های بهاری ، در سیلان خود از بالای کوه ها ، از روی استخوان های آهکی رنگ و صیقل زده ی آنها رد می شدند و در منابع آب شهر سرازیر می شدند . شاید مردم شیره ی جان این شهدا را با آبی که می نوشیدند ، جرعه جرعه از گلو پایین می دادند .
    ——————-
    محمد عزیزم
    زمانی که داستان موری را نوشتم، بیست و چهار سالم بود.
    داستان شهیدی که پدر و مادرش مجبور شدند نعشش را از خاک در بیاورند و شبانه در حاشیه ی کوهها به خاک بسپارند
    من آن را از زبان باسی ده ساله روایت کردم، و با همین ترفند اجازه ی چاپ گرفت. آنها خیال می کردند ده سالگی من مزبوط به زمان شاه است، در حالیکه بحث من شاه و شیخ نبود، بحث من درد آنتیگونه بود که برای برادر کشته شده اش گوری نمی یافت.
    از آن زمان بیست و شش سال دیگر گذشت

  40. به این نتیجه رسیدم که شهدای واقعی ، شهدای بی نام و نشان هستند ، شهدایی هستند که کسی حتی از شهید شدنشان هم خبر ندارد ، و کسی برایشان ضریح و محراب و مزار نمی سازد و کسی از بود و نبودشان و حتی زندگی و مرگشان خبر ندارد . سرهنگ جزایری و گروهبان هایش شهدای وقف شده به عمل بودند . عمل در تاریکی در گمنامی ، عمل غرق شده در خود عمل ، و حتی فقط به خاطر خود عمل . مثل آدم هایی نبودند که یک هفته یک ماه یا یک سال در زندان بمانند و موقعی که آزاد شدند ، مدام دم از شکنجه بزنند و از مدم طلبکار بشوند و یا بخواهند رهبری اجتماعی تاریخی و سیاسی مردم را بر عهده بگیرند و بعد شروع کنند به خاطره نویسی با عکس و تفضیلات جای داغ و درفش سازمان امنیت بر روی بدنهایشان و این ها حتی حافظه ی تاریخی و حتی خود تاریخ را به مبارزه طلبیده بودند .
    تاریخ زبان سیر حرکت اجتماع و انقلاب درباره ی آنها سکوت کرده بودند . هیچ گروه سیاسی نمی توانست ورقه ی مالکیت سیاسی برای آنها جعل کند . و آنها را از ان خود بداند . اجساد آن ها ، افتخارات آنها و زندگی و مرگ و بعد از مرگ آنها ، قابل مصادره نبود . آن ها در سکوت زیبای خود که زیباتر از همه ی زبان های زنده بود غرق بودند . شهادت آنها کامل تربن و اعتلا یافته ترین شهاد های عالم بود . هیچ معلوم نبود که اجسادشان در کجا دفن شده و استخوان هاشان در کدام گورستان پراکنده است . شاید اجساد آن ها را سوزانده بودند . و شاید اجساد را در مسیل های متروک اطراف تبریز چال کرده بودند ، و آب های بهاری ، در سیلان خود از بالای کوه ها ، از روی استخوان های آهکی رنگ و صیقل زده ی آنها رد می شدند و در منابع آب شهر سرازیر می شدند . شاید مردم شیره ی جان این شهدا را با آبی که می نوشیدند ، جرعه جرعه از گلو پایین می دادند .

  41. سلام جناب معروفی میخواستم از شما بخوام داور مسابقه ی داستان نویسی ما
    بشین . البته میدونم داستان ها خیلی ساده و ضعیفن ولی بیشتر شرکت کننده
    ها برای اولین بار داستان نوشتن .هیچ کدومشونم تا حالا کارگاه داستان
    نویسی و . . . نرفتن .
    چند روز بود دنبال ۱ داور واسه این که نظرشو راجع به داستان ها بگه می
    گشتم تا اینکه بالاخره به شما رسیدم .البته میدونم احتمال اینکه شما هم
    قبول کنین خیلی کمه ولی گفتم شاید این ۱ بار ما تازه کارها رو هم تحویل
    بگیره کسی . ببخشید که وقتتون رو گرفتم . داستان ها همه توی آدرس پایینن
    .خیلی خیلی خوشحال میشم اگه سر بزنید . مرسی
    http:\\ashkan244.persianblog.ir
    ——————————–
    اشکان عزیزم
    دور اول را خودتان داوری کنید، مثلا چند داستان برگزیده را بفرستید تا من هم نظرم را بگویم.
    چون فرصتم برای خواندن همه ی داستان ها کافی نیست

  42. راستی بخشیدی؟؟
    من باز هم از شما معذرت می خوام.
    امیدوارم ببخشی.
    راستی سوال ها به جهنم. اصلاً مهم نیست دیگر.
    مهم این است که ببخشی.
    مهم این بود که جریان سوال ها را بدانی. حقیقت را.
    —————-
    همه را خواندم
    ممنون

  43. روی تنم
    می دوزی
    سایه روشنی از عشق
    با چشمهای تاریکت
    به من خیره نشو
    تنم
    از سوزن نگاهت
    درد می گیرد!
    استاد خوبم سلام
    اینجا همه چیز خوب است
    اما گاهی صدای ولوله ای میشنوی. انگار یکی دارد حرف می زند…
    اینجا همه چیز خوب است
    اما هنوز هم شایعه است تلفنها چک میشوند
    اینجا همه چیز خوب است
    اما همچنان عده ای شکنجه می شوند؛ جوانها خشمگین اند و مردگان آه می کشند
    اینجا همه چیز خوب است
    این را دیشب توی تلویزیون می گفتند. ما که دور از این مسائلیم شاید همه چیز خوبست استادم. شاید.
    این یکماه مثل خوابست
    و سال بلوایی زیر پوستی در راه. همه این را پیش بینی می کنند. نظامیان هنوز دارند آموزش می بینند. تکلیف ما تا چهارسال بعد چه خواهد بود؟!!
    (توی پرانتز: واقعا آدمها را احمق فرض می کنند یا…؟!)
    ( به قول دکتر زهرا رهنورد: گرگها خوب بدانند در این ایل غریب/گر پدر مرد تفنگ پدری هست هنوز/گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند/ توی گهواره ی چوبی پسری هست هنوز/ آب اگر نیست نترسید که در قافله مان/ دل دریایی و چشمان تری هست هنوز…)
    (قرار نبود دیگر از سیاست بنویسم ولی اوضاع شهر این روزها واقعا دیدنیست استادم.)

  44. باسی همه ی زندگی من
    دلم تنگ شده
    ما داریم یک کارهایی می کنیم
    الک دست گرفته ایم نخبه جدا می کنیم
    من و سورین تنهایی نمی توانیم تو را بر گردانیم خیلی وقت است این را درک کرده ام و به روی خودم نمی آورم
    راستی قضیه ی شعر عقاب چیست؟
    من سیاسی نیستم فقط عشق معروفی و ادبیاتم
    و تا خودت نگویی شعر را نمی گذارم در وب
    …………
    یک سئوال دیگر
    از کجا باید بدانم داستانم را خواندی؟

  45. استاد عزیزم سلام . چند روزی است شبکه ی بی بی سی فارسی مدام تبلیغ برنامه ای را می کند که فردا قرار است پخش کند . برنامه ای که شما در آن حضور دارید . به همه ی دوستانم اطلاع داده ام . شور و شوق عجیبی دارم . یاد روزهای پیش از انتخابات افتادم . چه روزهای شیرینی بود . راستش این روزها فکر می کنم جایی تنفس می کنم که شما در اون هستید . امیدوارم هر جا که هستید سلامت باشید .

  46. استاد گرامی، دیروز که مصاحبه ی شمارو از بی بی سی دیدم و اشاره به اون شعرتون: آنقدر صیقلت خواهم داد… غزلی سرودم که امیدورام خوشایند باشد:آ
    نقدر صیقلت خواهم داد که لباس بر تنت لیز بخورد
    آنقدر که لیزی لب هایت روی شعرهایم سر بخورد
    دست هایت به شهامت اعتراف ،
    سینه ات سترگ و بارانی
    آنقدر عاشقانه خواهمت سرود ، که عشق حسرتت را بخورد
    گریه ات را شبیه درد می تراشم، سکوتت را به جنس سرب
    روی بغضی که می خواهد گیج بخورد
    حالا تو پیکر خیالانتم می شوی
    پیکر زنی که می ترسد از تندسیش سیلی بخورد

  47. سلام آقای معروفی.من امیرهستم چندوقت پیش باشماتماس داشتم راهنمایی هایی کردیدآقای معروفی من فکر میکنم انسان تادرد راباپوست گوشت واستخوان خود حس نکند تاکارد به استخوانش نرسیده نمیتواندبنویسدیعنی درد ومساله هستی شناسی باشد ولی یک نبوغ عالی میخادتاانسان مسایلش راعام جلوه دهد وازوضعیتش فراتر برود و خروج یارهایی ازوضعیت تراژیک را درقالب داستان ارایه بدهد زیرا نویسنده قصدداردجهانی هرچندداستانی بنویسدپس خودویران شده است که میسازدواین یعنی ویرانی.حقیقتا خیلی دلم میخاددرکلاسای داستان نویسی شرکت کنم ولی اول اینکه شهری که توش هستم ازاین خبرانیس دیگراینکه فکرمیکنم فقط برا شروع خوبن مهم داشن دلیل راهه و تواضع وصداقته

  48. سلام من تازه شما را یافتم و تمام تلاشم را می کنم تا عضو همیشگی شما باشم. به همه ما کمک کنید و هیچ وقت خسته نشوید.

  49. استاد مهربان. سلام. چندی است که تهران و آدم هایش بی صدا شده اند. نه آنکه صدایی نباشد. همه چیز نجوایی است محزون ، شاید به گوش کسی برسد و شاید هم نه. مطلبتان را در مورد دهه شصتی ها خواندم. من هم از این دهه آمده ام. . . و خدا می داند چه قدر نگاه و اشاره وقاحت بار ، روی معتقدتمان انگشت گذاشته و ما را ملعبه می کند. خوشحالم که شما اراده و امید را ته نگاهمان می خوانید. حالا می فهمم فروغ چرا می پرسید: چرا مرا همیشه ته دریا نگاه می داری…
    به امید آنکه هزاران ماهی شاداب دریاچه های خشکیده ی این شهر محنت زده را بارور کند.
    کسی چه می داند شاید پس ازین سال بلوا سالی دگر خوش باشد
    الناز همیشه دوسستتان خواهد داشت
    ———————-
    ممنونم از لطف شما

  50. سلام استاد مهربان
    من موفق نشدم کتاب پیکر فرهاد و فریدون سه پسر داشت را در ایران بدست بیاورم. لطفا اگر مقدور است راهنمایی ام کنید.راستی در ایران کتابی تحت عنوان داستان همشهری که ماهنامه است منتشر می شه که واقعا اسم شما توش خالیه. . .
    تو این رخوت زدگی پیکر داستان. اینم خودش غنیمته.
    امید هر دفعه یه جور خودشو نشون میده، این بار یه وبلاگه و حوصله ی مردی دور و دردمند…
    دوستتون دارم.
    —————————–
    سلام الناز عزیز
    کتاب پیکر فرهاد فقط در ایران پیدا میشه، و فریدون در آلمان
    اگر مسافری از آلمان داشتید خبرم کنید

  51. سلام
    بسیار از راهنمایی تان سپاسگزارم .
    در آینده ای نه چندان دور مسافری در راه خواهم داشت. که به اطلاعتون خواهم رسوند. از محبت سخاوت مندانه تان نهایت تشکر را دارم.
    خط که مسیر نمی بود باید چراغی افروخت…
    دوستدار جاودان شما الناز

  52. سلام
    چند روز پیش داستانی برایتان فرستادم که در صورت امکان در رادیو زمانه منتشر شود. ممنون می شوم اگر از طریق ایمیلم به من خبر بدهید آیا داستان به دستتان رسیده یا نه….با سپاس آذرآیین
    —————–
    سلام
    داستان رسید، ولی ممکن است کمی کوتاهش کنید که در شش دقیقه بشود آن را خواند؟

  53. کمی بیشتر توضیح بدهید در مورد این برنامه ممنون اها راستی لینک صفحه داستان زمانه هم اگر بگذارید بیشتر ممنون میشم

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert