چشم های گریخته از من!

دلم گرفته است. آنقدر دلم گرفته است که نمی دانم چه جوری با خودم کنار بیایم. شاید هم دلم برای خودم تنگ شده و دارم تلاش می کنم به چشم های گریخته از من نگاه کنم و به یاد بیاورم که چه شکلی بود؟
شکل هیچ کس نبود، شکل خودش بود. تنها بود و سبک بود و آرام بود. راه که می رفت بر زمین پا نمی گذاشت، روی دل من راه می رفت، بر کف دست هام قدم بر می داشت که خوب نگاهش کنم، اما چرا خوب نگاه نکردم؟ چرا رفت؟ از کجا آمده بودی تو؟ کی آمدی که دیر دیدمت، و کی رفتی که اصلا ندیدمت؟
گفت سلام. صداش در قلبم پیچید، گوش هام داغ شد. و گفت هیچ به خودتان فکر می کنید؟
گفتم همین حالا داشتم به شما فکر می کردم. و صدای خودم در خودم پیچید.
صدا می پیچد، مخصوصا اگر شبیه حرف زدن چشمه باشد، و چشم های من سخت زیباست در لحظه ای که دارم به تو نگاه می کنم. باور کن، هیچ چشمی به زیبایی چشم های تو تا کنون ندیده ام که مثل ستاره بدرخشد زمانی که داری با من حرف می زنی.
با من حرف می زنم و خودم را گم می کنم. نمی دانم کجا، در هشت سالگی، یا در هزار سالگی آشنایی با خودم. دیوانه ای تو اگر خیال کنی که من نیستی، در جایی دیگر نفس می کشی بی من.
بی تو مگر دیوانه ام که خودت باشم؟ پس چرا پیدات نمی کنم، عزیزم، کجایی؟ باور می کنی که اینجا هستم و، هستم ولی باورنمی کنم که وقتی از خواب بیدار می شوی تو را نبینم. تکه هایی از من هست، مثل یک آینه ی شکسته در دست هر کس یک تکه، با تصویری از تو که اگر کنار هم قرار بگِریم یک آدم دارد لبخند می زند و عکسش را کسی جایی روزی گرفته و قاب کرده است برای قشنگی خانه اش. چرا ساکتم من؟ جادوی صدای تو کجاست که وقتی حرف می زنم، پاهات به لرزه می افتد و نفسم بند می آید؟ چی گرفتارت کرده که نمی توانم خودم را ببینم؟ چرا از من دوری؟ چرا پشت میزم نمی نشیند که بنویسد و بنویسد و بنویسد، از تو بنویسد، از من، از انتظار بین کلام که تو می خواهی من بگویم، و من می خواهم تو بگویی.
کاری ندارد برای من، واژه را جراحی می کنم، جوری دیگر از واژه، واژه می سازم. جناس را تو تعیین کن، تشبیه را من می کنم.بیدار مانده ام که خودم را ببینم، خودت را بخوانم، از تو حرف بزنی، دستت را می گیری و بر لب های من می گذارم که رد تبخال را بر لب هام ببینم. دیشب خواب مرا می دیدی، و تو امروز تبخال زده ام. دلم برات تنگ شده، دیوونه! کجایی که فرصت نداری یک لحظه خودم را در آینه نگاه کنی؟ می بینیِ؟ آنقدر غرق شده ام که نمی توانی خودش را ببینیم. و این غم انگیز است. هفته ی آینده باید به فستیوال بین المللی تینک تانک بروی و هنوز فرصت نکرده ام مقاله ات را بخوانی. ایتالیا، بحث راجع به آینده ی زندگی اروپا، و من گرفتار ناپیدایی تو. دلت برای من بدجوری تنگ شده. کجایم من!

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

27 Antworten

  1. زدی تو خال. مثل زخم کورکی که بترکد هم درد داشت و هم مرهم. نمی دانم چرا oigame Paula (بشنو پاولا ) ابسابل آلنده را بخاطرم آورد.
    برقرارباشی تا بعد.
    محمود دهقانی

  2. اگر تکه ای زندگی می داشتم نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد، بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم که دوستشان دارم،چنان که همه مردان و زنان باورم کنند.

  3. مطلبتون لطیف و زلال بود. در آینه آن بنگرید گمشده خود را خواهید دید. شاید هم دیده اید و گرده باییز آن را تیره …است.
    سرافراز باشید.

  4. دوست من وبلاگت را جزء به جزء خواندم نوشته هایت بوی تازگی میدهد حس عجیبی پیدا میکنم وقتی اینطور نوشته ها را میخوانم. وبلاگ بدون لینک مثل رودی میماند که هرگز به دریا نمی ریزد .اگر مایل بودی به هم بلینکیم . پاینده باشی

  5. دوست من وبلاگت را جزء به جزء خواندم نوشته هایت بوی تازگی میدهد حس عجیبی پیدا میکنم وقتی اینطور نوشته ها را میخوانم. وبلاگ بدون لینک مثل رودی میماند که هرگز به دریا نمی ریزد .اگر مایل بودی به هم بلینکیم . پاینده باشی

  6. خوب، بازی قشنگی است با ضمیرهای تو و من برای نشان دادن بیگانگی و یگانگی تو و من. ولی فکر کنم فقط خیلی محدود می شود این بازی را انجام داد. چنانکه متن تو هم کوتاه است. تو ظرفیت های آن را بخوبی بکار گرفته ای ولی ترسم آن است که این بازی زود لطف خود را از دست بدهد. آیا تنها راه نشان دادن درهم آمیختگی تو-من همین به هم ریختن مرجع ضمیر است؟ شاعران راه های دیگری هم رفته اند که به نظر طبیعی تر می آید و انواع شیوه های بیان یگانگی را آزموده اند. ولی من فعلا جواب سر راستی برای سوال خودم ندارم.

  7. کردیم و شد.
    سلام مهدی عزیزم. تو ادیب و شاعری. صاحب نظری.
    عباس معروفی

  8. ای تو درمن
    وزتن من دور
    نیمی از خود را
    می زنم هاشور
    تا شود این دو نیمه
    با هم جور
    تا که با اویم دگر من نیستم حیف از ان عمری که با خود زیستم
    عباس عزیز سربلند باشی وشادکام.

  9. عباس عزیز.
    مبادا از آن شور اندکی کاسته شود.دنیای بیرحم و عاطفه اروپا و غربت آزرده ات کند. تو برای رهایی از مدار بسته و وقع ننهادن به سنت پلید تقید جغرافیایی گریختی. اکنون رهایی…پس از آن دام غم خود را رها کن که تو شمع دگری …بیفروز …شعله تا سر…بسوزان…گردون نسل را.درد غربت بر اسطوره مقاومت گردون چیره نخواهد شد..بعد از بازگشت ، در دوران آزادی اما ویرانی وطن،سمفو نی زندگی را بسرایی….که سرودن است نشانه بودن…

  10. entesar, bas entesar, deletan baraye khodetan wa an esis dor oftade tang shode , shyad ba tekehayi as shoms ke dar daste har kaz ast ba tazwir an äsis ke dazt nayaftani tar shode deltangi tan kam rang tar shawad.shayad….

  11. دوست من دنیا پر از رایحه ی خوش بوست فقط باید وقتی به یافتن اختصاص
    داد .باید خندید تا دنیا به آدم بخندد . موفق باشی

  12. سلام
    منتظر شماره تلفن هستم. برای مصاحبه. ایمیل کن لطفا.
    در ضمن مطلب آخر بسیار دلنشین بود.

  13. دیشب توی شماره های مختلف گردون ، پیکر فرهاد ، سمفونی مردگان و…داشتم دنبال چیزی می گشتم که نمی دونستم چیه …
    الان سرکارم در اثر یه معجزه یکهو وب لاگ شما رو پیدا کردم …خوشحالم که دوباره نبض قلم شما را حس می کنم …
    ایران و همه فرزندان ایران به قلم و احساس شما احتیاج داره …
    شاد ، پر توان و سربلند باشید…

  14. دوست نادیده ام جناب آقای معروفی عزیز .با خواندن این یادداشت دوباره یاد دوران گردون و و خط به خط سمفونی برایم زنده شد. اوج توانایی را دراستفاده از ضمایر به کار برده اید و با آن خلا ناشی از الینه شدن خود با خود را به نمایش گذاشته اید .دنیایی را تصویر کرده اید که برای تمامی آدمیان این دنیا و به ویژه جامعه دچار مرض شتاب رفتاری ما به بغرنج ترین شکل با آن دست به گریبان است و حاصل این شتاب و تعحیل همان از خود بیگانگی با خویشتن خویش است. امیدوارم که این داستان کوتاه همان داستان باشد و رویا و نه مصداق.و اگر هم مصداق چون آفت را شناختیم درمانش را نیز باز خواهیم شناخت. پاینده و برقرار ببینمتان.

  15. سلام عباس عزیز من از دیار مادری تو برای تو می نویسم تا بدانی در انجا هم
    سال بلوا وسمفونی وپیکر فرهاد تو در دل ما مینشیند داستانهایکه بیشتر شبیه زندگی من بود سورملینای زندگی من که عشق او را در دل نهان داشتم
    و اجازه عاشق شدنش را به خود ندادم ایدینی که هیچ کس او را درک نکرد
    ایدینی که در عشق معشوق مرد
    نمیدانم ایا سورملینای زندگی من مرادوست دارد

  16. سلام عباس عزیز من از دیار مادری تو برای تو می نویسم تا بدانی در انجا هم
    سال بلوا وسمفونی وپیکر فرهاد تو در دل ما مینشیند داستانهایکه بیشتر شبیه زندگی من بود سورملینای زندگی من که عشق او را در دل نهان داشتم
    و اجازه عاشق شدنش را به خود ندادم ایدینی که هیچ کس او را درک نکرد
    ایدینی که در عشق معشوق مرد
    نمیدانم ایا سورملینای زندگی من مرادوست دارد

  17. سلام خدمت اقای معروفی عزیز
    واقعا خوشحال هستم که بالاخره می تونم با شما تماس بگیرم.
    و حرف بزنم.
    به تازگی موفق رشدم یکی از شاهکارهای ادبیات جدیدمونو بخونم.سمفونی مردگان.واقعا عالی بود
    ایا امکان داره برخی از نوشته هایم را براتون بفرستم و بدونم نضرتون دربارشون چی هست؟
    بیش از این وقتتونو نمی گیرم
    ارادتمند
    داوود قنبری

  18. سلام آقای معروفی.. بیشتر از چشم بگو که دیوونه چشمی خسته هستم.. بیمار چشمی بیمارم.. چشمی که هیچ صلح و صفایی در او نیست و بیماریش به حددیست که هرکسی ببیندش میکشدش..
    نمیدونم چرا تو نوشته هات از مشکلات ماها نمیگین.. همه ش از حرف زدن با معشوق گفتین, پس ماهایی که در حسرت یه سلام تلف شدیم کی برامون بنویسه؟ شما از عشق کسانی که آشنا هستند میگویی, پس ماهایی که در آرزوی خاک در یار میسوزیم و نمیدونیم کسی که به این روزمون انداخته کیه کی برامون بنویسه؟
    همه امید ما تویی, جون آیدین, مثل اون پسر کوچک پادشاهی که نذاشت ماهی ها بمیرن نذار بمیریم.. دوستتون دارم تا بیکران