هیچ وقت نزن توی خال، همیشه بزن کنار نشانه. بگذار خواننده خود به این کشف نایل آید. هرچند که میتوانی بزنی وسط نشانه اما نزن. دور یک راز بچرخ و بگذار و بگذر. بگذار خواننده خیال کند تنها اوست که این راز بزرگ را کشف کرده.
هیجان خلق چنین فضایی برای تو، و هیجان کشف آن برای خواننده. بگذار چیزی هم برای او بماند.
گاهی باید موضوع را رها کرد، و از کنارش گذشت، گاهی لازم است شخصیت یا موضوع کمرنگ شود تا در کمپوزسیون کلی اثر رشد طبیعی داشته باشد.
تمرکز به یک موضوع و یا شخصیت، در آثار داستاننویسان جوان گاه به حدی شدت میگیرد که خود موضوع یا شخصیت بر اثر فشار همهجانبه نابود میشود. یک شخصیت و یا موضوعی مثل زیبایی، عشق، حسادت، تنهایی و خیلی چیزهای دیگر همانقدر که نیازمند توصیف است، از وصف اضافی تباه میشود.
گراهام گرین استاد نمایش موضوع و گریز هنرمندانه از میدان آتش آن است.
بسیاری از نویسندگان تازه کار وقتی مثلاً از دوست داشتن حرف میزنند، آنقدر دربارهی دوست داشتن میگویند که آدم از دوست داشتنشان بیزار میشود. یا وقتی از فقر مینویسند، آنقدر لباسهای آن فقیر را پاره پوره میکنندکه دیگر چیزی به تنش نمیماند. گراهام گرین در چنین مواقعی به داستاننویسان یاد میدهد که چگونه خود را نجات دهند. اون اصولی برای داستاننویسی ننوشته اما وقتی رمانهاش را بخوانی اصول داستاننویسی را یاد میگیری.
هر کلمه ویرانهای است باشکوه
«اوه دوست داشتن، عشق… همیشه میگویند که خداوند ما را دوست دارد. اگر دوست داشتن این است، من کمی مهربانی را ترجیح میدهم.»
این جملههای زیبا را گراهام گرین نوشته است. پرداختن به یک موضوع و گریختن از آن. گراهام گرین کلمه را بو میکشد. مثل یک پلیس، مثل یک کارآگاه در لابلای واژهها میچرخد و غریبترینش را در نقطهای حساس به میدان میآورد، و سر جاش میگذارد، و تو میبینی که این همان چیزی است که حالا باید اینجا باشد.
پدرم گفت: «آدم هرگز پول را پاره نمیکند. پول همیشه خوب است. پول بُعد اخلاقی ندارد.»
گراهام گرین میگوید: «ویرانهها به ما درس میآموزند.»
کلمهها درواقع ویرانههایی هستند که همواره به ما میآموزند، اما اینکه کجا قرار دارند، و اینکه به ویرانه گریهاشان چقدر ایمان داشته باشیم، دقیقاً این لحظهای است که انتخاب نویسنده نام میگیرد.
هر کلمه ویرانهای است باشکوه، که روزی، جایی مقامی داشته و در لابلای کلمات دیگر فراموش شده است.
گراهام گرین از پول یک عمارت میسازد، عمارتی که بر پایههای اخلاق بنا شده، و چون بعد اخلاقی ندارد،خوب است. در تمثیلها شنیدهایم که پول یعنی چرک کف دست. و همان لحظه در چهرهی گویندهاش خواندهایم که چقدر این آدمی سالها دلبستهی چرک کف دست بوده، و چقدر واژههای متضاد در داستان، شخصیتپردازی همدیگر را تکمیل میکنند! همچنانکه درام در تضاد شکل میگیرد، موضوع و شخصیت هم در تضاد شخصیت مییابد.
گراهام گرین از بعدی به بعد دیگر میرسد. و نباید اشتباه کرد؛ ایستادن بر سر یک واژه یا کلمه، و کوبیدن بر آن جز اینکه کلهی آن کلمه باد کند، نتیجهای نمیبخشد. گاهی از یک کلمه باید گریخت، باید کلمه را شعلهور ساخت و در باد رها کرد تا خود به خود بگیرد و بسوزد و آتش بزند.
گرین در آخرین رمانش مینویسد: «پول در همه چیز دخالت دارد؛ سیاست، جنگ، ازدواج، جنایت و بیوفایی. هر چیزی که در دنیا هست یک سرش به پول بند است، حتا دین. کشیش برای خریدن نان و شرابش، و جنایتکار برای خریدن تفنگش یا هواپیمایش احتیاج به پول دارند.»
گرین در رمان امریکایی آرام مدام میدان را شعله ور میکند، و سپس از مهلکه میگریزد.
دوستان خوب رادیو زمانه
برنامهی اینسو و آنسوی متن را با گفتهای از گراهام گرین به پایان میبرم:
«به گمان من، روزنامهنویس آماتور، خیلی بیشتر از یک حرفهای، کارش به نویسندگی نزدیک است. چون او در بیان عقاید و حرکاتش آزاد است.
* دو موزیک این برنامه: آلبرتو اجلاسیس و ناتالیه کاردونه (چه گوارا)
41 Antworten
سلام. خوشحالم که وبلاگ شما رو دیدم. و خوشحال تر می شم که شما رو در وبلاگ خودم ببینم.
maybe sounds a bit stupid, but i just came to say i was in iran 3 months ago and got this „symphony of the dead“ from my brother’s bookshelf and read it within 3-4 days.
i can’t say how i feel about it, but it’s awsome, a masterpiece… even if you had stopped writing for ever, that novel would have been enough to represent you as a great writer for the era…
sorry i wrote in English, i had no other choice
سلام
مثل اینکه هنوز کس دیگه ای نظر نداده
می دونید استاد یعنی من اولم؟
می گم ما شالله این قسمت نظر خواهی شما خیلی برکت داره
من هر وقت اینجا نظر میدم یه هفت هشت ده تا بازدیدکننده سر می زنن
پس بهرته نزنم توی خالو خدا فظی کنم
؛)
قربان شما
سلام آقای معروفی. از شاگردان کلاس سمندریان هستم. مدتی ست که تقریبا هر روز به سایت تان سر می زنم. و فکرمی کنم هنوز هم می توانم ببینمتان خسته؛ تکیه داده به دیوار؛ خیره به سایه های درختان پشت پنجره و … تصاویر زیادی دارم از آن روزها. اما همین قدر بدانید که هنوز اگر عشقی هست برای نوشتنی و فکر کردن به رها کردن تیری به کنار هدف از برکت همان روزهایی ست که شما دو انگشت نشانه و شست را به هم می ساییدید و می گفتید نوشته باید خون داشته باشد.
و سر آخر آن بچه هایی که خود از میان جمع انتخاب کردید بیشتر شان حالا کتابی دارندو بعضی روزنامه نگارند و بعضی شاعر. و امید همه ی ما دیدار دوباره شماست در ایران. و یا خواندن کتابی تازه از شما.
راستی کار جدیدی آماده ی چاپ در ایران ندارید؟
لادن عزیزم،
سلام. حوشحالم که می نویسی. همه تان در ذهنم هستید.
کتاب موسیو ابراهیم چاپ شده ولی اجازه انتشار نگرفته.
خدا بزرگ است، نیست.
با مهر / عباس معروفی
سلام استاد ، مثل همیشه عالی .
برنامه را دنبال می کنم و صدای داستان را که در شما جاریست
آقای معروفی،دوست دارم شما را برای داستانهای کوتاهت ، برای سمفونی مردگانت ، برای همه چیز.
دوست ندارم شما را و سیاوش کسرایی را برای هجرت اجباریتان.دوست داشتم می ماندید، می جنگیدید و می مردید.در این دنیا و در این سرزمین، به اصطلاح زندگان آنقدر زیادند و بیشمار که حال آدم را بهم می زند. مردن پیش از قرار موعود در ایران نعمتی ست که نصیب هر کسی نمی شود.شما از شوکران قلم نوشیده اید حق نداشتید به مرگ طبیعی رحلت نمایید.در آخر این که دوستتان دارم و این شعر درپیتم را تقدیم خالق سمفونی مردگان (که سالهاست با آن نفس می کشم)می نمایم.
شکست فقط علامتِ
شروعه جنگ بعدیه
جنگ هنوز منتظره
تا سربازاش به خط بشه
هر کی هنوز رمق داره
اینو باید خوب بدونه
مبارزه وقتی به آخر می رسه
که آخرین مبارز ازصحنه بره
هیچ کسی میدون نمونه
تا پرچمُ نگه داره
حتی اگه اون یه نفر
بدون هم نفس باشه
تنها و خسته و ضعیف
منتظره حمله بعدی بمونه
شکست فقط یه تاخیره
برای اون که دل داده
تا آخر خط بمونه
هر کسی هر جا که باشه
با یونیفرم، بی یونیفرم
باید یه سرباز بمونه
تا نفس های آخرش
بجنگه و بمیره و غم نخوره
که آخر قصه هنوز
منتظرِ مبارزای بعدیه
شکست فقط علامتِ
شروع جنگ بعدیه
سلام استاد .
می دانم توقع زیادی است اما یک قصه را شروع کرده ام اگر توانستید سری بزنید ونظرتان را به من بگویید ادامه بدهم (که البته می دانم نوشتن بهتر از ننوشتن است خاصه وقتی برای خودت می نویسی) یا هنوزم زوده برای نوشتن یک قصه جدی …
سرسبز باشید ادرس وبلاگم هست
سلام
من اهل افغانستان هستم وبا ادبیات امروز ایران ارتباط نزدیک دارم خصوصا باید بگم که یکی ازشاگردان انترنتی شما هستم وازهرات برای شما مینویسم
کاش میدانستم که آیا شما به نظرات خواننده گان تان جواب هم میدین ؟ مثلا آرزودارم که یکی ازداستان های مرا با نظری استادی بخوانید ونظردهید
دراین صورت ممکن ما بیشترتشویق ورهنمایی شویم
اگه ممکن باشه یک نظری به وبلاگ شخصی بنده بیاندازید وآخرین داستان کوتاه مرا مرور کنید گرچند میدانم که خیلی گرفتاری دارید
آقای عبدالواحد رفیعی
سلام،
لطفاً داستان تان را به نشانی من یا رادیو زمانه ایمیل کنید.
,عباس معروفی
بگذار تا مکانها و تاریخ به خواب اندر شود
در آن سوی ِ پُل ِ دِه
که به خمیازهی ِ خوابی جاودانه دهان گشوده است
باز هم به دیدارم بیا .منتظرم.
رای بدهیم به نخواسته هایمان و نه به خواسته هایمان!
مغلطه ای است اینکه دوستان اصلح طلب در می اندازند که بترسید و رای در صندوقها اندازید؛ بهراسید که اگر بیاییند چه و چه ها شود،بیاید نام ما را بنویسیدکه بدتر ها, وضع را بدتر از ما می کنند اگر بدیم از بدتر ها بهتریم و…www.yekray.blogfa.com
سلام آقای معروفی عزیز
کامنت لادن آرزویی خفته ای را در من زنده نمود /هنوز هم می توانم شما را ببینم/ خسته / تکیه داده به دیوار …
وقتی در اتاق پر از خاطره آن سال هایم سمفونی مردگان را می خواندم همیشه آرزو داشتم نویسنده پر شور کتاب را از نزدیک ببینم و حالا هنوز بعد از گذشت این همه سال آرزوی من در گوشه ای از قلبم باقی مانده / اگر آلمان بودم حتما سعی می کردم ببینمتان / شاید چرند می گویم و زندگی در غربت به من این فرصت را نمی داد/ همان طور که چهار سال است پایم را از انگلیس بیرون نگذاشته ام …
سال های بلوای روح من بود سالهای هفتاد / سال بلوا را که هنوز به یادم مانده به کسی که امانت داده بودم دیگر به من برنگرداند و وقتی می گفتم کتابم / می گفت بابا حالا مگه چیه ؟ تو که خوندیش / اگه دوست داری داشته باشی برو یکی دیگه بخر و امانت دادن کتاب سال بلوا به او شده بود طنز دوستان در اداره .
من چقدر خسیسم! هنوز بعد از گذشت ده سال در خاطرم مانده!
غرض از این همه پرحرفی می خواستم ازتان تشکر کنم بابت پست های ارزنده تان / از خواندن جملا تتان بسیار لذت و بهره می برم امیدوارم استعداد و توان به خاطر سپردن و بکار گرفتن را از دست ندهم .
سبز باشید.
راستی……………؟
سلام
واقعا خیلی لذت بخشه کشف صورت و شکل قهرمان داستان از لا بلای صفحات ویا رابطه ها و وا بستگیها ..از اینجور مشغول شدن ذهنم با داستان لذت میبرم.
ممنون که می نویسید
سلام استاد .میشه به جای آموزش و نویسندگی یه خورده از اعتیاد حرف بزنید. استاد اینجا(ایران) مشروب به راحتی گیر نمیاد رفتیم سراغ اتانول(الکل سفید) تریاک اگه مجاز نیست قرص کثیف ترامادول که مجازه(بسته ای ۵۰۰ تومان) یا بایامادل و امثالهم.استاد این قرص ها ….استاد خوابگاه های دانشگاه..استاد بنویسید.رسالت شما همین است:بنویسید.از اعتیاد.از دانشگاه.از ترامادل.از اتانول.استاد به خاطر گریه های یه مترسک بنویسید.قسمتان می دهم بنویسید…از خودکشی.از فقر.از بیکاری.از مریم که با ده هزار تومان یه شب با ۴ نفر سکس کرد.
من نه شاعرم نه نویسنده اما به زور هم می نویسم هم شعر میگم معمولا هم چرت در میاد 🙁 خوشحالم که وبلاگ شما به تورم خورد سعی میکنم یه چیزائی ازش یاد بگیرم
سلام دوست عزیز!
فکر کردم که وقتی برا ت پیام بذارم حداقل یه سری به احترام دوستی گذشته به ما می زنی ولی خوب دیگه ظاهرا برای دوستان قدیم وقتی نداری
شاد وتندرست باشی
به همسر گرامی سلامی گرم برسون
اختر
اختر عزیزم سلام،
حالت را همیشه از خواهر مهربانت می پرسم.
چند روزی سخت گرفتار بودم.
وبلاگت را هم همیشه می بینم.
با مهر
عباس معروفی
سلام اقای معروفی چرا اخرینش شد و تو انگار کن که هرگز نبوده ای چرا دیگر سراغی از شعرهای پاییزی نیست
سلام. چه خوب که گاه یک دنیای مجازی می تواند در خانه دوستی را به روی آدم بگشاید که شاید در دنیای حقیقی هیچگاه نتوانی این افتخار آشنایی با او را داشته باشی. یکی در این نزدیکی هست که حس می کند باید باشد و بنویسد و با تمام وجود حس بودنش را به دیگران بفهماند. این یکی در این ثبت کردن بودن و زندگی کردن و حس کردن مشکل دارد. انگار بر دهانش و بر وجودش قفل محکمی زده اند. کمکش می کنید؟
سلام آقای معروفی عزیز. به وبلاگ تان از طریق یکی از دوستانم آشنایی حاصل کردم. من تا دو هفته سه هفته پیش علاقه داشتم مطالب سیاسی در وبلاگم بندازم ولی به توصیه دوستم دانستم که نوشته های سیاسی زود می میرند و تصمیم گرفتم داستان بنویسم. راستش من نو کار کر هستم در وبلاگم یک چیزکی را انداخته ام نمی دانم داستان گفته می شود یا خیر؟ کوشش می کنم که از راهنمایی های تان استفاده کنم. اگر وقت داشته باشید و از طریق ایمیل راهنمایی اختصاصی کنید بسیار ممنون می شوم.
با سپاس .
خیلی خوبه که گیر ندیم به یک کلمه و هی دورش بچرخیم و … اما اگر قرار باشه فکر کنیم به این که چی بگیم و چطور بگیم که به نظر من خیلی مصنوعی می شه. شاید در داستانهایی که قراره همه چیز طبیعی به نظر بیاد – مثل اینکه با یک جفت چشم بدون مغز داری دنیا می بینی ، من اسم این نوع نوشتن رو می گذارم ناتورئالیستی چون نویسنده با یک چنین دیدی داره می نویسه – بشه این طور نوشت اما در مورد کسانی که دارند دنیا را از چشم-مغز خودشون می بینن و تفسیر می کنن و می نویسند، انتخاب کلمات در پی در ترکیب بندی جملات، و آن در پی زبان آن نویسنده که زبان انحصاری خود اوست ، ناشی از اون چشم-مغز خاص یا اون بینش خاص می شود. که البته این گیر ندادن ها و ضرب آهنگ ها و غیره خودشون باید خود به خود درست شوند یا اینکه آن نویسنده باید نگاهش به دنیا رو درست کنه
این پست شما فوق العاده بود. واقعاَ آتش به مالت کشیدی. دستت درد نکند عباس معروفی. خیر دنیا و آخرت را بردی.
الان ساعت دو و نیم شبه… اصلا نمیدونم نویسنده ی محبوبم این چیزایی رو که دارم با شوق می نویسم رو میبینه یا نه فقط دلم میخواست براش مینوشتم که با اینکه سه چهار سال از وقتی که سنفونی مردگان رو خوندم میگذره ولی هنوزم هم دارم با آیدین حرف میزنم ..هنوزم روزای بارونی که تو خیابونم میبینمش که زیر یه طاقی ایستاده و دستاشو دور کبریتی گرفته ..
و موومان سوم که دیگه یادم نمیاد چند بار خوندمش.
با آیدین حرف میزنم همونطور که سالها پیش با „لنی“ حرف میزدم و بهش میگفتم که نترسه ،اینکه „جنی“ پیشش میمونه.. تا خیال همه ی ماها راحت باشه.
همونطور که با همه ی اونهایی که شماها برامون زنده کردین حرف میزدیم…شاید بگین زیادی احساساتی ام.
آره، ولی تو زندگیم هیچوقت از اینکه اینقدر رمانتیک به نظر بیام نترسیدم…
معروفی جان
در کند و کاوی که در یک وبلاگ داشتام یک نظر از شما دیدم و به قدری این نوشته سوز داشت که ناگهان دلم گرفت اشک در چشمانم خود نمایی کرد و با آن که ندیدمتان دلم برایتان تنگ شد :
آدمی هستم که همیشه بر اساس دل خودم، حس خودم، و حال خودم نوشته ام. چیزی مرا آزار داده بود که حرف زدم، نه در گرما منبسط می شوم، و نه از برودت کز می کنم. تبعید هم نتوانست مرا آدم کند.
خودتان این نظر یادتان هست؟
دلم برایتان تنگ شد ….
ماهی سیاه کوچولوی من،
آره. این چیزها مگر از یاد آدم می رود؟
خیلی چیزها و جاها دلم می خواهد بنویسم، ولی به قول آیدین: چرا شبانه روز چهل و هشت ساعت نیست؟
شاد می خواهمت
با مهر
عباس معروفی
سلام.
مهدی اچ ای به دومین جدید رفت. اگه دوست داشتین لینک رُ درست کنین:
صفحه اصلی: mehdi-he.ws
روزنوشتها: blog.mehdi-he.ws
موزیک.بلاگ: s.mehdi-he.ws
ممنون.
سلام دوباره به استاد عزیزم
اولا وقتی به بچه های کلاس گفتم که با شما ارتباط اینترنتی برقرار کردم؛ کلی ذوق کردند. یکی یک سلام گرم هم رساندند. فرزانه گفت(همانی که مهندس بود.) به استاد بگو هر کجا حرف شده گفته ایم داستان نویسی را با آقای معروفی شروع کرده ایم و از ایشان چیزهای زیادی هم یاد گرفته ایم. فرزانه الان چهار مجموعه داستان دارد و دو رمان که همگی هم چاپ شده اند. مهناز (همان که رشته ی ارتباطات خوانده بود.) یک مجموعه داستان دارد ودارد یک رمان می نویسد. اکبر در مطبوعات در سرویس سیاسی کار می کند.مقاله نویس خوبی شده. نیلوفر هم کار مطبوعاتی می کند. منتقد است و داستان نویس. و خودم هم که دفتر شعری دارم که چاپ شده و مجموعه داستان ام را قرار است نشر ققنوس به زودی چاپ کند. در روزنامه ها ومجلات نقد می نویسم و گاه هم گفت و گو می کنم.
و حرف آخر یا سوال آخر این که اجازه می دهید گاهی این جا برای تان شعری بگذارم ؟ خیلی دوست دارم اگر فرصتی دارید نظرتان را هم بشنوم.
چه حرف مسخره ای؛ … اما نه. صدای شما را از همین فاصله هم می شود شنید. به شرط آن که گوش؛ گوش شنوایی باشد.
حرف های نگفته بسیاری هست که آرام آرام برای تان می نویسم. از روزهایی که شما نبودید و این که ما چه گونه توانستیم این جمع را سیزده سال دور هم نگه داریم.
منتظر جواب تان هستم و باز هم به امید دیدار.
درصورتیکه تمایل دارید در پرداخت هزینه جراحی آرش سیگاچی به وی کمک کنید و در ایران هستید می توانید به وبلاگ آرش رفته و به صورت حسابش مبلغ را واریز کنید. در صورتیکه در آمریکا و کانادا یا اروپا زندگی می کنید و از دکمه پی پل در سمت راست وبلاگ من استفاده کنید و در صورتیکه درباره این مطلب سوالی دارید می توانید باخود آرش سیگارجی تماس بگیرید
استاد من به دنبال محمد واعظی هستم همونی که خیلی دوستتون داره کاش میتونستم پیداش کنم
…… ما برای عباس معروفی ننوشتیم. اصولن ادبیات برای کسی نوشتن نیست اما دلمان خوش بود که عباس معروفی بخواند و ببیند.
همین!
عزیزم،
من کارها را می خوانم، اما اگر چیزی نمی نویسم به این خاطر است که فقط یک نفرم و یک آدمم.
همین که داستان می نویسی من خوشحالم.
عباس معروفی
برنامه هایت در رادیو زمانه واقعا شنیدنی است.
دلت بهاری
(( مادر ترزا روی هیچ پولی عکس نمیگیرد
رفت
کودکان بی سرپرست از دایره المعارف حذف شدند ))
نوشته هایتان را دوست دارم .
استفاده کردم رفیق !
شاد باشی
میایم و می ریم . بی اونکه همدیگه رو حتی حس کنیم . در کنار هم زندگی می کنیم . در همسایگی هم . در خانه ای مشترک . حتی در یک بستر . اما همیشه چیزی فاصله می شود . چیزی که گرمای دستها را از حس همدیگر دریغ می کند . همین که تو گفتی . همین پول بی پدر مادر …
سلام. نمی دونم چرا اینجا رو دیر پیدا کردم. هر چی می خونم بیشتر عذاب می کشم که چرا زودتر به اینجا نرسیدم. به هر حال اگر وقتتون اجازه می ده مطالب من رو بخونید و اگه منو مدیون خودتون کنید و چند تایی نمایشنامه ی بلندم رو ورق بزنید ممنون می شم. اگر مایل بودید یه اشاره ی کوچیک کافیه برای فرستادن مطالب. راستی یه سوال داشتم. سایتی سراغ دارید که توش بتونم قصه های کوتاه و ساده ی آلمانی پیدا کنم؟
کاش زمانی که مثلا“ دانشجو بودیم تو یه ترم اندازه اون دو خط اول بهمون یاد میدادن !
من از شعرهاتون توی وبلاگم گذاشتم
شما ….فوق العاده این….
وبلاگم هم …
hellish-angel666.blogfa.com/
با اجازه ی اقای معروفی
خطاب به تعدادی از دوستان به خصوص خوانندگان ویژه ، شاعران، داستان نویسان و و بلاگ نویسان عزیز.
فکر می کنم ، روش آموزشی کارگاه های داستان نویسی ، احترام و ارزشی که در این اتاق سبز برای مهمانان(اغلب نویسندگان جوان) قائلند، و در کل عملکرد عباس معروفی در تمامی دوران وب نویسی نیازی به یادآوری و تبلیغ و تعریف نداشته باشد. یک بازنگری کوتاه و گذرا هم بسنده می کند که :
خاطرمان بماند مردی اندوخته ها و تجربه های سال ها فعالیت ادبی،مطبوعاتی، هنری اش را بی منت و کاستی در اختیار تک تک ما قرار می دهد و…
نیازی به گفتن من نیست،گفتم. فقط آنچه می ماند گلایه ای ست به بی انصافی بسیاری از دوستان. زبانمان به سپاس اگر نمی گردد، به زخم زبان و گلایه و توقعات بی جا ، بزرگواری اش را بی منت نکنیم.
مطالب هر پست ، آنقدر پر محتوا هست و معایب و نواقص و بیماری های آثار اغلب داستان نویسان جوان با ذکر دارو و درمان بیان شده ست و دیگر جایی برای گلایه یا خرده فرمایش نمی ماند. که چرا صفحه ی مرا نخواندی؟؟؟(اعتراض) یا بخوان!!!(امری) فلان داستان را فرستادم…و…….و…..و……
با این حرف های خاله زنکی (ببخشید) فکر می کنم بهتر است به جای نوشتن و دغدغه های نویسندگی، ۱۰ کیلو سبزی خوردن بخریم و غروب هنگام درب خانه هامان کنار زن های همسایه بنشینیم سبزی پاک بکنیم و گلایه هامان را آپدیت کنیم.
روزانه ۵ دقیقه جلوی آینه به خودمان نگاه کنیم ، به هیچ کجا بر نمی خورد. کمی در رفتارمان تجدید نظر کنیم، اشکالی دارد؟؟؟
خودخواهی هرگز راه به جایی نمی برد.
آن قدر هی گفتم راستی …. تا بالاخره پسر خوبتان را پیدا کردم .فریدون سه پسر داشت را می گویم .البته روی یک فلاپی به دستم رسید . و کسی هم که به من دادش گفت این را از همین جا برداشته. پس در نتیجه من خنگم و حالا دلیل سکوت هایتان را می فهمم .
من که رفتم با این پسر خوبتان بچرخم . خدا کند مثل سمفونی و سال بلوا و دریاروندگان باشد و مثل پیکر فرهاد نباشد .
به اسب وحشی سری نمی زنی؟
افسوس که آمار آتش گرفتگان چهارشنبه سوری بالا رفته است.
شاید همه ی ما گنه کاریم. وگرنه سیاووش که به سلامت گذشت.
سلام دوست عزیر
از این که همچین وبی رو ساختی ممنونم
من عاشق نوشتن و نویسندگی ام
آرزو دارم که یه روزی نویسنده یا شاعر بشم
باور نمی کنی که دیروز وقتی معلم درس ادبیات می داد چه چجوری تو حس رفته بودم
دیوان شمس عشق منه
من امسال کنکوریم
برام دعا کن و راهنماییم کن که چجوری به آرزوم برسم
سلام من محمد هستم من موفق شدم یک رمان ساده بنویسم اما نمی دانم چطور آن را چاپ کنم خواهش می کنم به من کمک کنید