گاهی هم جهان

                                                            برای شکنجه‌دیدگان زندان کهریزک و…

گاه زلزله می‌شود
و صدای شکنجه‌دیدگان را
                            کشته‌گان آه می‌کشند
گاه خورشید می‌گیرد
                   وقتی مادرم می‌گرید
 
                                     از دلتنگی
گاه باران 
         باد
             آفتاب گرم تابستان
عطر میوههای خدا

گاه دلم غنج می‌زند
برای اذان ظهر
کنار تو

*
گاهی هم جهان
قی می‌کند
و در میان پلشت و نشت
                            احمدی‌نژاد
                                      بالا می‌آید
.

پلشت و نَشت: کثیف. دو واژه‌ی هم معنی در زبان سنگسری، با دو "بار" متفاوت.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

112 Antworten

  1. بغضم ترکید….چه بگوییم دردی میکشیم بینهایت….از چه است که ما اینگونه میسوزیم؟ آخر به کدامین گناه جوانان ما گرفتار ضحاک شدند؟

  2. سلام
    آقای معروفی عزیز
    خیلی وقت بود که سر نزده بودم و امروز این شعر را با حال و هوای غریب این روزها می خواندم که در پایان واژه …نام او را نمی خواهم حتی بزبان بیاورم
    حیف نبود شعرتان که آلوده نام آن جنایتکار شود؟

  3. ضجه ای، ناله ای،شیونی ،همچون همیشه ،از دور دستها می آید و ذهنهای خسته امان را می خراشد و در ژرفای روحما ن شرمی مذاب جاری میشود .خفقان فرو میدهیم و خشم بالا می آوریم.واین وهن راپایانی نیست.

  4. وعده ما فردا پنج شنبه ۸ مرداد ساعت ۶ بعد از ظهر مصلی تهران چهلم شهدای راه آزادی با حضور موسوی و کروبی. هر کس به ۱۰ نفر اطلاع دهد تا نشان بدهیم که ما خس و خاشاک نیستیم. رسانه شما اید.

  5. امروز یهو یاد عباس معروفی افتادم (نویسنده ی اسطوره ای من) مطمئن بودم که تو حال و هوای الان ساکت نمیشینه! واسه همین سایتشو پیدا کردم برای اولین بار! از این به بعدم یکی از پای ثابت هاش خواهم بود.
    مرسی از شعر زیباتون!
    چقدر دلم میخواد شما هم مطالب منو بخونید و نظرتون رو بگید.
    بی اندازه خوشحالم می کنید اگه جوابمو برام mailکنید

  6. و گاه مادری چشم به راه جوانش
    تا صبج آرادی مویه می کند
    گاه موجودی موهوم مستمسکی می شود
    برای
    شکنجه و داغ و گلوله
    گاه دین مقدس در اسارت پلشتان دهر
    ابزار دست نایب موهوم می شود
    تا نقاب بر چهره خورشید حق کشیده شود
    آری برادر
    سهم ما از همه خوبی ها
    نه احمدی نژاد ورهبرش
    که آزادی ست
    امروز و فردا و هر روز
    آزادی را فریاد میزنیم
    بر تمام منارها که
    از سرهامان ساخته اند
    ما سربه داریم عزیز.
    پاینده ایران

  7. بعد از خواندن گوشه ایی از وقایع کهریزک به قلم یکی از نجات یافتگان

    سر ستون ها کج می شوند
    و چهره ی تو در هم می رود
    سقف فرو می ریزد
    و گلوله و سر نیزه ها برق می زنند
    در مطلق ِ تاریکی
    صدای تو را دنبال می کنم
    با هر دم ِ نفس ات
    بعد از تو
    زندگی را در خودم حبس می کنم
    تا صدای بعد
    سر نیزه ها به جنون هلهله می کنند
    و من
    همهمه ی خشم را
    در دلم
    خاموش می کنم
    صدایشان هنوز مرا دنبال می کند
    سر به میان نوشته ها ی تو
    در دلم
    تا صبح عربده می زنم
    “ چه فایده؟“
    و من خشم از چشمم شره می کند
    بی هیچ واهمه ایی
    درد های تو را فریاد می کنم

  8. خواستم بگم
    من شاعر نیستم
    شعر هم نمی توانم بگویم
    این سهم من است از درد
    دردی که به هیچ شکل دیگری بیان نمی شود

  9. زیر سایه‌ی درخت‌ِ سبز
    نفسی تازه میکنم
    شال سبز را روی صورتم محکمتر می‌بندم
    و فقط برای چشمهام روزنی دارم
    استاد! نه قرار دارم چیزی بگویم؛ و نه دیگر میخواهم بشنوم
    برای امروز تی‌شرت سبز، زیر پیراهن مشکی پوشیده‌ام
    کنار همه‌ی سبز پوشان شهر راه می‌روم/راه می‌رویم
    اواخر بهار یاد گرفتیم که با چشم‌هامان حرف بزنیم
    سخت نبود، خیلی زود یاد گرفتیم
    که چشم‌های خیس آشناترند
    .
    .
    .
    آقای عباس معروفی، ببخشید که بار قبل وقتی نوشتید „خدا نگهدار“ ، من آنطور گستاخانه نوشتم. تو را به خدا من رو ببخشید.

  10. درود بر شما جناب معروفی عزیز:
    قلم شما ، احساس شما و قلب پاک و زلالتان ستودنی است
    و این ستایش وامی است بر گردن من
    من نه ، ما…
    سپاس از اینکه یک ادبیاتی متعهدید
    و این روزها می نویسید
    فروغ ف

  11. گاهی هم..
    صغر ناخن میکنندو شارب خضاب کرده، وضو میگیرند..
    یکصدوبیست وچهار هزار صلوات دود میکنند و
    سوزن داغی زیر ناخن های دخترک سبز پوش فرو میکنند قربتاالی الله
    گاهی هم تجاوز میکنند،
    فریب میدهند،
    غصب میکنند،
    تقلب میکنند، میدزند، کودتا میکنند؛ قربتا الی الله،
    گاهی هم…
    نشئه میشوند تا بتوانند بکشند، بدررررند، پاره کنند، بسوزانند، قربتا الی الله
    چرا که باور ندارند:
    انا لله و انا الیه الراجعون…
    پس لباسی از دروغ میبافند برای حفظ جان،
    بارگاهی از دروغ برای چند نفس بیشتر در دود:
    پس ندا را میکشند و شکایت میبرند به قاضی الجنایات مرتضوی!
    و نمیترسند از قضاوت علوی!
    پس میکشند زندگی را با شعار خدا،
    و با امانت ملک ایران، حذف میکنند ایرانی را…
    گاهی هم مثله میکنند خدا را قربتا الی الله…
    http://2rugh.blogspot.com/2009/07/blog-post_28.html
    ….
    یک حکومت و دو نایب امام زمان!
    رمز گشایی راز مشایی و حکومت آقای خامنه ای. نایب امام زمان اصلی پشت پرده کیست؟
    ( http://2rugh.blogspot.com/2009/07/blog-post_24.html )

  12. سلام آقای معروفی عزیز
    انگار یادتون رفت غیر از ا.ن. دنیا چه کسانی رو بالا آورده که تا نسل ها نمیتونه پاکشون کنه
    موفق باشید و شادکام

  13. این روزها کم می خوابم
    آینه را از یاد برده ام
    زیبایی را از یاد برده ام
    جوش صورتم وتب خال روی لبم آزارم می دهد
    گریبان چه کسی را بگیرم
    دستم به آسمان نمی رسد!

  14. با سلام .
    “کمپین دفاع از بازداشت شدگان معترض” که در حدود ۴۰ روز است فعالیت خور را به عنوان اولین مجموعه ی متشکل از وکلای برجسته،وبلاگ نویسان و تعدادی از فعالین از گوشه و کنار ایران کار خود را آغاز نموده و تاکنون بازدهی خوبی را از خود بروز داده اشت و توانسته چشم های نگران خانواده ها را وضعیت فرزندانشان آگاه کند،نیازمند کمک همه ی دوستان منجمله شما می باشد.
    لطفا حمایت خود را از طریق شماره ی تلفن ۰۹۳۶۰۲۵۴۳۵۰ و یا EMAIL:[email protected] و یا با مراجعه به سایت کمپین به آدرس http://azmcampeyn.blogspot.com/ اعلام دارید.
    همجنین ما مجدانه پیگیر به دست آوردن حتی یک نام جدید از افراد بازداشت شده میباشیم. کمیته ی وکلای کمپین نیز آماده ارائه خدمات رایگان میباشند.مارا فراموش نکنید.
    به امید آزادی تمام زندانیان ، شما و ما.

  15. واقعن گاهی جهان قی میکند…
    این بهترین حس است..
    خامنه ای مار به دوش ..
    اصولا درخت انقلاب اسلامی از همان آغاز با خون جوانان ایران آبیاری شد ودر
    طول هر دهه عده ی زیادی از جوانان زیبای وطن طعمه ی ماران به دوش شد.
    اگر خامنه ای سر نوشت ضحاک مار به وش را دوباره بخواند سر نوشت خود را
    به عینه خواهد دید.

  16. شعر قشنگی بود استاد…
    پلان ۱:
    امیرحسین(۴ساله): خاله چی می خونی؟
    من: پیکر فرهاد
    امیرحسین: از اون نقاشی های قشنگ هم توش داره؟
    من: نه خاله
    امیرحسین: کی اینو نوشته
    من: عباس معروفی
    پلان۲: خاله تو که داری کتاب می خونی باز
    من: آره خاله
    امیرحسین: تو معتادی آخه بابام به من گفت که من معتاد کامپیوترم.
    من:آره خاله
    امیرحسین:این یکیو کی نوشته؟
    من: همون عباس معروفی
    پلان۳:
    زن عموم: امیرحسین جان میخوای چیکاره بشی؟
    امیرحسین: عباس معروفی!!!!!
    ( حالا بگویید که اسطوره نیستید!!)
    ——————
    سلام سورین عزیزم
    این نشون میده که چقدر برای امیرحسین محبوب هستی
    و خب برام مهمه که او خواننده ی آثار من باشه
    و مرسی

  17. سلام به استاد باسی عزیزو همه دوستان… حتما دلتون واسم تنگ شده بود میدونم امریکارو پیدا کردم کافکارو میگم استاد جریان این زنک مصری واقعا چیه ؟ آیا واقعا دادگاه ساختگی علیه مسلمونا بوده؟ راستش من ماهواره ندارم واقعیت زیادی مشخص نیست– روزنامه های ایران هنوز دست ازسرش برنداشتن خوبه که این همه زنه خوشگل درایران مرد

  18. پشت این دیوار خون بسته اماسیاه
    چیست ؟!
    رهایی یابم به کدامین امید!
    وقتیکه پشت این سد خونی
    سیاهی موج میزند از پس سیاهی
    شب نرو صبحی نمی خواهم
    دراین سیاهی
    شمعی اکتفا میکند حال مرا
    استاد نظرتون چیه ؟ حال کردین؟

  19. خالق آیدین و ایرج سلام
    با این خبر چطورید :“داریوش پیرنیاکان: «خانه موسیقی نامجو را موزیسین نمی‌داند که از او دفاع کند»“
    علی رغم اینکه نامجو را و هنرش را جدی نمی گیرم ( چرا که او خودش با عذر خواهی و توبه از کاری که کرده بود و بعد برگشت از توبه و لج بازی در اجرای مجدد آن کار نشان داد که کارهای اش را چندان جدی نمی‌گیرد و با سردی کردن و گرمی کردن قدرت در ایران او نیز سردتر و گرمترش می‌شود)، جمله جناب پیرنیاکان را چنین سپیدخوانی می‌کنم که « نامجو آدم نیست تا از او دفاع بشود».
    این خبر را با شعر شما چندان بی ربط نداستم چون خانه موسیقی گویا وجبی از انسانها دفاع می‌کند. و این یعنی نه تنها که جهان گاهی قی می‌کند بلکه هنر را هم می‌توان چنان به قدرتش آمیخت که بد جوری تا یقه اش زردی بالا بزند.

  20. سلام باسی عزیزم. این ظلم پایدار نمیمونه . خدا به داد دل این همه بی گناه میرسه. این جوون ها جاشون تو بهشته. این شعر واقعا عالی بود. دستتون درد نکنه. شما زخم های وجود مارو مرحم می گزارید.همیشه پایدار باشید ( عاشق همیشگی شما)
    ————————
    سلام سارا خانم عزیزم
    مرسی از لطف شما

  21. سلام وممنون از شعر.
    یادش به خیر شاملو که می گفت:
    باش تا نفرین جهان از تو چه سازد……….
    گاهی….
    هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی
    ازین زمانه دلم سیر می شود گاهی.
    اقای معروفی مثل اینکه حکومت در حال اجرای توصیه های(فرامین!) آقای هاشمی است.
    من که هر چی فکر می کنم تصویری از این پازل آشفته نمی آرم به دست.
    سری می زدیند به ما خوشحال می شدیم.
    ————————
    حتما سر می زنم

  22. سلام آقای معروفی، این روزها وقتی به‌وبلاگ‌ها سر می‌زنم می‌بینم آن‌هایی که از همین روزها نمی‌نویسند نوشته‌شان رنگ گذشته‌ی خودش را ندارد ، عجیب نیست زیر این‌همه فشار، وقتی دیگر نتوانی آن‌چه در دلت هست بنویسی حالا شوکه شده باشی یا سرطان سانسور حنجره‌ت را فشرده باشد این‌طور می‌شود دیگر، از خودت جدا می‌شوی. ممنون که از این فاصله باز با مایید و با اکنون، ممنون که باز می‌نویسید.
    —————————
    سلام آگالیلیان عزیزم
    امیدوارم این لحظه های سربی تمام شود به طلوع یک روز بلند

  23. خوشحالم که اینبار حرف شما عمل نداشت!
    فکر کردم برگردم تا با اون مطالب کهنه دوباره یادی تازه کنم، ولی حالا می‌بینم تازه شدی!
    پدرم می‌گفت: «پسر اینقدر ندو و داد بزن! نشستن و گفتن باعث میشه همه حرفتو بفهمن! وقتی نشستی و نوشتی یعنی می‌خوای بهش عمل کنی پس بیشین بینویس!!!»
    ضمناً «آونگ خاطره‌های ما» مهر اجرا میشه! یادتون هست؟! میخوام با نام اصلی اجرا بشه! از نظر شما اشکالی نداره؟
    ————————-
    سلام فرزاد عزیزم
    این نمایش در ماه دسامبر حدود دی ماه در برلین به زبان آلمانی میره روی صحنه
    چه همزمانی جالبی!
    و مرسی

  24. سلام استاد
    زیبا بود ………..دلم گرفته دنیای کثیف این حوالی……….. نزادهای زیادی دارد …………..که قانو ن های کثیفتریشان مردم را به ستوه آورده است….
    باز ۵۳ نفر تکرار شدند استاد می بینید در زمان دیکتاتور بزرگ ایران رضاخان ۵۳ نفر در زمان دیکتاتور کوچک این زمان ۱۰۰۰ ها نفر …….
    تو این خفقان حنجره ام بد جوری زخمیه

  25. تو چرا حرص میزنی استاد؟
    تو که میان شانزلیزه حالت را میکنی…
    گهگاهی هم یاد ایران به سرت میزند،
    وطنت است دیگر
    نمی شود که!
    نصف بی خیالی را طی کرده ای و رفته ای آنجا
    بقیه اش را هم طی کن و و بجای اینها که نوشته ای از زیبائی های پاریس بگو!!!!

    حالم بهم میخورد!

  26. سلام استاد
    نمیدونم از حماسه ی چشم خیس براتون بگم
    یا از حکایت دل شکسته
    یا از بی حیایی این انسان ۲ پای ۸ چشم
    یا از ثانیه ثانیه های این ۴ سال عاشقی
    استاد
    یادمه یه بار گفتین آدم منشت مشت خرج میکنه و بعد افسوس میخوره
    نمیدونم درست میگفتین یا نه
    ولی
    حتما از یه طرف که بهش نگاه کنی همینی میشه که شما گفتید
    استاد
    امشب تموم شد
    همه چی تموم شد
    به خاطر ۴ برگ دفتر
    به خاطر نداشتن شناس نامه
    هویت
    به خاطر نفهمی ها
    به خاطر کج فهمی ها
    استاد
    امشب تهران خاک و خونه
    اما
    تو تمام این مملکت هر کسی به یه شکلی دلش خاک و خونه
    هر کسی که به یه شکلی به نام ایران ربط پیدا میکنه
    استاد
    حرف ها دارم
    ————————-
    سلام شکیب جان
    امیدوارم نشنوم که ناچار به رفتن باشی
    امید که بمانی تا وقتی برمی گردیم دور هم باشیم
    نفرین و نفرت بر این دیوارها و سیاست ها

  27. معروفی بزرگوار!
    من احمدی نژاد را نزیسته ام باهش تاریخ /حکایت تلخ وشیرین ندارم.تنها بلحاظ انسانی مشترکاتی داریم.
    اما احمد …های را می شناسم که نامشان رایجه ملایمی دارد مانند: احمدشاملو.
    وقتی دلم ازین احمد… گرفت به آن احمد … رومیآورم واما نمی توانم به زیبایی شما اززبان یک احمد، احمد دیگرارا رویت کنم.
    قربانت
    باردودواحترام
    ارادتمند….
    دریاباری
    ——————-
    سلام آقای دریاباری

  28. از روزگار دلم گرفته
    از این تکرار دلم گرفته
    دلم می خواد گریه کنم بارون ببار دلم گرفته…
    استاد عزیز ممنون از این که تنهامون نذاشتی ، ممنون از این که با نوشته هاتون از راه دور به ما تصلی خاطر میدین !
    ————————-
    دوستم محمد چرمشیر، یک مطلب خوب در اعتماد ملی نوشته بود، پیداش کن و بخون.
    یک هفته پیش حدوداً

  29. تو را همیشه خواستم
    حتی در دورترین سلولهای جهان
    تو را سروده ام
    در همه خطوطهای حامل صدا دار
    و
    تو را می جویم در تک تک کلماتی که بوی یک عشق ناب را میدهد .
    خوشحالم می نویسید معروفی عزیز .
    ——————-
    سلام
    و ممنون . من هم نوشته هات را می خوانم

  30. باسی عزیزم….
    چهار طبقه ی منفی در زیر زمین مخوف وزارت کشور…
    زندان کهریزک که قبلا جایی بود برای بازپروری معتادان…بی هیچ امکانات بهداشتی….
    احمدی نژاد و چهره ای که شناخته شده است…
    گفتیم و گفتیم و گفتیم…
    در روزگار تلخ مصیبت اما دیدیم….
    که ماهی سرخ چه آسان در عمق
    به زشتی کرمی مبدل میشود….
    باسی عزیزم….
    سال بلوایی بود…
    چه ناگهان ابرها آمدند و سرما شد…چه خونها ریخته شد…چه چهره ها واقعیت مخوفشان را بروز دادند….و چه نداها و محسن ها به خون غلتیدند…
    سال بلوا بود؟بود…
    باسی عزیزم…
    خسته ایم….
    همین….

  31. باسی عزیز…
    خوشحال ترین انسان روی زمینم…
    وقتی که کامنتت را خواندم پرواز کردم…
    خیلی بزرگواری…خیلی….
    روح گلشیری بزرگ شاد…
    و تو یگانه بزرگوار مانا و پاینده باشی…
    —————-
    سلام
    من هم ممنونم

  32. دلم برای خودم سوخت یعنی من خودم تنها را میگویم در طی ۸ سال جنگ کاری نکردیم چه بی انصافند انها . نسل سومی ها چه میگویند آنها ندیده اند صداقت را ،ایثار را .

  33. استاد عزیزم
    فکر کنم گنگ نوشته بودم
    منظورم از این ۴ سال ، ۴ سال عاشقی بود و پرستش عشق
    ۴ سال دلدادگی بود و پرستش دل
    استاد
    از بی وفایی و بدفهمی انسان های دنیای مدرن
    استاد
    از این چیزا
    از سرمایه ی ۴ سال که در نهایت دیگه سرمایه ی من نیست.
    وگرنه که رفتن از اینجا ،مرز ، دیوار ،سیاست نمیتونه بین ما جدایی بندازه
    ما از نقطه ی دیگری به هم وصل میشیم
    ما از نقطه ی مقدس (( زبان )) به هم وصلیم و و صل خواهیم موند.
    شاید حالا که این معشوقه ی بی وفا اینطور گذاشت و رفت ،دیگه این خاک هوایی برای نفس کشیدن نداشته باشه.
    اما حساب ایران از ایرانی ها جداست .
    متشکرم به خاطر همدردیتون
    ————————
    یکبار دیگه تلاش کن شکیب
    آخرین تیرت رو هم بنداز
    و اگر نشد، سرت رو بالا بگیر.

  34. تقدیم به کسی عباس معروفی که فقط به عشق خواندنش زنده ام
    مگر قرار نشد آسمان من بشوی؟
    میان مخمصه تاب و توان من بشوی؟
    تو در تراژدی مرگ من چه می دید
    که خواستی تم بی رحم این رمان بشوی؟
    کمی دچار غزل درد می شوم وقتی
    که تو شکنجه ی روح و روان من بشوی
    زبان مادری ام را به خاک بسپارند
    تو حاضری که بیایی زبان من بشوی؟
    همان که بودم و هستم-همان که می مانم!
    همین که خواسته بودی همان من بشوی!
    تو آمدی که بمانی،نیامدی بروی
    اگرچه آمده ای به زیان من بشوی…
    —————————-
    آفرین بر این غزل ناب و این بازی زیبای کلمه ها
    و مرسی
    نمی دونم چه جوری سپاسگزار باشم از اینهمه لطف

  35. سلام استاد.
    دلم برای صدایت تنگ بود.
    باز هم در سکوت تک تک آن صفحه های مقدس را ورق زدم.
    سال بلوایی را خواندم که به چشم میبینم.
    برای بار چندم نمیدانم صفحه های مقدس سمفونی مردگان را خواندم و گریه کردم.
    در نبود تو استاد.نازنین من.
    وقتی تو نیستی نه هستهای ما
    چونان که بایدند نه باید ها.
    هر روز بی تو
    روز مباداست
    ممنون که باز اومدین استاد.
    ممنون.
    ——————
    امیر عزیزم
    مرسی برای بودنت و مرسی برای اینهمه احساس

  36. بسیار زیبا بود…
    اما یک سوال فنی این واژه نشت و پلشت در زبان فارسی دری هم به کار میرود خواستگاه آن زبان سنگسری است یا دری؟
    ————————-
    زبان سنگسری یک گویش پارسی قدیمی ست
    مثلاً پسر: پور
    دختر: دُت
    شب ماه نگار: مونگارشو
    هذیان: سرواژه
    ناهار: چاشت
    روز: روژ
    سرخی: سوری
    زن: ژن
    ظهر: پیشین
    غروب: نمُژدِر
    کانال: لوژنگ
    و هزاران واژه ی دیگر
    و خب طبیعی ست که گاهی با واژگان دری نیز هم سر و هم سنگ شود

  37. آقای معروفی سلام
    روز روزگار بر شما به روز و بهین باد
    پرسشی دارم که اگرچه با موضوع نوشتارهای اخیرتان ارتباطی ندارد اما شما صاحب صلاحیت و مرجعی برای پاسخ به آن هستید آن را مطرح می کنم.
    اخیرا با عبارت شخصیت زدایی در داستان برخورد کردم که البته این را هم یک نفر در صحبت هایش گفت بدون آن که تعریفی از آن ارائه دهد یا منبعی برای رجوع و مطالعه معرفی کند. لطفاً در باره ی شخصیت زدایی برایم بگویید.
    با سپاس از شما
    دوستتان ریتا
    نشانی ایمیل من: [email protected]

  38. سلام
    خوشحالم که این نمایشنامه داره وجه و جایگاه اصلی خودشو پیدا می‌کنه! ممنونم که گفتین! امیدوارم بشه در تئاتر شهر هم به زبان فارسی اجراش کرد! به امید یه همچون روزی!

  39. گمان می کردم چند روزی تنهایی را نفس بکشم، عقده هام خالی می شوند. اگر چند روزی جایی باشم که کسی نمیدانم کیستم و از کجا آن چنان نومید آمده ام. اما نمی شود استاد. هیچ چیز عوض نمیشود. وقتی وارد علیصدر شدم، هنوز گوشه ی اتاقم نشسته ام و کاغذ هام را خط خطی می کنم. کاش چیزی بود که حال و روز مرا…
    (توی پرانتز: امیرحسین چهارسالش است ولی هرازگاهی براش کتاب میخوانم. جاهایی از سال بلوا را براش خوانده ام. شب قبل از اینکه بیایم همدان. در آغوشم خوابش برد. راستی اسم نوشا را هم خیلی دوست دارد…)

  40. استادم راستی همین حالا که کامنتهات را خواندم یکی نوشته بود :“ تو چرا حرص میزنی استاد؟
    تو که میان شانزلیزه حالت را میکنی…“
    . یادم آمد بگویم عباس معروفی در برلین است. باسی دقت کرده ای طرفدارهای احمدی نژاد اصولا نمی دانند پاریس در فرانسه است نه آلمان. و همینطور که ترا نمی شناسند شصتی های دور و برت را هم…
    آه… جز آه کشیدن چه میشود کرد؟؟؟؟

  41. نزدیک به یک ماه و نیم هست که فقط اشک می ریزیم و انتظار عبث داریم امروز هم دادگاهها شروع می شود و فاصله ای تا تنفیذ نمونده…
    تهران بوی خون گرفته ، بوی چرک و زخم

  42. سلام استاد
    اگر مایل بودید بگذارید تا بچه ها بخوانند
    اختتامیه هفدهمین دوره مسابقات قرآنی، فرهنگی و هنری دانشکده ها و آموزشکده های فنی کشور را فقط ۸۰۰دانشجو دیدند! اختتامیه مسابقات قرآنی سانسور یا بهتر است بگویم بایکوت شد!
    اختتامیه ساعت ۱۰ شروع شد و آقای دبستانی رئیس آموزشکده انقلاب اسلامی از زحماتی که کشیده بودند میگفت، بماند ما جز غذایش هیچ را نپسندیدیم، شب وقتی می خوابیدیم برای نماز که بیدار میشدیم خیس عرق بودیم، کولر و چیلر با هم کار میکرد! هوای داخل خوابگاه شرجی و دم کرده بود! امکانات هم که…..! بگذریم. بعدش هم آقای نمی دونم چی چی مسئول نمیدونم کجا سخنرانی کرد! بعدش آقای فلان رئیس بهمان جا درپرانی کرد! از اول شروع مراسم میگفتند معاون وزیر آموزش و پرورش جناب آقای رهی می آیند! خلاصه تا ساعت ۱۱و۳۰ما را سرکارگذاشتند تا آقای رهی بیایند!
    ایشان آمدند و وقتی حالت حدود۸۰۰دانشجو از خستگی و کلافگی را دیدند، فرمودند من زیاد حرف نمیزنم و بهتره نفرات برتر را اعلام کنیم! یکی از بچه ها دست گرفت و گفت میشه یک شعر بخوانم! حس نیما دهقانیش زده بود بالا! جناب معاون هم گفتند بفرمایید. شعرش قافیه و وزن و هماهنگی خاصی نداشت اما حرف دل ما را میزد! از کمبود امکانات و بدی رسیدگی به دانشجویان فنی گفت، از اینکه تمام بودجه برای دانشگاه ها و رشته های نظری است گفت و با تشویق جانانه بچه ها مواجه شد. از این گفت که رئیس آموزش و پرورش هم نظری است و درد دل ما را نمی فهمد و بچه ها هم سوت و دست و…! گفت نمی دانیم مدرکمان دیپلم پیشرفته است یا فوق دیپلم؟ گفت نمی دانیم مهندس آچار به دست این مملکت هستیم، کاردانیم، کارگریم یا مهندس آشغال جمع کن! بچه ها دیگر دست خودشان نبود، صدای سوت، تشویق و…. از کم شدن ظرفیت ورودی دوره کارشناسی و اینکه باید پولمان را بریزیم داخل جیب جناب آقای جاسبی گفت!
    در پایان حرفی را زد که بچه ها را منفجر کرد و مسئولان را بهت زده، گفت : وزارتخانه ای که نمی تواند ۲تا مدرسه را را اداره کند چطور می تواند دانشگاه را اداره کند؟ سالن آمفی تئاتر منفجر شد، صدای سوت و تشویق، آقای معاون وزیر هم گل کاشتند، دست شاعر ما را گرفتند و گفتند از جایش جم نخورد! میکروفن را گرفتند، گفتند شما قرآنی نیستید، شما هنری هستید! گفتند شاعرمان کلاغ است که به دنبال چاه فاضلاب هست و ماهم کلاغانی جوگیر شده به دنبال کلاغ شاعر! خردمان کرد، تحقیرمان کرد، چند نفر از بچه ها گفتند خوت کلاغی، حراست بردشان! آقای معاون از خلقت گفت، از محمد(ص) گفت، ولی ما نمی دانستیم چه ربطی دارد!
    دست شاعر ما در دستش بود که خدای نکرده فرار نکند! هرچه معاون میگفت بچه ها هویش میکردند، ظروف یکبار مصرف که داخلش موز و آب میوه و کیک بود که به ما داده شده بود و دورش کش بود را، بچه ها کش هایش را میکشیدند و رها میکردند، سمفونی بود جاودانه در ذهن تک تک حضار، آقای معاون وزیر مثل بچه ۲ساله ونگ میزد، آقای معاون وزیر که برای آمدنش ۱ساعت و نیم وقت ما را گرفتند، همه را به خنده انداخته بود، همه را عصبی کرده بود، موبایل یکی از بچه ها که در حال فیلم گرفتن بود را گرفتند، بچه ها فقط هو میکردند، میان حرف هایش دست میزدند، چندنفر از ته سالن بلند شدند، مسئولان خطر را حس کردند، مجری مثل تیر از چله رها شده پرید وسط حرف معاون وزیر، معاون حرف میزد، مجری حرف میزد، بچه ها هو میکردند، وضع عجیبی بود، اگر چند دقیقه دیگر طول میکشید معلوم نبود چه میشد، مسئولان به سرعت آمدند روی سن و می خواستند اسامی نفرات برتر را اعلام کنند، بچه ها آرام تر شدند، معاون وزیر در بین حرف های مجری پرید، همه را یاد مناظره انداخت! گفت از زحمات مسئولان این دوره از مسابقات متشکرم!
    آقای معاون وزیر، فراموش کردی با کارت، حرف هایت، زحمات مسئولان که هیچ آبروی وزارت خانه ات را به باد دادی؟ آقای معاون وزیر متوجه نشدی قاریان قرآن، مفسران قرآن، هنرمندان قرآنی را کلاغ و احمق و… خواندی؟ آقای معاون وزیر مگر در نماهنگ هایی که ۱۰۰بار برایمان پخش کردند حرف بنیان گذار جمهوری اسلامی را نشنیدی که گفت : هنر دمیدن روح تعهد در کالبد انسان است؟
    آقای معاون وزیر، خودت، رئیست، و رئیس رئیست را برای ۸۰۰دانشجو و۱۰۰مسول خراب کردی، آقای معاون وزیر، ما کلاغ نیستیم، تو کلاغی که قار قار میکردی، آقای معاون وزیر تو در پی فاضلاب بودی تا روی دو*لت خالی کنی، آقای معاون وزیر یک شیرمرد ترک حقارتت را فریاد کرد، آقای وزیر خودت هم ترک بودی، اما او کجا و تو کجا! آقای معاون وزیر چه بلایی به سر شاعرمان آوردی؟
    متاسفم برای نظا*می که قرآنیان را سانسور میکند، چرا هیچکس حرفی از مراسم اختتامیه هفدهمین دوره مسابقات قرآنی، فرهنگی و هنری دانشکده ها و آموزشکده های فنی ایران نمی زند؟ چرا سایت ها خفه خون گرفته اند؟ چرا صد*ا سیم*ا لال شده؟ باز هم سا*نسور؟ باز هم پدرسوخته بازی؟ باز هم؟ قاری قرآن کلاغ است؟ مفسر قرآن کلاغ است؟ شاعر و گرافیست و کاریکاتوریست و نقاشان قرآنی کلاغ هستند؟ وبلاگ نویس و کلیپ ساز قرآنی کلاغ است؟ به دنبال فاضلاب است؟
    موبایل های بچه ها که در حال فیلمبرداری بود کجاست؟ موبایل هایی که بر رویش صدای عبدالباسط و انورشحات
    موبایل ها چه شد؟ شاعرمان چه شد؟ بچه ها چه شدند؟قرآن چه شد؟
    http://www.mojtaba-dehghan.blogfa.com/post-92.aspx

  43. استاد جان
    با نوشتن آشتی کردم
    با یک جعبه شیرینی
    یک بسته کاغذ
    و یک روان نویس سیاه.
    شاید بشود نوشت… نمیدانم.
    راستی فردا روز جوان است. پیام زیبایی دریافت کردم:
    ای فریب خورده
    ای دست آویز بیگانه
    ای مخل امنیت اجتماع
    ای خس و خاشاک
    جوان!
    روزت مبارک
    —————-
    روز جوان بر تو مبارک
    امید که خوشبختی و سرسبزی به ایران بازگردد

  44. درود.نام آنها می شود بهانه ای برای ما که ثابت کنیم چرا از سیاهی و نکبت منزجریم و روزی ما شکایت می کنیم از آنان که دوستانمان را در بند می کنند و می خندیم به آنها که مقابلمان جلیقه ضد گلوله پوشیده اند حال آنکه خود قلبمان را نشانه می روند و ما بی دفاع فقط به حضور از جان گذشته یارانمان می نگریم.

  45. سلام عزیزم
    آخرین تیر اصابت کرد
    و سرم رو بالا گرفتم.
    قبله ی عالم رو تا چند روز دیگه زیارت میکنم
    ببخشید یه کمی اینجا درد و دل شخصی کردم.
    از راهنماییهاتون ممنونم
    دادگاهها برگزار شد.بازم سیرک ،بازم خیمه شب بازی
    اما دز بطن این دولت به ظاهر آرام جنگی بر پا شده که فکر کنم خیلی تلفات داشته باشه
    استاد
    روزهای آینده باید خبرهای داغی همراه خودش داشته باشه.

  46. „سورین“ عزیز
    گویا فکر میکنی هر کسی که مخالف رها کردن وطن است، طرفدار ا. ن است!؟
    من به خیابان رفته ام، آنقدر ها هم که در فکر شما ها نگنجد باتوم خورده ام… و تا صبح از درد بیداری ها کشیده ام.
    من یک پارچه سبز بوده ام و همه ی این مدت را اشک ریخته ام.
    مگر هر کسی از ایده ی کسی مثل استاد معروفی خوشش نیاید، که وطنشان را گذاشته اند و رفته اند یعنی که طرفدار ا. ن است؟؟؟؟
    متاسفم برای تو….تو که نمیدانی…تو که اینطور زود قضاوت میکنی…
    واقعا شرم آور است…آلمان یا فرانسه؟ چه فرقی میکند…اینها بازی با واژه ها هستند…خارج از ایران، فرقی نمیکند کجا…و آلمان، بهتر از فرانسه!
    هر کسی که آنجاست، فقط از دور دارد نگاه میکند و گهگاهی هم دلش می سوزد، مخصوصا کسی که رفته است نه برای دفاع از ایده اش و چند روز پیش حتی نوشتن را هم میخواست ترک کند!
    الکی دفاع نکن…
    به واقعیت با چشم باز و به دور از تعصب نگاه کن…
    میدانم…
    استاد میدانم هیچ دوست نداری مرا و حرفهای مرا…
    من عاشق ِ نوشته هایت بودم…
    چقدر دوست میداشتمت…تو بی وفائی کردی
    ما را رها کردی
    هیچ نمیخواهمت دیگر
    هیچ نمی خوانمت دیگر

  47. حرف من مثل حرف دوستی که برایتان کامنت گذشته اند غزل نابی نیست
    من تلخ شده ام

    من در اوج جوانی، پیرم
    پر از دردم…

    خسته ام

    حرف من برایتان خوش نیست
    من ناخوشم…
    نا خوش
    ——————
    امیدوارم خوش باشید

  48. و بعد هم „سورین“ عزیز!
    اگر تو یک بار سمفونی مردگان را خوانده ای، من بیست بار خوانده ام.
    من تک به تک حرفهای باسی را هزاران بار خوانده ام…
    اگر تو استادت را دوست داری فقط، من عکسش را زده ام بالای تختم!
    تو چه میفهمی این ها را
    فقط آمده ای و تهمتی میزنی که اظهار نظر کرده باشی…
    حرفی داری درباره ی خودت و استاد معروفی، میتوانی بگوئی
    ولی کسی حق ندارد به دیگری تهمت بزند. تو اگر متاسفی، برای خودت باش که قضاوت را از روی باد هوا میکنی.
    تو حق نداری به من هر تهمتی که میخواهی بزنی!

  49. من رفته ام خیابان، شب ها خون بالا آورده ام که امثال تو بگویند طرفدار ا. ن هستم؟؟؟؟!!!!
    تو حق نداری تهمت بزنی…
    من هم دهه ی شصتی هستم
    آخرین روزهای دهه ی شصت!

  50. سلام استاد
    این شعر مرا یاد حرف ابراهیم گلستان در مصاحبه اش با مسعود بهنود در بی بی سی انداخت، آن جا که گفت هنگامی که تاج گذاری شاه را در آن وضعیت اسف بار ایران دیدم استفراغ کردم.
    شاید از استفراغ روشنفکران ما در زندانها و در تبعیدها و در قبرهای گمشده و در غربتها و غربتها و غربتهاست که احمدی نژاد زاییده شده.

  51. سلام استاد
    با خودم گفتم
    شما که فرصت نمی کنید به ما سر بزنید
    بگذار من شعرم را اینجا بنویسم
    نمی دانم خواب بودم یا بیدار
    مست بودم یا هوشیار !
    فقط به یاد دارم
    صدایی چون گلوله ای به پرده ی گوش ام فرو رفت : “ صندلی‌‌ ِ سلطنتی !!“
    به خود می پیچیدم..
    سعی می کردم چشمانم را باز کنم
    اما
    نمی شد!‌نمی توانستم!
    دستی بازویم را محکم گرفت و روی صندلی نشاندم
    بار دیگر صدا!!
    گلوله ای به سوی دیواره سفید ِ گوش ام!
    “ شلاق‌ ِ سلطنتی!!“
    ترسیده بودم!
    خدایا ! من کجا بودم!
    ضربه ای به روی دستانم خورد!
    نمی دانم چه شد که ناگهان
    چشمانم باز شد ؛ من در اتاق ام بودم
    مادرم بالای سرم ایستاده بود
    با صدایی لرزان به او گفتم:“ مادر مگر زندانبانان سلطنتی نمرده اند !!‌ “
    سیدمحمد مرکبیان / تابستان هشتادوهشت
    ————————
    محمدجان
    من این شعر رو توی وبلاگت خونده بودم
    مرسی

  52. آخ …
    که گلوی آزادی را دریده اند…
    می دیدمش*
    اکنون مرده بود…
    و اشک های من
    به درازنای طناب دار
    به زمین کشیده می شود
    لابه لای نفس هایم درد،ضجه می زند
    دیگر
    سرخی عقربه هم به ما رحم نمی کند
    پرده ای دیگر می افتد :
    اعترافات کذایی!
    شگفتی با دهان باز ، بغضم را می خورد
    و گوش هایم پرده می درند…!
    هرچه به مغز له شده ام فشار می آورم
    حالم بدتر می شود
    واژه ها متولد نشده اند
    آن ها را بالا آورده ام!
    مادرم می گفت
    صدایت را خفه کن
    می بینی که…
    حکایت غریبی است
    چونان روزگار غریب شاملو
    دست هایم بالا!
    من نبودم!
    همه چیز را بینداز بر گردن از مو باریک تر قلم…!
    ———————————————————–
    *شهید علیرضا داوودی دانشجوی آزادیخواه دانشگاه اصفهان که پس از آزاد شدن بر اثر شکنجه افسردگی گرفت وسرانجام در بیمارستان روانی بر اثر ایست قلبی در نهم امرداد درگذت“روحش شاد .راهش پر رهرو باد“

  53. درود
    دیگر این روزها فرصت نمی شود روز سر بزنم ببینم آیا نوشته اید یا نه. خوشحالم که باز نوشتید. تازه باید گفت. باید نوشت. خوشحالم بر پایید…
    این روزها آفتاب نداریم. روز سراسر شب است. شبی دراز که ذره ذره وجودمان می خراشد… به سپیده ایمان داریم اما…
    پلشت را که باید همه از شعر شاملو بشناسند لااقل. اما آیا سنگسری را می توان زبان طبقه بندی کرد؟
    درود بر شما
    بنویسید. بیشتر بنویسید….

  54. تاریخ خودکامگی چه سهمگین و سنگین است. عباس معروفی عزیز، این روزها چقدر سنگین است و چقدر خاکستری است هوا. می گذرد ولی چه دشوار. می گذرد ولی پاره هایی از زندگی که باید گذاشت و گذشت دل آدم را می سوزاند. زندگی مان بر باد می رود و زندگی دیگری رقم می خورد. آنچه ساخته بودیم بر باد بود بر آب بود بر خیال بود. حالا واقعیت همه اش را به هم کوبیده. سال دشواری است.

  55. فکر می کنم دارم خواب می بینم.
    جشن تولدم است. هدیه را از لای زرورق باز می کنم. یک هیولای زشت ریز اندام از توی جعبه بیرون می افتد.
    برادرم تولدم را به من تسلیت گفت. از قضا روز تنفیذ محمود آقا است!
    چه سالی است امسال! چه جشن تولدی برایم گرفتند! چه مصیبتی!
    این تاریخ را از یاد نمی برم!
    ————————-
    تولدت مبارک
    نگذار این منحوس خرابش کند

  56. استاد عزیز سلام.می خواستم خواهش کنم هروقت فرصت کردید یک سری هم به صفحه ی من بزنید تا بقول یکی از دوستان که همینجا گفته بود، بدانیم بیاییم بشینیم یا برویم بمیریم.می شود این لطف را بکنید؟
    راستی من با اجازه لینکتان کردم
    ———————-
    هومان عزیز
    من صفحه ات را دیده ام
    شعرهات را هم

  57. می دانم
    اگر زمزمه ی تنهایی ام را
    نمی شنوی
    اما شوری بغض هایم را
    از دریا طلب می کنی
    و من این جا
    به تقلای تو
    برای شکستن دیوارهای شیشه ای
    فقط می توانم
    سنگی باشم
    تا باری دیگر
    دستهایت من را بخواهند
    و من در فریاد
    از تو دور شدن
    سکوت کنم.
    ————————
    عزیزم آسا
    قلب تو تماما عشق است، و انارام این را خوب می داند
    هر دو شما را می بوسم
    امید که به زودی ببینم تان

  58. ما/در ایران عزیز
    با هیچ دختر بچه ای
    همکلاسی نبوده ایم
    و پلیسهای زن
    زیاد ندیده ایم
    ***
    چند سالی پیش از این
    در کشور کوچک همسایه
    ـ کشور دوست و برادر ـ
    زنی که چشمان زیبایی داشت
    و هفت تیرش را
    به کمر باریکش بسته بود
    به من فرمان ایست داد
    چند سالی می شود که
    قلبم ایستاد
    ***
    مرد حیز
    از پشت تفنگ
    همه چیز را
    زیر نظر داشت
    لعبتان حور را
    غلمانهای جوان را
    او هرگز به خاطر خدا
    و بهشت
    شلیک نکرد
    ***
    زندگی
    ابتدای مرگ است
    من
    با تو زندگی نخواهم کرد
    ***
    بین ۲۶ تا ۳۴ سالگی ام (ساخت باز/ روایت شخصی)
    هشت سال بیشتر نیست
    بعد از آن رو به پیر سالی خواهم گذاشت

  59. شرمنده می کنی ما رو استاد عزیز
    ممنونم
    نظرتان در مورد شعرم چیست؟
    راستی این آهنگ دانلود کنید . خوشتون میاد حتما
    شعر از فروغ فرخ زاد و خواننده فریدون فرخ زاد
    http://www.4shared.com/file/122421277/9d68031e/Farokhzad_negah_kon.html
    ————————
    سلام محمد جان
    مرسی. این آهنگ رو دارم عزیزم
    خیلی قدیمیه
    شعر قبلی ت که برات هم نوشتم خیلی بهتر بود
    ولی کار سختیه نظر دادن. و به نظرم کار درستی هم نیست.
    اگر شعری قوی و خوب باشه خواننده باز بهش رجوع می کنه. مثل شعر قبلی ت که دو سه باری خوندمش

  60. و من همیشه دلم برای تو تنگ می شود و تو „همیشه“ را همیشه پاک می کنی.
    و من تو را لای ورق پاره ها بیدار می کنم. خون را روی صورتت با لبهای خودم پاک می کنم.
    دلم برای زیستن ات تنگ است. تو را صدا می کنم. “ کجا بودی؟“ من از تو سوال می کنم. و تو به یاری حنجره ایی جواب می دهی :“ نمی دانم که این“چهل روز“ کجا بودم.“ نمی دانم. و من بدون یافتن شواهدی بر گناهکار بودنت، این مکالمه را تمام می کنم. در قطعه دویست و پنجاه و هفت! ندا، اشکان، سهراب و…
    “ من باور نمی کنم، مگه شکست چیه؟ آدم میره خونه ش. گفتم:
    میان دنبالت، خونه ت رو میگیرن…“
    روز تولدم را با خواندن „وداع با اسلحه“ جشن گرفتم.
    این کتاب قدیمی بود ترجمه ر. مرعشی. ترجمه بهترش چیست؟ یه خرده اینترنت را دید زدم گرچه فکرمی کنم این سه تا نایاب باشند اما به هر حال داریوش، دریابندری یا گلستان؟ دارم سعی می کنم به بهانه کتاب سرخودم را گرم کنم تا وقتی که اهل خانه مثل دربانان جهنم با من رفتار می کنند و نمی گذارند از خانه بیرون بروم. شایدهم به بهانه کتاب بتوانم بیرون بروم. بابا همیشه اسم کتاب که می آید نرم می شود اما این روزها که…
    این روز ها خودم هم نمی دانم دارم چه کار می کنم؟؟؟!!!
    زندان هم که نیستی، همه جا را زندان می کنند… خانه ات را زندان می کنند… وطن را، خانه را، همه جا را…
    ———————–
    آره همینطوره.
    ترجمه نجف دریابندری بهترینه
    فقط همون رو بخون
    بقیه رو بریز دور

  61. از غم چو زخم خورده پلنگی نشسته ایم
    چون تیغ کوه بر سر سنگی نشسته ایم
    نسبت به تیر چرخ رسانیم زین سبب
    بر سینه فلک چو خدنگی نشسته ایم
    بنشسته در نشیمن دهریم وز اضطراب
    گویی مگر بکام نهنگی نشسته ایم
    چون شیشه تن بحادثه در داده وز سپهر
    آماده نوازش سنگی نشسته ایم
    داریم شورشی و عتابی به زیر لب
    با خویش با زبر سر جنگی نشسته ایم
    یاران چو برق توسن توفیق تاختند
    ما در خلاب چون خر لنگی نشسته ایم
    گردون پی زدودن ما صیقل است و ما
    بر تیغ روزگار چو زنگی نشسته ایم
    زین کارگاه بوقلمون گرچه یک دلیم
    هر دم چو روزگار برنگی نشسته ایم
    جامی بکف بگوشه میخانه وجود
    فارغ ز قید نامی و ننگی نشسته ایم
    دایم چو «طالبیم» گریزان ز روزگار
    گوئی مگر بقید فرنگی نشسته ایم
    طالب آملی

  62. وقتی سمفونی مردگان را خواندم اصلن فکرش را هم نمی کردم یک روز عباس معروفی شعرهای من را بخواند. و حالا دارم از خوشحالی میمیرم

  63. تازیانه ی عزیز
    از قضاوت زودم شرمنده شدم. من همیشه زود قضاوت می کنم. امید که مرا ببخشی. لحنت درست نبود خب حق بده گمان کنم تو هم یکی از همانهایی که…
    استادم از تو هم عذر میخواهم. نمیدانم چقدر به تو ارادت دارم. کمتر از تازیانه یا بیشتر از او. یا به اندازه ی خودم.
    برای عشق تو
    نفس کم می آورم
    و تو
    نفس نفس که میزنی…
    شاید
    من و تو
    در هوای دیگری
    هم نفس شویم…
    روز جوان به همه ی شصتی های خوب ایرانم مبارک…
    ——————–
    باز هم ممنون

  64. من از دیار درختانی هستم
    که ریشه هاشان
    در خاک هرزه میلولد…
    من عشق را از مرگ هراسناکترم…
    که مرگ را رویشی هست به پایندگی
    اما
    عشق را تراکمی ست به ذرات پایانندگی…
    س.امید

  65. شاباش خون
    رقاصه کان
    همه بودند
    امروز
    در ضیافت مخفی رهبر
    خمیده پیکر
    و سر بزیر
    با چهره های عبوس
    رهبرفریب

    وای
    هارمونی „مقدس“
    چه کامل شده بود:
    لرزش شرافت
    بر سینه های چروکیده،
    حرکت موزون
    دست ها و پاهای خونین
    تکان تکان
    کون های خواب رفته،
    ناز و کرشمه
    چشم های دریده،
    چرخش ریا
    در مهره های تسبیح…؛
    وای
    رهبر
    چه به وجد آمده بود!

    افسوس که اجل منگی رهبر
    رخصت شاباش را
    ارزانی تک تک قرهایشان نبود
    تا
    بر ناف سیاه
    شکم پارگی شان
    مدال نکبت امروز
    آویزان شود.

    اما
    او
    دلقک روسیاهی چهارسال گذشته
    این مدال
    تقلب و قتل و شکنجه را،
    با افتخار تمام
    بر ناف خویش
    تا چاه جمکران
    حمل خواهد کرد!
    ۱۲ مرداد ۱۳۸۸

  66. با سروهای سبز جوان در شهر
    از روز پیش وعده دیدار داشتم
    دیوانگی ست
    نیست ؟
    اینک تو نیستی که ببینی
    با هر جوانه خنجر فریادی ست
    افسوس
    خاموش گشته در من
    آن پر شکوه شعله خشم ستاره سوز
    ای خوبتر بیا
    این شعله نهفته به دهلیز سینه را
    چون آتش مقدس زردشت برفروز
    ای خوبتر بیا
    که محنت برادر من غرق در الم
    کوهی ست بر دلم
    گفتی که
    آفتاب طلوعی دوباره خواهد کرد
    اینک امید من تو بگو آفتاب کو ؟
    حمید.مصدق

  67. راستی استادم
    شاید من عکس تو را بالای تختم نزده باشم و طوری دوستت ندارم که روزی از تو نوشته هات بیزار شوم. اما تا جایی که می توانم به تو علاقمندم. نه به کلمه های سمفونی مردگان که یک جایی ختم می شوند. به مردی که پشت چشمهای تاتاری آیدین تار می نوازد علاقمندم. و با چشم بسته عقایدت را می پذیرم چون تو پیامبر منی و از تمام استادانی که داشته ام استادتر…
    خواستم همه ی اینها را دیروز برایت بگذارم اما گفتم چه اهمیتی دارد. برای کسی که مثل تو محبوب است چه فرقی دارد که کسی تو را پیغمبرش بداند و یا کسی با افکارت مخالفت کند. اما پشیمان شدم. بالاخره حق دفاع از احساسم را دارم. (لطفا حمل بر منظور دیگری از جمله خودنمایی-خود شیرینی و اعلام حضور نشود.) و اینها را نوشتم هرچند فرقی ندارد و در بین شاگردانت گم میشوم…
    مریدت:
    سورین
    ——————————–
    سورین عزیزم
    سلام
    همانطور که امیرحسین برای من عزیز است، آدم ها تک تک شان برای من اهمیت دارند. من نه پیامبرم، نه رهبر، و نه هیچ چیز دیگر. یک آدم معمولی ام که برای نوشتن از چهارده سالگی تلاش کرده ام، و مدام خواسته ام که یاد بگیرم. در همین پنجره ای که باز است و دیالوگی برقرار شده، من بسیار چیزها آموخته ام که به من کمک کرده تا مثلاً نثرم را پاکیزه تر کنم. و خیلی چیزهای دیگر. و از طریق همین پنجره اتفاق هایی برای من افتاد که حتا سرنوشتم عوض شد
    و اگر از امیرحسین چهارساله چیزی نیاموزم، لابد از دیوار بی جان ترم
    با این حال نوشته ی پر از لطف تو کارم را کمی دشوارتر می کند که رمان بعدی ام را با دقت و هوش و کشش و نثر بهتری بنویسم.
    چشم. این کار را خواهم کرد
    و ممنون برای تمام احساس و مهرت
    عباس معروفی

  68. مرا می نویسی با سه تا نقطه
    قصه ام
    تمام میشود
    بدون آغاز
    و خط میخورم
    پیش از آنکه در چشمت
    همچون کلمه ای برویم.
    در داستان تو
    رخصت سبز بودنم کجاست؟
    از تو ممنونم بهترین استاد دنیا. چیز دیگری… چیز دیگری… باور کن نمیدانم چه بگویم. یک جمله ای- کلمه ای میخواهم که پیدایش نمی کنم. شاید شعری نانوشته در وصفت… یا مجسمه ای از تو با ردایی سفید و قلمی زرین در مرکز دلم…
    (توی پرانتز: من اولین بار که نوشتم یک سال از امیرحسین بزرگتر بودم. و تا ده سال بعد که نفر اول کشور در داستاننویسی شدم، همه از من خرده گرفتند که:“ اگر خیلی خلاقی بنشین داستان کودکان بنویس.تو را چه به اشک و آه و گریه و عشق؟“ حالا دارم به امیرحسین خواندن و نوشتن یاد می دهم. گاهی وقتها نیمه شب زنگ میزند تا برایش قصه بگویم و بخواب برود. راستی استاد امیرحسین خیلی خوب نقاشی می کشد. یکی از قشنگ ترین هایش را به من داده. تصویر خانه ی رویایی من را کشیده. یک کلبه ی چوبی وسط کویر. تقدیمش می کنم به تو. به شرطی که کویرش، گلستان شود.)
    ———————–
    ممنونم
    و داستان اگر از کودکی نوشته ای چرا جدی اش نمی گیری؟
    یکی از داستان هات را با ای میل بفرست ببینم کجایی

  69. سلام استاد عزیز
    من هم حدس زدم که این آهنگ را داشته باشید اما با خودم گفتم حتی اگر یک درصد آن را امروز نداشته باشید ارزش آن را دارد که بار دیگر گوش اش بدهید
    وقتی شعری از فروغ کنار صدای ِحق فریدون به گوش می رسد واقعا شنیدنی ست
    ممنونم استاد از حضور شما
    و خوشحالم که در زمینه ی شعر پیش رفتی داشته ام
    امیدوارم در داستان نویسی هم این گونه پیش روم
    راستی من برای شما یکی از داستان های کوتاه ام را که طنز تلخی دارد ایمیل کردم . به اسم “ مشت تقی نقت فروش“ . این داستان را من از خاطره ای قدیمی از سالهای قبل از انقلاب نوشتم
    این داستان حقیقی ست .
    این داستان را برای کتابی تحت عنوان “ برای روزهای مبادا ۲″ فرستادم . این کتاب در دو زبان چاپ خواهد شد.
    با مهر
    سید محمد مرکبیان

  70. سلام به باسی بزرگ…
    یک کارگروه بزرگ از دوستان وبلاگ نویی را پی ریختند…و همه از علاقه مندان شما هستند…و درخواست راهنمایی از شما را دارند که بزرگوارید…
    داستان نویسان جدیدی هستند و قابل پیشرفت…
    http://taxi5.blogfa.com
    —————————
    تبریک می گم
    شروع کنند، ما هم بهشون می پیوندیم

  71. ۱۴ مرداد
    ضرورت به روز کردن نقشه راه برای پیروزی نهایی.
    چند نکته به نظر من می رسد که بیان آن ضرری ندارد:
    ۱) رخدادهای انتخابات شتاب روند انحطاط و فروپاشی را بیشتر کرده است. باندهای قدرت امروز ناتوان تر از هر زمانی برای اداره کشور و تامین نیازهای جمعیت ۷۰ میلیونی ایران هستند.
    ۲) وظیفه ملی ماست که همه سناریوهای ممکن را بررسی و برای هر کدام آمادگی کامل داشته باشیم.
    بدترین سناریوی ممکن ادامه کله خری این فرومایه گان بیسواد تا پای هرج و مرج، تجزیه و فروپاشی کشور است!
    ۳) از هم اکنون باید هسته های خودگردان مدرن که در نقاط مختلف کشور و در دنیای مجازی (داخل و خارج) تشکیل می شود، این موضوع را در دستور کار خود قرار داده و برای مدیریت بحران ساختارها و شبکه های لازم را ایجاد کنند.
    ۴) پیروزی زودتر و کم هزینه تر در داخل، در گرو یک دیپلماسی فعال و خلاق در خارج است. رهبران جنبش این را دست کم نگیرند.
    ۵) تا مشخص شدن نقشه راه به روز شده، به گمان من نباید اصرار بر تداوم راه پیمایی های تاکتیکی داشت. بهتر است نخبگان و رهبران وقت و تمرکز خود را روی تدوین استراتژی و به روز کردن نقشه راه، پس از بررسی سناریوهای ممکن، بگذارند.
    ۶) فراموش نکنیم که هدف „فراگیر“ برگزاری انتخابات آزاد در ایران است. این هم استراتژی است و هم تاکتیک. اصرار بر نوع جمهوری از هر طرف در این مرحله بی سیاستی و تفرقه افکنانه است. همچنین نباید فراموش کنیم که نکبت ولایت فقیه از همان اول جز فاشیسم خونخوار بیرحم توسط باندهای „مقدس“، ارمغانی برای این ملت رنجدیده نداشته است.

  72. سلام استاد عزیزم . امروز برای دهمین بار سمفونی مردگان رو خوندم. دوباره رفتم یه دنیای دیگه. این کتاب به من ارامش میده. برام مثل یک داروی ارام بخشه. راستش من خیلی اتفاقی با شما اشنا شدم. زمانی که همه از من بریده بودن من نشون دادم که هستم . شاید همه ی کسایی که اینجان تجربه منو ندارن و فقط شما رو دوست دارن ولی من سارایی هستم که عباس معروفی زندش کرد. بهش نفس داد. ای کاش ایران بودید. خدا وقتی می خواد یه نفرو نجات بده شما رو سر راهش قرار می ده نگید من لطف دارم اینا حقیقته.( عاشق همیشگی)
    —————————–
    عزیزم سارا
    جز تشکر کاری ازم بر نمیاد. فقط یه رمان خوب بنویسم

  73. آقای معروفی عزیز
    خوشحالم که در کنار ما هستید ، که تنهایمان نگذاشته اید . می پرسید مگر قرار بود تنها بگذارم ؟ نه ! می دانم که نه . ولی حضورتان این جا چنان ملموس است که انگار همین دیروز رفته ام و آخرین شماره ی گردون را از مطبوعاتی سر کوچه مان گرفته ام و دارم ورق می زنم . اما نه مثل پیشترها که بعضی را می خواندم به شتاب و برخی را می گذاشتم برای فرصتی مناسب تر بلکه جرعه جرعه و با حوصله همه اش را به دقت می خوانم .
    ممنون از آن صدای گرمتان در سوگ یعقوب بروایه و شعرهای شمس لنگرودی عزیز .
    صدایتان هنوز در گوشم است . شما این جا هستید کنار ما .
    ————–
    سلام محبوبه عزیزم
    مرسی از لطف شما

  74. بعد از سلام،
    همیشه دلم خوش بود که بعد از هفته ای باز بروم آنجا و شلوغش ببینم، پر از خنده های صاف، مثل همیشه ی آن روزهای نه چندان دور و نزدیک. شاید آن اوایل بود. نمی دانم! ولی دیگر نیست، خیلی چیزها دیگر نیست و چاره ای هم نیست. دیگر هم بر نمی گردد حتی اگر تو بهشان برگردی. چیزها تمام می شوند و ما محکومیم به تماشای اختتامشان تا آخر خودمان. ناراحت نیستم ولی خسته ام، خسته، خیلی خسته! هر جورش را که بخواهی: جسما روحا. فقط روزهام را به راه رفتن و راه رفتن بی هدف و مقصد و مقصود می گذرانم تا یک چیزهایی را نمی دانم فراموش کنم یا به یاد بیاورم! این ها که می گویم ناراحت نشوی که من هم ناراحت نیستم، فقط باید کنار بیایم باش. دلخوشی هم هست لابد. مثل همین «ای کاروان» نامجو!
    تکراری نیست اگر بگویم زود گذشت. باز مثل همیشه ی این زندگی زودگذر…. آدم بزرگی نشدم آخر!
    دانشگاه را بی درس و پروژه نمی خواستم. هیچ وقت تا قبل از دانشگاه! بعدش هم انگار می خواستم شاید. شاید هم نه. دوستی ها، فریبنده تر بود، بی آنکه بدانم محبت ها همیشه گم می شوند. توی همین خاطره ها که قرار است خاک بخورند و مثل خودت آنقدر کوچک شوند و سنگین و سخت، که آخرسر بپوسند و بسوزند و خاکسترشان را باد ببرد بپاشد توی صورت همه ی کسانی که تو را می شناختند و به یادت نمی آورند! که آه و اوهی بکنند و صورتشان را بشویند. و تو را.
    افسوس هم می خورم حتما. برای عمری که رفت و کم هم نبود، که می خواستم بنای آینده ام را به شوق هدفم بسازم. ولی حالا… که انگار باز گم شده ام توی همه چیز. توی آشتی ها و قهر ها و محبت ها و فراموشی ها و تنهایی ها و دردها. توی نداشتن ها و توی نرسیدن ها. مثل لحظه هایی که خدا را ندارم.
    یادم نبود و هیچ وقت یادم نماند که لحظه ها هماره می گذرند. که یکهو یادم افتاد که دارد تمام می شود. که شروع بشوم؟ کاش.
    شاید بخواهم همه چیز را فراموش کنم. تا بتوانم کمی دیگر هم زنده بمانم. ولی سخت است. همه ی چیزهایی که به آرامش من و تو ختم می شوند سخت بدست می آیند. عجیب هم نیست، وقتی حتی من و تو هم سخت به دست می آییم. یا بدست نمی آییم شاید هیچ وقت. که همیشه از دست می رویم. هوووم… همیشه می خواهیم خودمان را بسازیم و همیشه ویران می مانیم!
    نمی دانم به کجا ختم می شوم. همانطور که تولدم را هرگز به یاد نیاوردم، فکر نمی کنم فرصتی برای به خاطر سپاری خاطره ی «مرگ» داشته باشم! و تو می دانی.
    همه ی این ها را از سر دلتنگی های همیشگی ام گفتم. که مدت هاست ننوشته ام. انگار دلتنگی هام، حرف هام را می خورند و رشد می کنند. می خواستم شاید بگویم از اینکه چند سال رفت، که چند سال نزدیک تر شود، آن لحظه ی موعود سیاه که گاهی می گویند سفید هم است و من باور ندارم! که دور شدم از همه ی چیزهایی که بخاطرش رسیدم اینجا. که هیچ چیز هم همانطور پیش نرفت که می خواستم و سال ها توی ذهنم ساخته بودمش، حتی یکی. که آخرش تصمیم بگیرم هیچ وقت هیچ خاطره ای را نسازم توی رویاهام، تا بماند برای واقعیت. رویاها سهم حقایق را می بلعند. مثل گرداب. آنقدر دور سرت می چرخانند که مثل یک فیلم، همه را تند و تند می بینی و آخرش می فهمی غرق شده ای. و هیچی برایت نمانده.
    باز حرف آمد و گفتم. بگذار همین جا ببندم این دهان همیشه باز و همیشه بسته را. اگر خندیدم، اگر گریه کردم، اگر خوب بودم، اگر بد، اگر گاهی یادم می رفت سلام کنم…
    چقدر مطمئن بودیم از اینکه داریم بزرگ می شویم، وقتی حتی سر بیست و پنج صدمی نمره تا بیست و پنج هزار تومنی پول دغدغه ی آشوبی داشتیم. و بزرگ شدن این نبود…
    پ.ن.: دلتنگ بودم… همین.

  75. آقای معروفی عزیز
    سلام
    امیدوارم که لحظه هاتون پر از بارش اندیشه های ناب و خلاقانه نطفه های داستانها و رمان های زیبایتان باشد.
    این روزهای سخت مرا واداشت تا سعی کنم شرایطمان را به شکل مطلب یا داستان کوتاهی تبدیل کنم به نام „این منم که سبزم“
    ممنون می شم محبت کنید این داستانک را بخوانید و بزرگواری کنید نظرتون را بگویید سپاسگزار می شوم.
    پایدار باشید
    کاوه
    ———————
    سلام می خونم. ولی نظری ندارم. اگر خوب بود دوباره می خونم

  76. بخشی از بیانیه ی حضرت آیت الله العظمی صانعی در پی برگزاری دادگاه های پس از انتخابات اخیر
    آری، همه به نام دین و به نام آزادی برخاسته از اصول تشیع و برای پاسداری از آرمانها و ارزشهای شهیدان بخون خفته آمده بودند تا بار دیگر آن هم پس از سی سال به دنیا نشان دهند که آزادی موهبتی است خدادادی و هیچ کس نمی تواند مانع و سلب کننده آن از دریای انسانها باشد. اما چه شد؟ به ناگهان فرزندان انقلاب به گوشه های زندان افتادند. جوانان عزیز طعم تلخ باتوم و گاز اشک آور را تجربه کردند و به ناگاه مجروحان و شهدایی بر جای ماند. این همه تنها به خاطر این بود که مشروعیت انتخابات مورد پرسش واقع شده بود. و آیا سزاوار بود که پاسخ انتقاد و اعتراض آنها را چنین بدهیم و ناخواسته ایجاد بحران نماییم و تمام آن اعتراضها را به دول خارجی نسبت داده و بی محابا از سرنوشت محتوم تمام مستبدان و ظالمان ، آنها را وابسته به دنیای غرب بپنداریم؟ ظلم و تعدی تا آنجا پیش رفت که شاهد دادگاه کسانی شدیم که خود در تمام حوادث پس از انقلاب و دوشادوش تمام مسوولان حضوری فعال و چشمگیر داشتند. دادگاهی که هویت و چگونگی آن از پیش مشخص بود،تا جایی که شاهدیم نه تنها به مردم، بلکه به نخبگان آنان و کسانی که عمر و جوانی خویش را وقف خدمت به اسلام، انقلاب و جمهوری اسلامی نموده اند، نیز رحم نکردند و آنها را با انواع فشارهای روحی و روانی و نگه داشتن طولانی مدت در سلول های انفرادی و قطع ارتباط با خارج از سلول و بی خبر نگه داشتن از همه مسائل روبرو ساختند و مهمتر از همه، خانواده های بی گناه آنها را از سرنوشت عزیزانشان بی خبر گذاشتند.
    با توجه به آیه شریفه قرآن که به طور صریح و روشن هرگونه اعتنا به ستمکاران و ظالمان و اعتماد بر آنان را به خاطر جهاتی از جمله افزایش جرأت ظالمان و سرکوبگران آزادی های خدادای، گناهی خطرناک دانسته و با عنایت به کتاب و سنت و عقل، بر خود لازم می دانم که یک وظیفه شرعی و حکم الهی را در شرائط امروز و مخصوصاً در رابطه با جلسه دادگاه حدود یک صد نفر از متهمان تذکر دهم. دادگاهی که اگر نگوییم در نظام قضایی جهان کم سابقه است، حد اقل در قضای اسلامی بی سابقه و بدعتی نو به شمار می آید و قطعاً با گناهانی همراه می باشد.
    اما آن نکته ای که باید به آن توجه کرد، صحت این اعترافات نیست ، مسئله ای که بی ارزش بودن آن برهمگان روشن است، آن هم تنها به این دلیل که در زندان گرفته شده و حسب فرموده امیر المؤمنین (علیه السلام) اقرار در زندان و حبس اعتبار نداشته و ندارد، و نه از آن جهت که عمده اعترافات گرفته شده، اقرار در حق دیگران است، که نه تنها بی ارزش، بلکه افترا و تهمت، معصیت کبیره و بر خلاف همه قوانین، حقوق و کرامت انسان هاست و همه کسانی که به نحوی در نشر این گونه اعتراف ها دخیل بوده اند، در گناه آن ها شریک و سهیم می باشند و همه آن ها مستوجب عذاب افترا و تضییع آبروی مردم هستند، موضوعی که در اسلام از جان انسانها بالاتر است و خواه ناخواه در زمانی نه چندان دور، قبل از جزای آخرت، کیفر و جزای عمل خائنانه خود را در این دنیا ودر محکمه ای صالح و عادلانه خواهند دید.لکن نکته مهمی که باید مورد توجه قرار گیرد، عبارت از بی اعتنایی به این اعتراف گیری ها و عدم ترتیب اثر به آن هاست که ترتیب اثر دادن به آن ها هر چند بسیار ناچیز باشد، اعتماد و اعتنا به ظالمین به حقوق ملت و کرامت انسان ها بوده و مخالفتی روشن و آشکار با قرآن و وحی و حکم الهی می باشد.
    درخاتمه همگان باید از خداوند توانا بخواهند تا استقامت همراه با مسالمت در راه احقاق حق و حاکمیت بر سرنوشت خویش را به ما ارزانی دارد و از او متضرعانه بخواهیم که به برکت ایام با برکت شعبانیه و مولود منجی عالم بشریت، به ملت ما صبر و نصر و جزای خیر عنایت فرماید.

  77. نوشته بودی:
    خدانگهدار
    دیگر نمی نویسم.
    تا زمانی که برگردی و بگی که شوخی کردی، من از غصه می میرم.
    تو رو خدا شوخی کردی دیگه، هان؟
    شوخی کردی؟

  78. سلام عباس عزیز .
    گاه واره ات را خواندم و سر اذان ظهر چشمانت را . خیس خیس مثل پوست معطر نارنج . روزی نه دیر ، اشک های شوقت پیراهن مادر را از آب هفت دریای قصه ها خیس خواهد کرد . بعد آفتاب خواهد شد .
    »اوین«
    خورشید همان آخته ترین و
    دریا نقره ی خام
    می ماند تو و ساحل
    با موج شکن ها
    پلاژهای اطراف و
    موج و موسیقی در پیراهن دختران
    شالی سبز بر گردنت می پاشم
    لیمویی به دست هام بیشتر می آید
    آفتاب را شدید خواسته ام
    کلاهی لبه دار
    شلوارکی سفید
    و ماسه های چسبیده زیر زانوها
    و بعد فوجی کبوتر از آسمان بالا می گذرند
    ماهیگیران تورهای بلندشان را جمع می کنند
    درختان دوردست می رقصند
    کنارتان هستم
    با شسکته ی استخوان ها و سوخته ی انگشتانم
    چشم بسته
    در اتاق بازجوهای اوین
    ————————
    سعید عزیزم
    همه چیز با هم سر می آید
    هم قصه ی غربت ما، و هم عمر این دیکتاتور کوچک احمق
    آنوقت ایران را خواهیم ساخت

  79. استاد معروفی عزیزم
    کشور خیلی ناآرام است. نا آرام تر از قبل. نه. خبری از راهپیمایی و تظاهرات نیست. پچ پچ عجیبی شده. انگار در سطح شهر هم می شنوی اش. در هرجایی که باشی بحث سیاسی میشود. به شهرستانها هم کشیده شده. احمدی نژاد دیگر سخنرانی نمی کند و سفرهای استانی لغو شده اند. همه منتظریم. منتظر اتفاقی که قرار است رخ دهد. عده ای در انتظار عذاب و عده ای در انتظار آزادی. در عجبم چرا ما ایرانی ها سرنوشتمان همیشه به استبداد شاه ها و حالا به دیکتاتوری به اصطلاح جمهوری ختم شده؟ آیا اشکال از مردم ما و زودباوری آنها نیست؟
    مغزم دارد منفجر میشود. همه ی بحث ها و خشمها در دلم کهنه شده. می دانم روزی سر باز خواهد کرد. روزی دوباره مثل قبل خواهم بود. من هم منتظرم…
    (توی پرانتز: استادم داستان را برایت ایمیل کردم. کوتاه ترینش را که اتفاقا آخرین نوشته ام است. ممنونم از فرصتی که در اختیارم میگذاری پیامبر شبهای بی فانوسی…)

  80. درود براستاد عزیز
    استاد خیلی وقت بود به شما سر نزده بودم و امروز خوشحالم که تونستم بیام دست نوشته هاتونو بخونم.
    استاد روزهای خوب و بد با هم تو ایران با هم قاطی شده ، شکنجه دوستان ، از دست دادن دوستان و هم وطن دروغ و جنایت و کشتار شده بزرگترین دردای ما تو این روزا و از طرفی اگاه شدن مردم و مشق دموکراسی نوشتن شده خوبی این روزا تو این همه درد و غم و خون
    عشق را کنار تیرک رابند تازیانه می زنند…عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد…ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است…خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد… روزگار غریبی است نازنین…
    ———————
    سلام ماکپور عزیز
    این نیز بگذرد

  81. دو:……
    تنها طوفان
    کودکان نا همگون می زاید!
    سمفونی مردگان!
    سرزمین سونات ها برای انگشت هایت می نوازد !….
    با احترام در سرزمین سونات ها نواختید !
    رخصت….!

  82. سلام دوست عزیز
    از طریق دوست خوبم سعید با بلگتون آشنا شدم
    نویسنده شاعر و منتقدم و به فکر می کنم هر دوی ما یک نقطه اشتراک داریم نسبت به آثار جویس و فاکنر!
    مقاله ای دارم روی سمفونی مردگان تمایلی به خوندنش دارید؟
    این آدرس ماست منتظر جوابتون هستم (taxi5.blogfa.com
    موفق باشید

  83. سرباز می شوی در عصری که نمی جنگند
    و تو خسته و کوفته از پست نگهبانی ات بر می گردی
    و تا پست بعدی ات
    تنها فرصت می کنی فکر کنی
    به مزرعه ات
    به هجوم بی امان آفتها.
    تقدیم به پیکر فرهادم

  84. سلام ،بدترین لحظه های تیر ومرداد ۸۸،لحظه هایی بود که یه خانواده توی آلبوم لعنتی پزشکی قانونی ،دنبال گمشده شون می گشتند …شعر آلبوم رو همون روزها سرودم . تقدیم به پیکرهای گلگونشان
    آلبوم
    (نشست و عشق را گریست)
    وچهره ها چه آشنا
    همه جوان و سربلند
    کدام چهره آن توست
    که گم شدی میان این همه سکوت
    (وابرشد رقیب او به هایهای ضجه اش)
    الهام کریمی

  85. من اینجا در سرابی که نامش وطن است غریبه ام اخر اینجا باید بودنت را خودت را پای صندلی قدرت قربانی کنی و من یاد نگرفته ام که زانو بزنم و زنده به گوری را پیشه کنم ؟
    با شما هستم کسی میداند ایا گریزی هست ؟
    ایا امیدی هم ….
    هیچکس چیزی نمیداند
    امروز همه مثل نوشته ی من سرگیجه گرفته اندکه
    شعر باشند
    یا
    متنی ساده ؟

  86. من با شما کار دارم
    باید کمکم کنی
    خواهش می کنم
    تقصیر شما بوده یعنی؟
    نمی دونم اما اگه بهم کمک می کنی
    من واست بگم چه اتفاقی افتاد اردیبشهت ۸۵ تا خرداد ۸۸
    ————-
    برام ای میل بزنید

  87. من هم برای وطن یه چیزکی نوشتم، بخونین مطمئنم سر کیف میشین. البته افتخار بدین جناب معروفی‌، به هر حال خیلی‌ خیلی‌ خوشحالم می‌کنید اگر یه سری بزنید
    ——————
    چشم

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert