چیدمان

——

برام نوشته بود: «نویسنده‌ها می‌توانند خدافظی کنند و بعد هم دوباره سلام کنند. نویسنده‌ها یک روز با لگد می‌زنند توی کون همه چیز. و فردا صبحش دوباره شروع می‌کنند. و لگدهای دیشب‌شان یادشان می‌رود. هروقت هم که موقعش شد، کت‌شان را در می‌آورند، می‌آویزند به پشتی صندلی‌شان. وقتی هم که می‌خواهند بروند بیرون دوباره می‌پوشندش. فقط گاهی آن وسط اگر سردشان بشود، می‌اندازندش روی دوش‌شان. این جوری دیگر خیلی جیگر می‌شوند.»

نوشتم: «می دانی؟ اگر خدا زن بود و تو در هیئت مرد ظاهر می‌شدی، تا سر او با هم دوئل کنیم، چی می‌شد؟ تو را نگاه می‌کردم، خدا را به ضرب گلوله‌ای می‌کشتم، بانو! من که می‌دانم زنی! من که بوی تو را می‌شناسم!»

بعدش تکیه دادم به عکسش خیره شدم؛ چطوری همه‌ی نفس‌های کشیده‌ام را برگردانم به یاد تو؟

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp