باد می آید. دست هام را در جیب هام فرو می کنم. نرمه آفتاب زمستانی نمی تواند سرشاخه های گوش را از سوز بپوشاند. اشک در چشم هام حلقه می زند، به پوسترها نگاه می کنم، نمی شناسم شان. زیر هر عکس وعده ها و وعیدها به تنهایی ام پوزخند می زند، به عکس ها پوزخند می زنم، جوانی ام رفت. سینه ام سنگین است، دلم گرفته است، به خیابانی دیگر می پیچم. تمام دیوارها ملوث شده، هیچ دیواری پاکیزه نیست، باجه های تلفن همگانی، تیرهای چراغ برق، روی در خانه ی مردم، بر ایوان ها، همه جا پوشیده از تصویر چهره های ناشناس است. نمی شناسم شان، و آنهایی را که می شناسم، چهره شان شاخم می زند. می خواهم فرار کنم. شهر شده تونل وحشت، من کی وارد تونل وحشت شده بودم؟ چرا تمام نمی شود این کابوس چهره ها؟ چرا دچار وحشت شده ام از این چهره ها؟ اینها کی اند؟ از کجا آمده اند؟ به کجا می برند ما را؟
به خیابانی دیگر می پیچم، نه. تمامی ندارد این تونل وحشت. وارد خیابانی دیگر می شوم، دلم می خواهد از شهر بزنم بیرون، بروم توی یک غار، بدون صدای غار غار. صدای بلندگوها در هم می دود. سرسام می گیرم. می دانم جاده ها و اتوبان ها پر از پوسترهاست. چهره ها غریبه اند، نوشته هاشان اما آشناست: آبادی، آزادی، آینده، سازندگی، امنیت، پول، خوشبختی، رفاه، آسایش، استقلال، زندگی…
سوز سرما نوک گوش هام را می زند، اشک در چشم هام همه ی چهره ها و نوشته ها را می برد در هاله ی رنگ و تکرار: جسدسازی، جسدبازی، انحطاط، ویرانی، دروغ، اهانت، فروریختن ارزش انسانی، آزادی در نماهای بیرونی، عدم حضور، عدم مشارکت، دلتنگی، گور شهدا در میدان های شهر، فقر، اعتیاد، فحشا، دارزدن با جرثقیل، گرانی، تورم، غارت، زمان بربادرفته، آقازاده ها، چوپان دروغگو، بره های دنبه دار، جنگ، آژیر قرمز، شعار، بهشت زهرا، بی تفاوتی، چهره های ناشناس، نوشته های تکراری، تونل وحشت…
باید فرار کنم، باید به خانه ام بروم، دچار ترس و واهمه می شوم از این هیاهوی مرده بر دیوار، از این دهن کجی های ماسیده بر دیوار. کلید را در قفل می چرخانم:
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ…
26 Antworten
این حال ماست و زندگی ارزان که می ماسد بر دیوارها…
باد عجب سوزناک است. عجب صدایی دارد
آرامش پیش از طوفان ؟
که دروغی ، تو دروغ… که فریبی تو فریب…
دست بردار ز تو در عجب ام / به در بسته چه می کوبی سر . . . ؟!
سلام اقای معروفی
لحظات طاقت فرسائی است از بیم تقلب در انتخابات فکر همه پریشان است مردم با عدم شرکت در انتخابات فریاد بلند خود را در نهایت خاموشی می خواهند فریاد بزنند
قاصدک دردل ماهمه کورندوکرند….دلهامان راکوروکرکردندحالاماماندیم واین دل های لعنتی …سربلندومویدباشید…
سلام
حالا خیلی خوب است. قبلا تمام در و دیوارها را کاغذ دیواری اجباری می گرفتند و کیف می کردند.
انتخابات قبلی یک روز آمدم از خانه برم بیرون تما در حیاط را پوستر چسبانده بودند حسابی به هزار زحمت در را باز کردم.
یا حق
چند بار سر به دیوار کو فتن؟ به کجا می برد امید این جماعت را؟
با سلام…افتخاری بزرگی امشب پیدا کردم که با وبلاگ شما اشنا شدم.نمیدونم با نویسنده ای در حد و اندازه های شما چقدر میشه لحن خودمونی پیدا کرد؟
بازهم میگم: از اشنایی با وبلاگتون خوشحالم
هرچند جوانی ما دیمی گذشت و غریب ولی تلخ کاران نیز محصولی جز ذقنبود درو نخواهند کرد
با آرزوی فرا رسیدن میانسالی شیرینتر از جوانی
محمود دهقانی
در این روزگار غریب همه چیز تکراری است
سلام! از اینکه لطف کردید و به بلاگم سرزدید ممنونم ،به هر حال این باعث افتخارِ که یه استاد املای آدمو صحیح کنه!!!
سلام استاد
من مهلا هستم.در نوشته های شما حس غریبی وجود دارد.حسی غریب در باد………کمی نگران مهرگان شدم .به ایمیل هام جواب نمی ده .دلم براش تنگ شده .اگه وقت داشت میشه لطف کنید بهش بگید یه پیغام برای من بده.
ممنون …….به همه سلام برسانید
دهلیزی لا ینقطع
در میان دو دیوار
و خلوتی
که به سنگینی
چون پیری عصاکش
از دهلیز سکوت می گذرد.
و آن گاه آفتاب
و سایه ای منکسر
نگران و منکسر.
خانه ها
خانه خانه ها.
مردمی
و فریادی از فراز:
_شهر شطرنجی!
شهر شطرنجی!
دو دیوار
و دهلیز سکوت.
و آن گاه
سایه ای که از زوال آفتاب دم می زند.
مردمی
و فریادی از اعماق:
_مهره نیستیم!
ما مهره نیستیم!
سلام .
این قیافه های استاندارد را که می بینی بر در و دیوار انگار می گویند برو پی کارت پسر جان .بگذار با مردم خوبمان خوش باشیم .تو رای نمی دهی نده .به
درک!به مردم شریف چه کار داری که می خواهند ادای وظیفه کنند ؟
ته ریشی خط گرفته و مرتب که آدم هوای چگوارا را می کند کاش مثل او ریش می گذاشتند .خواستنی تر بودند .
کت وشلواری زیتونی که با خودت می گویی کاش با رکابی عکس می
گرفتند .بهتر بود .
اگر عینکی باشند حتما قابش فلزی است . که آرزو می کنی کاش مثل دزدان دریایی چشم بند داشتند جذاب تر می شدند .
متعهد و متخصص .شاید هم متخصص و متعهد .کاندیدای مثلا نسل چه می دانم سوم نسل مثلا خاموشان.( امروز یکی را دیدم کاندیدای نسل خاموشان بود)
دستی زیر چانه .نگاهی به دور. لبخندی ملیح که شکر می بارد از آن.مدرن هاشان !حلقه ازدواجشان را هم که دیگر حتما طلای زرد است می چپانند توی کادر . هرجا که شد زیر چانه نشد روی….. .
زنانشان هم جهت رعایت شریعت قرص صورت را چون بیشک قرص ماه بدر انداخته اند که افسوس می خوری به حال آقاهاشان!!.
از دوستان می خواهم اگر در شهرشان کاندیدایی بود که یا ته ریش خط نگرفته(ریش کثیف!!) داشت یا کت و شلوارش زیتونی نبود یا قاب عینکش فلزی نبود
یا اگر زن بود آقایش !! آقای خوشبختی بود!! (نامحرم که نمی شنود اگر آقا!!
نداشت چه بهتر!!) خبر دهید تا حتما بیایم رای بدهم .
بادرود
واقعاً باعث تأسف است که هنوز پس از یک قرن مبارزه گرفتار یک سیکل بی حاصل هستیم و خود را با شعر زمستان اخوان تسکین دهیم و هر گاه که روشنایی از افقی بر ما تابید کسی فریاد برآورد که:
فریبت میدهد بر آسمان
این سرخی بعد از سحرگه نیست…
پیروز باشید.
خیلی با حال مینویسین
بین شما
_بگویید!_
بین شما کدام
صیقل می دهید
سلاح آبایی را
برای
روز
انتقام ؟
کینه نیست . درد نیست . نفرت نیست . شور انقلابی نیست . امیدهای دور اصلاح طلبانه نیست . حتی لااقل یاس هم نیست . فقط دلتنگی است و خستگی . خستگی . خستگی . خسته ام آقای معروفی . کاش فرصتی بود .
در این تاریک شب چون شب که با هر شب همانند است/به هر سو گر دوانی چشم/به پیشت سر به سر دریای تاریکیست
باسی جان الحمد ا… دیگه نه اون شور و حال در مردم است و نه ان از آن پوستر چسبانی بر در و دیوار اینجا که خبری نیست بقیه جاها را نمی دانم
انگار نه انگار که قراره انتخاباتی برگزار بشه از کاندیداها که نگو صد رحمت به گل محمد خودمون عزت زیاد
سلام عباس معروفی عزیز و بزرگورار…. زمانی که گردون را در تهران در می اوردید من اصلا بچه بود…..شاید هنوز هم هستم اما…..خوشحالم که مستقیم خطابتان می کنم…می دانید از بغضی پنهانی سرشارم…..امروز بزرگداشت صادق هدایت در خانه هنرمندان تهران است من کارت نداشتم….همیشه باید پشت درهای بسته بمانم!!!!!!!!
من یک همجنسگرا هستم……خیلی حرف برای گفتن دارم…می دانید اگر ادبیات نبود حتما خودم رو نابود می کردم…..نمی دانم شما چه برخوردی خواهید داشت؟ایا مثه بقیه جوابم را نمی دهید و بیتفاوت از کنار من و ابرشلوارپوش می گذرید و یا کمکم می کنید…البته نمی خواهم اسباب مزاحمتتان را فراهم کنم….در هر صورت ابر شلوارپوش خوشحال می شود از نظرات شما استفاده کند…..حتی با عنوان غریبه و نه عباس معروفی …….
استاد عزیز چقدر زیبا این مضحکه و تله تئاتر مسخره رو توصیف کردید…
در اینجا غریبه نیستید. پشت این دیوارها که عکسهای تکراری به شما زل زده اند قلبهایی هست که احساسشان با شما یکیست.هزاران و هزاران از این قلبها در پشت چهره های خاموش که کنار شما در خیابان میگذرند میتپد. اینجا شما غریبه نیستید…
رضا.
salam. age emkan dareh ba man tamas be girid. az dostane agaye esmail jamshidi hastam.
سلام استاد:
در مقابل شما هرگز نمی تونم حرفی بزنم اما آتشی هنوز در اجاق باقی است اگر آتش هم نباشد جرقه هایش هست این خسنگی رو به در نمی برد؟
دلم برایتان تنگ شده …
چقدر دشوار است دیدن و لمس کردن اینهمه ریا کاری ، بی مسئولیتی ، بی کفایتی،بی……. در تمام سطوح این جامعه ، و از ان دردناک تر خو گرفتن مردم به ا ن و دردناکترین ، تلاش خوبان برای همرنگی با ان و پذیرفتن ریا به عنوان بخشی از فرهنگ ایرانی، صبر عیوب هم برای تحمل اینهم درد کافی نیست.
نمی شناسمشان، آنهایی هم که میشناسم،چهره شان شاخم میزند…
سلام….رضا ۲۴ ساله از اصفهان هستم و ارادتمنر شما.قلمتان پر جوهر و ذهنتان پر خیال باد.داستان کوتاهم را با تمام اشکالاتش جسارتا تقدیمتان می کنم.
„دو افقی،پنج عمودی“
یک روز ظهر بیش از اندازه معمولی اتفاق افتاد.یک روزافتابی که کم و بیش مانند سایر روزهای هفته در تمام تقویم های سرگشاده ادارات و مراکز دولتی یک برگ از تقویم را به خود اختصاص داده بود ,بدون هیچ توضیح اضافی درپایین یا در حاشیه صفحه.آن روز هیچ نوزادی در بیمارستانهای „شهر ما“ متولد نشد و
هیچ همشهری محترمی نیزدر نگذشت.هیچ رابطه قابل ذکری برقرار یا قطع نشد. بچه ها در مدرسه درس جدیدی یاد نگرفتند,پرواز هواپیمایی تأخیر نداشت و حتی در مجلس شورای ملی یا هیأت وزیران نیزطرح یا لایحه ای تصویب نشد.روزنامه ها, رادیو و تلویزیون هم فقط توانستند اخبار گذشته را مرور کنند. خلاصه سرتان را درد نیاورم؛ یک ظهر کاملا کلیشه ای. به طرف یکی از خیابان های „شهرما“ حرکت می کنیم…
درست نبش چهارراه „متقاطع“, طبق ساعت مقرر… گیشه جراید و…آهان بالاخره پیداش کردیم: این هم آقای „عمودی“. اجازه بدهید قبل از اینکه سراغش برویم یک نگاه دیگه بهش بیندازیم: آقای عمودی در اواسط دهه سوم زندگی اتو کشیده اش است,قد بلندی دارد ,مجرد و دانشجوی انصرافی یکی از رشته های
معمولی دانشگاه شهرماست (به علل وجزییات انصراف ایشان کاری نداریم). بارانی سیاه بلندی بر تن دارد که او را چون مداد بلند متحرکی نشان می دهد باضافه یک پیراهن چهارخانه ای که مربع های سیاه و سفیدش بی هیچ نظم و ترتیبی کنار هم ردیف شده اند. در صورت مربعی شکل آقای عمودی تنها نکته قابل توجه یک
جفت چشم میشی براق و ریش و سبیلی کاملا اصلاح و نازک شده است… آقای عمودی بدون معطلی دست دراز می کندو روزنامه „شهریار ما“ را می قاپد, همانطور که به سمت گیشه راه می افتد نگاهش را به تندی از روی ردیف های رنگارنگ مجلات و روزنامه های دیگر می سراند: جدول و سرگرمی,عنوان, جدول هفته …و پیش خود فکر می کند که چرا همیشه نسبت به نشریات جدولی,علی رغم تمایلش به این موضوع بی علاقه بوده است,به هر حال پول روزنامه را می دهد و طبق معمول مابقی آن را آبنبات می گیرد. با اینکه سال هاست آقای عمودی و گیشه فروش هر روزیکدیگر را می بینند,هنوز از دیدن یکدیگر مانند دوغریبه
متعجب می شوند. آقای عمودی به پیاده رو می رود,آبنبات را در جیبش فرو می برد و به آرامی آب دهانش را قورت می دهد….بی سر و صدا او را درپیاده رو تعقیب می کنیم….در حالی که در حاشیه جدول کنار پیاده
رو خانه های کف پوش را یکی پس از دیگری با گامهایش پر می کند,زیر چشمی اطرافش را می پاید و از لای روزنامه ضمیمه دو لتی نیازمندی های „شهریار ما“ را بیرون می کشد. با سرعتی غیر قابل وصف نگاهش را از انواع و اقسام نیازمندی ها, استخدام ها, آموزش, خدمات منزل, خرید و فروش, کلاس های کنکور تورهای سیاحتی می گذراند و… آها… این جا, پیداش می کند: اقبال امروز شما. انگشت اشاره اش را از روی ستون ماه ها می لغزاند واین هم ماه تولد آقای عمودی: „بی جهت نگران امور پیش پا افتاده هستی. امروز همان فردایی ا ست که دلواپسش بودی. خبرهای خوشی به شما می رسد اما سعی کنید خود را کنترل کنید چرا همواره چشمانی کنجکاو شما را تعقیب می کنند…“. می ایستد, صفحه را از روی لتش تا می کند و مزه ترشی از گلویش به سینه اش سرازیر می شود. آقای عمودی راه می افتد و تنها هلال ناقص لبخندی است که
بر فک تحتا نیش بجای می ماند. پشت خطوط عابر پیاده چهارراه „متقاطع“ مانند سایر شهروندان محترم شهر ما در انتظار قرمز شدن چراغ راهنما می ایستد و صفحه تا شده نیاز مندی ها را به نرمی در بین برگ های اصلی روزنامه جای می دهد. سر بر می گرداند و رو به چراغ سبز رنگ و رو رفته چیزی زیر لب زمزمه
می کند و درست در همین لحظه است که آقای عمودی متوجه دختر خانمی در سمت چپش می شود و در اولین برخورد بی مقدمه به چشمهای او خیره می شود…اما دختر عینک آفتابی به چشم دارد. در نظر دوم قد و قامت رعنا و موهای بلوندش که چون شاخه های بید دراطراف رخسار بزک کرده اش در تعلیق است خون را در قلب مربعی آقای عمودی منقعد می کند… گویی ادامه آسمان است که در کنار قامت مدادی او متجلی شده است… آقای عمودی آه جانکاهی می کشد, چراغ زرد می کند و از خجالت سرخ می شود… جلوتر از دختر راه می افتد و عرض خیابان را طی می کند و پشت سرش چند بوق کوتاه دو حرفی به صدا در می آید. آقای عمودی تمام جزییات مسیر کوتاه اش ــ از چهارراه تا بن بست منزل شان ــ را هر روز به دقت زیر نظر دارد: تعداد قلاب های گوشت های قصابی که از سر در مغازه آویزان است, تعداد برگه های خانه ها ی اجاره ای پشت شیشه مشاور املاک شهر ما, مواظب این سنگفرش کج و معوج کنار صندوق صدقات باشد که سکندری نخورد, مدل های جدید کیف و کفشهای کفاش ارمنی محله ؛ جادویل… و حتی درجه پیشرفت ساختمان نیم ساز جنب بن بست. آقای عمودی به داخل بن بست می پیچد و باد سردی در امتداد نگاه دختر برگ های خشکیده ادامه پیاده رو را جارو می کند.
آقای عمودی پس از صرف ناهار با اعضای محترم خانواده, آبنبات را به دختر خواهر عزیزش می دهد و در حالی که خر و پف اعضای محترم خانواده فضای هال را مرتعش می کند به اتاقش می خزد… روی زمین کنار پنجره قدی بلندی که او را از حیاط کم درخت خانه شان جدا می کند, پشت به آفتاب سست, لمیده بر بالشش ( قدیمی و صمیمی ترین دوستش که بر زمینه رنگ باخته شطرنجی اش آتار آب دهان آقای عمودی مانند نقشه های جغرافیایی پراکنده اند) به سراغ اصل مطلب می رود: صفحه اول: تیتر اصلی که صورت تغییر یافته تیتر دیروز است و زیرش یک سوتیتر که به سرعت از آن می گذرد… در حواشی چند تیتر ورزشی و اقتصادی کوچکتر و در نیمه پایین صفحه انبوه تقدیرات, تشکرات و تسلیت های کارمندان به مدیران عامل متشخص شهر ما.
صفحه دوم: صفحه ایی است که آقای عمودی هرگز آن را مطالعه نکرده و نخواهد کرد. در کسری ازتانیه عکس های سران سیاسی شهر ما را از نظر می گذراند… عکس هایی از آنهایی که انگار هوا را با دست هایشان چنگ می زنند….بگذریم.
صفحه سوم: صفحه حوادت. آقای عمودی بر خلاف همشهریهایش علاقه خاصی به موضوعاتی از قبیل قتل و جنایت یا تجاوزات جنسی ندارد. گاهی وقتها به توضیحات و عکسهای ۳در۴ سیاه و سفید بچه های گم شده به دقت خیره می شود, سعی می کند نام, مشخصات و قیافه هایشان را به خاطر بسپارد بلکه بتواند
کمکی ــ البته بدون چشمداشت ــ به خانواده های نگران شان کند. صفحه امروز گمشده ای ندارد و به بازخوانی پرونده یک باند مخوف تهیه و توزیع مواد مخدر موسوم به „گور خر“ پرداخته است باضافه یک عکس رنگی بزرگ از پنج کچل که چمباتمه زده اند و صورتشان برای اینکه توسط همشهریان محترم شناخته
نشوند با دست پوشانده اند. آقای عمودی کش و قوسی به اندام هایش می دهد, شستش را به آب دهان آغشته می کند و در حالی که احساس لطیفی از گرمی آفتاب گرده اش را قلقلک می دهد, بقیه صفحات را تند تند یکی پس از دیگری ورق می زند.
…موضوع قابل توجهی در سایر صفحات دیده نمی شود؛ صفحه اجتماعی در مورد رفتارهای هنجار و نابهنجار خانواده و پیامدهای آن بر کودکان با یک روانشناس گفتگویی انجام داده است. روانشناس کپلی که بر فراز چشمهای پف آلودش, ابروهای کوتاه شکسته اش چون پرچم کشور در جنگ شکست خورده ای به پایین کشیده شده است…..صفحه بین المل, ورزش و طبق معمول چندین صفحه مزایده. تا از این مرور سطحی فارغ شویم آقای عمودی مدادش را تراشیده و خرده تراش هایش را بر تیتر صفحه فرهنگ و هنر رها کرده است: „جایزه بین الملی شعر و داستان امودین…“ (از اینجا به بعد زیر خرده تراش هاست). ستون
سمت راست مانند همیشه به بزرگداشت سالروز فوت استادان مرحوم شده یا تولد استادان بستری و آرزوی صبر و سلامتی برای خانواده هایشان و جامعه هنری شهر ما اختصاص دارد. با این حال این تنها صفحه ای است که پس از صفحه یکی مانده به آخر مورد علاقه آقای عمودی است.
خانه های جدول یکی پس از دیگری با حروف پر می شوند, لبخند رضایت بخشی بر لبان آقای عمودی نقش می بندد, امروز روز خوبی است چرا که سوالهای ردیف افقی اغلب تکراری و آشنااند… با این حال آقای عمودی هیچگاه به یاد ندارد که موفق به حل تمام جدول شده باشد بخصوص مواقعی که پیدا کردن نادانسته های بخش افقی را به امید حل بخش عمودی وا می گذارد اما همیشه طبق انتظار خانه های عمودی مشکل ساز ترند….سوال های مشکلی در باره کتاب های نویسندگان گمنام یا رشته کوهی در سرزمینهای دور… سر مداد کند می شود و حروف ضخیم و محو به سختی در خانه ها جایشان می شود. در برخی خانه ها در حالی که چند
حرف اول یا وسط پاسخها نوشته شده است, تلاش و مجاهدت آقای عمودی در حل آنها بی نتیجه است…
متأسفانه جدول امروز نیز نا تمام باقی می ماند آفتاب درست وسط آسمان است و تکه ای ابر به شکل یکی از همین حروف پهن و یکوری به دیوار حیاط
تکیه داده است, مداد بر گوشه جدول می لغزد و آقای عمودی در حالی که بر شکم خوابیده است خواب خوش یک ظهر پاییزی بر چشمهایش سایه می افکند, حرارت ولرم آفتاب بی جان سراسر بدنش را در می نوردد.
آقای عمودی صورتش را در بالش فرو می برد و آن را به یاد دختر کنار چهارراه بر گونه می فشارد و همانطور که به خود یادآور می شود که عکس العمل مناسبی در برابر خبر خوش امروز نشان دهد به خواب فرو می لغزد. ۹/۱۳۸۲اصفهان.
[email protected]
Posted by رضا at April 11, 2004 06:32 PM