ما از کی منحط شدیم؟
شاید از زمانی که انگلیسیها آمدند شمع شیخ بهایی را فوت کردند دیگر آبی گرم نشد. آخر شیخ بهایی در اصفهان یک گرمابه ساخته بود که تونتاب لازم نداشت، با یک شمع خزینه را جوش میآورد. انگلیسیها آمدند سر از قلق کار دربیاورند، فوتش کردند، و بعد از آن هرچه روشن کردند نشد که نشد.
سادهلوحی است اگر فکر کنم دانشمند فقیه چیزهایی از انرژی هستهای، و کمی هم از علم لدنی، و اندکی هم روایت در „کشکول“ش نداشته.
روشن بوده یا نبوده، راویان خبر از مشاهدهی آن انگشت به دهن بودهاند، و در زمانهی ما، همین چند سال پیش هم روزگار جور دیگری بود. حرفی بود، اعتمادی بود، رفاقتی بود، معرفتی بود، راست و دروغی بود، و هزار چیز دیگر، ولی اینقدر سیخکی نبود.
شاید از زمانی که دیوار برلین را ریختند تعادل دنیا به هم خورد و همه چیز ضایع شد و رفت.
من الآن فهمیدهام دنیا عوض شده، و به وضعیتی رسیدهام که نه تنها از دیدن برخی چیزها شاخ در نمیآورم، بلکه تعجب هم نمیکنم.
اصلاً تعجب نمیکنم وقتی میبینم دو مرد خوش بر و بالا آرنجهاشان را در هم حلقه کردهاند و از کلیسا در آمدهاند که پس از مراسم عقد عکسی به یادگار بگیرند، و پایین پلهها، عدهای براشان کف میزنند، و چند جا هم زنها دوتا دوتا برای اینکه آتش حسودیشان را بخوابانند دارند از هم لب میگیرند. دو تا پنگوئن نر هم که به این عروسی کلیسایی دعوت شدهاند تمام مدت خودشان را به هم میمالند و نیششان باز است.
از رابطهی پنهانی یک „فمنیست“ پروپا قرص با یک „مرد زندار“ هم تعجب نمیکنم. به این میگویند مبارزهی جانانه علیه مردسالاری! برابری حقوق یعنی متلاشی کردن دو تا خانواده. این به شوهرش خیانت میکند، آن به زنش، و بعد سینه سپر میکنند: «مسئلهی شخصی است آقا! به شما مربوط نیست.»
از همین حرفهای „دادگاهپسند“ هم من اصلاً تعجب نمیکنم. چیزهایی دیدهام که دیگر از هیچ واقعهای تعجب نمیکنم. چیزهایی دیدهام که برای سرگشتگیام در وادی حیرت تا آخر عمر مرا کفایت میکند.
من فکر میکنم یک شمع روشنی بوده که فوتش کردهاند. آزادی؟ مسئلهی شخصی؟ تشریک عهد و پیمان؟ راستی؟ آیین وفاداری؟ معرفت؟ کدامش مرده است؟
شاید نظم جهان و گردش اختران به هم ریخته است. کوه یخ آن بالا دارد آب میشود، در عربستان برف میبارد، پرندهها دسته دسته به سوی موعود کوچ میکنند اما وسط راه وقتی میبینند برف و کولاک امانشان نمیدهد، بر میگردند. سرگشتهاند، نمیدانند چه کنند، گاهی فکر میکنند دارند خواب میبینند، گاهی فکر میکنند آنچه در گذشته بوده خواب بوده، و حالا این واقعیت است که پیش روی آنهاست. باید باهاش بسازند. همین است که هست.
سرگشتهاند و دارند بر میگردند.
34 Antworten
هان! به این میگویند ولیعهد خوب! میبینی وقتی خودت هستی، چقدر خوب مینویسی؟ وقتی حرف دلات را میزنی و بیپیرایه مینویسی چقدر دلنشین است. مقصودم این بود که فرق است بین کار و خود آدم. چیزهایی که برای زمانه مینویسی، داستان نویسی است، رمان است، کار است. کار دل با کارِ کار فرق دارد. ندارد؟
خوشمان آمد. به شرط اینکه دوباره از فردا وبلاگات نشود نسخهی رونوشت رادیو زمانه! در زمانه کار رادیو زمانه را بکن، در وبلاگات، وبلاگات را بنویس! میخواهی دستور بدهیم چاکران درگاه برایات لینکدونی جدا درست کنند؟ مگر همین این سو و آن سوی متن این کار را نمیکند؟ تو را سر جدت قسم، توی وبلاگ خودت، خودت باش. توی زمانه، زمانهای باش. میبینی نازک الملکوت هم سعی میکند شأن ریاستاش را از شأن سیبستانیاش تفکیک کند. تو را به خدا این ارض ملکوت را بیولیعهد نکن! بگذار یک گوشه بنشینیم ماستمان را بخوریم!
قبلهی خوشحال!
قبله ی عالم به سلامت
ما کی اوامر همایونی را سرمه ی چشم نکردیم ؟
ولیعهد شادمان
سلام آقای معروفی عزیز
سلام معلم گرامی
اشکالی نداره که کلاستون جای خالی برای یک شاگرد جدید رو نداره، من صبر میکنم تا یه جای خالی باز بشه و یا شاید از اون بهتر کلاس شما وسعت بیشتری پیدا بکنه، من همچنان مشتری پر و پا قرص شما میمونم.
متن فوق العاده ای بود درست زمانی که چند روزی بود تو این فکر بودم که دیگه هیچ چیز تو این ملک تعجب برانگیز نیست:
اصلا متعجب نشدم وقتی شنیدم: یه آقا پسر بسیجی بالاخره به جای ۴ سال بعد از ۶ سال از دانشگاه در اومد و صاف رفت نشست پشت میز مدیریت عاملی یکی از مهمترین کارخانجات خودروسازی کشور.
اصلا شاخ در نیاوردم وقتی شنیدم: مالک یک شرکت پیمانکاری (تو بخون استثماری) تو عروسی پسر یکی از مدیران همون شرکت قبلی ۱۰ سکه طلا کادو (نخونی رشوه که آقای مدیر اصلا تو ملاء عام رشوه نمیگیرند) داد.
اصلا برام غیر قابل باور نبود وقتی شنیدم: دختر ۹ ساله همسایه رو ۵شنبه پیش جلو در مدرسه پیش چشمهای متحیر مادرش ربودند و فردای اون روز یعنی جمعه جسدش رو جلو در خونه پدر و مادرش گذاشتند، البته فراموش نکردن زنگ خونه رو بزنند تا مباد بوی تعفن جنازه خاطر ما انسانها رو ناراحت کنه، این اتفاق به هیچ عنوان برام عجیب نبود چون من میدونستم که درست زمانی که دختر ۹ ساله از جلوی دبستان ربوده شد و فریادهای مادر رو کسی نشنید ماموران محترم انتظامی درست یک کوچه بالاتر جلوی در دبیرستان دخترانه ای مشغول امر خطیر مبارزه با بدحجابی بودند و قدرت بی مثال خود رو به نمایش گذاشته بودند.
از اینکه وقت شما رو گرفتم عذرخواهی میکنم ببخشید آقای معروفی کاش هنوز هم توی دنیای ما خبرهایی وجود داشت که آدم حیرت زده بشه.
من دردهامو گهگاه تو شتک خالی میکنم،خوشحالم میکنی اگه یادم بدی که چطور میشه بهشون التیام داد.
کی بود میگفت ما همان بهتر که پشت کتابهایمان خوابمان ببرد ….
من به این میگویم رسیدن به ته دنیا….به آخر آخرش …وقتی که دیگه هیچ چیز نمیتونه آدم رو شگفت زده کنه….وقتی که دیوار باورهای خیالی آدم فرومیریزه و با بیابان واقعیت های عجیب و غریب مواجه میشه…یکجور هایی حس مرا بیان کردید وقتی که با واقعیت ها مواجه میشوم. با خودم میگویم همین است دیگر…
تعجب آنجاست که اصلاً چرا انتظار تعجب داشتید؟
البته ساده لوحی است که فکر کنید شیخ فقیه حتی در خیالشان به انرژ هسته ای می اندیشیده اند.
سلام
من فقط این رو نمی فهمم که چرا اینقدر دیر باورش کردید!
استادم،سرورنازنینم
آفریننده ی شور و سوز و درد
خیلی وقته که „گردش کواکب به دور خود باقی نیست“
وقتی که برادری به برادرش مغز چلچله داد این رو نمی دونستین؟!
یا زود تر از اون، وقتی اخوان فریاد می زد که“خانه ام آتش گرفته است
آتشی جانسوز“ ؟!
شما اونقدر رئوفی که نمی خواستی عمومیت اون رو باور کنی.
دیگه گردش کواکب به دور خود باقی نیست…
حرف دل بود و به دل نشست. سلامتان باد!
شاید هم آنقدر شمع روشن کرده اند که نورش چشممان را زد….یادمان رفت شمع مان کدام بود ………
نیک اندیش ، درود
آری ، من نیز مدت ها ، اگر غیر از این باشد متعجب می گردم !
شمع هوا می خواهد استاد؛
چه شمع شیخ بهایی
چه شمع زندگانی.
شاید هم برخی از فرط وسواس
فوت کردند تا هوا بیشتر یرسد,
خاموش شد!
شاد باشید
تک تک کلماتتون یک حرارت بخصوصی داره استاد…به شدت حقیقیی اند..و من حقیقت و دوست دارم..ولی امان از این زمانه…
سرافراز و سلامت باشید استاد…
استاد معروفی عزیز!
آن وقت که پادشاهان، پیامبران عدالت، فیلسوفان اخلاقگرا، دینفروشان زاهد، سیاسیون مردم گرا و و و … زندگیشان کلکسیونی بود از معشوقههای جورواجور و خیانت پشت خیانت، پاشاندن خانواده و ظلمهای زنهای زیر دستان، چرا جواب هر حرفی این بود که ای بابا واقع بین باش، او رئیس جمهور خوبی است، او فیلسوف خلاقی است، او عالم دانایی است. تفکیککنید حالا زندگی خصوصیش به خودش مربوط مهم این است که عادل است و منصف و … .
من از هیچ خیانتی دفاع نمیکنم اما شما بهتر از من می دانید که وقتی ترازویی را سالیان سال با زور یک کفهاش را پایین نگهداری، وقتی رها میشود بارها بالا و پایین میرود تا به تعادل برسد. میخواهم بگویم چطور است که حالا تا خطایی می بینید اتفاقن فمنیست بودن و حق برابریخواهی را پررنگ میکنید؟ که اتفاقن باز من با شما موافقم که این موضوع حساستر است ولی فقط میخواستم انصاف و تجربه شبیه آن در مورد مردان را یادآوری کنم.
می دانید استاد! ما اصولن عادت کردیم آنقدر سخت بگیریم که زنها نتوانند از جایگاه تاریخیشان تکان بخورند.
بدون اینکه منظورم این مثال خاص شما باشد، گاهی ساختن روی خرابهها ممکن نیست. گاهی لازم است به کل خراب کرد تا چیزی از نو ساخت.
هر گذاری قربانی دارد، فروپاشیدن خانواده هایی برای رسیدن به برابری اجتنابناپذیر است.
پاینده باشید
آن شمع روشن که با قدرت هرچه تمامتر فوتش می کنند تا بازمانده جرقه هایش نیز خاموش شود انسانیت است.
استاد عزیزم
دوست دارم مکتوب بگویم که چقدر لذت بردم از این مطلب، و این که مدتی بود چنین کاری ازتان نخوانده بودم. توقع بیجایی است اگر بگویم کاش همیشه اینجور بنویسید، اما به شوق می آیم وقتی می بینم با همان ادبیات لایه لایه و نیشدار و در پس همه ی اینها غمگین توی رگ ما جاری می شوید.
ارادتمند
انجمن علمی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه علامه قصد دارد جلسه پرسش و پاسخ و نقد رمان (من او) آقای رضا امیرخانی را با حضور خود ایشان برگزار نماید. زمان جلسه دوشنبه ۳۱/۲/۸۶ ساعت ۱۰ صبح است و مکان جلسه اتوبان شهید چمران، پل مدیریت، خیابان علامه طباطبایی، دانشکده ی ادبیات فارسی و زبان های خارجی دانشگاه علامه طباطبایی، سالن شهید مطهری می باشد. برای کسب اطلاعات بیشتر با این شماره تماس بگیرید:
۵-۸۸۶۹۴۷۱۴ داخلی ۲۶
تمام زندان های دنیا را هم بگردی
زندانی به این بزرگی نیست
که هم خودت
هم پدرت
هم مادرت
هم خواهر و برادرت
تمام همسایه هات
هم شهری هات
و هموطنانت
در آن باشند .
سلام جناب معروفی
از دیروز بگم چند بار این مطلب رو خوندم !؟
یادم نیست اما زیاد خوندمش
از اون نوشته ها بود که آدم با خودش می گفت کاش تموم نشه تا هی بخونم هی بخونم…
خواستم کامنت بنویسم اما دیدم من چه دارم بنویسم در مقابل این همه پختگی این همه شیوایی قلم و این همه دردی که لابلای این نوشته موج می زنه!؟
فقط رفتم ولینکش رو دادم بلاگ نیوز که مردم بیاین بخونین…
صدف هم وقتی خوندش یک نگاهی به من انداخت …از همون نگاه هایی که خودتون می فهمینش
الآن دیگه طاقت نیاوردم ننویسم گفتم هر چه بادا باد
آقای معروفی از مینو به قد مینو انتظار داره… همین ، مگه نه؟
صدف سلام مخصوص می رسونه
و شاد باشید „نویسنده ی محبوب ما “
با احترام
مینو
عزیزم مینو
سلام، جز تشکر از لطف و مهربانیت چه دارم؟
به صدف نازنینم سلام برسان.
و همین.
عباس معروفی
بماند که سرگشتگشی جوهر این دوره است انگار…
یا شاید هم نه!
همیشه بوده!
حیرت …
عدم تعادل
اگه غیر از این بود تعجب می کردم.
سلام دوست
بسیار عالی . اما این سرگشتگی وحیرانی در خود این نوشته هم هست .آنجا که در پایان گفته می شود:شاید واقعیت این است ؟
من هم گاه به این فکر می کنم که اگر این نشانه های امروزین زندگی اجتماعی برشمرده در نوشته ی تو در زندگی ام نباشد متعلق به امروز نیستم .خود را با واقعیت مطابق نکرده ام. خاموشم!
سلام جناب معروفی عزیز
خوشحالم که بالاخره مرده ها حرف نمی زنند پا به برلین گذاشت تا دم در تون
حاضر بشه و به حرفهای استادش گوش بده
منتظرم … لطفا با این آدرسhttp://www.shaboo13.blogfa.com/
راستی مطالب قشنگتو خوندم مثل همیشه بود
همان معروفی عزیز
چاکرتیم
سلام
… انسان های دیگرگون شده با زمان وعشق هایشان ،انسان های جا مانده از زمان وعشق هایشان،انسان های پیش افتاده اززمان وعشق هایشان ،انسان های …. وکه می داند کدام راه ازاین هزارراه تودرتو ختم به افسوس نیست؟!…
کتاب „خط تیره ،آیلین“ روخوندید؟ خیلی زیباست از“ماه منیر کهباسی“، ققنوس چاپ کرده ،با اینکه شما نیستید اما اینجا هنوز آتش قلم روشنه !
تولدتون مبارک
عباس عزیزم، از طریق مطلب مینو باخبر شدم سالروز تولدت است. صمیمانه تبریک میگم و با خالصانهترین آرزوها امیدوارم امسالات از تمام سالهای دیگر بهتر باشد و پر رونقتر. دوستات دارم آقای نازنین.
صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمیست، همه درمانده اند و حیران و سرگشته.
سلام
اما من بسیار تعجب میکنم که فرهیختگانی چون شما چطور دیگر تعجب نمیکنند؟
چطور آنقدر خودمان را در بیخودی گم شده کرده ایم که از هیچ تعجب نمیکنیم؟
اگر چه متن بسیارزیبایی بود و چشمم به دنبال ادامه اش میدوید اما حقیقتش را باور ندارم استاد.
×××
راستی چه میشود محض دلخوشی به من هم لینک بدهید استاد؟
خوبه مثل همیشه یک عده دارند بهم نون قرض میدهند و دستمال به دست هم هستند ! برای کسی که ادعای روش ان فکری میکند ! و مثلن نویسنده هم هست شرم اوره این مزخرقاتی که نوشتی
سری به نقد خانم مهستی شاهرخی بزنید شاید کمی حجالت بگشید از این اندیشه والا اتان !
http://www.chachmanbidar.blogspot.com/
جناب معروفی تولدتون رو تبریک میگم براتون بهترینها رو در سال جدید آرزو دارم
دوستدار و ارادتمند شما افسانه
سلام
مطلبت را خواندم . اشک روی چشمانم سرازیر شد . سالهاست با این پدیده ها دست و پنجه نرم می کنم. اما بنده اعتقاد دارم که ما دقیقا از زمانی که سعدبن ابی وقاص به ایران حمله کرد دچار این انحطاط شدیم. و کوته فکران تاریخ نیز به آن دامن زدند.
سلام استاد
از متن زیباتون خیلی لذت بردم.
خیلی وقت بود که یه متن ایرانی نظرم رو جلب نکرده بود.
امیدوارم همیشه باشید.
شمع هوا می خواهد
موم هم می خواهد؛
چه شمع عشق
چه شمع شیخ بهائی
اگر همه یادشان میماند
هر روز برایش موم نو بیاورند
خاموش نمیشد!
شاد زید…
مهر افزون…
چقدر خوشحالم! مدتها بود فکر می کردم تعجب نکردن مشکل من است و واقعیت این است که هر وقت این حس به من دست می داد خودم را شماتت می کردم که چرا بی تفاوت شده ام ایا دارم در ۲۴ سالگی پیر می شوم و یا چیزی در من مرده است؟ چیزی به نام شور زندگی یا شاید دلنگرانی های کودکانه که در ان هر چیز دیگر سرنوشت هر انسان دیگر و چیزهای دیگر اهمیت دارد… و من روانشناس دیگر هنگام تماشای خیلی چیزها خیلی از دردهای بشری و خیلی از بی عدالتی ها فقط سکوت می کنم و سعی می کنم جلوی گریه ام را بگیرم!
سلام و درود خدمت برترین و ازادترین نویسنده ایرانی حال حاضر
امیدوارم در این وانفسای بی روشنفکری و ادبی جنابئالی فعال و شاداب باشید
سلام نویسنده عزیز آزاد دل
یادمه یه موقعی آمدم توی اداره موسیقی و ازت اجازه اجرای نمایشنامه :دلی بای و آهو “ را بگیرم ….آنقدر انرژی مثبت تو زیاد بود که کارمان به دوستی کشید ..آمدی اصفهان و با بچه هایی که نمایش را تمرین می کردند آشنا شدی …بعد شبهای زیادی در میدان امام حسین با تو و خانمت نشستیم و نوشته هایت را خواندیم و در میدان قدس هم که بودی در نیاوران باز به خانه ات آمدیم …..تو رفتی و ما ماندیم و همیشه در آرزوی موفقیت برایت دعا کردیم و امروز به خود می بالم که عباس یک نویسنده ایرانی جهانی است……
خواهرم فریبا نیر چند بار برایت مطالبی ارسال کرده اون الان در آمستردامه و در کار نقاشی وهنر است …..منهم برای لقمه نانی از صب تا شب سگ دو میزنم ….میدونم خیلی سرت شلوغه خواستم یادت کرده باشم …رضا احمدی
————————————–
رضا جان سلام
چند روز پیش با مهرگان از تو خانمت و پسرهات حرف می زدیم. یاد آن روزها بودیم.
ممنونم که از خودت خبر دادی
عباس
salam aqaye maroufi
khubid man neda hastam dastan minevisam mikhastam bedunam in emkan vojud dare ke shoma dastan kutah haye man o bekhunid va nazaretun ro darbarashun bedunam
lotfan mano raahnamayi konid dastanam o chejuri bratun mail konam
ba sepase faravan
————————
ای میل من در همین صفحه هست
یکی از بهترین داستان هات رو بفرست