روزهای یکشنبه حدود ساعت ده صبح وقتی اتوبانها را به طرف خانهام طی میکنم، درست در مدخل شهر برلین، در خیابانی پهن که ماشینها با سرعت میگذرند، پسر بچهای را میبینم که با روروئکش از عرض خیابان میگذرد. با خودم میگویم اگر ماشینی بهش بزند آیا چیزی از او باقی خواهد ماند؟ چشمهاش طلایی است، همیشه شلوار جین به تن دارد، و وقتی میخندد ابروی چپش میپرد بالا. پا بر زمین میکوبد و با روروئکش بیپروا میگذرد، و من نگرانم. خیابان بسیار پهن و شلوغ است، با شیبی تند، و چند خروجی و ورودی به اتوبان. ماشینها بیوقفه میپیچند و میگذرند، و بعد در لابلای ماشینهای دیگر در شهر برلین گم میشوند. من نیز هرروز میروم که در شهر برلین گم شوم؛ تمام شب را کار کردهام، و خستهام. درست در چنین لحظهای ـ در روزهای یکشنبه ـ که من آن پسرک را با روروئکش نزدیک چهارراه میبینم، کسی دارد به من فکر میکند. من حتا صدای او را میشنوم که بغضآلود میگوید: «من، ورزا، پسر فرشید، پسر لهراسب هیربُد هستم. پدرم نویسنده بود، و من نویسنده هستم.»
همه چیز در غباری مرموز میگذرد. خاکآلود، در لابلای غبار، در مِه، انگار آدمها از زیر خاک هزارساله در میآیند، خاک خود را میتکانند، و سرمست زندگی، لبخندزنان راه میافتند. همه چیز تکرار همه چیز است.
م.ع. سپانلو، ادیب و شاعر مشهور ایران، در سفری که برای حضور در کنفرانس برلین داشت، چند روزی مهمان من بود. او طی دو سه شب اقامت در منزل من، برایم گزارشی سوغات آورده بود که این گزارش از کتاب عتیق، ذهنم را به تمامی مشغول کرد که از آن پس شبهای بسیاری را با آن گذراندم. تپش قلبم شدت میگرفت، حیرت میکردم، دوباره میخواندم، میخوابیدم، بیدار میشدم، آب مینوشیدم، راه میرفتم، و انگار که از خوابی هزاروچهارصد ساله بیدار شده باشم، در فضایی معلق میشدم که واقعیت و تخیل و رؤیا در آن بیمرز بود.
شاید هم هیچکدام از اینها نبود. افسانهای بود که مادربزرگم میگفت تا لحظههای زندگی کودکانهام را دلپذیرتر کند. چه میدانم؟ فکر میکردم افسانهای که آدمهایش را لمس کرده باشم یا دیده باشم، نمیتواند افسانه باشد؛ یا رؤیاست و یا واقعیت. تخیل هم نیست، چرا که در تخیل وقتی زنی به مردی خاکآلود فکر کند، باید کودکی لاغر بزاید که شبیه مسیح باشد.
از سوی دیگر واقعیت نیز ناپایدار است؛ تا جایی که واقعیت یک دیدار عاشقانه میتواند آنقدر فراموش شود، که خدا خود را بلاگردان این عشق بنامد.
ماجرا چیست؟ چرا دچار درهمریختگی ذهنی شدهام که حافظههای جمعی همه خاطرههای من است؟ آیا تعریفها مخدوشاند؟ آیا واقعیت همان تخیل است، و رؤیا میتواند واقعیتر از واقعیت باشد؟ آیا مردگان زندگی خود را در ما ادامه میدهند؟ آیا آنان نسبت به میزان خاطرات و دلبستگیشان در افراد پراکنده میشوند؟ و آیا این مشغلهها نمیتواند دستمایههایی کافی و وافی برای افسانه شدن بشر باشد؟
چه چیزی مرا دچار پریشانی کرده است که مرزها را دیگر نمیشناسم؟ چرا به آسانی با آدم تخیلم گفتگو میکنم، به او دست میزنم، گاه میبوسمش، و گاه حتا آدم تخیل خود را در خواب میبینم که بابت چیزی که نوشتهام به من اعتراض میکند.
من برای یکی از همکلاسیهای دانشکدهام که اعدام شده است، در رمان تازهام نامی برگزیده بودم که نام واقعیاش نبود. گذشت بیست سال نامش را از یاد من برده بود. ماه پیش خوابش را دیدم که جلو دانشکده دراماتیک ایستاده بود، با کت و شلوار توسی، بلوز یقهاسکی ظریفی که همخوانی قشنگی با سبیل آنکارد شدهاش داشت، و شاید کلاه کپ توسیاش را که کمی کج به سرش گذاشته بود، مرا دچار سردرگمی میکرد که آیا خواب میبینم یا این یک واقعیت است؟
پوستر بنفش نمایش «کلهگردها و کلهتیزها» از برتولت برشت بر دیوار قطعیت بیشتری به واقعیت میداد. جلو رفتم، با او دست دادم، همدیگر را بوسیدیم و بعد به یک قهوهخانه نزدیک میدان ژاله رفتیم. وقتی قهوه مینوشیدیم، او گفت: «اسم من فرزین بود، یادت هست؟ اسم همسرم فریبا بود. همگی در حیاط دانشکده والیبال بازی میکردیم. بعد نفهمیدم چه شد، من در خرداد ۱۳۶۰ اعدام شدم، فریبا شاید دو ماه بعد…»
لبخندی زد: «با یک قهوه دیگر چطوری؟»
و باز نوشیدیم. وقتی از خواب پریدم، دهنم بوی قهوه میداد. آمبولانسی زوزه میکشید، خورشید رختخوابم را پوشانده بود، و صدایی خفه و گنگ داشت تاریخ کشورم را در چند عبارت به من گزارش میداد: «اهرمن بر مردم غالب شده، باران به موقع نمیبارد، مردم فقیر شده، در این پنجاه سال چهار سال قحط خوراکی شده.»
صدا، صدای آشنای سعیدی بود، صدای نویسنده ی محبوبم؛ ورزا، همان که در سال دوازدهم پادشاهی یزدگرد، از پنجره ی کوچک مشرف به خیابان همه چیز را مینگریست، همان که چهارده قرن پیش زندگی امروز مردم ایران را به خط پهلوی بر پوست آهو مینوشت.
سپانلو در گزارش خود مینویسد: «آیا کتاب دکتر نوشیروان جی حقیقت دارد؟ کتابی عتیق که او از هند با خود به ایران آورده و طی دو سه شب اقامت در یزد، بخشی از آن را برای میزبان خود ترجمه کرده است؟… همه چیز در هوای کدر مشکوک به نظر میآید.»
آیا سپانلو، همان انوشیروان جی است، و من همان میزبان او در شهر یزد؟ چرا چنین گزارشی از قدیمیترین نویسنده کشورم دست به دست میچرخد، تا به دست من برسد، و از اصل کتاب خبری نیست؟ ظاهراً شخصی به نام دکتر انوشیروان جی، در سفر آخرش به شهر یزد، دو سه روزی این کتاب عتیق را برای میزبان خود ترجمه کرده، و بعد ناپدید شده است. نه خبری از او در دست داریم، و نه پارسیان بمبئی از وجود او آگاهی دادهاند.
همه چیز مهآلود است. نوشته ی ورزا گزارشی است از پریشانی و از همپاشیدگی یک ملت، که ما امروز مختصر میدانیم که هزاروچهارصد سال پیش وقتی اعراب به ایران حمله کردند، مردان را میکشتند، به زنان و دختران تجاوز میکردند، و آنان را به اسارت میبردند، کودکان را در بازار بردهفروشان میفروختند، اموال و احشام مردم را غارت میکردند، و کتابها و کتابخانهها را به آتش میکشیدند.
آنها نودویک سال بر ایران حکومت کردند که دین اسلام جایگزین دین بهی گشت، و بسیاری از ایرانیان راهی کشورهای دیگر، بهویژه هند شدند.
در میان مردمان پناهجو، دختری کوچک از میان همه، کتابی را که بر پوست آهو به خط پهلوی نگاشته شده بود، در بغل میفشرد، و به جای امنی فکر میکرد که بتواند ساعاتی در روز به خواندنش بپردازد. ببیند چرا پایتخت ثروتمند ایران سقوط کرده است؟ چه چیزی رمز دوام و گسترش امپراتوری از راه رسیدگان بود؟ و نیز چه چیزی این عجلبرگشتهگان را در گرباد فرو پاشید. و چگونه؟
ورزا مینویسد: «شش سال پیش در تیسفون بودم. عربها ـ که جز شتر چیزی نداشته، دزدی همی کردند و آدم بیگناه همی کشتند ـ به دین تازه درآمده، خوی آدمی گرفته، جز هنگام جنگ کسی را نمیکشند، مال هیچکس نمیبرند، از بزرگانشان فرمان میبرند، همگی، همگروه به صورت قشون رده کرده، با هم عبادت میکنند. هنگام جنگ، خدا را به صدای خیلی بلند به کمک میطلبند، خدواند آنها را کمک میکند که بر ما غالب شوند.»
تصویر برای ما بسیار روشن و آشناست. آخرین شاه ساسانی سرگردان بود. آنقدر بیخوابی کشیده بود که به دیوانگان میمانست. از شهری به شهر دیگر میگریخت، و مرگ را نمییافت. جامعه از فقر و فلاکت داشت فرو میریخت، مردم به مزدک گرویده بودند، همان مزدک شورشی علیه ستمشاهی و ستمدینی، که کشته شده بود. مردم دسته دسته پیرو مزدک میشدند، اما پناهی نبود، جامعه از هم میپاشید. دین بهی به دست صاحبان خود تباه شده بود، و مردم گمان میکردند که آیین مزدک رستگارشان خواهد کرد.
بنابر گزارش زیبای سپانلو و بنابر اسناد تاریخ میدانیم که اردشیر ساسانی، بنیانگزار این سلسله ی شاهی، خود رهبری دین و دنیا را به عهده داشت. در وصیتنامه ی او که به «عهد اردشیر» معروف است، به همه ی پادشاهان بعدی ایران تأکید میکند که چون بزرگترین رقیب آنها روحانیت است، لازم است که پادشاهان خود، رهبری دین و دنیا را به دست گیرند و روحانیون مخالف را به اتهام «بدعتگزاری در مذهب» سرکوب کنند. سرِ مزدک نیز در همین فرمان به باد رفت. و رمز و دوام چهارصد ساله ی ساسانیان در اجرای این وصیت نهفته است.
سپانلو میگوید: «تصور میکنم که انوشیروان چنین سفارشی را در مقابله با مزدکیان به کار بست. اما از سوی دیگر، قدرت بی چونوچرای موبدانِ وابسته به دربار که برابر قانون فساد قدرت، در آینده مانع از هرگونه تحول و بهسازی میشد، خود از موجبات انهدام سلسله ی ساسانی گردید… یادآوری میکنم که ایدئولوژی حکومتی صفویان به اقتباسی تاریخی از آرمانهای اردشیر شباهت دارد. صفویان را، همسان با ساسانیان، همان نیرویی تشکل و قوام بخشید که در پایان باعث انهدام آنها شد.»
تصویر، تصویر انقلاب ایران است؛ کسی میآید، کسی میآید که مردم تصویر او را در ماه مییابند، کسی میآید که ایران را بهشت میکند و از یوغ وابستگیها نجات میدهد، عدالت و عشق میآورد، گورستانها را آباد نمیکند، مغز جوانان را خورشت ماران نمیسازد، دختران را در بلا نمیافکند، و بشریت را به گورستان هدایت نمیکند.
در پیشینه ی تاریخی جامعه، شگفتآور نبود که مردم به ستوه آمده از آیین پادشاهی و فقر و تلخکامی و انهدام، به قطب مخالف یعنی آموزههای مزدک جذب شوند. ورزا مینویسد: «مردم همه از دین بهی برگشته، گروهی آیین مزدک گرفته از کشتن و غارت باک ندارند. زنهای مردم را میبرند، باقی دین ندارند. دروغ میگویند، همدیگر را میکشند، احشام و مال همدیگر غارت میکنند. مردار را از آب بیرون نمیآورند، خدا را به خشم آوردهاند.»
در همان روزهای انقلاب بود که با چشمان خودم میدیدم یک پاسبان را از درختی آویخته بودند، و داشتند دهنش را جر میدادند، و او خود مرده بود. و نیز در خیابان دیگر باز دیدم که افسری عالیرتبه را در پناه یک دیوار، با چاقو تکه پاره میکردند، چشمهایش را درمیآوردند، گوشش را میبریدند، و انگشتهاش را قیمهقیمه میکردند. عکس استالین، چهگوارا، ستاره ی سرخ، و کلمات قصار امام علی نمیتوانست مانع چنین جنایاتی شود.
بر دیواری نوشته بودند: «لذتی در عفو هست که در انتقام نیست.» اسلام سراسر مهر میآمد، اسلام عدالت و قسط، اسلام بخشش و عشق، اما توفان خاک بود. زمین از جا کنده میشد، توفان شن بود. چهرههای خندان را میدیدم که از خاک هزار ساله درآمده بودند و با سرمستی به زندگی پای میگذاردند. اما این تصویر بر صورتشان خشک میشد، و همه چیز چروک میخورد. زمان به سرعت همه چیز را لایهلایه میکرد. مرگ در لایههای چین و چروک کمین کرده بود.
ورزا کنار پنجره نشسته بود و هرچه زنش اصرار میکرد که تکهای نان به دهنش بگذارد، نمیشنید. داشت به کشتار نگاه میکرد. انگار چیزی عوض نشده بود. شاعری را که به جستجوی نان از خانهاش درآمده بود، میربودند، و یک هفته بعد جسد خفه شدهاش را در بیابانهای اطراف شهر مییافتند. هیچ انسانی عقل نداشت. همه آواره بودند. توفان شن بود. هرکس به سویی میگریخت. مسیح نیز میگریخت. جمعی او را یافته بودند و میگفتند که «اگر تو پسر خدایی، بگو که سنگ، نان شود. نمیخواست، وگرنه میتوانست.»
ورزا نگاه میکرد و مینوشت: «همگی اطاعت اهریمن کرده، شمشیر از کمر باز نکرده، همی مردم بیگناه کشته یا بیگناه کشته شده. پادشاهان و بزرگان، خویشاوندان خود را کشته و میکشند. پدرها پسرها کشته، پسرها پدرها کشته… همگی اطاعت اهریمن کرده…»
بعد دیدم مردی را در عرض جاده آونگ کردهاند. بین دو ماشین میرفت و بر میگشت. عدهای که در ماشین سمت راست بودند او را صدا میکردند و چیزی به او میگفتند. و آنها که در ماشین سمت چپ جاده بودند او را صدا میکردند و سرش داد میکشیدند. اعصاب مرد بههم ریخته بود، پریشانش کرده بودند. نمیدانست چه کند، عرض جاده را میرفت و بر میگشت. و کامیونی در شیب جاده کله کرده بود.
و شیطان را که میگویند از آتش بدون دود آفریده شده است، و قدرتی فناناپذیر دارد، من سالها پیش دیده بودم. کسی که گناه بشریت را یکتنه به گردن گرفته است تا بشر از شر گناه خلاص شود، بر دیواره ی ناپیدای عظیمی، در شانزده قطعه ی بههم پیوسته از سنگ و فلز به رنگ دود، محکم برجای خویش ایستاده بود. تجسمی بود به اندام انسان بیسرودست. شبیه یک چوخای خاکستری، در ابعادی دور از باور.
من با چشمهای خود او را در شهر ماد دیدم، و مدتی از شگفتیِ اندام، و استحکام و رنگ براق جنسِ آن مجسمه ی عظیمِ شانزده قطعهای بیمار شدم. چه کسی او را برایم در خواب مجسم کرده بود؟ و سازنده ی آن مجسمه ی عظیم که بود؟
بعد دیدم دختری را بر تخته سنگ خوابانده بودند، و مردی به او شلاق میزد، در دست چپ قرآنی زیر بغل داشت، و با دست راست میزد. محکم میزد. مرد دیگری که مثل جوکیان هندی ورد میخواند و خود را تکان تکان میداد، ضربهها را میشمرد.
دخترک صورتش را بر سنگ گذاشته بود، و با هر ضربه چشمهایش بههم فشرده میشد. وقتی شلاق میخورد، فکر میکرد. داشت به من فکر میکرد. گاهی هم به وضعیت تأسفبار آن آدمی فکر میکرد که داشت شلاقش میزد. اما بیشتر به من فکر میکرد. دستم را توی انبوه موهاش بردم. گفتم: «عزیزم.»
جرمش این بود که به خانه ی دوست پسرش رفته بود. کمین گذاشته بودند و ریخته بودند و بالاخره او را گرفته بودند تا قیامت و روز حساب را برپا کنند. و مردی که شلاق میزد نیز داشت فکر میکرد. به صدای خنده ی دختر فکر میکرد که با سرب مذاب باید خاموش شود، به میلههای گداخته فکر میکرد، به چشمهای دخترک، به گرزهای آتشین، به انبوه موهاش…
دوباره پنجهام را لای موهای دخترک لغزاندم. گفتم: «عزیزم، عزیزم.»
گفت: «مادرم دبیر است، پدرم دبیر است، و من به دبیرستان میروم. من خیلی کتاب خواندهام، من ریاضیات خوب میدانم، شعر میگویم، گیتار هم مینوازم، اما کشورم مرا دوست ندارد، من این سرزمین را ترک میکنم.»
ورزا که از پشت پنجره همه چیز را میدید، در گزارش خود مینوشت: «پدر پیر مرا با دو برادرم که برای جستوجوی پسرانم و آوردن خوراکی به دهستان ابرکوه میرفتند با چهار نفر دیگر در بین راه اوسا و شوز، دزدان کشتهاند. اسبها و شتران آنها را غارت کردهاند. گروهی از مزدکیان، دو قریه ی پادین و تیسزنگ را غارت کرده، چهل و پنج زن و مرد بیگناه را کشته… کسی از آنها انتقام نمیگیرد. قلعه ی خورمیس محاصره ی مزدکیان است. کسی کمک آنها نمیکند. دهستان ارد که دور از شهرستان است تمام غارت شده، مردم از گرسنگی مرده و میمیرند. دهستان موبدان که هشت قلعه ی محکم و دویست مرد جنگی دارند غارت نشده ولیکن خوراکی ندارند. مردم علف میخورند. باقی دهات تمام خراب و غارت شده، مردم دهات در شهرستان و نهرستان آمده، خوراکی نایاب است. مردم علف انگور و علف که تازه سبز شده میخورند. اینها همه خشم خداوند است.»
به یاد میآورم که در جادههای شمال ایران (بین نور و بابلسر) زن و مرد فقیری با پسر شش سالهشان میآمدند کنار جاده مینشستند و گدایی میکردند. پدر اینطرف آن جاده ی سوت و کور مینشست، و مادر آنطرف. پدر با دیدن هر ماشینی بچه را صدا میزد و او را به چیزی اِغوا میکرد، و مادر با دیدن ماشین بعدی او را میخواند. آنقدر این پسربچه را در عرض جاده میبردند و میآوردند تا سرانجام ماشینی او را به پرواز درآورد.
ماجرا برای آن زن و مرد فقیر، غمانگیز بود، اما زمانی غمانگیزتر میشد که نمیتوانستند با پول خون بچهشان زندگی کنند. مادر گاهی هنگام آشپزی از شدت گریه، راه نفسش بند میآمد و توی قابلمه تف میکرد.
روزهای یکشنبه حدود ساعت ده صبح، صدای آشنای نویسندهای را که به من فکر میکند، میشنوم. در همان لحظه کودکی با روروئکش از عرض یک چهارراه شلوغ میگذرد. نکند ناگاه ماشینی به او بزند؟ چرا این ماشینها اینقدر تند میروند؟ چرا مواظب کودک خویش نیستند؟ آیا اگر کودک آدمها پرواز کند، انسانیتشان مخدوش نمیشود؟
ورزا از پنجره ی کوچک نگاه میکرد و مینوشت: «من دو پسرم را سی و سه روز است برای آوردن خوراکی به دهستان ابرکوه فرستادهام. خبری از آنها ندارم.»
شاه سقوط کرده بود. گمراه بود. بدبخت بود. عرق شرم بر پیشانی شیطان نشانده بود. بیمار بود. بایستی معالجه میشد. مردم شاید میخواستند که او را ببخشند، صندوقها را پر از کاغذهای سفید میکردند، اما او صندوقها را به توپ میبست. میلیون برگ کاغذ سفید از آسمان میریخت، اما زمین آلوده بود.
شاه سرگردان وصیتنامهای در دست داشت، و از کشته پشته میساخت. سنیها را میکشت، شیعهها را میکشت، بابیها را میکشت، بیدینها را میکشت، کمونیستها را میکشت، روسپیها را میکشت. خود را از شهری به شهری دیگر میکشید، اما کابوس هزارساله رهایش نمیکرد. سلطانکابوس شده بود. به دیوانگان میمانست، شاعرها را میکشت.
طبق نوشته ی کریستین سن، در سال ۶۴۲ میلادی از لشکر شاهنشاهی اثری نماند. دفاع ایالات ایران به عهده ی مرزبانان و امرای محلی قرار گرفت. همدان و ری مسخر لشکر عرب شد. بعد نوبت به آذربایجان و ارمنستان رسید. یزدگرد خود را به اصفهان کشیده بود و بعد از آن که اصفهان به دست عرب افتاد، خود به استخر پناه برد. مدتی بعد استخر هم مسخر شد و همه ایالات فارس که گاهواره ی خاندان ساسانی بود به دست مسلمانان افتاد. یزدگرد که جز عنوان شاهی نداشت باز هم رو به هزیمت نهاد… رو به مرو، همانجایی که زندگیش در آسیابی به پایان رسید.
اما در سر راه، از یزد هم گذشته بود. گذشته بود تا ورزا پسر فرشید بنویسد: «جز سه نفر راهزن را که امر به کشتن داد، دیگر کاری نکرد. با شتاب به طرف کرمان و سکستان رفت. گویند در بلخ قشون فراهم میکند که عربان را بیرون کند.» ولی او هرگز به بلخ نرسید.
هیاهو بود، توفان شن بود، شهرها فرو میریخت، تاریکی موحشی همهجا را گسترده بود. در سر چهارراهها، روروئکها و پسربچهها به پرواز درمیآمدند، نویسندهای در زندان دست به دست میشد، از وزارت اطلاعات به دادستانی انقلاب، پاسکاریاش میکردند. در خیابانی دور از زندان، کامیونی که از مدتها قبل کمین کرده بود، سرانجام در شیب جاده مردی را به پرواز در میآورد. توفان مرگ بود. دین بهی به دست خود، خود و مردم را را به هلاکت میافکند، مزدکیان راه میزدند، گرسنهها فغان میکردند، عدهای میگریختند، و در میان آنها، دخترکی کتابی را در بغل میفشرد تا روزی آن را به دست من برساند.
ورزا سرش را به پنجره ی کوچک گذاشته بود، و به خواب رفته بود. پایانبندی گزارش ورزا اما در فضایی بین رؤیا و واقعیت میگذرد. فضایی خفقانگرفته از هوای سنگین فاجعه، جایی که با شنیدن صدای قلم ورزا، نفسنفس زدن او را میتوان شنید: «من، ورزا، پسر فرشید، پسر لهراسب هیربد هستم. پدرم نویسنده بود و من نویسنده هستم. من شصت و دوسال دارم. یک زن و بچه ی کوچک در خانه دارم. املاک و احشام مرا غارت کردهاند. پدر و دو برادرم را بیگناه کشتهاند. من بیچاره هستم. من دیوانه هستم. اگر در آیین من گناهِ بزرگ نبود، با کارد پهلوی خودم را پاره میکردم. من میدانم تا چند روز دیگر از گرسنگی میمیرم و یا کشته میشوم. من خط خوب دارم. خیلی کتاب خواندهام و خیلی کتاب نوشتهام. من گزارشات خودم را در جزء این کتاب مذهبی خودم و دعاهایی که سه سال پیش نوشته بودم، به خط خودم نوشتم تا اولاد من بدانند بر من چه گذشته، برای من عبادت کنند. این است گزارشات من در سال دوازدهم پادشاهی یزدگرد.»
من صدای او را میشنوم، صدای نبض او را در خونم میشنوم، صدای مهربان و آشنای او را که میگوید: من در خاک هم نگرانم. نگران پسرکی هستم که با روروئکش از عرض آن چهارراه شلوغ میگذرد.
پاریس ۲۷/۵/۲۰۰۱
26 Antworten
سلام استاد . اول اینکه اول . دوم اینکه خوشحالم باز نوشتید . سوم اینکه بیشتر از این نمی توانم بنویسم که به این مطلبتان هم لینک دادم… اوه یادم آمد . چهارم و تا هزار اینکه شاد باشید ….
سلام
وبلاگ جالبی داری . اظلاعاتی که دادی به دردم میخوره . راستی نظرت در مورد اینکه به هم لینک بدیم و تبادل لوگو کنیم چیه ؟
با تشکر
بای
صدات توی گوشم هست، تکیه داده بودی به قفسههای کتاب، رو به دوربین من؛ بار اول که پراگ آمدی، جایی ورای خیال و واقعیت.
سلام. این نثر را از کجا اورده ای ؟ سراسر خود نمایی است وقتی ادم توی وبلاگش با این نثر می نویسد معلوم است که اگر مثلا رمان بنویسد چه ریدمانی می کند . می بخشید واقعیت را نوشتم .
میدونم که در باره تاریخم تقریبا هیچی نمیدونم و لی اگر دونستنش اینقدر غم انگیزه فراموشی بهتر نیست؟
سلام استاد. از اینکه بازم نوشتید خوشحالم . من که با هر جمله شما مست میشم . هر چند که ظاهراً برای شما سایه ای بیشتر نیستم ا
سلام .فرای تعریفی. نوشته بسیار زیبایی… بود و بر عکس انچه خانم (اقای!!) اله در نظرشا ان از پیوند میان ر ید… و واقعیت اظهار داشتند . و جالب است که هرچه گشتم خودی در نوشته ندیدم تا خویش را بنماید . بهر حال این نثر از همان واقعیت امده است . واقعیتی که کهنه شده ی منثور ش نیز برای بسیاری غیر قابل هضم است .و شاید فقط ادبیات میتواند به ان چنین طعمی خوش بدهد.
شماره تازه مجله شعر را بخوانید
این پسر بچه که شما از زیر ماشین رفتنش میترسید همان شیشه عمر شما است که از ارتفاع ۱۰۰۰ متری بالای سنگلاخی با ریگهایی)!( به بزرگی زمان های از دست رفته رها شده اما مشکل اینجاست که شما نمیدانید چقدر تا زمین فاصله دارد
سلام
عباس نکند این پسر بچه یک رابطه ای با خود شما داشته باشد؟
موفق باشید……..
سلام. یادم هست آخرین نسل برتر را می خواندم از بس باخودم این طرف و آن طرف می بردم گمش کردم و ناچار شدم تمام کتابفروشی های انقلاب را برای خریدنش زیر پا بگذارم. اگر نام تمام کتاب هایی که تاکنون خوانده ام از ذهنم پاک شود محال است این یکی از گنجینه حافظه ام بیرون رود. اما نثر یادداشتهای روزانه تان را که دیدم احساس آدمی به من دست داد که انگار به خانه ای به اشتباه وارد شده است. پوزش می خواهم استاد!
خیلی وقت است که زمان گم می شود برایم و دائم بین واقعیت و خیال رها می شوم..همین روزها هم دائم بین دیدن و نوشتن و رها شدن دستانم در خیال نواختن و نوشتن بیدار می شدم و می خوابیدم..
حالا اندکی سرخوشم شما نیز از همین بیماری جذاب قرن نوشته بودید…
توهم خواب و رویا… پادرهوایی میان دو سرزمین, که دیگر نه از آن هیچ کدامی… در هم فروریختن تمام مرزهای خودآگاه و ناخودآگاه… حمل سنگین خاطره ای تاریخی به دهشت رنج همه آدمیان و به وسعت زمان زیست تمام مردمان… خاکستری رنگ فضایی برای زیستن همیشه, اگر نام زیستن سزای این سنگینی رنج آلود پیمایش مدام خاطرات زجر و رنج بی نسیان باشد… ای کاش وقت بود تا بیش تر از آن می گفتم…
sheida shoda. shoride.angone ke magham asheghist .va a zkhod biron amadm .nagone ke rasme ayarist ..va roya shodam ,angone ke namey vagheist.
dar hameye vagashtha o gashtha goshei a zkhodam bodam o khial o tarikh ke be shokoh reside bod .ba mojezey kalmi chonin shiva .va chonin ziaba.
man niz dar haman rangarangi roya hastam va takhayoli ke por ranga tar az vaghiat man ast va dar in hozor ,shoma ra mibinam ke jolotar az tasavor man ,hamye khilam ra naghashi mikonid.
tanha anjast ke yeksare be farmoshi miresam .faramoshi ke khod yein yad ast.
ostad aziz man hanoz montazere kalam shoma dar delmashgholihaye neveshtehaym hastam ta gah gahi yadam biayad koja istadeam .
khoshhalam konid gahi ba yadi.
یکی از زیباترین کارهای شما در چند سال اخیر . البته من متن کامل را در – اخبار روز -خواندم . دست و قلمت توانا !
محشرید استاد . چه می توان گفت؟
سلام وبلاگ قشنگی داری به ما هم سر بزنم
چه گردش غریبی بود در تاریخ و آدم های تاریخ…و چه سخته بار سنگینیه این بیداری رو به دوش کشیدن…قلمتان همواره جاری.
mazerat mikham ke ino migam , ba vojodi ke khili dsetan daram va ba inkeh matalebeh shoma ro moshtaghane mikhoonam vali baz har vaght ke az shoma mikhoonam yadeh hameh azizanehmordeh mioftam , ye jooraiee hesse marg hast to neveshteh hatoon , ma be andazeh kafi inja to kocheh khiaboonamoon in hessodarim , shoma bayad ma o omidvar konin , mamnom
سلام , مانده نباشی/قلمت همیشه سبز و نگاهت مدام آبی باد.
یک دستمال مچاله شده عشق را لای کتاب تاریخ پیدا کردم. امروز من یک تاریخ مچاله شده از لای کتاب عشق پیدا کردم.
امروز متنی از عرض ذهن پریشانم عبور کرد. امروز متنی پرواز کرد. امروز من بزرگ شدم…
سلام آقای معروفی برایم جالب بود که اینجا را یافتم و هم عجیب چرا آیدا را به آتش کشیدید؟ سالها فکر مرا مشغول کرد تصویر آن تپه گوشت که از جانوران تغذیه می کند مدتها کابوس من بود و بلاخره در نقاشی هایم سالهای دانشجویی آمد و رفت . تمام. با شخصیتهایتان واقعا زندگی کردم اما چرا آیدا آتش کشیده شد چرا؟ درباره رویا و واقعیت و تخیل پرسیدید درباره ناخودآگاه جمعی پرسیدید و روح……. گاه فکر می کنم فلاسفه عرفا آمدند و جوابی دادند سهروردی امد بوعلی آمد و درباره نفس های چند گانه انسانها سخن گفت درباره خیال و قوه فاهمه و قوه خیالیه ……. یونگی آمدو درباره اسطوره ها و ناخود آگاه جمعی ما گفت بشر می آید و می رود گاه ذهنشان فکرشان بیرون ریزی می شود
شود و در ذهن دیگران می رود تصویرهایشان با هنر ذهنیاتشان با نوشته و هزاران راه به ذهن دیگران فرو می رود خود می روند ولی افکارشان در ناخوداگاه و گاه خوداگاه فرو رفته ما می ماند و ما را میراث ذهنی به اندازه تمام بشریت می کند این مسیر تاریخی است که بشریت پیموده چرا از درهم ریختگی ذهنتان بر آشفته می شوید تلنگری که وارد شده برآشفته تان کرده است؟ ما میراث همه را در خود داریم حتی آیدایی که شما آن را به آتش کشیدید و آیدینی که دیوانه اش کردید. موفق باشید
سلام .اولا یکی گفته بود آدم باید معرفت داشته باشد.ثانیا راستش باید قبول کنم دارید ازته دیگ روحیهتان حرف میزنید تا از جایگاه یک نویسنده و لاجرم یک روشنفکر. انگار در تعطیلات داستانی فکر کردن قدم زده و به مریدان چه بگویم چه تحویل میدهید.البته این از ذهن جاگذاری شخصیتها در ذهن فرهنگی بیمارما برمیخیزد که هیچکدام انکارش نمیکنیم.راستی عباسخان نکند تعریفها از لاک نویسنده بودنت رماندهاند. تنهاییات که زیباست. معجزه مهریه کتابت هم نباید دلفریب باشد که آنگونه ذوقزده کند. واقعا آنسوی مرز کدام هوای مسمومکننده در جریان است که دوستان ما را اینگونه قربانی میگیرد.
سلامت باشی
با مقایسه نسبی زمان قا؟ار ودوره ؟هلوی وزمان حال گر بتوان با دیدی بیطرفانه به قضاوت نشست. روش انقلابی شیفته گونه ان زمان امروزاز دید من زیر سوال رفته!
رفت وبرگشت ذهن بین نور وبابلسرو اتوبان برلین بی مرزی خیال وواقعیت است.
امروز همان روزی است که ورزا مْی گویدمردم به هم رحم نمی کنندکارهای بزرگ را به آدمهای کوچک داده اند و انسانهای بزرگ به امور جزْیی سرگرم شده اند.سالها جنگیده ایم با که و چه ؟هنوز درست نمی دانیم و چه به دست آورده ایم از این همه سال نبرد با خود و دیگران جز آنکه هرچه به سود بیگانگان بوده حاصل آورده ایم اگر میخواهی از امروز ورزا گزارشی بخوانی نظری به این سو کن. سربلند باشی