چهارده هزار کامنت

امروز کامنت چهارده هزارم وبلاگ من ثبت می‌شود. می‌دانم در بسیاری وبلاگ‌ها این رقم صدها برابر است. اما همین مختصر برای من همه ارزش است.  منتظرم ببینم این چهارده‌هزارمی چه خواهد بود؛ که عیناً در اینجا نقل خواهم کرد. و این هم کامنت چهارده هزارم این صفحه:
سلام آقای معروفی خیلی عزیزم،
دل من نه بغضی داره و نه کینه‌‌ای، وبلاگ شما تنها جایی است که در آن راحتم و روزی چند بار به آن سر می‌زنم. خیلی قشنگ برای ما نوشتید و خوشحالم که خوبید. امیدوارم در سال نو میلادی بهترین لحظات را داشته باشید و همه‌ی بدی‌ها نابود بشوند و مهر و دوستی در دل دنیا رشد کنه.
 چقدر نوشتن برای من سخت میشه وقتی می‌خوام برای شما بنویسم. مرسی به خاطر همه چیز
پرستو   
نزدیک شش سال است که در حضور خلوت انس یادداشت‌‌هام را می‌نویسم، و همان عنوانش کمکم می‌کند که چهارچوب را حفظ کنم، چهارچوبی که در و دیوار ندارد، فقط حضور قلبی و‌ خلوت‌های آخر شب و عشقم محرک اصلی آن است. یعنی این اگر ساز می‌بود دلم را می‌نواختم آرام.
من تاکنون از سر تفریح چیزی ننوشته‌ام، و تا‌کنون به قصد هجو یا هزل دیگران ننوشته‌ام، احساسم را نوشته‌ام، و سعی کرده‌ام پرنسیپ‌های این حرفه را حفظ کنم، چون هیچ لذتی برای من بالاتر از رنجِ‌ نوشتن وجود ندارد؛ آن هم بر محور ‌عشق به انسان.
کامنت‌گذارهای صفحه‌ی من اما چند گروه بوده‌اند:
نخست، کسانی که آثار و نوشته‌هام را دوست داشته‌اند و از سر‌ لطف نوشته‌اند؛ ‌انتقاد یا تحسین کرده‌اند، و یا چیزی پرسیده‌اند که اگر وقت با من یار بوده، پاسخ داده‌ام.
دوم کسانی که به دلایلی از من و کارهای من خوش‌شان نمی‌آمده، سربه‌سرم گذاشته‌اند، و گاه سنگ‌پرانی هم کرده‌اند‌ و گریخته‌اند.
گاهی بی‌ارتباط با موضوع، کامنتی ناشناس آمده که صاحب‌ خانه را بیازارد، یا با لودگی و مسخرگی او را در سطح خود پایین بیاورد و وقتی‌ دستش رسید یک مشت حواله‌ی چشم آدم کند، و بعد بگوید ‌ما هم یه بادمجون پای‌ چش معروفی کاشتیم.
همین‌جا بگویم ناشناس‌نویسی جرم و عیب نیست، اما برخی افراد که در تاریکی می‌نشینند و پنجره‌ی کسی را با سنگ فرو می‌ریزند‌ کارشان خلاف است.  آنها از چیزی رنج می‌برند، باید بروند دکتر، باید خودشان را از نفرت و انتقام و عقده خالی کنند، ‌باید خیال کنند وبلاگ آینه‌ای است تمام‌نما که آنها عکس و هیکل خودشان را در ‌آن‌ می‌بینند.
به طور روشن، در این جهان مجازی آدابی وجود دارد که کم‌توجهی به آن آسیب می‌زند به کل مجموعه. کسی هست که کامنت‌های صفحه‌ی مرا می‌خواند و براش پرونده تنظیم می‌کند. او  به خوانندگان من علناً توهین می‌کند، آنها را به سخره می‌گیرد، و به جای کار ایجابی به سلب دیگران وقت می‌گذراند. او حتا به اسم من می‌خندد و آن را مسخره می‌کند، که مثلاً اسم مرا به زبان‌ دیگری معنا کند و بگوید این کلمه‌ی زشت یعنی باسی. و خودش را روشنفکر می‌نامد. او برای خواباندن کینه یا عقده‌اش حاضر است حتا نان دیگران را ببُرد.
الآن نمی‌خواهم ‌درباره‌ی این افراد بنویسم، روی سخنم با شما دوستان است که با کلمات محبت‌آمیز، با انتقاد، با هشدار، با کلمه، باب سلام را گشوده‌اید و چراغ رابطه را روشن کرده‌اید.
وبلاگ‌نویسی و این رابطه‌ی دو سویه، این خانه‌ی پنجره‌دار من، در این ‌شش سال دقت مرا افزایش داده، سطح نوشته‌هام را ارتقا بخشیده، طرف نقل‌ مرا یکی دو پله بالا برده، و به من این حساسیت را بخشیده که جای‌ خودم را بدانم:
برخلاف آنچه برخی‌ نوشته‌اند که مرا با کسی مقایسه کرده‌اند، چه کسانی که مرا تا دم انسان زیبایی چون مسیح بالا برده‌اند، و چه کسانی که مرا به قعر جهنم هل داده‌اند، باید عرض کنم من هیچ‌کدام از آنها نیستم. من خود را لایق مقایسه شدن با انسان‌های بزرگ نمی‌بینم، اجازه هم نمی‌دهم کسی مرا و یک عمر تلاش مرا مسخره کند. من یک نویسنده‌ی معمولی هستم. سال‌ها معلمی کرده‌ام، تمام دوران جنگ را در ایران بودم، دوازه سال است که در آلمان هستم، هرگز آویزان پول نفت نبوده‌ام، همیشه کار کرده‌ام و حالا بعد از سی و سه سال کار بی‌وقفه به شدت خسته‌ام. هرگز فرصت نداشته‌ام بی‌دغدغه‌ی کار لااقل یک هفته جایی برای خودم قدم بزنم، یا گوشه‌ای دراز بکشم. و باز تکرار می‌کنم، من یک آدم معمولی و یک نویسنده معمولی هستم. اگر فرقی هم با نویسنده یا وبلاگ‌نویس جوانی داشته باشم، تلاش‌ها و تجربه‌های من است. همه‌ی عمر خواسته‌ام طرح موضوع کنم و برای جامعه پرسشی دراندازم، بنابراین مدام به نوشتن مدام فکر کرده‌ام، یعنی اگر هم در حال نوشتن نبوده‌ام، به فکر نوشتن بوده‌ام. یعنی سی و سه سال نوشته‌ام، یا بر کاغذ یا در ذهنم. تعریفم از روشنفکر شاید همانی باشد که پانزده سال پیش در سرمقاله‌ی گردون نوشتم: «روشنفکر کسی است که بداند کجا، کی و در کدام موضع چه حرفی بزند.»

اینجا گاهی کسانی برام گل و شیرینی ‌آورده‌اند، و گاهی افرادی به من دارویی تجویز کرده‌اند که تلخ بوده، ولی از آن استقبال کرده‌ام، چون واقعاً نقد را دوست دارم، فقط از هزل و هجو و طعنه می‌رنجم؛ تا جایی که در برابر فحش و طعنه و هزل، زبانم شلاق می‌شود.   
طنز و هزل و هجو را فقط در مورد چهره
‌های سیاسی نابکار می‌پسندم یعنی آنان که از یک امکان و جایگاه صوری و از جامعه بهره می‌برند و به جامعه بهره نمی‌دهند، یعنی آنان که بر شانه‌های مردم نشسته‌اند و آنان را چهارپا فرض کرده‌اند، یعنی آنان که باید خدمتگزار مردم باشند اما خود را آقا و سرور مردم تصور کرده‌اند. اینجور موجودات بی‌جنبه را باید هجو کرد، باید مسخره کرد، باید زد. من فکر می‌کنم از لحظه‌ای که یک دولتمرد شروع می‌کند به منت گذاشتن، بازی شروع می‌شود و از همان لحظه باید هجوش کرد.
اما آیا یک نویسنده را می‌توان هجو و هزل و مسخره کرد؟ نویسنده یکی از مردم و با مردم است، با تمام رنج‌ها و شادی‌های مردم، تمام جنگ‌ها و شکست‌های ملت، به‌علاوه تمام احساس و رنج‌های خودش، داوطلبانه کار می‌کند. خونش رنگین‌تر از بقیه نیست، و هرچند که حق‌التألیف می‌گیرد، اما برای جامعه ارزش تولید می‌کند.
دیروز که نوشته‌های نازنین دوست را می‌خواندم دلم گرفت. یک نویسنده این حق را دارد که محبوب باشد، در مواردی حتا با برخی از نویسندگان جوان و نوپا رابطه‌ی مادرفرزندی یا پدرفرزندی برقرار است، که او چیزی به جوانان می‌آموزد و از این رابطه قصد تهیه‌ی قدرت ندارد. و اگر باشد این "جای"، محبوبیت است نه قدرت. اما گاهی سیاست‌پیشگان این محبوبیت را برای خودشان می‌خواهند. نمی‌دانم در کدام شماره‌ی گردون (همان پانزده سال پیش) نوشتم «نظام‌های حاکم در این قرن محبوبیت شاعر و نویسنده را برای خود می‌خواهند، به این خاطر به آنان جایزه می‌دهند، وگرنه…‌»
اینجا رابطه‌ی ما، رابطه‌ی من و خواننده بر اساس احترام بنا می‌شود. به خواننده مربوط نیست اگر من نویسنده مشکلات شخصی و عمومی ‌داشته باشم، باید مسائل شکمی و روانی و جنسی و عشقی و بی‌پولی و بی‌سوادی و بی‌دقتی و بی‌نزاکتی‌ام  را بیرون از نوشته حل کنم و وقتی نوشته‌ام منتشر شد بروم سینه‌ی قبرستان. بقیه‌اش با من نیست که خواننده‌ی من فاتحه می‌خواند یا نمی‌خواند، اما اما اما اجازه توهین و مسخرگی ندارد، چون کسی مجبورش نکرده سر قبرم بیاید.
با اینهمه، سپاسگزارم.
یا به قول منیرو: «روی ماه تمام دوستانی را که می‌آمدند و به این وبلاگ سر می‌زدند و دل‌شان تهی از بغض و کینه بود، روی تمام شما را می‌بوسم و سال نو مسیحی را به همه شما که مهربانی و محبت را دوست می‌دارید تبریک می‌گویم.» 
Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

157 Antworten

  1. جناب معروفی، به نیت چهارده معصوم، ما چهارده هزارمین کامنت را به خود اختصاص میدهیم ( اگر کسی قبل از من به این ملکوت نرسیده باشد)…باشد که رستگار شویم.
    همیشه پایدار باشید و قلمتان استوار
    ————————————–
    فهیم عزیزم
    وبلاگت را ندیده بودم. و حالا خوشحالم.
    مرسی

  2. „باید مسائل جنسی و شکمی و روانی و عشقی و بی‌پولی و بی‌سوادی و بی‌دقتی و بی‌نزاکتی‌ام را حل کنم و وقتی نوشته‌ام منتشر شد بروم سینه‌ی قبرستان. بقیه‌اش با من نیست که خواننده‌ی من فاتحه می‌خواند یا نمی‌خواند“

  3. سلام
    اولین باره که براتون کامنت میذارم.هر وقت آثارتون رو می خونم انگار من رو میفرستید به دنیای خودم.احساس میکنم دیگه فاصله ای ندارم.دیگه چیزی نمونده.سحر تو به خودت رسیدی. حالا میتونی بچرخی. انگار بال هم در آوردی.این صدا رو میشنوی؟ تو غرق شدی . توی این صدا غرق شدی. خیلی آروم غرق شدی . و حالا میبینم که من موندم و این سطرها . این جمله های عمیق . و سقوط من
    بسیار کتاب خوندم و خوندم. از هر جا.از خیلی ها. و حالا اینجا هستم . با آثار شما . و این جمله های عمیق
    ——————————-
    سحر عزیزم
    سپاسگزارم

  4. سلام آقای معروفی خیلی عزیزم،
    دل من نه بغضی داره و نه کینه‌‌ای، وبلاگ شما تنها جایی است که در آن راحتم و روزی چند بار به آن سر می‌زنم. خیلی قشنگ برای ما نوشتید و خوشحالم که خوبید. امیدوارم در سال نو میلادی بهترین لحظات را داشته باشید و همه‌ی بدی‌ها نابود بشوند و مهر و دوستی در دل دنیا رشد کنه.
    چقدر نوشتن برای من سخت میشه وقتی می‌خوام برای شما بنویسم. مرسی به خاطر همه چیز
    پرستو
    ———————————-
    عزیزم پرستو
    ممنونم از حس خوبی که برایم ساختی.
    من هم بهترین چیزهای دنیا رو برات آرزو می کنم.
    سلامتی، شادی، و بالیدن.
    با احترام
    عباس معروفی

  5. اولین باره که اینجا کامنت می ذارم و نمی دونم کامنت ها تاییدی هستن یا نه.
    ولی خب وسوسه ی چهارده هزارم شدن باعث می شه امتحان کنم.حالا شانس بیارم چهارده هزارمی باشم یا بعد از اون !
    حالا به فرض اینکه چهارده هزارمی باشم و کامنتم بخواد نقل بشه، باید کمی فکر کنم و متن آبرومندانه ای برای سخنرانی خودم حاضر کنم.
    پیشاپیش از اینکه این تربیون در اختیارم قرار گرفته، سپاسگذارم.
    درباره ی مطلبی که نوشتید، فکر می کنم همه ی وبلاگنویس ها تجربه ش کردن. کامنت های توهین آمیز و بی معنی. فکر می کنم درک اینکه این دنیا، که به تصادف شاید اسمش شده مجازی، بخشی از همون دنیای بیرونه، همون آدم ها که ناراحت می شن، عصبانی می شن، شاد می شن، برای بعضی ها خیلی سخته.
    جالبه که از بعضی ها رو آدم می بینه ادعای روشنفکریشون گوش فلک رو کر کرده، بعد اصلا چیزی به اسم حریم خصوصی برای اینترنت قائل نیستن.انگار اینجا آدم های پشت این کلمات از آهنن، یا چوب…که بشه به راحتی به لحظات خصوصیشون حمله کرد و حتی ذره ای هم احترام قائل نشد.
    اون دنیای بیرون که پلیس و مامور و آدم های سرزنش کننده وایسادن، همچنان به حریم آدم ها تجاوز می شه و بهشون توهین می شه و آزار می بینن.اینجا که دیگه هیچ کسی نیست و فقط آدمه و شرافتش.
    به هرحال، فکر می کنم آدم های خوب هم کم نیستند.بدشانسیه که پیدا کردنشون اینجا، سخت تر شده.درحالیکه توهین کننده های بیمار، مثل علف هرز همه جا هستن.از همون وبلاگ های زرد کپی پیست شده، تا وبلاگ های مشهور و شناخته شده تر…
    ولی خب چه می شه کرد؟ جز اینکه مثل همیشه نوشت و ادامه داد…کنترل همه ی آدم ها دست ما نیست (متاسفانه)…ولی خب آدم و شرافتش…
    به امید بهبودی برای همه !
    باز هم سپاسگزارم.این اولین باری بود که چهارده هزارمین کامنت رو می نوشتم و باید ببخشید اگر خیلی خوب صحبت نکردم…هول شدم خب کمی..:)
    حالا باشد که این شروعی باشد !
    موفق و موید و نویسان باشید.
    —————————–
    آره، راست می گید شما
    وبلاگ تجلی همین دنیایی است که در آن زندگی می کنیم. طول و عرض زندگی، همه اش دست ما نیست، مثلاً طول عمرمان را نمی دانیم، ولی عرض آن را که می توانیم تعیین کنیم. انتخاب ما این بوده که با کلمه زندگی بسازیم، هرچند که با سنگ به جانش بیفتند، ولی پایداری می خواهد که بنا با باد و سنگ و توفان فرو نریزد.
    به هر حال دنیای ادبیات شیرین و هیجان انگیز است. چه نوشتن، و چه خواندن.
    ممنونم از لطف تان
    عباس معروفی

  6. منتظر بودم تا کامنت ها را تایید کنید که مطمئن شود چهارده هزارمی نیستم، مبادا چهارده هزارمی اش هدر برود! شش سال است این جا مینویسید، سی سال است مینویسید، اما یک چیزی این وسط دور میزند، تمام نمی شود، هزار سال هم که بگذرد ناشناس ها توی تاریکی سنگ میزنند، چاه میکنند، ضعیف میکشند، برادر و پدر هم نمی شناسند…
    یک چیزهایی به بشریت دوخته شده جوری که اگر نباشند انگار یک چیزی کم است!!!!
    پررنگ باشید…
    ———————
    پذیرفته ایم که جهان چنین است. و من یاد گرفته ام همه چیز را با هم ببینم. اصل البته این است: کسی که باد می کارد توفان درو می کند، کسی که با کلمه سروکار دارد، با مشت و لگد و فحش و تفنگ سر ناسازگاری دارد.
    کلمه درخت است که اگر بکاریش و اگر شاخ و برگ بدهد، پرنده ها در لابلای آن لانه می کنند.

  7. سلام
    تبریک میگم بهتون به خاطر این تداوم در نوشتن. اینکه شما این تداوم رو به خرج داده اید برای کسانی مثل من زیباست و از شما یاد میگیرم که نوشتن را ادامه دهم. وقتی ما انسانها کسانی رو میبینیم که یک راهی رو رفتن بهتر اعتماد میکنیم او راه رو بریم. خیلی از همدوره های شما این وقت رو نمیگذارند برای ایجاد ارتباط دو طرفه. اما من روزی که وبلاگ شما را به طور اتفاقی پیدا کردم از خوشحالی داشتم دیوانه میشدم . همیشه دنبال ایجاد ارتباط دو طرفه با نویسنده های مثل شما بودم.
    ممنون که هستید و مینویسید.
    ——————————————
    من هم از شما ممنونم

  8. چه لذتی است آنکه بدانی نوشته ات را „عباس معروفی“ عزیز می خواند…. آنکه همیشه نوشته هایش را می خواندی…..
    پایدار و سر فراز باشید
    ——————————-
    سلام
    یادت باشد جهانی که در آنیم، ادبیات بی داد و ستد، بی گفت و گو ساخته نمی شود. تا نخوانی نمی توانی نوشت.

  9. مردم به قطار در حال حرکت سنگ می‌زنند پس وقتی سنگ می‌خوری نگران نباش خوشحال باش که داری می‌روی آن هم به سوی مقصد….
    شاد زیید
    * کاش بیشتر از آن شعرهایت بنویسی…
    ————————————
    قطار؟
    چه تعبیر جالبی.
    و ممنون شبیر عزیزم

  10. به‌نظرم «آدم معمولی بودن» شما هویتش را از پویا و زنده بودن می‌گیرد، پاینده باشید.
    ——————————–
    آگالیلیان عزیزم
    همیشه دقت آدم هایی مثل شما به من کمک کرده که دقتم را بالا ببرم. و این همان طرف نقل است که نوشتم. طرف نقل با مخاطب فرق دارد، و شما هم این را می دانید.
    و مرسی

  11. ممنونم از شما که کامنت منو انتخاب کردید. نمیدونید چقدر خوشحالم کردید که به من جواب دادید و آرزوهاتون برای من دنیاها ارزش داره. راستی چقدر خوب امشب در voa صحبت کردید و
    مرسی به خاطر همه چیز
    پرستو

  12. با سلام. در ابتدا عروسی پسردایی تان را تبریک عرض می کنم. بخشی از مراسم در منزل پدری تان در شهمیرزاد بود. سری هم به کتابخانه شما زدیم. قراره تا چند روز دیگه نشریه را آماده کنیم و منتظر مطلب شما هستیم
    در ضمن نمایشگاه کتاب هم در سنگسر برگزار شد و از دادن غرفه ای به کانون خودداری کردند و شاید به نوعی ترسیدند! تازه می فهمیم که شما برای فرهنگ این کشور چه سختی هایی کشیدید!
    با سپاس منتظر مطلب شما هستیم.
    ———————————–
    سلام
    آره، دیروز عروسی امیر بود. بهش زنگ زدم و تبریک گفتم. بعدش هم فهمیدم مامانم میزبان عروس و داماد بوده. به او هم زنگ زدم گفت: همه بودند. فقط تو نبودی.

  13. سلام اقای معروفی عزیز.من دریک کتابفروشی مشغول کارمیباشم وهمیشه چند سی دی حاوی آثار شما و رضا قاسمی عزیز را بهمراه دارم تا به مراجعه کنندگان مشتاق ادبیات بدهم البته بهمراه آدرس وبلاگ .و نمی دانید چه احساس خوبی دارد وقتی دوستان را بعد از مطالعه کتابها می بینم . دائما حرف از شما و رضا قاسمی به میان می آید. اگر رمان تمامامخصوص آماده شد حتما به ما اطلاع دهید. دوستدارهمیشگی شما رضا
    ——————————-
    عزیزم رضا
    ممنونم برای کاری در میدان کتاب می کنی. در دنیای بزرگ ادبیات من هم یک مورچه ام که بار خودم را می برم. تلاش مورچه را می ستایم و سعی می کنم ازش بیاموزم.

  14. آقای معروفی عزیز،
    با شما، چند سال پیش با کتاب خوب ِ سمفونی مردگان آشنا شدم. و بعد، وبلاگ شما را پیدا کردم و هر روزش، هر زمانی که بود و می شد، ورق زدم. خواندم. اینجا، جایی است که روح می آرامد. اینجا، جایی است که من، آرام آرام، از هیاهوی مدام پست این روزها، آزاد می شوم.
    آقای معروفی بسیار عزیز،
    شما، در سی و سه سال کار بی وقفه تان، زنده گی بخشیدید. و این، اصلا کم نیست. کم نیست. کم نیست.
    استاد عزیز،
    دوستتان دارم.
    کاش که همیشه، نوشته ها تا ن، بپاید.
    ———————————–
    تمامَ ش مدامیتِ خوبِ آبی یکسر، آبی یک افق آسمان را، کُند و صبور …
    آدم خوب روزهای دور
    سلام

  15. سلامی پر از سپاس و قدردانی به استاد عزیزم جناب آقای معروفی، راستش داستانهای زیادی رو خوندم، اما سمفونی مردگان نقطه تلاقی تمام احساسات من بود، مطمئنا من هم از ظن خودم یار داستان شدم و از درون داستان اسرار شما رو نجستم. اما در حین خوندن متن تمام احساساتی رو که یک بشر باید داشته باشه در وجودم مرور شد، تمام احساسات! موفق، مؤید و سالم و تندرست باشید.
    ——————————–
    حسین عزیزم
    چیزی ندارم برابر مهر شما تقدیم کنم.
    سعی می کنم یک رمان خوب بنویسم.

  16. برف
    چه اتفاق قشنگی
    دیروز اولین برف سال بارید
    امروز هم می آید
    برف سپید است
    کلاغ ها سیاه
    آسمان خاکستری

    برف که می آید،سمفونی مردگان زنده تر از همیشه است
    چه کسی می تواند خالق سورملینا و آیدین را دوست نداشته باشد؟
    کدام آدم عاقلی؟ نه. کدام آدم عاشقی
    ————————-
    سلام هومن گرامی من
    چه دسته گل قشنگی روی میزم گذاشته ای
    ممنونم

  17. سلام
    واقعا متاسفم که خیلی دیر اینجارو پیدا کردم. اونهم فقط دو روز مانده به تشریف فرمایی به خدمت مقدس!!!!!!؟؟؟ سربازی. امیدوارم که این وبلاگ پایدار باشه. آقای معروفی من کتاب سمفونی مردگان رو در دوران دانشگاه و در شهر بروجن از شهرهای استان چهارمحال‌وبختیاری از کتاب‌فروشی خریدم و خوندم. شهری که با جمعیتی حدود یکصد هزار نفر فقط یک کتاب‌فروشی داشت که کتابهای متفرقه می‌فروخت. باورم نمی‌شد که این کتاب شما رو اونجا ببینم. کتابی که با خوندنش خیلی حال کردم.
    ——————————-
    مهدی جان
    سربازی سخته، ولی خاطرات روزهای سخت سربازی هیچوقت از یادت نمیره.
    اونجا فرصت خوبیه که کتاب بخونی.
    راستی
    کتاب هایی که در زمان سربازی می خونی هیچوقت یادت نمیره.

  18. درود
    استاد عزیز ایام به کام
    مدتهاست به وبلاگ شما سر میزنم و از مطالب آن لذت می برم ..شب گذشته مصاحبه شما رو با شبکه VOA دیدم بسیار متین و بجا صحبت کردید ..به امید روزی که حرمت نوشتن و نویسنده و به طور کلی هنر در این سرزمین حفظ بشه…
    راستی چهارده هزارمین کامنتتون مبارک ..به امید روزی که کامنتهاتون و مهمتر از اون محبتهایی که نثارتون میشه قابل شمارش نباشه
    روزی که من برای آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم…
    روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی..

  19. سلام. معروفی عزیز چهاردهمین چهاردهزارمین و یا چهارمیلیونم چه فرقی می‌کند؟ مهم این است حتی کامنت و نظرخواهی هم که نباشد پشتت گرم باشد به اینکه لابد حالا این نشوته را هزاران بار خوانده‌‌اند و با آن همزادپنداری کرده‌اند و … .پشت گرمی به دل است و نه به کامنت (هرچند همین کامنت‌ها هم خود بی تاثیر نیست)
    تصور کن خیلی شب‌ها که در خواب هستی. یک نفر یک گوشه‌ای از دنیا ( روز یا شب) نشسته و دارد با درد نوشا می‌گرید و با فریدوین سه پسر داشت هم زاد پنداری می‌کند وشاید به اورهان لعنت می‌فرستد. چه پاداشی از این بهتر؟ چه لذتی؟ حی اکر هیچ‌گاه نفهمی کی و کجا چه را خوانده؟ فقط بدانی می‌خوانند و هستند.
    رشک می‌برم به تو که کاش من هم بعد از این همه مشقِ نوشتن روزی باشند کسانی که یک گوشه‌ از دنیا با من و دنیای شخصیت‌هایی که ساخته‌ام همزادپنداری کنند. با احترام
    ——————————–
    صادق عزیزم سلام
    وقتی جوان بودم، به توانایی حالای تو نبودم. فقط زیاد می خواندم.
    تلاش تو بار می دهد. شک نکن.

  20. سلام اقای معروفی بسیار بسیار عزیز.
    من فقط چند روزیه که با شما اشنا شدم.
    کتاباتون رو خریدم.
    خوندم.
    به شما و نوشته هاتون اعتقاد پیدا کردم و میدونم شما روح بزرگی دارید و این ارزشمند ترین چیزیست که در این دنیا وجود داره.
    بسیار قلم زیبایی دارید.
    فرقی نداره چند خط بنویسید یا چند فصل و یا چندین جلد.
    در همه اونها میشه شمارو حس کرد.
    دست شما رو میفشارم .
    سال نو میلادی بسیار مبارک.
    خدا همیشه و همیشه با شماست.
    ——————————
    فرشته عزیز
    مرسی

  21. آآقای معروفی … وقتی میخواندم … خوشحال بودم از اینکه تا به حال کسی رو ندیده ام که شما را بشناسد و یا از کارهای شما خوانده باشد و دوستتان نداشته باشد … نمیدانم چه طور … اما لابه لای نوشته های شما همیشه عشقی به خوانندگانتان حس کرده ام که برایم خیلی محترم است.
    Marry Christmas
    —————————————
    شهرزاد عزیزم
    پیش از نوشتن باید آدم باشم. این را پدربزرگم در هفت سالگی به من گفت.
    شاید سختی اش در آدم شدن و آدم ماندن باشد. پس اینهمه می خوانیم و می نویسیم و می بینیم برای چی؟

  22. اون شب تو وویس آف آمریکا شنیدمتون
    دلم گرفت
    چه قدر از این فاصله ها متنفرم!
    و چه قدر عجیب که آدم های دوست داشتنی زندگی من
    و حتی دوست داشتنی ترین های زندگی ام
    کیلومترها دور از من ان جا نزدیک هم گرد آمده اند!
    گاهی نمی توانم بفهمم به خواهرم حسودی کنم که
    نزدیک شماست
    یا به شما که نزدیک اویید!
    و یا به مادرم که نزدیک هر دو
    شاید هم به هر دوتان که به مادرم….!
    چه می گویم!
    دلم همیشه می خواهد
    قهوه ای در سکوت کامل و نگاه با شما مهمان باشم!
    همیشه
    ————————————–
    سلام
    بهشان بگو سری به من بزنند اگر نزدیکند.
    می خوام برات کتاب بفرستم.

  23. سلام استاد .
    خوب هستید؟
    ممنونم که به روز کردین . کلمه به کلمه ی پست شما را با دقت خواندم. زمانی که در حال خواندن بودم گاهی دست به لای موهایم بردم و به فکر فرو رفتم .. توی این پنجاه و هشت خطی که در اینجا نوشته اید بیش از پنجاه و هشت غم،خوشحالی،مشکل،راه حل،درد،دوستی … وجود دارد که برای درک واقعی آنها شاید باید حتما نویسنده بود.. واقعآ به دنبال بیان معضلات و حل آنها بود،باید سی و سه سال نوشت .. باید تلاش کرد و از جون و دل مایه گذاشت و در آخر زخم خنجری از هموطن خرد .. و خیلی چیزهای دیگر که کلمات من در برابر بیان آنها حقیرند ..
    وقتی خواندنم تمام شد فکری که خورشید شد توی آسمان ذهنم گذشته و آینده ی خودم بود .. که اگر آن کسانی که روزی می توانستند به من کمک کنند،کمکم می کردند شاید من به آنجایی رسیده بودم که شاید ده سال دیگر هم نرسم …
    ولی خب چه می شود کرد . .. باید صبور بود و باید تلاش کرد ..
    شاد و آزاد باشید.

  24. حضور خلوت انس عباس معروفی عزیز به خلوت ما حال و هوای دیگری می دهد.
    به خاطر بودنتان و دوام حضور خلوت انس سپاس!
    دوستتان داریم.
    همیشه باشید.
    راحله و زهرا

  25. عباس معروفی عزیز
    به لطف گوگل ریدر همواره تا پستی می گذارید می آیم می خوانم ، در واقع هر بار بازش می کنم آرزو می کنم حضور خلوت انس هم „بُلد“ باشد!
    می شناختمتان ولی از وجود خارجی این وبلاگ خبری نداشتم ، تا اینکه یک دوست خوب و بسیار کتاب خوان و دانا این راه را نشانم داد و از آن پس اینجا خلوت انس من هم بود. به ندرت کامنت گذاشتم ولی (نمی دانم کار درستی است یا نه) اکثراً تمام کامنت هایی که جواب می دادید را می خواندم ، گاهی خود کامنت اصلی را هم نمی خواندم ! برایم جالب بود که „شما“ در روابط انسانی تان با انسان های گوناگون چگونه اید؟ حرف هایتان چیست؟! شاید در این کلمات دنبال این بودم که آن چیست که عباس معروفی را „عباس معروفی“ کرده؟ که دنیایی به واسطه شخصیت والایش احترامش می گذارند؟
    متاسفانه مدتی است به علت مشغله زیاد مطالعه ام محدود شده به خواندن چند وبلاگ „خوب“ و خیلی ناراحتم چون همیشه مطالعه به نظرم کار مقدسی بوده که نباید رهایش کرد ! به همین دلیل فکر کنم به عنوان آخرین نفری که سمفونی مردگان را می خواند ، تازه اول رمان هستم.
    باشد که همواره پایدار باشید
    ——————————————–
    دقیقاً زمانی که این برگ ها را زیر پایت تند تند له می کنی به پاییز رسیده ای، همان جایی که باید از رنگ برگ مورد علاقه ات بگویی ، همان جایی که برگریزانش را می توان دید. دیدی چقدر زود برف آمد…

  26. سلام
    خسته نباشید
    اولین باری است که به سایت شما سر می زنم
    بهترین ها ویلدایی زیبا برایتان آرزو دارم .
    نویسا باشید و برقرار

  27. نمی دانم می شود با چه اسمی شروع کرد…معروفی عزیز ، استاد بزرگوار! نه آنقدر نزدیکم که چنین آغاز کنم نه چنان دورم که بیگانه باشم!
    امروز نیامده ام که از شما تشکر کنم…امروز از همایون بیدختی تشکر می کنم که بیست سال پیش کتابت را به من هدیه داد! بیست سالست که در درون من زیسته ای ….بیست سال آزگار است که بی آنکه ترکم کنی سعی کرده ام با نوع اندیشیده ات زنده باشم و تفکر کنم!
    عباس معروفی عزیز! امیدوارم تا همیشه شاد باشی و پاینده ! هرگز آن چایی داغ را فراموش نمی کنم که مرا به اندیشه وا داشت و اینکه یاد گرفتم بی آنکه سکوت کنم بی گلایه حرفهایم را بنویسم بگویم!
    راستی بر قالیچه سلیمانم در سفرم !!
    مژگان
    ———————————-
    مژگان عزیز
    من ولی از شما تشکر می کنم

  28. عباس عزیز .. در این جهان مات اندر مات ، در اینکه آینه ای شکی نیست .. زلالی از هزار خورشید و باد به ارث برده ، در خود پیچیده و از رنج درون جلا یافته .. تا ما با وجود تمامی زخم ها ، هراس ها و آشفتگی ها و بیدارخوابی ها ، خود را در تو چنان زیبا ببینیم که تنها ستایش ممکن ـ الله اکبر -باشد .. این خود در این قحطی آینه معجزه است .
    تا ابدیت و یکروز بیشتر صفای درون مردی را دوست دارم که تویی.
    ——————————————–
    سعید نازنینم
    می بینی که همه کنار هم شکل می گیریم؟
    مرسی که هستی

  29. استاد،
    چند سال پیش ایران بودم. با سمفونی مردگان تان، زندگی کردم.
    فردا، شب یلداست. خوبی، زیبایی، دانایی، تندرستی و شادی هاتان به درازی شب یلدا باد.
    پ.ن. اگر به تورنتو می آیید حتما به من خبر بدین.
    ——————————————–
    سلام
    غزاله عزیز
    به تورنتو هم می آیم. نه برای کاری، بلکه برای دیدن دوستانی چون شما

  30. dorood ostaad maroufi ye aziz .modate chandani nist ke ba hozoore khalvate ons manoos shodam ,ama ba khode shoma kheli pishtarhaa . ba samfoniye mordegan ashnaa bodam .hichvaght angize comment gozashtan nadashtam ama ba khandane post e 14hezar comment khastam tabrik arz konam. manaa bshid ke ma ham 14000 neveshte shomara bekhanim.
    ——————-
    مرسی دنیا ی عزیزم
    اینکه می توانم با خوانندگان آثارم سلام و احوالپرسی کنم، احساس خوبی دارم.

  31. سلام آقای معروفی
    انسان ها موجودات پیچیده ای هستند. شاید بهتر باشد ما با نگاهی ساده و بی تکلف ببینیمشان. گاهی فکر می کنم آیا نمی شود از مقابل همه این توهین ها و تحقیرها با لبخندی گذشت و به کار خود پرداخت؟ من البته هرگز در موقعیتی نبوده ام که به اندازه شما نقد یا تحسین شوم یا هزل و هجو بشنوم پس ممکن است این حرف خامی بیش نباشد. اما معتقدم آدم ها معمولا موقعیت هایشان را به تناسب ظرفیتشان به دست می آورند. برای همین است شاید، که دلم می خواهد نویسنده ای که سمفونی مردگان را نوشته و شاعری که منظومه عین القضات را سروده ، این چیزهای بی اهمیت را نه اینکه نبیند، دست کم بتواند نادیده بگیرد. پای در راه طاقت فرسایی گذاشته ای که رنج و لذت را توامان دارد، گاهی اگر گوشه کفش ات آلوده به گل و لای هم شود چه اهمیتی دارد؟
    باری، بگذریم. حضور خلوت انس برای من ادامه قشنگ نویسنده ای بود که با سمفونی مردگان شناختمش و با مجله گردون عاشق اش شدم. آن روزها جوان بودیم و چه زود عاشق می شدیم و چه زود سرخورده. گردون چندان که می بایست، دیر نپایید اما اثرش را گذاشت. دانشجو بودیم ، پول نداشتیم و پول ژتون غذای یک هفته دانشکده فنی معادل یک ماهنامه گردون بود. گردون اما بیش از آن می ارزید. حتی زمانی که روی یکی از شماره ها نوشتید: متاسفانه صد تومان.
    شما به نظر من یکی از مردمی ترین نویسنده های ایران هستید.
    پایدار باشید.
    ——————————————–
    افشین مهربانم
    سلام، مرسی که برام نوشتی. همان چیزهایی را نوشتی که خودم هزار بار بهش فکر کرده ام. و حتماً می دانی که من معمولاً پی بسیاری از ماجراها را نمی گیرم. بیشتر وقتم را صرف خواندن و نوشتن می کنم. نقدها را – چه مثبت چه منفی – با یک چشم می بینم. و برای نقد ارزش قائلم، حتا سنگ اندازی ها را هم ندیده می انگارم، و زمانی که یکی دو نفر پنهان شده پشت یک نقاب تمام وقت شان را صرف می کنند که مثلاً از محل کار اخراج شوی، و دروغ پشت دروغ تحویل آدم ها می دهند، باز هم شانه بالا می اندازم و می گذرم، اما وقتی به خواننده ی وبلاگ من علناً توهین می کنند، بر می آشوبم. و اینجا همه را یکجا می گویم.
    به کسی مربوط نیست که خواننده ی من چه کامنتی برای من نوشته، احساس شما و نظر شما برای من سراسر ارزش است، و اجازه نمی دهم کسی آن را مسخره کند. کسی که خواننده ی مرا سفله بخواند، ترسوترین موجودی است که در زمین خدا راه می رود.
    با اینهمه من یک آدمم و هرقدر هم تاب بیاورم، نمی گذارم کسی حرمت مهمان مرا بشکند.
    عباس معروفی

  32. عباس معروفی عزیز
    سلام.
    توی یکی از نوشته هات از تاثیرگذارها گفته بودی. من حالا توی آن بازی شرکت می کنم.
    عباس معروفی، یکی از بهترین معلمهایی که تا به حال داشته ام. به من یاد می دهد چطور ببینم تا خوب توصیف کنم. از کلمه کلمه می سازد. واژه ها را دوباره برات معنا می کند: انسانیت، مهر، دوستی، عشق. وقتی با عباس هستی فاصله ها آب می شوند. بخار می شوند و فراموش می کنی تو کجایی و عباس کجا.
    گفتم:“می دانی آدمها را چه چیز عوض می کند؟ سرنوشت. تو نبودی کی سرنوشت من را عوض می کرد؟“
    معروفی بمانید.
    ———————-
    تو حتا از برگی که از شاخه جدا می شود تأثیر می گیری. تصویرها همه بر تو تأثیر خواهند داشت، فقط باید جوری ببینی که انگار برای اولین بار می بینی. مثلاً بچه گربه ی بازیگوشی که از ناودان با یخ کش آمده، و تمام عمر با تو خواهد ماند این تصویر، یا پسربچه ای که با خوردن آبنبات جنگ را فراموش می کند…
    شاد می خواهمت داود عزیزم

  33. استاد معروفی عزیز
    سلام
    شما یکی از بهترین نویسندگانی هستید که تا به حال با آثارش آشنا شده ام. سمفونی مردگان شما به راستی در خور ستایش است. قلم فوق العاده ای دارید که روح انسان را تحت تاثیر قرار میدهد.
    خسته نباشید و زندگی به کامتان باشد. هر چند درد دلهایتان حاکی از غمی پنهان و بزرگ بود ولی صبور باشید استاد. احساس میکنم غم شما در شخصیتهای اصلی رومانهایتان نمایان است و میتوان طعم تلخ آن را چشید. به هر حال از راه دور تنها میتوان همدردی کرد. . . همدردی مرا بپذیرید.
    گیلدا

  34. سلام آقای معروفی عزیز.نمی دانید چقدر چند شب پیش شنیدن صدایتان از برنامه تفسیر خبر برایمان خوشایند بود. سال نو میلادی…و شب یلدای ایرانی..مبارکتان باشد.سلامت باشید و گرم و پر مهر.

  35. سلام و لبخند و…..!
    مدت هاست به این فکر می کنم که چرا نویسنده ها کلی کلی با تموم آدما توفیر دارن…….
    اینکه چون شمایی_عباس معروفی ای هست و می نویسه خیلی خوبه…!
    ________ و من وقتی لذت میبرم….. فقط میتونم بیام و بگم مرسی!…
    نویسندگی دنیای قشنگیه….نیست؟!….
    شاید اوج آفریدن باشه!….
    شادیتان افزون باد!…
    ——————————-
    عقاب جان
    نویسنده ها با دیگران توفیری ندارند، فقط یک کاری را بهتر از دیگران بلدند، یعنی نوشتن را. اما خلط مبحث می شود، و چون آدم ها همه خواندن و نوشتن بلدند، راحت تر گاهی برای نویسنده ها شاخ و شانه می کشند، اگر دقت کنید از رهبر رژیم بگیر تا یک پاسدار همان بیت همه در ادبیات اظهار نظر می کنند، کاری که در مقابل یک چشم پزشک نمی کنند، و وقتی کسی پانکرانس شان را جراحی می کند، دم فرو می بندند.
    به هر حال خواندن و نوشتن را تقریباً همه بلدند، اما
    دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه
    هردو جان سوزند، اما این کجا و آن کجا؟
    اینجا هم در دنیای وبلاگ کمابیش این اتفاق افتاده، و هرکسی که مثلاً زبان کشور میزبان را یاد گرفته از واژه های اوریژینال استفاده می کند تا خوانندگان خود را مرعوب کند، و یادش رفته که یک عمر اگر بخواند، بنویسند، و اگر کارش از کیفیت برخوردار باشد، بدشانسی و گرفتاری هم براش پیش نیاید، شاید اقبالی از سوی مردم به او رو کند که کتاب یا نوشته اش را بخوانند.
    به هر صورت، مردم سختگیرند، و حق دارند که در نهایت طالب کیفیت باشند. و کیفیت میسر نیست مگر به رنج و زحمت بسیار. بعد از همه ی اینها، بله. دنیای قشنگیه عقاب جان.
    حالا که عقابی بذار برات بگم: کلاغ هم پرواز می کنه، عقاب هم پرواز می کنه، یکی در سطح یکی در اوج، و کاش آدم تلاش کنه که کلاغ نباشه.

  36. استاد عزیزم سلام .
    چندین بار برایتان نوشته ام که حضور خلوت انس از معدود موهبت هایی است که در این زمانه نصیب ما شده است . ارتباط مستقیم با نویسنده محبوبمان . و هر بار افسوس خورده ام که چرا چنین امکانی برای ارتباط با بزرگانی چون مرحوم هوشنگ گلشیری و مرحوم احمد محمود فراهم نشد . از خدا شادی روح آنان و طول عمر شما را می خواهم .
    ممنون به خاطر بودنتان .
    ————————-
    وقتی آخرین برنامه ی داستان خوانی گلشیری را در کلن برپا کردیم، با تعجب دیدیم که فقط بیست و دو نفر ادم آمده بود، و در همان شهر کلن، حدود یکسال بعد در مراسم یادبود گلشیری با پانصد نفر صندلی کم آوردیم. نمی دانم چه بگویم. فقط یاد گرفته ام که نباید توقع داشت.همین است محمد عزیزم.

  37. سلام آقای معروفی عزیز
    من شمارا خیلی دوست دارم .کتابهای شما از آن کتابهای ست که در طبقه اول کتابخانه ام است و مشتاقانه خواهان افزایش آنها هستم . از وقتی وبلاگ شمارا از وبلاگ آقای سلیمانی پیدا کردم یعنی حدودا دو سالی می شود به اینجا سر زده ام . و کامنت نوشته ام .یا با آدرس این وبلاگم یا با آدرس وبلاگ شعرم .اما شما هیچ وقت نه دق البابی نه نقدی نه سلامی …من خواهان ارتباط بودم ..همیشه دوست دارم نویسندگان بزرگ با آنهایی که عاشقانه دوستشان دارند ارتباط برقرار کنند راهنمایی و نقد کنند حتی سرزنش یا ..خلاصه ارتباطی باشد …خیلی منتظر شما شدم ..ناراحت نشدم چون به اینهمه کامنت که نمی توانید یک به یک سری بزنید …اما منتظر شدم ..و الان مدتهاست کامنتی نمی گذارم فقط می خوانمتان . از اول هم هدف خواندن شما بود .حالا که این پست را گذاشتید دلم خواست این درد و دل را با شما بکنم …چه دق الباب کنید چه نه …دوستتان دارم و برای من شما خالق بی نظیر سال بلوا سمفونی مردگان و … هستید .
    شب یلداتون مبارک .
    آرزو

  38. آقای معروفی عزیزم براتون هدیه‌ای دارم در این شب یلدا، قبل از اینکه شعر زیر را بخوانید چشم‌هاتون را ببندید و به آنچه که دلتان می‌خواهد و آرزویش را دارید فکر کنید این شعر حافظ برای شما آمد، از کتاب حافظ
    به روایت احمد‌ شاملو:
    بر در میکده، میکن گذری بهتر از این‌!
    می‌فکن بر صفِ رندان نظری بهتر از این‌!
    در حق من، لبت این لطف که می‌فرماید
    سخت خوب است، ولیکن َقدَری بهتر از این‌!
    من چو گویم که قدح نوش و لب ساقی بوس،
    بشنو ای جان، که نگوید دگری بهتر از این‌!
    ناصحم گفت که: «‌جز غم چه هنر دارد عشق‌‌؟»
    گفتم‌: «‌ای خواجه‌ی عاقل‌! هنری بهتر از این‌؟‌»
    آن که فکرش گره از کار جهان بگشاید،
    گو در این نکته بفرما نظری بهتر از این‌!
    کلکِ حافظ‌ ، شکرین میوه نباتی است؛ بچین
    که در این باغ نیابی ثمری بهتر از این‌!
    —————————————–
    چه جوری تشکر کنم؟
    داشتم کتابی را ویرایش می کردم و در فکر بودم امشب چه کنم؟ کجا و با کی حافظ بخوانم؟
    شاهد از غیب رسید، چه دگر بهتر از این؟
    مرسی

  39. دیشب چه خوشحالی وافری نصیبم شد وقتی صدا تون رو از صدای آمریکا شنیدم / نمی دونستم عباس معروفی رو شنیدن هم مثل عباس معروفی رو خوندن اینقدر لذت بخشه ….

  40. سلام استاد عزیزم.
    من همیشه ی پروردگار نوشته هاتان را در وبلاگ و جاهای دیگری که یافته ام خوانده ام و دنبال کرده ام. به خصوص این سو و آن سوی متن های زیبا را در زمانه . گاهی سوالی هم برایم پیش آمده که نخواسته ام وقتتان را بگیرم. و البته جوابش را در نوشته های بعد یافته ام.
    ولی دوست دارم بدانم تعریف خود شما از داستان چیست؟
    کاش کنارتان بودم و می توانستم پاک کنم عرقی را که برای خلق داستان می ریزید.
    ———————————–
    محمد عزیزم
    تعریف من هم از داستان در برنامه ها آمده، شاید هنوز روی سایت قرار نگرفته.
    از لطف و بزرگواری شما سپاسگزارم

  41. سلام !خواستم یادی کرده باشم از دوستان در این شب یلدا و به رسم دوستی و ادب این بیت „خاقانی „را تقدیم کنم :
    “ همه شبهای غم آبستن روز خراب است
    یوسف روز، به چاه „شب یلدا“ بیند “
    روزگارتان خوش و بر وفق مراد باد!فرزاد حسنی – یلدای ۸۷- تهران
    ———————————
    سلام فرزاد عزیزم
    و ممنون از این بیت خاقانی
    و ممنون از اینکه گفتی: سلاح خبرنگار قلم اوست، نه لنگه کفشش

  42. آقای معروفی ببخشید این رو اینجا مینویسم، ولی دکلمه ی تماس رو که میزنم مشکلات پیش میاد که نمیتونم بهتون ایمیل بدم. خواستم بپرسم که شما الآن در لس آنجلس هستین؟؟؟ امشب تو رستوران ایرانی شام میخوردم که متوجه شدم پشت میز روبرویی آقایی نشسته که عجیب شبیه به شما بود و من اینقدر به دوستم گفتم که وای نکنه خودش باشه … نکنه نکنه نکنه … که دوستم گفت پاشو برو بپرس بذار غذامون رو بخوریم … ولی چون همراه سه نفر دیگه و گرم صحبت بودن نپرسیدم … حالا بگید که اگر شما بودید کلی حسرت بخورم که جلو نیومدم.
    —————————
    خوب شد نیومدی. چون من معمولاً شبها شام نمی خورم. و هنوز امریکا رو ندیدم، و حالا در برلین هستم.

  43. سلام آقای معروفی!
    من برنامه چند شب قبلتون رو توی صدای آمریکا دیدم. در اون برنامه از کتابی نام بردین که متاسفانه اسمش رو فراموش کردم. گفتین که کتاب داخل ایران اجازه انتشار نداره, گرچه اگر چاپ هم میشد شاید پنج هزار نفر می تونستن کتاب رو بفهمن. می شه اسم کتاب رو دوباره بگین؟
    با تشکر
    الهام
    ———————————————
    من از دو کتاب حرف زدم
    اولیسس اثر جیمز جویس، و یوزپلنگانی که با من دویده اند، اثر زنده یاد بیژن نجدی

  44. باز هم سلام عباس معروفی عزیزم
    پیش از این نیز برایتان پیغام گذاشته بودم، اما بسیار غمگین شدم هنگامی که دیدم پاسخی به پیام بنده نداده اید. در هر صورت دوستتان دارم و بسیار مدیون شما هستم.
    ————————-
    من هم از شما ممنونم

  45. شعرهاتون آیا تو کتابی چاپ شدن ؟ دوستی بهم گفت در ایران کتاب شعرتون نیست و در خارج کتاب شعرتون رو چاپ کردید … اگر یه توضیح کوتاهی بدید ممنون میشم . و اینکه آیا میتونم تهیه کنم این کتاب رو از جایی یا نه ؟
    ممنون …
    ————————-
    کتاب در آلمان چاپ شده ولی هنوز منتشر نشده، یعنی هنوز پخش نشده.

  46. استاد عزیز
    با درود فراوان و تبریک شب یلدا.
    خسته نباشید می گویم برای تمام این مدت، این شش سالی که اینجا نوشتید، سی و چند سالی که می نویسید و تمام آن چه که گفتید و تلاش کردید برای خود و دیگرانی که از شما آموختند، من کمتر از کتاب هایتان خوانده ام و از طریق لینک دوستان به این محفل راه پیدا کردم، ولی همین چند متن که از شما خوندم و البته صداقتتان مرا به شما پیوند داد، به زودی به سراغ کتاب هایتان خواهم رفت و سخن تان را خواهم شنید.
    تصمیم دارم نویسنده شوم و در تلاش پیدا کردن فرصتی هستم که نوشتن را جدی تر ادامه دهم، حال پراکنده می نویسم و بسیار خرسند می شوم که میزبان شما و نظراتتان باشم.
    من به ارتباط بسیار بها می دهم و به ارتباط انسانی معتقدم ارتباطی در جهت رشد روح انسانی در خود و دیگری، و می دانم که برقراری این ارتباط به ویژگی هایی سراسر انسانی نیاز دارد و می دانم که آدمی را به تمامی غرق می کند، از نظر من ارزش این ارتباط آن قدر زیاد هست که لازم به افزایش کمیت نباشد، در همین راستا مخاطبانتان را به سه دسته تقسیم می کنم، دسته اول کسانی هستند که با اثارتان آشنایند، آنان را می فهمند و برایشان ارزش قائلند خود شما را به عنوان انسان می شناسند و حمایت شما را دارند- از باب توجه به „شخص“ آن ها در این ارتباط و اثر گذاری شما بر زندگی شان-، دسته دوم آن دسته هستند که با اثارتان آشنایند، آنان را می فهمند و برایشان ارزش قائلند ولی ارتباط شخصی با شما ندارند و اثر گذاری شما بر آن ها از طریق آثارتان می باشد، شما بر زندگی این دسته نیز اثری غیر مستقیم دارید ولی این گروه برایتان قابل لمس نیست چرا که نمایش آن ها برای شما حکم یک توده ناواضح را دارد در مقابل دسته اول که آن ها را تک به تک می شناسید. دسته سوم همان است که گفتید. من به عنوان عضوی از آن دسته دوم به دنبال جلب حمابت شمایم. و به شما به عنوان یک دوست تبریک می گویم برای این میزان ارتباط انسانی که برقرار کردید.
    و …
    درود.
    ———————————–
    خانم لیلا
    اگر می توانید رادیو زمانه را باز کنید که راحت تر است، اگر نتوانستید لطفا لینک سمت راست صفحه ی مرا باز کنید و تمام آن شصت برنامه را یک دور بخوانید.
    امیدوارم موفق شوید

  47. سلام آقای معروفی!
    وبلاگ خوبی دارید با تموم احساسهای خوب … با همه ی واژه های ژرف .. بدون تعارف وکلیشه!
    خوشحال می شم سری به من بزنید
    عشق یک تکیه گاه معمولی ست….
    شاد باشید

  48. اگر چه ارزش نویسنده در نوشته های اوست اما او نیز نیازمند ستایش است
    اگر چه شما از رقم چهارده هزار رضایت خود را بیان کرده اید برعکس من بسیار
    غمگین شدم به علتها کاری ندارم اما احساس گناه میکنم
    شما یک روز زیباترین رمان جهان را خواهی نوشت این را خود وعده داده ائی
    با سپاس از زحمات شما و پیروز باشید
    ————————–
    بیش از هرچیز مسئله ی احترام متقابل و دوستی بی توقع اهمیت دارد. چنان که گفتم این خانه ی پنجره دار من طرف نقل مرا دو پله بلا برده. و همین ارزش است.
    خرسند عزیزم
    سعی می کنم به وعده ام عمل کنم. غم کار و غم نان اگر بگذارد.

  49. هرچقدر کمتر بخواهی کمتر به دست می‌آوری!
    تقصیر خودم است! اگر مثل همه توقع می‌کردم که به وبلاگم سر بزنید، لااقل زیر شعرم چیزی می‌نوشتید که وقت ندارم و این حرفها که مطمئن شوم خوانده ایدش…
    شاد باشید.

  50. سلام ، خسته نباشید
    این نوبه ی دومی ست که از پس صدها باری که راه گرفته ام ورسیده ام به همین حضور خلوت انس؛ دست درازی میکنم و برای شما چند سطری را خط خطی میکنم، که کاش میشد اینجا با نوک تیز و سیاه مداد طرحی سیاه و سفید برایتان کشید ، سیاه برای روزهایی که دل شما میگیرد و می پرسید „آیا یک نویسنده را می توان هجو و هزل و مسخره کرد؟“ و سفید برای همیشه ای که هستید . قصدم نبود که بنویسم ،مثل همیشه آمده بودم مطالب تازه ببینم ، چرخی بزنم و یکی دیگر از برنامه های آموزش داستان نویسی را بخوانم و پیش خودم درسهایی که اینجا و از شما گرفته ام را پس بدهم، دروغ چرا ، هم کمی به پرستو صاحب چهارده هزارمین کامنت حسودیم شد و هم به قول ِ معروف ِ من و شما و خیلی از رفقای هم درد „دلم گرفت“، از اینکه عجب زمانه ی هچل هفتی ست ، اینکه من و دوستی که جمع همه ی آثارتان را خوانده ایم ، وقت دور هم نشستن و گپ و گفت از فلان نویسنده ، این رمان یا آن داستان کوتاه ، هر زمان به عباس معروفی می رسیم بی برو برگرد میگوئیم „باسی جون“ ، باسی جون ِ رشته ی تسبیح که پدر بزرگ به او گفت :“باسی جون نکن ، خدای نکرده می افتی توش“ یا همان باسی جون در „موری“ که در جواب پدر بزرگ که گفت „باسی جون،چشماتو خوب واکن نیفتی“ ؛ گفت :“هوا سفیده، می بینم“ و همیشه و همه وقت همین باسی ، نه هر لفظ چرت و بی هویتی که ، هم او که معلوم نیست کیست و چیست و کجاست لق لق ِ می کند و در اتاقک ِ نمور و وامانده ی ذهن و فکری که نیست (کاش بود) „کامنت های صفحه ی مرا می خواند و براش پرونده تنظیم می کند“
    می گویم کاش می دانستم کیست و کجاست تا همین حالا ، یک نسخه „دریا روندگان جزیره ی آبی تر“ برایش با پست سفارشی حواله می کردم ؛ تا میخواند و شاید یک در هزار (بخوانید یک در میلیارد) حض می کرد و باز هم شاید معنی „تسبیح شاه مقصود دست خورده ی شفافی ساخته بود که لنگه اش پیدا نمی شد“ را می فهمید.
    سوای هر حسی که هست ، دلم برایش سوخت ؛ دلم برایش سوخت که اینجا ، از این همه لذتی که هست ، از این همه کیفور شدن ، فقط سیاهی ذهن بسته اش را می کاود و هیچش به خورشید سلامی نیست .

    ببخشید که زیاد نوشتم
    و مثل قبلی ، مرسی آقای معروفی
    ———————————–
    آرش عزیزم
    داشتم مطلبی می نوشتم که در صفحه ام بگذارم، می نویسمش اینجا برای تو، هر جا خواستی منتشرش کن، هر کار دلت خواست بکن، مال تو.
    یک لنگه کفش در پرواز است. جورج بوش، کسی که به کشور عراق حمله کرده، آنجا را شخم زده، و دستش به کشتار هزاران کودک و زن و مرد غیر نظامی، و هزاران سرباز مدافع وطن آلوده است، با لبخند به لنگه کفش نگاه می‌کند، پز دموکراسی می‌گیرد، و خود را از صف جنایتکاران و متجاوزان نجات می‌دهد. لااقل برای چند دقیقه، چند ساعت، چند روز.
    کفش خبرنگار عراقی برای جورج بوش این فرصت را می‌سازد تا او به مردم عراق بخندد و بگوید: بله، اینها وحشی‌اند. اگر این یارو راست می‌گفت چرا لنگه کفشش را به صورت صدام حسین خودشان پرت نکرد؟ ما فضایی برای اینها ساخته‌ایم که حتا به آنها فرصت می‌دهد حرف بزنند، اما آنها لنگه کفش پرت می‌کنند.
    یک لنگه کفش در حال پرواز است. وزیر فرهنگ اسبق ما فیلم را از یوتیوب برداشته در دسکتابش گذاشته تا هروقت دلش خواست کلیک کند و یا هروقت مهمان عزیزی آمد بهش نشان دهد: دیدی؟ باشد، بیا یکبار دیگر از این زاویه که من می‌گویم ببین: «کفش‌های منتظر زیدی خبرنگار عراقی شبکه بغدادیه، مهمترین کفش تاریخ سیاست است.»
    نه برادر، کفش‌های منتظرالزیدی مثل همه‌ی کفش‌ها بوی عرق و چرم می‌دهد. هروقت انسان یاد گرفت که از اشیا برای خاموش کردن آتش خشم خود استفاده نکند، اسمش می‌شود انسان. و راستی می‌دانی اشیا یعنی چی؟ یعنی میز، تفنگ، پول، قدرت، سنگ، طناب، دشنه، مقام، و هر چیز که از کلمه و شأن انسان دور باشد. روز دادگاهم وقتی یکی از آنها کاپشنش را کنار زد و کلتش را به رخم کشید، حین خواندن متن این جمله را هم اضافه کردم: «و بدانیم که آدمها بی تفنگ آدم ترند.» و او به قاضی گفت: «اگر تکلیف این امروز مشخص شد که شد، وگرنه رأساً اقدام می کنیم.»
    یک لنگه کفش در پرواز است. وبلاگ‌نویس اروپا نشین ما و همفکرانش این خشونت را اندازه‌ می‌گیرند، و شدتش را ثبت می‌کنند: شش ریشتر و نیم، همچین خشونتِ خشونت هم نیست، شدتش کم است…
    یک لنگه کفش در پرواز است. این خشم چارواداری و سلیطه‌ی کفش‌پرانی دل‌شان را نمی‌لرزاند، آنها را به خود نمی‌آورد، درد نمی‌کشند که از فردا مردم کشور ما یک لنگه کفش به دست، می‌خواهند پوزه‌ی آمریکا را به خاک بمالند، و این حیثیت جامعه‌ی من است که با لنگه کفش هوا می‌شود تا دنیا از تصویرش بخندند. تصویر شتر و دیوار خرابهی کویر دیگر قدیمی شده، حالا تصویر جدیدی از مردم ایران در خیابان آزادی با لنگه کفش روی جلد مجلات غرب به چاپ می‌رسد. آنها هم با خوشحالی این تابلو را „در برابر چشمان دنیا به نمایش می‌گذارند“ تا به وزیر اسبق فرهنگ بگویند: نه برادر، تو فرهنگ‌ساز نمی‌شوی. طول عرض همه‌تان را که سر هم کنند می‌شود بیانات رییس جمهور از شاهکارهای چاقوی دسته سفید کار زنجان، و اینهمه آدم که برابر خشونت پرپر شدند. تا شما معنای فرهنگ و کلمه و ادب و نقد را یاد بگیرید خدا از گریه دامنش خیس شده. و کتاب، بیچاره کتاب!
    چقدر دلم برای عبدالناصر ناصری تنگ شده، چقدر دلم می‌خواهد برگردم و ببینم درباره‌ی تیر چراغ برق و آویزان کردن آدم چه گفته بود، چقدر دلتنگ ایرج امانی شده‌ام.
    عباس معروفی

  51. سلام
    پس چرا وقتی می گین میل بزن و قصه بفرست.متنو نمی خونین؟
    واقعا دلم می خواد این سوال رو جواب بدین؟
    شما از صداقت حرفمی زنین
    و من تا حالا۴ تا کامنت با اسم گذاشتم که چاپ نشده .چا؟
    —————————–
    خانم مهرنوش
    همه ی کامنت های شما حتا تکراری هاش هم منتشر شده، خودتان هم جواب خودتان را همانجا داده اید.

  52. در وجودت ملالی نباشد
    غربت سیب کالی نباشد
    برف در قصه ات پا نگیرد
    جای پاییز خالی نباشد…
    سلام آقای سمفونی مردگان!

  53. سلام آقای معروفی عزیز.برایتان در سال جدید بهترینها را آرزو می کنم و باز آرزو می کنم شما را در ایران ببینیم.

  54. سلام بر عباس معروفی عزیزم !
    چهارده هزارمین کامنت مبارک ! ایشالا یه روز چهارده هزار تا صفر دیگه بیاد جلوی این چهارده هزار ! ( البته ایشالا قبل از اون موقع اینجا باشین !
    آقا ما همچنان ژاااااژ می خواییم تا رمان ذوب نشده بیاد بیرون بعدشم تماماَ مخصوص !
    به اندازه آیدین بیشتر از نیوشا دوستتون دارم !

  55. با خواندن نوشته هایت به خودم حق میدم که عکست رو قاب کردم و کنار عکس کسایی که خیلی دوستشون دارم،روی دیوار زدم….
    .
    .
    .
    همیشه سبز باشی..
    همیشه جاودان…

  56. هیچ لذتی برای من بالاتر از رنج نوشتن وجود ندارد…. !
    آقای معروفی عزیز نمی دانم با چه زبانی و چگونه ارادت و علاقه ام را به آثارتان بنویسم.من به تازگی سعادت خواندن سمفونی مردگانتان نصیبم شده و بسیار آن را دوست داشتم و در وبلاگم تشکر کوچکی هم ازتان کرده ام. از صمیم دل ازتان تشکر کنم که آن را نوشتید و شکر ذهنم را در چای خوش عطر و تلخ رمانتان ذره ذره حل کردید…
    سال نوی میلادی خوبی را برایتان آرزومندم.برقرار باشید و سبز

  57. آقای معروفی سلام،
    من همین الان „سمفونی مردگان“ شما رو تموم کردم. „فریدون سه پسر داشت“ رو هم قبلا خوندم. اون یکی رو بیشتر دوست داشتم البته. فقط احساس کردم که باید کامنت بذارم و تشکر کنم از قلم زیباتون. واقعا ممنون.
    قلمتون سبز :دی

  58. در روزگاری که هوایش خیلی مبهم است و مردمانش در بیشه‌زار روزمرگی گم شده و بدجور دچار بی‌خیالی شده‌اند؛ بی‌خیال عموزنجیرباف و زنجیرهای بافته و نبافته‌اش- از هرچه غفلت قلم- از هرچه مگوی عجیب- نقطه‌نقطه نقطه‌چین‌ها را کنار زده و می‌نویسم .
    با یک غزل به نام صبور هر شب یلدا منتظر انتقادات و نظرات شما مهربان بزرگوارم.
    به دیدارم بیا و در ازدحام زمزمه‌های شب یلدا، اضطراب درجه بالای تب دلم، را رقم بزن.
    یا حق

  59. سلام استادگرامی
    چند روز پیش برای شما ایمیلی زدم اما متاسفانه جوابی از شما نگرفتم، به گمانم هنوز فرصت خواندن آن را پیدا نکردید.
    می دانم شما یک نفر هستید و ما دوستداران شما هزاران هزار.
    راستش من به همراه یکی از دوستان وبلاگ نویس وبلاگ جدیدی را راه اندازی کردیم به نام“ شاعرنواز“ . خوشحال می شوم سری به آن بزنید. بی شک حرفهای شما می تواند کمک بزرگی به ما باشد برای بهتر نوشتن.
    با احترام
    سیدمحمد مرکبیان

  60. ترنم نگاهت را در بیکس ترین لحظه هایم تمنا می کنم
    در آن زمان که سکوت هم در آسمان دلم
    فریاد می زند
    عاشقتم آقای معروفی

  61. سلام آقای معروفی …وقتی‌ نوشته‌های شما رو می‌خونم از نوشته‌های خودم خجالت میکشم..اما مدتی هست که تونستم اشتیاق زیادم به نوشتن رو در قالب چند داستان کوتاه بی رم….برام سخته که بگم خیلی‌ دلم می‌خواد شما روی این نوشته‌های بی‌ سرو ته نظری بدید اما چون ارزومه میگم …آرزو هم بر جوانان عیب نیست

  62. من امروز یک کتاب دیگر از شما را تمام کرد: آونگ خاطره های ما. البته اگر اسمش “ وخدا گاو را آفرید“ بود بهتر می بود. از خواندن هر سه نمایش نامه لذت بردم.اولی کمی خنده دار دومی /دلی بای و آهو جا برای همذات پنداری و ورگ هم جا برای تاسف و تامل داشت.بنظرم اگر نمایشنامه ها اجرا می شدند اصلا خوب در نمی آمدند .چون دیالوگ های طولانی داشت.من به دید داستان خواندشان و کلی عشق کرد. و اما قاراچوگا که دلی بای/ رقیب را به خاطر عشقش /آهو می کشد.شاید این کمترین کاری بود که قاراچوگا برای اثبات عشقش می توانست بکند.کارش را تائید نمی کنم اما عشق همین چیز ها را شامل می شود.من اگر به جای آهو بود بی برو برگشت از چنین مردی که بخاطرش نفسی را می کشد استقبال می کرد!می دانی؟بنظرم تقصیر آهو بود که دلی بای به ناحق کشته شد.اصلا همه جای داستان های شما یکی هدر می رود برای عشق.خب طبیعت عشق همین است و من ایرادی در عمل قاراچوگا نمی بیند.تقصیر آهو بود که دلی بای را مقتول و قاراچوگا را قاتل کرد. شاید باید گفت تف به عشق.

  63. راستش من سال بلوا را از نمایشگاه بین المللی کتاب به سفارش دوستی گرفت.این بار که به کتاب فروشی رفتم فهمیدم که کتاب های شما چاپ مجدد نمی شوند و به اصطلاح زیر خاکی محسوب می شوند.سوای قلم و مضمون نوشته هاتون همین است که کرم های درونم را بیشتر می کند تا کتاب هایتان را جمع آوری کنم ولی متاسفانه کتاب فروشی ها گفتند که کتاب های شما یافت نمی شود.من چی کار باید کند؟اصلا چرا کتاب های شما تجدید چاپ نمی شود؟
    ——————————————-
    شما تشریف ببرید نشر ققنوس همه را بگیرید.

  64. آقای معروفی یادم رفت خواهش کنم که پاسخ بدهید آیا فرصت مطالعه روی نوشته‌های من را دارید؟ و اینکه ایمیل شما قابل باز شدن نیست ..اگر فرصت خواندن دارید چگونه برایتان بفرستم؟

  65. آقای معروفی یادم رفت خواهش کنم که پاسخ بدهید آیا فرصت مطالعه روی نوشته‌های من را دارید؟ و اینکه ایمیل شما قابل باز شدن نیست ..اگر فرصت خواندن دارید چگونه برایتان بفرستم؟

  66. آقای معروفی یادم رفت خواهش کنم که پاسخ بدهید آیا فرصت مطالعه روی نوشته‌های من را دارید؟ و اینکه ایمیل شما قابل باز شدن نیست ..اگر فرصت خواندن دارید چگونه برایتان بفرستم؟
    ——————————-
    [email protected]

  67. الآن داستانمو واستون میل کردم و
    حالم خیلی خوبه.
    مخصوصا این که تا حالا کسی تحویلم نگرفته بود.
    حالم خیلی خوبه.
    نمی دونم داستان خوبی فرستادم یا نه اما
    حالم خیلی خوبه
    و شما بهترین آدم معروف دنیایینکه کوچیک ترا رو هم تحویل می گیرین
    الآن خیلی حالم خوشه
    و این اتفاقیه که کمتر تو زندگیم پیش میاد
    مرسی
    و کریسمس مبارک

  68. سلام معروفی گرامی
    کتاب من بدون هیچ بحثی مجوز نگرفت
    شرایط چاپ کتاب ام در آنجا چگونه است لطفا کامل برایم شرح دهید.
    کتاب مجموعه داستانی است شامل ۱۰ داستان
    جمعا ۸۰ صفحه آ۴
    تمام متن کتاب تایپ شده و آماده است.
    مرسی بهاره خلیقی

  69. با سلام و آرزوی اوقاتی خوش. کار های کوچک دن کیشوت را اینجا ببینید. و دوم قرار بود برای کریسمس من غریق را از آب نجات بدید. باور کنید هنوز منتظرم. تصدقت محمود

  70. استاد بسیار عزیزم. سلام. برای شب یلدا هرچه سعی کردم تماس بگیرم و فال حافظی را که برایتان گرفته بودم بخوانم و بگویم صدایتان از وی او ای چه آرامش بخش بود نشد، نتوانستم… بعد هم که آمده ام کرمان، جای بزرگ شما مثل همیشه دلتنگیها خالیست، دفترچه تلفنم را فراموش کردم بیاورم و به اینترنت هم دسترسی ندارم تا برگردم. حالا تو کافی نت هستم (نه میل باکسم باز می شود نه ص مدیریت وبلاگم!) تا بگویم مثل همیشه دوستتان دارم، دلم برایتان تنگ شده، نیمه شبها گاهی می روم جلوی آینه دست نویسی که به من دادید و بغض می کنم و احیانا سیگاری دود می کنم به یاد شما و هدایت با علامت های سیگارکشیدن ممنوعش و پونه و کیا و کیوان و همه قفسه های کتاب…. می بوسمتان و سالی پربار و تن سالم و دل خوش برایتان آرزو می کنم. پاینده باشید و نویسنده تر.

  71. سلام
    قبلا یکی دو باری به وبلاگتون سر زده بودم. ولی نظری ننوشتم. فکر می کردم حتما باید چیزی بنویسم که در خور اعتنا باشد. چیزی که اقلا به خودم بگویم مطلب قابل نوشتنی – در وبلاگ نویسنده ای چون شما- نوشته ام.
    نه اینکه بخواهم بیخود و بی جهت کسی را بالا ببرم ولی به نظر من نوشته های شما واقعا قابل تحسین است و اگر روزی بتوانم نوشته هایی اقلا همتای آنها بنویسم خیلی خودم را تحسین خواهم کرد!
    گرچه وبلاگ من گاه گاهی نقل قول است ولی چندتایی شعر دارم که البته می دانم در ابتدای راهند. ولی خوشحال می شوم گاهی اگر زمان اجازه داد سری هم به من بزنید.

  72. سلام آقای معروفی . در اینکه شما داستان نویس زبر دستی هستید هیچ شکی نیست و در اینکه دشمن و آدمهایی هستند که می خواهند زیر آب بزنند هم شکی نیست . در این هم شکی نیست که ادمهایی به اسم منتقد به جای انتقاد درست و حسابی و اصولی هوچیگری می کنند و مسخرگی و استهزا کردن را به اسم انتقاد می ذارن و خودشون را منتقد می دونن باز هم شکی نیست . مهم اینه که خود این منتقدین گرامی چی در چنته دارن که باز هم اونم معلوم نیست . بنا براین شکی نیست که انتقادهای طولانی همراه با روش های تخریبی چیزی جز اهداف مغرضانه ندارد.

  73. „هنگامی که شلیک اولین گلوله واحی و نوشا را از شاخه ای پراند آن لحظه آغاز پرواز ممنوع بود“
    چشمهایم را بستم … جنگ تمام نشد … بازهم بستم … تمام نشد … به مادرم گفتم: مگه نگفتی تا چشم بهم بذاری تمام میشه؟ چرا تمام نشد؟
    مادرم با لبخندی تلخ و نگاهی خیس گفت: این بار اگه چشم به هم بذاری تمام میشه… قول میدم… قول میدم…بهت قول میدم… بعد با دستهای گرم و مهربانش چشمهایم را بست و سرم را به دامن گرفت … و تنها گونه ی من بود که زیر دستهای خدا از بارش باران سبز می شد.
    چشمهایم را بستم… ۱…۲…۳…۴…۵…۶…۷…۸…۹…۱۰ … اومدم … شب بود…اما همه جا از سوسوی امید چشمهامان روشن بود … بیتا و لیلا… نوشا و یلدا…رحیم و مالک و عماد و اسماعیل همه قایم شده بودند… هیچکس نبود … نرم وسبک … راهروهای پیچ پیچ خانه ها را … زیر پله ها را … پشت فنس ها را گشتم … هیچکس نبود … بازهم گشتم … هیچکس نبود … نگاهم یک دورکامل گشت وگشت تا اینکه گوشه ی دیوار آجری خانه ی صبا خانم جوجه ی زیبای پرنده ای نا آشنا همه چیز را از یادم برد…غرق نگاهش شدم… معصوم و بی قرار بود… انگار چشمهایش کینه داشت… شاید… نمی دانم … من به او نگاه می کردم … و او به من … انگار زمان متوقف شده بود … هیچ حرکتی نبود… که ناگاه کسی فریاد زد: “ سک سک “ .
    چشمهایم را بستم … اما انگار نبسته بودم… ترسی عجیب زیر پوستم می دوید …زیر پلک چشمهام … پدرم آرام می گفت: امشب بگذره فردا یه کاریش می کنم … حتمآ یه کاری می کنم… باید یه کاری بکنم…اما جنگ بود و هیچ کاری از هیچ کس بر نمی آمد … جز انتظاری تلخ و تلخ و گزنده … که زیر چشمهای من پلکم را می پراند… و من چشم فرو بسته بودم تا شاید اشکهای مادرم … و دلواپسی های پدرم را نبینم… پلکم می پرید و دست های پدر بهترین جانپناه بود… مالک چند قدم آنطرف تر پشت پنجره ی اتاق سرک می کشید و مدام می گفت: تف به این زندگی … اون از خرمشهر که فقط چند تا آجر سوخته نصیبمون شد… اینم از اهواز که معلوم نیست سهممون چی باشه… و من که دلم نمی خواست در غم آنها شریک باشم … چشم فرو بسته بودم و به صبح فکر می کردم … به نوشا … به اسماعیل و عماد و لیلا و بیتا… به بازی … بازی … بازی.
    چشمهایم را بستم… صبح همان روز بود که چشمهایم را بستم … وقتی عماد پسر همسایه را روی دست ها می بردند… و صبا مادرش لنگ لنگان با عبایی خاک آلود جیغ می کشید و گریه کنان می گفت: “ یوما … یوما… لیِش یوما؟ … لیش هیچ؟ … لیش احنا مصیوبین؟…
    خمپاره درست آمده بود توی خانه ی آنها … یعنی جایی که عماد چشمهایش را بسته بود و خواب صبح می دید .
    چشمهایم را بستم … باز کردم … بستم … باز کردم … بستم … باز کردم … باور نکردنی بود… انگار بزرگ شده بودم …جنگ تمام شده بود …و من به مادرم گفتم: جنگ همین بود؟ فاصله ی یک چشم بر هم زدن؟
    مادرم نگاهی کرد و با آهی سنگین گفت: همین.
    چشمهایم را بستم … باز کردم … تو را دیدم … حالا… امروز … من … تو … عشق… واحی و نوشا … دو نگاه که روزی کنار دیوار آجری خانه ای دریایی ساختند و در چشم های هم غرق شدند … و اینک از کارون تا خزر … آسمان و آبی … می روند تا سبزترین گونه های خیس این دیار که عشق را باور دارد … آن شب کنار دیوار آجری خانه ی همسایه من بودم و تو بودی … و چشم های خدا که بسته بود … مبادا که حسادت کند … و عماد فریاد زد: “سک سک”… و روزی دیگر رقم خورد … اما جنگ امانش نداد … مالک پشت پنجره ی اتاق به صندلی لهستانی تکیه داده بود و زیر باد پنکه ی انگلیسی سیگار دود می کرد و به کوچه پس کوچه های خرمشهر می اندیشید که جنگ به او هم امان نداد … (همین که خواست بگوید…جنگ صدایش را برید)…حالا … نگاهش خسته تر از همیشه … ریش هایش سفید … موهایش سفید… صدایش دیگر داریوش ندارد…مادرم می گفت: گفتن جنگ زود تموم میشه … میگن همه ی جنگ ۹ دقیقه طول میکشه… ۳ دقیقه قرمزه … ۳ دقیقه سفیده … ۳ دقیقه زرده…
    حالا وقتی خودش را در آینه نگاه می کند آهی می کشد و می دانم ته دلش می گوید: خدا خیرتان ندهد … ۹ سال تمام جنگ زده بودم…موهام سفید شد … صورتم چروک شد… دستهام …پاهام درد می کنه …کمرم … و ۹ قوطی قرص قطار شده پوکی استخوانش را سوت می کشند.
    چشمهایم را بستم … ۸ سال گذشت … ۱۶ سال گذشت… ۳۲ سال گذشت…راستی ماهم پیر میشویم؟ اما جنگ نیست که دیگر؟
    پدرم گفت : سال اول خونمون آوار شد … جنگ زده شدیم … آواره شدیم … آخرش معلوم نیست چه بلایی سرمون بیاد.
    چشمهایم را بستم … جنگ تمام شد… حالا من ماندم و تو ماندی و یک دنیا خستگی … مادرم خسته … پدرم خسته…جنوب خسته… مالک خسته… رسول خسته …عرفان خسته…محمد خسته… عماد روی دستهای خسته … و نوشا …نوشای من خسته تر از همیشه … تحمل می کند متن خسته ام را .
    چشمهایم را بستم … من که جز تو چیزی نمی بینم.

  74. از اینکه با وجود حاشیه های زیاد فرصتی برای ارتباط مستقیم با خودتون توی این وبلاگ ایجاد کردید ممنونم
    یک سبد گل سرخ همراه با عشق و تبریک برای سال نوی میلادی تقدیم شما میکنم و سالی پر از موفقیت براتون آرزومندم
    شاد باشید

  75. معروفی عزیز . مثل اینکه این مانی ب دست از دلقک بازی های خودش بر نمی دارد . اما اعتراف می کنم از وقتی نوشته های اونو می خونم به صداقت و به یک رو و یکرنگی شما بیشتر پی می برم. تا کی می خواین در مقابل هرزه گویی های او سکوت کنید و بگذارید هر چه که می خواهد از دهنش بر بیاید؟
    هر چند سکوت شما نشانه متانت شما در مقابل این رفتارهای ابلهانه و البته مغرضانه است . اما بعنوان یک طرفدار ادبیات با او این حق را نمی دهم که در مقام و موضعی که هست که معلوم نیست مقام و موضعش چی هست این قدر به ادبیات مترقی ایران توهین کنه.
    —————————————-
    فعلاً سرش به لنگه کفش گرمه. مگه فیلم همایش لنگه کفش رو از بسیج تهران و شیراز و جاهای دیگر ندیده ی؟ انتفاضه ی لنگه کفش

  76. سلام بر آقای معروفی نویسنده – امیدوارم باشید و بسیار .. با تمام کامنت های طاق و جفت که آینه ی اجتماع حقیقت ماست… مبارک باشد – با میوه و شیرینی- قلمتان تازه و تر باشد – بیش تر باشد.

  77. با سلام خدمت جناب معروفی:
    همان طور که شما فرموده بودید بنده ۲-۳ روز بعد به دانشکده هنر رفتم و با وجود یکی از همشهریانم در بخش کتابخانه موفق به پیدا کردن پایان نامه و یا مقاله ای از شما در آنجا نشدم.
    با تشکر:
    ستار حیدریه
    —————————
    سلام
    برات نوشتم که من برای شخص دیگری این پایان نامه رو نوشتم.
    به نام جهان پرور
    اسم پایان نامه هست: مسکن و پوشاک در عشایر سنگسر
    امیدوارم موفق شوی

  78. سلام اای معروفی
    اسم من میثم ،پسردایی امیر هستم
    راستش مزاحم شدم که بگم منتظره مطلبه شما هستیم.
    خوشحال هم میشیم برای کارمون که سعی میکنیم فرهنگی باشه ما را راهنمایی کنید.
    به امید دیدن نوشته هات که برای ما میفرستی

  79. راستی استاد
    به من هم سری بزنید خوشحال میشم نظرتونو در مورد وبلاگم بدونم
    جاتون خالی چند روز پیش رفتیم عروسی پسر دائیتون(اگه اشتبا نکنم)
    یا حق

  80. کسی اینجا در این شلوغی همچون آواره ای است که هر جا می رود نشانی از شما دارد. سر به زیر و آرام. با سکوتی پر بغض.
    کیست این کولی آواره؟

  81. آقای معروفی عزیزم، آیا می‌تونم چندتا از شعرهای زیبای شما را که در وبلاگتون هست در وبلاگم بگذارم؟
    دلم برای شعرهاتون تنگ شده بود امروز به آرشیوتان سر زدم و بعضی از آنها را خواندم. عشق را چنان لطیف و عاشقانه بیان کرده‌اید که بی‌اختیار گریستم.
    ————————
    بله که می تونید.

  82. آقای معروفی عزیزم سلام
    سال نو مبارک
    خدا رو شکر که راه ارتباطی با شما هست
    دوستدار فکرتان و ذهنتان و دستهایتان که واسطه خلقت بهترین ها هستن

  83. جتاب معروفی من همیشه اینجا سرک می کشم اما حتی نوشتن نظر هم برای شما رعشه انداز است بر اندام نحیف من/اما امروز که صحبت کامنت شد گقتم چند خظی قصور قابل بخشش است./
    ——————————————–
    سلام مجید عزیزم
    درددل های شبانه ات را گاهی می بینم.
    و ممنون که می نویسی

  84. کریسمس مبارک استاد!
    سال نوتون هم پیشاپیش!
    دنبال کامنتم گشتم شاید سطرکی زیرش نوشته باشید
    اما چیزی نبود!
    چه قدر ساکتید شما با من!
    و من چه قدر شنیدتون….
    —————————————
    سلام سورملینا ی عزیز
    ممنونم ازت. و امیدوارم سال خوبی در پیش داشته باشی
    زیر کامنت قبلی هم برات چیزی نوشته ام. اما بدنیست اگر چیزهایی از جایی برداشتی و نوشتی ذکر مأخذ کنی.

  85. خوشحالم آقای معروفی که می توانم این سال نو را به شما تبریک بگویم. خوشحالم که در سال جدید می توانم امیدوار به خواندن نوشته های جدیدتان باشم. وعده کتابهایتان شادم می کند همیشه و خوشحالم که دوستتان دارم
    ——————–
    من هم ممنونم مریم عزیز

  86. سلام استاد
    به احترام نویسنده بودنتان شما را استاد خطاب میکنم اگر چه شانس خوانش اثری از شما و حتا مطالب بلاگتان را نداشته ام (غیر از این پست ۱۴۰۰۰کامنت) و به استناد همین پست یک انتقاد بزرگ و یک کوچک را به شما وارد میدانم .تا پاسخ شما چه باشد؟( صد البته اگر صلاح بر پاسخ ببینید) انتقاد بزرگ:هزل و هجو و لودگی را بر سیاستمداران آلوده به ریا و… روا دانسته اید؟
    که موافق نیستم و فکر میکنم اگر هزل و… بر کسی روا نیست نباید استثنا قائل شد حتا سیاستمدار نادرست و آلوده و مغرورو… چرا که بخت خوانش و پاسخ و در مجموع دفاع از خود را ندارد. وگاهی حتا با ترور و کشتن چنین سیاستمداری هم اگر موافق باشم با هجوش نه…
    چنانکه پرتاب کفش به بوش را نپسندیدم واز پرتابگر ناخرسندم
    مبارزه عادلانه و برابر و خارج از ترور شخصیت دیگران(هرکس که باشد) را بیشتر می پسندم از این گذشته فکر میکنم نویسنده ای که استعداد هجو و هزل سیاستمدار( ولو ناپاکی) را دارد به احتمال قریب به یقین استعداد مدح سیاستمداران را نیز دارد که این دو معمولن لازم و ملزومند و دیگر اینکه سیاستمداری که به نظر شما یا من ناپاک و مغرور و زورگو و.. می اید بسا که مقبول بسیاری دیگر باشد با این دلایل و بعضی دیگر که ناگفته ماند ..هزل و هجو وتمسخر را ..مثل شما اما بی استثنا مطرود میدانم . و انتقاد کوچک هم:
    از این پست شما بوی فروتنی و افتادگی احساس نکردم
    با احترام و سپاس

  87. آقای معروفی
    چه اتفاق جالب و دوست داشتنی که من کاملا تصادفی سایت شما را پیدا کردم و بسیار لذت بردم هم زمانی فوق العاده ای که روی داد هم نام شدن نویسنده چهازده هزارمین کامنت شما وموضوع آخرین پست بلاگ من بود.
    من این را به فال نیک می گیرم. عاشق نوشتنم و تلاش کوچکی در بلاگ شخصی ام دارم خوشحال می شوم نگاهی بکنید
    در ضمن اگر اجازه می دهید از مطالب شما با ذکر نام در بلاگم استفاده کنم.
    سپاس
    سال نوی میلادی فرخنده باد
    ——————————-
    آره
    پرستو انسان دوست داشتنی و با ارزشیه

  88. روزهای زیادی مثل امروز، از پشت این میز بزرگ و خشن که اصلا به قواره ام نمی آید، با شما سفرها کرده ام. آرشیو وبلاگ شما و نوشته هایتان بهترین جای دنیاست برای عاشق شدن. نمی دانید چقدر شعرهایتان را دوست دارم
    تکه هایی از تماما مخصوص را که هر از چند گاهی نوشته اید خواندم و دلم پر زد که کامل بخوانمش. فکر می کنم باید باز هم و باز هم سال بلوا را دوره کنم و سمفونی مردگان را.
    می دانید آقای معروفی
    فریدون سه پسر داشت کتاب متفاوتی بود از آن دو تا. آن دو تا را بیشتر می ستودم. زندگی است با رنگ و لعاب اجتماع.فریدون سه پسر داشت تلخ تر از همیشه بود. اما نوشته ها همان بود. قوی و تاثیر گذار. شاید به همین دلیل تلخیش بسیار آزار دهنده بود. هر چند وقتی در حال و هوای رمان نوشتنید یادداشت های کوتاهتان هم دلنشین است.
    امروز در آرشیوتان نوشته ای دیدم که دلم را لرزاند. این شد که گفتم برایتان بنویسم شاید روند چاپ کتابتان را تسریع کنید.
    „امروز اشک آلود بودم. غمگین نبودم، فقط اشک آلود بودم؛ همان حسی را داشتم که باهاش رمان می نویسم، چیزی داغ می جوشید و پرده ی مِه جلو چشم را می گرفت. پر از امید، پر از آرزو. انگار دارم آماده می شوم بروم استقبال کسی که ۲۱۰۰ روز پیش، رفته بود برای ما آزادی بیاورد، شاید هم رفته بود بالای کوه سر به فلک برای شهرزاد قصه ها کاسه ای مه بیاورد.
    نمی دانم چرا! احساسی مثل اشک در سینه ام می جوشد که: صبح نزدیک است. “
    ————————————-
    همینطوره مریم عزیز
    که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

  89. عمو باسی خیلی مخلصیم به خدا.
    عمو این سربازی لعنتی رو بالاخره تموم کردم.پنج شنبه کارت و گرفتم.خیلی دوست داشتم به شما هم بگم.خلاصه ببخشید اگه لحن نوشتم یکم بی ادبانه بود.

  90. جناب معروفی عزیز سلام
    نمیدانم تا به حال اینجا پیامی نوشته‌ام یا نه.امروز بعد از مدت‌ها دوباره وبگردی می‌‌کردم و به شما هم سری زدم.خوشحالم که این گونه با مخاطبانتان در ارتباطی‌ مستقیم هستید و این یقینا لوگوی خوبی‌ خواهد بود برای جوان تر ها.
    دوستدار شما
    شاهین .ن
    ———————————-
    ممنون آقای نجفی
    چند تا از آهنگ هات را هم دانلود کردم.

  91. سلام. چه پری کشیدم از اینکه ردی از شما دیدم. قد می کشم انگار. المادوار را اصلاح کردم. ممنونم.
    „گفتگو با او“ اولین فیلمی بود که از او دیدم و بسیار دوستش داشتم. همان حس رقیقی را داشتم که از خواندن سمفونی مردگان. ببخشید که اینطور می گویم اما به اندازه شما در خط داستانیش بی رحم است و همانقدر تاثیر گذار
    در مورد آهنگسازش نمی دانستم. دقت نکرده بودم. ممنونم باز هم.
    ————————————–
    اسمش آهنگساز اینه
    Alberto Ijlasies

  92. برای من همان قدر زیباست نوشتن شما که دیدن اولین شکوفه های گیلاس.
    کاش روشنفکر میدانست که زمانی برای این لقب جان می دادند و اکنون
    دستاویز یک مشت بی سواد و عقده ای شده است .
    سال نو مسیحی برای تو که از دوستی می نویسی مبارک .
    راستی فکر میکنم که اون ادمای بیکار از خجالت بمیرن وقتی شما هر دو روی
    صورتت رو به طرفشون می گیری.
    —————————————–
    به گذشته که می نگری باز صدای مرد می آید که می خواند و می گویی: ـ عشق را ای کاش صدای سخنی بود .
    سلام
    و مرسی که از خودت خبر دادی.

  93. سلام استاد معروفی
    وقت به خیر
    من یوحنا نجدی هستم، پسر بیژن نجدی.
    قبل از هر جیز، من و مادرم بسیار سپاسگزارتان هستیم بخاط اینکه در برنامه صدای امریکا درباره پدرم صحبت کردید؛ لطف داشتید همیشه و همواره.
    هنوز جایزه قلم زرین گردون در اتاق کار بابا هست و چه عزیز است برای ما، انگار لحظه ای پیش بود که از گردون با ما تماس گرفتند و اطلاع دادند که «برای اعطای جایزه به تهران بیایید…»
    از ارتباط با شما بسیار خوشوقتم و اگرچه در شب جایزه گردون، با پدر و مادرم نیامده بودم اما اکنون مشتاقم برای دیدارتان
    ارادتمند
    ————————————-
    یوحنای عزیزم، یادگار رفیقم
    روز جایزه ی ادبی گردون مادرت کنار بیژن بود، فکر می کنم خواهرت هم آمده بود. آن شب هوا پر از کلمه بود. پدر تو، می‌درخشید، درست به اندازه‌ی ساکت و محجوب بودنش، یک درخشش خاص داشت. متنش را که خواند، دست‌نوشته را داد به دستم. و او این حس را به من القا می‌کرد که انگار مثلاً از اول مال من بوده، او از آن استفاده کرده و حالا را به من برگردانده است.
    آن شب یک شعر هم آورده بود که آن را برام خواند و گفت تقدیم‌نامه دارد. اسم شعر „سیب“ بود، و او آن را به من داده بود. بعدها که کتاب „پیرامون یک اثر“ در آلمان منتشر شد، جای این شعر خالی ماند. چون متن اصلی کتاب را که از ایران برای من فرستادند، این شعر جایبی گم شد، یا…؟ نمی دانم.
    هنوز هم دلم می‌خواهد آن شعر را داشته باشم، سیب را که بیژن نجدی به من هدیه کرد.
    بعد از مراسم آن شب یکی دو بار تلفنی با هم حرف زدیم و قرار بود به لاهیجان بیایم و چند روزی پیش شما بمانم. اما نشد، بعد از آن شب مدام گرفتارتر و اسیرتر می‌شدم، بازجویی‌ها در همان سال شدت گرفته بود، آن ماه‌های آخر همه‌اش بدبختی بود. و بعد دادگاه‌ها بود و بعد فرار.
    یازدهم اسفند ۷۴ من از ایران گریختم، و مدت زیادی از دوستانم بی‌خبر بودم، ولی گردون را در آلمان ادامه دادم. و هنوز بیژن در بیمارستان بود که داستان „شب سهراب‌کشان“ او را با ترجمه‌ی بسیار خوب گروه ترجمه‌ی دانشگاه بامبرگ، در گردون شماره ۵۵ به آلمانی منتشر کردم. خیلی هم تلاش کردم تا زنده است آن را به دستش برسانم. و نمی‌دانم رسید یانه.
    به هنگام درگذشت او، ما یک شماره ویژه‌ی بیژن نجدی منتشر کردیم. با نوشته‌ای از رضا مقصدی، و با همراهی او. رضا هم از دوستان و دوستداران بیژن بوده و هست.
    می‌دانی یوحنای عزیز من، بیژن نجدی انسان باوقاری بود، داستان‌نویس درجه یک، معلم شریف، و رفیقی که هرگز از یادم نمی‌رود. فقط یک جایی راهش را سوا کرد و رفت. به شیوه‌ی خودش زیست، و به شیوه‌ی خودش با همان آرامش راهش را کشید و رفت.
    ممنونم که برام نوشتی، خوشحالم کردی. دلم می‌خواهد بدانم تو چه می‌کنی؟ مامان چطورند؟ خواهرت چه می‌کند؟ برام بنویس و ای میل کن. لطف کن شماره تلفنت را هم برام بنویس.
    با مهر و سلام و بوسه
    عباس معروفی

  94. در روزهای دور کاملا اتفاقی کتاب سمفونی مردگان را از شهر کتاب خریدم! بعد از خواندنش به شدت نوشته هایتان را به روحیه ام نزدیک دیدم!! آیدین را بسیار شبیه خودم میدیدم !با پیکر فرهاد دریافتم که چقدر قلمتان را دوست دارم! سال بلوا را برای تکرار تجربه های لذت بخشم خواندم!! آنقدر دقیق که می توانستم سنگسرتان را به راحتی در ذهنم ببینم!با دریا روندگان جزیره آبی تر ادامه دادم ولی به شدت دلم هوای رمان رمانهایتان را داشت!!
    بعد از مدتی فریدون سه پسر داشت را دانلود کردم و باز هم تمام ان لحظات خوب و لذت بی انتهایی که از خواندنش بردم….
    با پیگیری های فراوان ،آونگ خاطره های ما را هم پیدا کردم و خواندم….
    ولی نمی دانم چرا این قدر دیر این وبلاگ را پیدا کردم….چند ماه پیش…
    ولی آغاز به خواندن آرشیوتان از ابتدا کردم…. و خوشحالم
    نوشته هایتان همواره برایم لذت بخش بوده و هست..
    سال نو مبارک

  95. اعتراف می کنم که گاه با دیدگاه های سیاسی و نه ادبی شما مخالف بوده ام و هر ازگاه آن را در همین جا برای شما نوشته ام(این از ادای دین به چهارده هزار پیام)و باید بگویم بسیاری اوقات نوشته ی شما را خوانده ام و بسیار تاثیرپذیرفته ام چون سنفونی مردگان و سال بلوا و همین چند روز پیش همکاری می گفت که شما سنگسری هستید و او ویراستار اولین داستان های شما بوده و من خنده ام گرفته بود که شما آن قدر بزرگ هستید که هنوز کسی می خواهد با چسباندن خودش به شما خودش را بزرگ کند.بگذریم.کتاب اول من هم همزمان با شمردن کامنت های شما منتشر شده و آن را برای تان فرستاده ام و پیش ازین هم جزو چهل تایی مسابقه ی قلم زرین زمانه بودم(با داستان باورش سخت است)
    من هم همه ی اتفاق های خوب را به شما تبریک می گویم چه سال جدید میلادی و چه رقم ژیام ها را و با اطمینان می گویم که بسیاری از نویسندگان جوان در ایران شما را ستایش می کنند.با احترام.
    حامد اسماعیلیون
    ———————————–
    حامد عزیزم، سلام
    خوبی ماجرا این است که ما با همین اختلاف سلیقه و عقیده بتوانیم داستان ها نوشته های همدیگر را بخوانیم. من و تو راه های متفاوتی خواهیم رفت، ولی خودمان در تقابل یکدیگر قرار نمی گیریم، بلکه اندیشه های ما در برابر هم رقص خواهند کرد، جنگ، یا همصدایی.
    و ممنونم

  96. سلام، خسته نباشید ، تبریک بابت ۱۴۰۰۰ مین کامنت، حالا چرا چهارده هزرا؟ به نیت چهار ده معصوم؟؟ امیدوارم به ۱۲۴۰۰۰ هم برسد! شاد باشید و البته پاینده در ضمن موزیک زیبایی گذاشتید، مخصوص شب است و البته لذت بخش! شب بخیر

  97. سلام آقای معروفی
    امشب کاملا اتفاقی وبلاگتون رو دیدم. خیلی ذوق زده شدم وقتی دیدم با خوانندگان آثارتون ارتباط نزدیکی دارید. و می خواستم بگم که سمفونی مردگان و سال بلوا رو خیلی دوست میدارم و بی نظیرند…

  98. salam
    link e „tamas“ dar blog va website etoon be gmail baz mishe.
    mikhastam ye axe az shoorabil e yakh zadeh baratoon befrestam
    na ooni ke ghablan ferestadeh boodam 🙂 yeki digeh.
    ——————————————–
    ممنونم به این آدرس بفرستین
    [email protected]

  99. بی بی که رفت کلمات مرا هم با خودش برد. وقتی می آمد با همان چارقد سبز قدیمی و بوی آش رشته و نعنا، نیمی از بهار را می گذاشت روی سینه ی من. بهار از خانه ام گریخت وقتی هم شانه ی پاییز لغزید و… رفت.
    شهرزاد هزارو یکها شب کودکیم بود بی بی. بی حوصله بودم با همه چیز از همان آخری ها که مریض بود. اینجا هم خیلی وقت می شد که نیامده بودم. دلتنگ می شدم البته، اما رمق آمدن و نوشتن نداشتم. یادم رفت سال کی نو شد. من که توی کهنه گی روزهایم اسیر مانده ام. دیر آمده ام حالا برای تبریک.
    اگرچه دیر، اگرچه دور، قلبم تا همیشه به شوق شادیتان می تپد.
    ——————————————–
    سمیه عزیزم
    تسلیت می گم.
    امید که غم آخرتان باشد و سلام و سلامتی
    عباس معروفی

  100. سلام عمو عباس
    اینقدر این نوشته با احساس بود که نیمدانم چه بگویم ولی بسیار اندوهگین شدم از تاثیر برخی هجویات و هزلیات که شما را به نوشتن وادار کرده حتی چند سطر!
    سال نوی میلادی بر شما هم مبارک.
    —————
    مرسی
    سال نوی میلادی بر شما هم مبارک

  101. سلام آقای معروفی. همیشه براتون آرزوی سلامتی و موفقیت دارم. من مدتیه که با سایت شما آشنا شدم ولی شعرهاتون رو می‌خوندم. تو روخدا بیشتر از شعراتون توی سایت بذارین. خیلی وقته که شعر نذاشتین. من با شعرهای شما زندگی می‌کنم. همیشه با یه اشتیاقی سایت شما رو باز می‌کنم تا بلکه یکی دیگه از شعراتون رو نوشته باشین.
    من احساس زیبای شما رو ستایش می‌کنم و تحسین.
    امیدوارم همیشه پر احساس و موفق باشین.
    با احترام

  102. سلام آقای معروفی
    اولین باری است که اینجا می آیم و اینکه کتاب سال بلوای شما را همین هفته پیش تمام کردم.می دانم که دیر است و انگار من از این قافله عقب مانده ام.همین چند روز پیش هم بود که برنامه شما را در صدای آمریکا می دیدم.
    از این به بعد سعی می کنم بیشتر سر بزنم.
    قربان شما
    محمد امین چیت گران

  103. سلام آقای معروفی عزیزم ممنونم از محبت و بزرگواری شما. راستی خیلی وقت بود که می خواستم چیزی بپرسم و نمی شد. در خصوص جواب همان سوال قبلی در باب شیوه های روایت که اگر یادتان باشد نقل قولی از رضا براهنی و شهریار مندنی پور برایتان فرستادم و قرار بود شما در این خصوص صحبت کنید. راستش نمی دانم من نتوانستم چیزی پیدا کنم یا شما هنوز فرصت نکرده اید جواب مرا بدهید. توی سایت زمانه که گشتم چیزی از شما در این باره ندیدم. لطفن اگر صحبتی داشته اید یا چیزی جایی نوشته اید لینکش را بگویید تا بتوانم پیدایش کنم. ممنونم از شما بخاطر مهربانی هایتان یا نه از مهربانی به خاطر هدیه دادن عباس معروفی به ما!

  104. درود به استاد نازنین
    با تبریک سال نو میلادی
    امیدوارم بدونید این وبلاگ و این رابطه نزدیک بین یک نویسنده توانا برای من و دوستان جوانم من که طبعا اهل ادبیات و هنر هستند چه غنیمتی است .
    از شما برای آن بخش از زندگیتان که صرف هنر , فرهنگ و مردم کرده اید بی نهایت ممنونم
    سرافرازی و شادمانی همیشگی شما را آرزومندم .
    رها – رشت (جای شما خالی داره بارون می باره )

  105. Hi,
    When it comes the time you want to say important to someone you have wished ever to talk to, it will be very hard.
    I have lived many moments of my life with Samfoniye Mordegan of yours. I just want to thank you for writing that book. The only pity is that you have not written many stories of the same. I have that book on my mind as I have travelled to all the scenes and moments of the story, or just have lived it through.
    Thanks, Live long

  106. سلام
    دریا روندگان را می خوانم . کتاب سمفونی مردگان شما را بیشتر دوست داشتم . بعد هم سال بلوا را . در آن دو کتاب انگار شورو حال وتب وتاب دیگری داشتید . به هر حال خسته نباشید . آخرین نسل برتر آنقدر ذهنم را مشغول کرده بود که امروز نزدیک بود تصادف کنم . قلمتان همیشه جاودان باد

  107. سلام اقای معروفی داستانهای شما را خیلی دوست دارم تماما مخصوص اشکم را جاری میکند میدانید دلم برای خودم میسوزد خواهش میکنم در مورد سالهای گم شده زندگی نسل ما بنویسید من در میان نویسندگان و شاعران گذشته شما را رو راست تر از دیگران می بینم چه شد که زندگی را با مرگ وشیون عوض کردیم وقتی روزنگار انقلاب را در زمانه می خوانم دلم از شاعری که دوستش داشتم به درد میاید چرا ان موقع کسی صدای دکتر بختیار را نشنید دوست دارم بدانم موقعی که ان اعدامها وسنگسارها وشلاقها بود ایا شاعر خلق با همان حرارت از مردم می خواست اسلحه بردارند وبه خیابان بیایند لطفا از ان سالها بگوییدشاد و سربلند باشید
    ——————————–
    سلام
    بعضی چیزها را بهتر است زمان خود بگوید، کار ما نگاه کردن و نوشتن است. آن زمان من بیست ساله بوده ام، و بخش هایی از فضای زندگی من و دوستانم در رمان „فریدون سه پسر داشت“ هست.

  108. عباس عزیزتر از جان درود
    شاید این از بخت بد ماست که هر وقت درمان دردی نداریم سراغ دلتنگی هایمان می آییم اینجا و … چقدر خوشحال می شوم وقتی میبینم مخاطب خوب زیاد داری . بماند برای بعد . امیدوارم سال خوبی داشته باشی و بهتر از این ها …
    ————————-
    سلام دوستان خوبم
    من هم سال جدید را برای شماها بهتر از پیش می خواهم.
    و مرسی

  109. استاد عزیز مرا رهنمایی کردید برای نوشتن داستان از آن آموزه ها کمک بگیرم، ولی فیلترست برایم، به هر حال شروع کردم به نوشتن، ۲۴۰۰ کلمه در یک روز و منتظرم فراغتی باشد تا ادمه دهم، موضوعی را شروع کردم که احساس می کنم بسیار می توانم گسترده اش کنم، شاید مدت زیادی طول بکشد نوشتنم، چرا که بسیار گرفتارم و از این می ترسم در این زمان دار شدن ماجرا شخصیت اصلی داستان دچار تغییر شود، توصیه ای ندارید برای من؟
    و اینکه من از زبان سوم شخص می نویسم ولی موضوع قابلیت این را دارد که از زبان اول شخص نیز نوشته شود، تصمیم گرفتم به زبان اهمیت ندهم و با سوم شخص پیش روم در ادامه اگر احساس کردم نارسایی دارد کل داستان را به اول شخص تبدیل کنم، از نظر شما این راه حل مناسبی ست، چرا که نمی خواهم زبان در ابتدا باز دارنده باشد، می خواهم داستان را به پیش ببرم تا سر رشته اش گم نشود.
    سپاس.
    —————————————
    این فیلتر نیست
    http://www.maroufi.blogfa.com/

  110. استاد عزیز مرا رهنمایی کردید برای نوشتن داستان از آن آموزه ها کمک بگیرم، ولی فیلترست برایم، به هر حال شروع کردم به نوشتن، ۲۴۰۰ کلمه در یک روز و منتظرم فراغتی باشد تا ادمه دهم، موضوعی را شروع کردم که احساس می کنم بسیار می توانم گسترده اش کنم، شاید مدت زیادی طول بکشد نوشتنم، چرا که بسیار گرفتارم و از این می ترسم در این زمان دار شدن ماجرا شخصیت اصلی داستان دچار تغییر شود، توصیه ای ندارید برای من؟
    و اینکه من از زبان سوم شخص می نویسم ولی موضوع قابلیت این را دارد که از زبان اول شخص نیز نوشته شود، تصمیم گرفتم به زبان اهمیت ندهم و با سوم شخص پیش روم در ادامه اگر احساس کردم نارسایی دارد کل داستان را به اول شخص تبدیل کنم، از نظر شما این راه حل مناسبی ست، چرا که نمی خواهم زبان در ابتدا باز دارنده باشد، می خواهم داستان را به پیش ببرم تا سر رشته اش گم نشود.
    سپاس از لطفتان.
    راستی وبم را دیده اید، کاش نظری می گذاشتید برایم هر چند که می دانم به راستی سخت است پاسخ همه را دادن برای کسی که ۱۴۰۰۰ کامنت دارد، همین که به نوشته های دوستان جواب می دهید نشان دهنده اهمیتی ست که مخاطب برایتان دارد و بسیار ارزشمند ست.
    شاد باشید.

  111. ( شیرکو بیکس )
    تلگرافی شتابنده تر از سرعت تفنگ و صاعقه و مرگ
    به جنابان :
    عمر خیام ، ابونواس ، فایق بیکس ، گوران ، سیاب ، حمدی ، هژار ، هیمن ، سلام ، حسین مردان ، شیخ نوری ، شیخ صالح ، دلدار ، جلادت بدرخان ، رفیق حلمی ، صادق هدایت ، فروغ فرخزاد ، محرم محمد امین ، مالک حداد ، صلاح عبدالصبور ، طاهر توفیق ، حسن زیرک ، نازدار ، اسمر فرهاد ، و همچنین ملا اسماعیل و همراهان او :
    ما افرادی که امضا و اسامی مان در ذیل این متن آمده ، خود را دوست ، غمخوار و نگران شما دانسته و بدینوسیله از شما خواهش می کنیم در جایی که هستید بمانید و به اینجا برنگردید . نظر به اینکه چند سالی است در کشورهای ما شمشیری ریشو پیدا شده که در صورت بازگشت شما را بخاطر حرفی که زده اید ، خیالی که در سر پرورانده اید ، غذایی که خورده اید ، آوازی که خوانده اید ، رقصی که پا کوبیده اید ، و زنها را نیز به خاطر لباسی که پوشیده و آرایشی که کرده اند ، در چشم بر هم زدنی گردن می زند ، لذا از شما تقاضامندیم همانجا که هستید مانده و بازنگردید .همینطور به همه ی زنان و مردان دانشمند ، ادیب ، مورخ ، سیاستمدار ، هنرمند ، رقاص ، میخانه دار ، خیاط ، رمال و کف بین هایی که در آن قاره بسر می برند این هشدار را برسانید که تا اطلاع ثانوی از بازگشت خودداری کنند .
    برخی از امضا کنندگان :
    دکتر حسین مروه ، دکتر مهدی عامل ، دکتر عبدالرحمن قاسملو ، دکتر شرفکندی ، سعید سلطانپور ، سعیدی سیرجانی ، حسن قزلچی ، عبدالخالق معروف ، رئوف زهدی ، عمر توفیق ، ملا مجید ، ملا عبدالرحمان و محمود خاکی ، به همراه صدها تن از زنان و مردان روزنامه نگار و ادیب و هنرمند ایرانی ، الجزایری ، مصری و پاکستانی که بخاطر جلوگیری از طولانی شدن تلگراف از ذکر نام آنان خودداری می شود .
    رونوشت به :
    خدای باریتعالی
    مساجد و کلیساهای تمام جهان
    مفتی و پاپ
    ………
    سعید دارائی

  112. سلام اقای معروفی
    مجبورم با اسم مستعار نظر بگذارم
    اگر اسم واقعی ام را میتوانستم بگویم خیلی بهتر میشد
    اما چون میخوام ازتون بخوام یک داستان کوتاه در ووبلاگم رو که جنبه ی مازوخیستی داره بخونید نمیتونم و مجبورم برای جلوگیری از خود سانسوری با اسم مستعار ازتون بخوام که نقدتونو برام بنویسید
    با احترام!!!!

  113. با سلام به دوستان گرامی
    سامانه اطلاع رسانی شبکه پزشکی کشور آماده ارائه اطلاعات و خدمات رایگان در زمینه سلامتی و پزشکی به هم میهنان گرامی است .
    مطالب متنوع آموزشی و سرگرمی و به ویژه ارائه مشاوره رایگان پزشکی توسط متخصصین مشاور سایت ، به ویژه برای دانشجویان عزیز دور از وطن کمک مفیدی برای پرهیز از هزینه های درمانی در شرایط دور از میهن خواهد بود .
    حق همراه
    دکتر بابک یکتاپرست

  114. سلام
    سال نو مبارک.
    خوشحالم که اینجا آمده ام.
    بعد از مدت ها در شهر چرخیدن و آدم ها را نگاه کردن دخترک هفده هجده ساله نشستن در کافه و یک پشت قهوه خوردن و نوشتن پیشه کرده است.
    این هم خودش کسالتی می آورد که گپی پر را در میانش کم داشت.مرسی ازینکه صندلی خالی روبه رو را پر کرده اید.
    پ.ن: اسپرسو اینجا فوق العادست امتحان نمی کنید؟
    —————————–
    ممنون

  115. سلام آقای معروفی عزیز
    اولین بار است که برای شما می نویسم که البته با خیل مشتاقان و کامنت گذاران شانس کمی برای خواندن این سطور هست …
    من با “ سمفونی مردگان “ پا به دنیای شما گذاشتم و پس از سه بار خواندن آن هنوز هم برای خواندنش انرژی دارم و مدتها با آیدین زیسته ام
    بعد از آن“ سال بلوا“ و “ پیکر فرهاد“ را خوانده ام و از دریچه دیدگان شما به دنیا نگریسته ام دریچه ای که زیباییها و تلخی ها را در یک جام نشانمان می دهد و مسحورمان می کند
    پاینده باشید در ایرانی آزاد
    لینک های آموزش داستان نویسی که بسیار مشتاق دیدن شان هستم باز نمی شوند لطفاٌ راهنمایی ام کنید
    ——————————-
    فرزانه پارسایی عزیز
    در صفحه ی من سمت راست، یک لینک هست که در ایران باز می شود.

  116. سلام دوست عزیز.
    حدود ۶ ماه است که در انتظار بقیه درس های داستان نویسی شما هستیم. تعجبی نداره؟؟!!؟؟!!؟؟!!؟؟!!؟؟!!؟؟!!؟؟!!؟؟
    ————————————
    مگر رادیو زمانه را نمی بینی؟
    اگر اینجوری باشه باید از دوستان بخوام که ادامه ی برنامه ها رو در بخش ایرانی قرار بدن

  117. گرچه قلبم فشرده است و ته مزه دهانم تلخ از جور جدید اما…
    از این راه دور عاشقانه می بوسمت نویسنده ی انسان گرامی به امید بازگشت “ انسان “ به سر جای اولش…
    با تبریک/
    ———————
    سلام و ممنون

  118. سلام
    امیدوارم همیشه روبراه باشید
    دیروز کتاب فریدون سه پسر داشت روحم را به هر سویی پرواز میداد.گاهی بغض میکردم و گاهی از ته دل می خندیدم.
    این قصه داستان مردمی است که همواره ایرجهای خود را بلعیده است.و همواره حاج فریدونها رنگ عوض کرده و حکم رانده اند.سگهای پاسبان نیز همه جا به چشم می خورند که گم گشته راهند.ولی افسوس که…..
    جناب معروفی عزیز
    همواره کامیاب باشی .

  119. اگر واقعا دلتان برای این مملکت می سوزد چرا رفتید؟نهایت کار شما چیست؟اینکه داستانی را که نوشته اید بدهید در ایران چاپ شود.پس برایتن چه فرق می کند که حماس در جنگ طرف چه کسی را گرفت؟

  120. دوستی با بعضی آدمها مثل نوشیدن چای کیسه ایست ، هول هولکی و دم دستی.
    این دوستیها برای رفع تکلیف خوبند اما خستگی ات را رفع نمی کنند.
    این چای خوردنها دل آدم را باز نمی کند خاطره نمی شود فقط از سراجبار
    می خوریشان که چای خورده باشی به بعدش هم فکر نمیکنی.
    دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی است.
    پر از رنگ و بو .
    این دوستی ها جان می دهد برای مهمان بازی برای جوکهای خنده دار تعریف کردن برای فرستادن اس ام اس ها و ایمل های صد تا یک غاز.
    برای خاطره های دم دستی.
    اولش هم حس خوبی به تو می دهند.
    این چای زود دم خارجی را می ریزی در فنجان بزرگ.
    مینشینی باشکلات فندقی می خوری و فکرمی کنی خوشحال ترین آدم روی زمینی.
    فقط نمیدانی چرا باقی چای که مانده درفنجان بعد از یکی دوساعت می شود رنگ قیر ، یک مایع سیاه و بد بو که چنان به دیواره فنجان رنگ می دهد که انگار در آن مرکب چین ریخته بودی نه چای.
    دوستی با بعضی آدمها مثل نوشیدن چای سرگل لاهیجان است.
    باید نرم دم بکشد.
    باید انتظارش را بکشی.
    باید برای عطر و رنگش منتظر، بمانی باید صبر کنی.
    آرام باشی ومقدماتش را فراهم کنی.
    باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک.
    خوب نگاهش کنی.
    عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته جرعه جرعه بنوشی اش و زندگی کنی .
    آقای معروفی ، سلام
    هیچوقت روزی را که کتاب سمفونی مردگان شما رو می خونم یادم نمی ره . چقدر گریه کردم ، فکر می کردم زندگی خودم رو می خونم ، و از اون به بعد حس می کردم دوست من هستید .
    و نمی دونم چرا هر وقت به وبلاگتون سر می زنم احساس می کنم چای سر گل لاهیجان می خورم :))
    امید وارم هرجا که هستید موفق باشید
    ———————————————
    ممنونم یوسف جان
    این نوشته ات را چند شب پیش در وبلاگت خوانده بودم.
    و مرسی

  121. بلا روزگاریست روزگار بی بلا.در روزگاری چنین بی حادثه که بزرگترین و شگفت انگیز ترین حادثه ی زندگی زخم معده وعمل خوف آور آپاندیس است آدم به مصلحت روزگار باید در کون خر را هم ماچ کند،نوشتن که جای خود دارد.نشخوار آدمیزاد حرف است،حالا چه نجویده نجویده تف کند بیرون چه از پس کله پیچ و تابش دهد و آدموار قی کند روی کاغذ.ما هم آمدیم که آمده باشیم حالا دیگر چرا خودمان هم نمی دانیم . گفتیم می خواهیم مکنونات قلبی مان را بنویسیم فرمودند اراجیف تان را در سطل زباله ی ذهنتان خالی کنید.گفتیم ذهن مان اسیر نابازیگریٍ نمایش نامه ای اشتباه نوشته شده است فرمودند اجل با نسخه ی تصحیح شده در راه است.عمریست محکوم به زنده ماندن هستم تا مرگ خودش به یادم بیفتد.
    مرثیه نوشتم شفا نبود،قصه نوشتم دوا نبود اما هیچ ساختن هم روا نبود.
    حالا همه چیز همانطور است که باید باشد،فقط این وسط آدمها دچار طاعون فراموشی شده اند که آن هم حکماً به حکم اسم و رسم شان است که باید ناسی وفراموشکار باشند.
    این اولین سیاه قلم بنده در عرصه ی وبلاگ نویسی است.
    اگر فرصت کردی سری به من بزنید.
    داستانی تحت عنوان جناب نائب در آن هست که بدم نمی آید نظرتان را در مورد آن بدانم.
    ———————————–
    زاوش عزیزم
    بهت سر می زنم و می خوانم.

  122. سلام آقای نجدی
    خیلی ارادت دارم. وبلاگت رو نذیذه بودم خوشحالم که پیدات کردم. من اهوازم ۲ سالی هست کخ از قلم و کاغذ جدا شدم و آچار دست گرفتم اما هنوز بوی روزنامه مستم می کنه! به امید دیدار

  123. جناب معروفی عزیز سلام . پاینده باشید …
    می خواستم در مورد نشر گردون بدونم . مجموعه یی دارم که در ایران مجوز نداره و در گیر و دار مسائل چاپ در استرالیا هستم . می خواستم بدونم چطور میشه با این انتشارات تماس گرفت .که اگر امکانش باشه برای چاپ صحبت کنیم .
    ممنون
    پیروز باشید.

  124. سلام
    وبلگ شما رو خیلی اتفاقی یافتم
    مطالب شما رو قابل توجه دیدم اونهم خیلی زیاد
    اما مهمترین چیزی که باعث شد این چند خط نا قابل رو بنویسم شنیدن موسیقی انتخابی این صفحات بود
    چیزی که به واقع سبکم کرد
    میشه ازتون خواهش کنم لطف کنید نام این قطعه یا کوچکترین اطلاعات از این ترانه رو برام ایمیل کنید؟
    برام خیلی مهمه
    عاجزانه ازتون این درخواست رو دارم
    ——————————–
    این قطعه دوئتی است از پیانو و ویلنسل، اثر آروُ پرت. به نام آینه در آینه از آلبوم ۵ قسمتی آلینا
    Arvo Pärt, Alina, Spiegel im Spiegel

  125. باسی
    استاد
    …………….
    شاید هنوز سنفونی مردگان..سمفونی مردگان………. طعم شیرینی دارد روز زبان روح خیل فارسی خوانان……..
    دنیای وبلاگ نویسی در ایراتن روح جمعیتی پریشان است که دلشان…….
    نه باسی………
    من نه..گروهی از دوستانم، هر روز میخواینم…سایتتان را شخم زده ایم….
    به حاسدان میخندیم. حاسدان باسی…استاد..
    یادش بخیر، وقتی منیرو ایارن بود و شهرک اکباتان زندگی میکرد روزی شرکت کردم در یکی از جلساتش..گفت: به من استاد نگو… نگفتم..اما جمعش برای یک بچه دهاتی مثل من زیاد بود. زیادی بود…من هم باسی میگم..باسی می گویم…باسی…
    ——————————
    برات یه نقشه کشیدم که به زودی خبرت می کنم.
    یک آدم خیلی خوبی داره میاد طرف های شما که دلم می خواد باهاش دیدار کنی.
    برات می نویسم.
    مراقب خودت باش

  126. معروفی جان، چه شانسی آوردی در این دیدگاه چهارده هزارم به یک خواننده ی تقس(درست نوشتم؟ آخر فرهنگ نامه ام ضعیف است) بر نخوردی و الا این همه ارزش، شاید در دلت به ضد ارزش تبدیل می شد. ایکاش دیگرانی همچون رویایی عزیز هم قدردان بودند.
    خواهری دارم که گاهی شعری می سراید و چیزی می نویسد، به من هم می گوید: تو هم اپسیلونی استعداد نوشتن داری، پس بنویس. اما من همیشه از نوشتن می هراسم چون انسان بزرگی نیستم، اصلن انسان نیستم که بخواهم بزرگ باشم و بیشتر از آن می هراسم که مثل خیلی ها در این سال ها بخاطر نوشته ام بزرگ شوم و نه بخاطر آنچه که هستم و همیشه در توهم این بزرگی پست و کوچک بمانم و بمیرم.
    امیدوارم بزرگ باشی و بمانی
    سال خوبی داشته باشی، هر چند کلی از سال گذشته
    فاتحمه الصلوات
    ———————–
    شاید من کمی دیر دوزاری ام می افتد.
    کاش کمی روشن تر می نوشتید که من هم بفهمم

  127. سلام عزیزم خیلی دوستتون دارم. وبلاگ قشنگی داری. ما هم هستیم ای نازنین تا اخر خط هر جا باشه هستیم. برای ازادی ایران برای دموکراسی برای سکولاریسم جونمونم خرج میکنیم. دارو ندارمونو میریزیم وسط. ما اقیانوس ارامیم ارام اما بیکران هرگز خشک نمیشیم هر کدوم از ما یه قطرست تو این اقیانوس اما با همیم بعضیهامون با هم ابرهای بزرگی میشیم و به جاهای خشک میریمو میباریم صدای بارش ما ماهستیمه صدای امواج ما ماهستیمه یه روزی این صدا از همه جا بگوش میرسه مطمئنم. ما هستیم ایران عزیز ما هستیم ببخش که فراموشت کرده بودیم
    ——————————
    لطف دارین.
    و چقدر شورانگیزه که آدمها عشق وطن رو به همدیگه ابراز می کنن

  128. در خانه طاعون ِ سیاه
    .در بیرون ، سرمای ِ مرگزا
    پس به کجا برویم؟
    ماده خوک مدفوع ِ خویش بر غذا می ریزد
    ماده خوک ، مادر من است
    آه…مادر ِ من ، مادر من !
    با من چه می کنی؟
    (برتولت برشت)
    انگار وطنم را تنها با این شعر „برشت “ می توانم تصویر کنم
    اما بودنم ، نفس زدنم و سرکشیدن لاجرعه ی ِ پیاله هایم را دیگر تصویری ، حتی سایه ای نیست…
    همیشه خوندن ِ شما ، لبریز ِ لذتم کرده
    طعم ِ آشنایی که تا ابد در ذهن می مونه
    ازتون سپاسگزارم
    که می نویسید
    و قشنگ می نویسید

  129. سلام ،به تازگی کتاب شما فریدون سه پسر داشت را خواندم ازاین هدیه متشکرم .سالها بود باخواندن رمان قهربودم ،ولی داستان شما جذبم کرد وباهاش زندگی کردم وانگار بعضی جاها این خودم بودم که حرف میزدم، سرقت ادبی ناخودآگاه من راببخشید.مصاحبه شمارا هم خواندم که در مورد خستگی ، ناامیدی ورنجهایتان گفته بودید .از نسل شما نیستم ،مبارزه نکردم که در راه باورهام ذره ذره بشکنم و آب شوم. اما در کشمکشهای حقیر زندگی دلزده ،درمانده وبی روح شدم. شور وشوق وآرزوهام خیلی زود پژمرد وایمانم را به همه چیز ازدست دادم. خدا ،عشق ،امید ،انسانیت ،زندگی خیلی زود برای من پوچ وبی معنا شد وهمه چیز به ابتذال کشید. جسد پوسیده ای درآغوش مام میهنم که سالهاست با وسوسه خودکشی درگیرم ولحظه هارابیهوده میکشم هم نسلان من هم دلمرده اند و افسرده ، بی انگیزه و ناامیدند،که در اوج جوانی، فرتوت ،خسته وناشادند.همین نسلی که اکنون سربار،اضافی ،وابسته ومایه تمسخر نسلهای قبل و آیینه عبرت نسلهای بعد شده است. ما متولدین دهه ۵۰ ، که زندگیمان در آتش خودخواهیها و اعتقادات پوچ دیگران سوخت. کودکیمان پر بود ازناامنی هاو ترسها ، به جای داستانهای شیرین و افسانه ها ،داستان شکنجه واعدام و تیرباران درگوشمان زمزمه کردند . روزگار سیاه ، وحشت زا و پر آشوب پس ازانقلاب، سالهای هرج ومرج ،سالهای عذاب ودرد دوران کودکی ما شد.یعنی همان دورانی که در نظر روانشناسان مهمترین سالهای عمر انسان وشکل دهنده شخصیت اوست. سالهای بعد نا امن تر شد به ویژه برای ما مرزنشینان غرب کشور. سالهای آغازین تحصیلمان گره خورد با دوران جنگ .دوران بمب ،موشک و کشتار،بی خانمانیها و آوارگیها. به جای صدای خنده و شادی ،صدای آژیر و انفجار ، به جای رایحه زندگی ، بوی تند مرگ و به جای تفریح ومسافرت ،شیون و فرار همنشین ما بود. سالهای ترس وخشونت کودکی ونوجوانیمان را ازماگرفت. حق شاد بودن نداشتیم .حتی خواسته های کودکانه امان را سرکوب میکردیم که باری بردوش زندگی سخت آن زمان نباشیم. سالهای بعد از جنگ فشارهای اقتصادی،فقر،محرومیت وبیماریهای روانی برایمان به ارمغان آورد.شهرهای مخروبه وکثیف وبدون امکانات، اعصابهای ضعیف وشکننده ، افسردگی وعزا فضای زندگیمان را پرکرد. مدرسه وجامعه هم محل تفتیش عقایدمان بود و محل اعمال انواع تئوریهای سرکوب وآزاروتحدیدوارعاب. زمانی بود که خنده ،تفریح، شادی، پاکیزگی وطراوت ، موسیقی وزیبایی وحتی رنگ از مظاهر شیطان بود وممنوع.طبق عقاید صاحبان محترم زر وزور فقط شهرهای بیرنگ وماتمزده وآدمهای سیاهپوش وغمگین وزندگی پراز عزا ونوحه پسندیده ومورد قبول بود . جوانی ما را بازیهای مسخره وجبارانه و اعتقادات تندروانه طبقه بالا به گند کشید وبر باد داد. زندگی خیلی زودتر از آنچه میپنداشتیم چهره زشت ومهیبش را به ما نشان داد. اگر درگیری ومشکلات خانوادگی هم به مجموعه بالا افزوده میشد که صد البته گریبانگیر بیشترمان بود عیشمان کامل میشد که شد! ما خوش باورانه وخام اندیشانه وسربراه چسبیدیم به درس وتحصیل ، به امید آنکه به جایگاهی اجتماعی برسیم واز محرومیتها و دردها فرار کنیم وبگوییم که هستیم وشاید بتوانیم کاری بکنیم. چه مضحک، بعد از دوران پر از کمبود ودردسر دانشجویی در دانشگاههای بی قانون وبی دروپیکرودور ازدانش رسیدیم به بیکاری ،سرگردانی ،دلسردی.کاخ آرزویمان بر سرمان آوار شد. ما جزء جمعیت اضافی وسربار جامعه شدیم که نسل قبلی به تنبلی و بی مایگی محکوممان کردند ونسل بعد به ریشمان خندیدند که بیایید عاقبت سربراههای درسخوان راببینید!! به به چه زندگی زیبایی داشتیم وداریم. از این بهتر هم مگر میشود؟ آه ما چقدر بدبینیم با اینهمه خوشی که بر سرمان هوار شد و چه زیاده خواهیم که میخواستیم زندگی انسانی ساده ای داشته باشیم!!! وما دچار انواع روان نژندی ویاس بینهایت ،خسته تر از آنکه توان تحمل تنشهای زندگی را در خود بیابیم دلمرده وبی رمق ادامه میدهیم به امید آنکه کابوس زندگی روزی به پایان برسد. درون درهم شکسته و ماتمزده امان رامی پوشانیم و به آرامی وبیصدا در خود می شکنیم.
    واما من درتمام این مدت در چنبر سیاه پدری خشن وبیمار رنج کشیدم ومتاسفانه باهمراهی روحی حساس ودلی نازک وافکاری آرمانی ونامتناسب با جامعه سنگدل و بیرحم ام به مرز جنون رسیدم .در ۱۶ سالگی افسردگی شدیدی گرفتم که تا امروز قرین روح ووجود بیمارم است وهرلحظه ی عمرم کوهی از اضطراب وخستگی وناامیدی برسینه ام سنگینی میکند. وحاصل تحصیلات وعمرم مطلقا هیچ است وهیچ .هدفم درد دل نبود نمیدانم این مطلب رامیخوانید یا نه اما اگر خواندید می خواهم بگویم شمادر راه هدفتان غربت ورنج وتحقیر کشیدید و عمرتان رامثل امثال من هدر نداده اید پس چرااینقدر غمگین وعصبانی هستید؟ میخواهم بگویم لطفا به جای مرده های متحرکی مثل من زندگی کنید هرچند در سختی و عذاب وتنهایی وبنویسید ، بنویسید و بنویسید.ببخشید زیاد نوشتم.
    ———————–
    چقدر این نوشته دردمندانه و عمیق بود. دوربین را روی تمام فضا چرخاندی و یک دور زدی تا رسیدی به خودت. شاید اگر جای تو بودم پیش از هر چیز از زیر آوار در می آمدم و خاکم را می تکاندم و راه می افتادم که به داد بیماری ام برسم.
    فرانک عزیزم
    تو آنقدر نیروی جوان در خودت داری که با ورزش و تمرین و تلاش خودت را از بیماری نجات دهی. بعد از پس بقیه ی چیزها بر خواهی آمد. من به این اطمینان دارم.
    مراقب خودت باش

  130. لام آقای معروفی عزیز:
    من همیشه به سایتتون سر میزنم اما هیچ وقت کامنت نگذاشتم
    همه کامنتاتون رو هم میخونم همه ی اونارو
    واقعا به دوستاتون حسودیم میشه…آثارتونو نخوندم اما بعد کنکورم حتما حتما تهیشون میکنم.ببخشید دیگه من از این بهتر بلد نبودم صحبت کنم
    پاینده باشید(محمد)

  131. جناب استاد معروفی با سلام و ارادت
    سال ۷۵ تا ۷۹ تنها کتابی که بیش از صد بار خواندم سال بلوا بود . یه حس در آمیختگی خودم با این داستان . آه چقدر به جای نوشافرین گریستم و چقدر به جای حسینا در پستویی ذره ذره … .
    در عین حال و در کمال تاسف علیرغم کوشش بسیار نتوانستم متن کامل سال بلوا را بیابم ( کتابی که در دستم بود صفحات اول و آخر آن مفقود شده بود ) از این رو هنوز منتظرم گشاده رویی و مهربان دستی کامل این اثر ارزشمند را به من ارزانی دارد اگر برای بزرگواری این امکان فراهم بود با منت پذیرای اویم .
    ———————–
    آقای شمسائی
    سلام
    کتاب رو می تونید از نشر ققنوس تهران تهیه کنید

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert