———
آدم برای عشق شکستخورده برای دلتنگی خودش موقعی که عاشق بوده و تنها یک چراغ روشن داشته خب گریه میکند. انگار سرو رشیدش مرده، عزادارش کرده. چه دخلی به دیگری دارد که زده زیر قمار شکستش داده رفته؟… میدان جنگ بوده، جنگ؛ سر هستی سر زندگی سر یک دل خونشده، تماشای ماه از بالای شانهاش، خندههاش. رنگبازی آسمان بوده که در و دیوار شاخش میزند اینجور. زن گرفتن و شوهر کردن که نبوده، تماشای نمایش که نبوده آدم بعدها یادش برود. مُرکّب سیاه ناب بوده که روی کاغذ چرب ننشسته بسیار چیزهای نانوشته باقی ست. چیزهایی که مال دلِ آدم است، تهِ تهِ دل. و هیچکس در تولد و عزاش شریک نیست که حقی ازش داشته باشد حالا؛ حتا آن دیگری. خب سرش را فرو کرده همان گوشهی دلش دارد چالش میکند. بعد در تاریکی گم میشود.
3 Antworten
باید بالشم را بشکافم
رو به باد
از یک بلندی
ببینم صدای کدام پر است که هر شب می خواند
روی پهلوی راستت بخواب تا صدای قلبت را نشنوی
————–
که بالش را هم زخمی کنی؟
اگر به جای پر توش ابر بود؟
همینطوره 🙂
———–
بله. همینطوره
پر مال بالشهای قدیم بود، این روزا ابر میکنن توی بالشها
ابرهای پاره پاره
گفتم همینطوره بلکه لبخند بزنی باسی جان! ولی بالش من هنوز پر توشه. باید سرم رو بذارم روی بالش خودش، شاید خواب خوبی ببینم اگر بخوابم.
——————-
لبخند رو این روزا باید جراحی کرد روی لب ها