—————-
عزیزم؛
هیچ گره دراماتیکی در ادبیات فردوسی اتفاقی و تصادفی و تخمی شکل نمیگیرد. نه در چاه افتادن بیژن، نه رویینتنی و نقطه ضعف اسفندیار رویینتن، نه آگاهی رستم مبنی بر آن که این جوانک کشته پسر خود اوست.
فردوسی تلخترین بخش رویارویی رستم و سهراب را در یک گفتگوی بینامتنی با یک آگاهی و خبر بیان میکند؛ خبری که به طور طبیعی با مهارتی کارگردانیشده در بیان ادبیات این متن دراماتیک شکل میبندد. چشم رستم به طور اتفاقی به بازوبند سهراب نمیافتد تا بفهمد که این کشته پسرش است، که به خودش بیاید، که خاک بر سر کند، نه. اصلاً! رجزخوانی این نبرد تن به تن چنان که از آغاز بوده هنوز ادامه دارد. وقتی سهراب در روز دوم با خنجر رستم دریده میشود آهی میکشد و میگوید: مادرم در تمام عمرم از پدرم حرف زد و مرا پر از عشق پدرم کرد، حیف که تو نگذاشتی به آرزوم برسم و پدرم را ببینم، در آرزوی دیدارش جان دادم؛ اما اگر ماهی شوی بروی توی دریا، اگر مثل سیاهی در شب گم شوی، اگر ستاره شوی بروی به آسمان، حتا اگر از روی زمین ناپدید شوی، پدرم رستم پیدات میکند انتقامم را از تو میگیرد؛
نشان داد مادر مرا از پدر
زمهر اندر آمد روانم به سر
همی جُستمش تا ببینمش روی
چنین جان بدادم بدین آرزوی
دریغا که رنجم نیامد به سر
ندیدم درین هیچ روی پدر
کنون گر تو در آب ماهی شوی
و یا چون شب اندر سیاهی شوی
وگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببرّی ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خشت است بالین من
از این نامداران و گردنکشان
کسی هم برد نزد رستم نشان
که سهراب کشته ست و افگنده خوار
همی خواست کردن تو را خواستار
درست اینجا در اوج تراژدی گره اصلی باز اوج دیگری میگیرد و رستم به جنایت هولناکش پی میبرد. جوری که این گفتگوی تکاندهنده این هشدار این کلمات سهراب تراژدی را از اوجش یک سر و گردن بالاتر میکشد. هر وقت به این نقطه رسیدهام بی اختیار زدهام زیر گریه. جوانکی که از آغاز رجزهای تند خوانده، خود را فرزند پهلوانی بزرگ نامیده و روز نخست نبرد پهلوان ایران را شکست داده، یلی که معیار پهلوانیاش رستم است و دیگران را عددی نمیپندارد – که چنین هم هست – حالا که رمقی در تن ندارد، غلتیده در خاک هنوز هم برای حریف رجز میخواند؛ آه میکشد میگوید، اگر پدرم رستم بفهمد که تو با من چه کردی، که بالاخره میفهمد، هر جا باشی پیدات میکند، تکه تکهات میکند، جرت میدهد.
اینجاست که رستم سرگشته و شگفتزده باز نشانههای دیگر میخواهد. سهراب میگوید زره و لباسم را بگشا تا ببینی. و اینجاست که رستم او را میشناسد و به رستم بودن خویش اعتراف میکند. اما درست در همین گرهگشایی تراژدی است که فردوسی بار دیگر، و این بار از زبان سهراب تراژدی ایرانی را باز میسراید:
بدو گفت گر زان که رستم تویی
بکُشتی مرا خیره بر بد خویی
ز هر گونه بودم تو را رهنمای
نجنبید یکباره مهرت ز جای
میگوید اگر راست میگویی و رستم تویی، من اینهمه نشانی بهت دادم، نشانهها را دیدی، پرسشهام را شنیدی، اما به من دروغ گفتی، و همین، مهر را در تو کشت عشق را در تو کور کرد. فردوسی آگاهانه پهلوان بزرگ ایران را در این بوته سوزان قرار میدهد تا بگوید وقتی دروغ بگویی، بیاندازه و بیقواره هم میشوی میزنی عزیزترینت را میکشی، و تا آخر عمر در اندوهش زار میزنی خودت را لعنت میکنی. با قدرت تمام در پیچ تازهی راه، گفته و هشدار سهراب را چُنان پیوست جاودانه زندگی و سرنوشت او میسازد که این تراژدی در وجودش ابدی شود. پهلوان را گزیری نیست، گریزی نیست؛ تا آخر عمر روزی هزار بار قاتل جگرگوشهاش را تکه تکه میکند، جر میدهد.
…