To provide the best experiences, we use technologies like cookies to store and/or access device information. Consenting to these technologies will allow us to process data such as browsing behavior or unique IDs on this site. Not consenting or withdrawing consent, may adversely affect certain features and functions.
The technical storage or access is strictly necessary for the legitimate purpose of enabling the use of a specific service explicitly requested by the subscriber or user, or for the sole purpose of carrying out the transmission of a communication over an electronic communications network.
The technical storage or access is necessary for the legitimate purpose of storing preferences that are not requested by the subscriber or user.
The technical storage or access that is used exclusively for statistical purposes.
The technical storage or access that is used exclusively for anonymous statistical purposes. Without a subpoena, voluntary compliance on the part of your Internet Service Provider, or additional records from a third party, information stored or retrieved for this purpose alone cannot usually be used to identify you.
The technical storage or access is required to create user profiles to send advertising, or to track the user on a website or across several websites for similar marketing purposes.
27 Antworten
کلاغها! این کلاغ ها که در رویاهامان هم رخنه کرده اند…
دیروز بد جوری دلم قفل کرد. مثل یک مرغ کرک و اخمو بودم.مهری پرسید چرا سگرمم توهمه. هیچی نگفتم. یک کلاغ زشت عبوسی بالای درخت داشت قارقار می کرد.
خیلی وقتا پیش مادرم گفته بود : قارقار ای لعنتی ها بدشگونه.
به مهری گفتم: خبری شده ؟.
گفت نه.
گفتم چرا ساکتی ؟ حرفی بزن.
گفت: مگه قارقار کلاغا رو نمی شنوی؟
از خواب که پریدم هنوز هم کلاغها بودن. همان کلاغهایی که …
ادبیات ضیق؟ از ضیق وقت میاد؟
نکرد جز یاد دوست به خاطر ما خطور….
با تمام این اوصاف که فرمودید؛ زیاد پیش آمده که با خودم زمزمه کنم:
“ ای کلاغ روزهای روشن و خاموش برفی
خوش تر از هر فیلسوفی دوست دارم قار قارت“
توضیح واضحات است اگر اضافه کنم، بیت ذیل از مرحوم مهدی اخوان ثالث و قصیده معروف „درخت معرفت“ است.
با این حساب چون اشاره نکرده بودم، احساس بدی به سراغم آمد. مثل رادیوی جمهوری اسلامی که شعر شعارا را تماما بدون ذکر نام می خواند و به یکی دو شاعر هم که اعتراض کرده بودند گفته:“..اه! ما اسم شما را بیاوریم که معروف شوید؟!!!“
(کارم از گریه گذشته است/ از آن می خندم)!
چرا همیشه کلاغ نا زیباست؟؟؟؟؟؟؟گاهی فکر می کنم خدا آنقدرها هم عدالت را رعایت نکرده
سپیده سر نزده بود … گرگ و میش بود هوا … خواب بودند آنها … خوابیده بودیم ما …
سلام…من همونیم که آدرس وبلاگ رو خواسته بودم…لطف کردین!!!!باز هم بهتون سر می زنم!آزاد باشید وازاد اندیش!
اقای معروفی سلام….از اینکه به سوالم جواب دادید ممنونم..هر چند که عده ای از خوانندگان نوشته های شما مرا اقای خانم ستاره خطاب کرده اند..ولی با کما ل افتخار باید بگویم به قول فروغ من خوشبختانه یک زنم…
تعجب هم نمی کنم که مر ا مرد خطاب کرده اند..می گذارم به حساب اینکه انها زن را در کلیشه های خود می بیینند…
اما ..از جوابی که دادید..کمی دلم گرفت..یک لبخند..از اینکه دچار تردید شدم مر اببخشید..هر چند که ابراهیم هم شک کرد.هر چند که به قول شاملو ..در بی اعتمادی دری است…
اما کلامی دیگر ..از جوابتان به یک نتیجه رسیدم..شما ایران را بیگمان دوست دارید ..اما برای بیان ان از روش خاصی استفاده می کنید که من گاهی درک نمیکنم…پایدار باشید.
من کلاغها را دوست دارم …من به کلاغها عاشقم
÷س هم کاج بود و هم دیوار و هم حوض,جا فقط برای او نبود,حیف!
سلام . از سایت ما هم دیدن کنید
http://www.shoushcity.com
سلام وبلاگ عالی است همچنین مطالبش به منهم سری بزن
فکر کردم می خواستید با جواد صحبت کنید!
گفتم سلامی عرض کنم تا غربا نگویند این کامنت دانی شما توسط جامعه نسوان فتح شده … ما هم هستیم . گاهی کلاغ و گاهی چیزهای دیگر . آسمان هم داریم . گاهی حتی سوالمان هم می گیرد بی خودی . راستی کجا رفته آقای معروفی ؟ ما را نگرانتان می کند همیشه . از دست این کلاغها…
ان سال سال کلاغها بود.کلاغهای سیاه خدا ریخته بودند در شهر.
امسال هم سال…………………………………………….
غلاغ ها
نشسته م زیرسایه ی درخت کاج وبه صدای قارقارکلاغ ها گوش می دم و هجوم سایه های ناشناسی رو تماشا می کنم که دل همه ی ماهی های توی حوض رو هم می لرزونن . نشسته م به انتظار سبزی که می دونم میاد و رنگ می پاشه به همه ی حیاط خونه م. همین جوریه که پامی شم و به اون ردیف گلدون های چیده شده پشت پنجره م آب می دم و آب حوض رو عوض می کنم و مست بوی آجرهای خیس شده می شم .حالا دیگه حتا کلاغ هارو هم دوست دارم ودلم می خواد با اون سایه های ناشناس هم که دارن رد نور رو برام خط می کشن دوست بشم…
از سیوسه پل که بگذری این روز ها دم غروب می بینیشان یک دسته مرغ ماهیخوار سپید که با تو از بالای پل می گذرند تابرویم به کلاغها بپیوندیم. با هزار تابوت سپید وارداتی بمیر
عالی بود استاد.بوی پاییز میداد
فعلا مشغولم به خواندن نوشته های دیگران
سیاهی اینجوریه که همه جا رو میگیره آروم و بی صدا
اون اینجاست . هنوز اینجاست .هنوز تو فصل اول قصه ایم . تازه از خواب بیدار شده .داره خوابش رو برام تعریف می کنه .که یازده ستاره . خورشید و ماه بر خاک افتادند و مرا سجده کردند . بهش میگم خوابو برای برادرات تعریف نکن . میگه باشه .اما به گمانم به حرفم گوش نکنه .
قراره توی فصل بعد اونو ببرن و پیرهن خون آلودش رو برام بیارن و بگن متاسفیم ! گرگ یوسف رو خورد . یا اینکه اونو توی یه چاه بیندازند و گوشه ای منتظر قافله ای بنشینند تا آفتاب زندگیمو به چند سنت معامله کنند .
در ایوان خانه نشسته ام .در باز می شه .پیرهنی پاره با لکه های سرخ برام می آرن .نمی دونم چرا یه دفعه خورشید می گیره . شب می رسه .سرما از همه جا می ریزه . باد هو هو می کنه .
اما من تموم قصه رو خوندم اون آخرای داستان یه روز توی سال چهلم دوباره در می زنند و یه پیرهن دیگه می آرن .اون موقع خورشید داره درست وسط آسمون می رقصه .
…. میگه این کتابو بخون . فصل آخرش رو اول آوردن. می گم چه خوب !بیا ما هم این فصل رو که داری خوابتو تعریف می کنی یا به دشت می ری ببریم آخر و پرده ای رو که خورشید داره می رقصه بیاریم اول .من حوصله ندارم چهل سال توی شب زندگی کنم .گریه کنم .
گرگه هم بره یه بره دیگه رو بخوره .برادرا هم که قراره آخر پشیمون بشن اصلا تو رو از اول توی چاه نیندازن .
می گه نه می خوام خوابمو براشون تعریف کنم .می خوام برم دشت بازی کنم .
صدای زرد شدن برگها میاد .آسمون سرخه . کلاغ ها غار غار می کننن .
من سردمه .
بزن باران،
بنواز مطرب و
پر کن ساقی
ولی تو شفق ،
شک نکن،
حریم مستی خورشید، ابد نمیشناسد.
از من میپرسی کجایم؟
………نه ،
صحبت از عشق نبود
تنها از حوالی تو میگذشتم