تکهی تازهای از رمان تماماً مخصوص
ژاله توی بغلم میلرزید، گریه میکرد و میلرزید. ماهها بود که شب پیشم نمانده بود، فکر کردم بالاخره شبش را صبح میکند، اما چقدر بی انصاف بودم!
میلرزید و صورتش خیس اشک بود. گفت: «من دوستت دارم، ولی تو بدی. خیلی بدی.»
مثل یک گنجشک بارانخورده دلدل میزد؛ در دستهای پسربچهای که نمیداند با این موجود چه باید بکند؛ نگهش دارد یا پرش بدهد برود در هوای آزاد.
شاید هم ازش میترسیدم، از گذشتهاش وحشت داشتم، از قدرت ویرانگری که پشت چهرهی آرام و مهربانش پنهان بود میگریختم، همان چیزهایی که سالها خرده خرده برام تعریف کرده بود. همان بلاهایی که سر شوهرش آورده بود و او را تنها گذاشته بود. بعد هم فروخته بودش به پلیس، کشیده بودش به دادگاه، براش پروندهی تجاوز و خشونت درست کرده بود. با دروغ، با شیطنت، حتا زیر پوشش انجمن زنان دست به هر کاری زده بود تا به هر قیمتی خرابش کند. خراب خراب، مثل حالای خودش. بیرحمانه. خودش این اواخر میگفت بیرحمانه!
همیشه فکر میکردم وقتی یک زن منافعش را جمع میکند میرود، و مردش را تنها میگذارد، یعنی آن مرد هیچ اهمیتی براش ندارد.
میگفت: «نمیدانم چرا توفان خورد به زندگیم. دلش را شکستم. ولش کردم به امان خدا. ولی پشیمان نیستم، اصلاً پشیمان نیستم.»
فکر میکردم وقتی اینجا چشماندازی وسیع پیدا کرده، مابهازای هر چیزی که براش اهمیت داشته، شوهرش براش مهم نبوده و در آیندهاش حضور و نقشی نداشته است. به همینخاطر وسط راه گریز زده به راهی دیگر. اینجا حمایتکی بوده، و او آقا بالاسر نمیخواسته. حوصلهی نقنق و غرغر را هم نداشته.
وقتی خراب میشد و مست میکرد از خاطراتش حرف میزد. میگفت: «پول ادارهی سوسیال آمت به من قدرتی میداد که فکر میکردم واسه ی خودم کسی هستم. قدرت پیدا کردم و جلوش ایستادم. دنیام عوض شده بود. میخواستم خودِ خودم را پیدا کنم. صبحها به هوای کار اداری از خانه میزدم بیرون.»
دروغ را مثل بچه قنداق میکرده و میگذاشته بغلش.
«خب خودش اینجوری میخواست! بهش گفتم این انتخابی است که من کردهام و به نفع هردو ماست. نمیدانم چرا ازش بدم میآمد، از بوی تنش بدم میآمد، از صداش بدم میآمد، از قیافهاش بدم میآمد، حتا دیگر دلم نمیخواست باهاش غذا بخورم. همهی درها را به روش بستم. برام مثل یک عکس سیاه و سفید کهنه بود که دلم میخواست پارهاش کنم و بریزمش دور. مدتی باهام سر وکله زد، تعقیبم کرد، من بدو آهو بدو دنبالم بود و میخواست از کارم سر در بیاورد. خودش ماشین داشت ولی میرفت از شرکت آویز رنگ به رنگ ماشین اجاره میکرد و زاغ مرا چوب میزد. مثل یک دختر هجده ساله بودم که از خانهی باباش فرار کرده. راه به راه ازش شکایت کردم. خسته شد. راهش را کشید و رفت. یکباره دیدم دیگر نیست. نمیدانستم به این روز میافتم. آخرین حرفش بدجوری توی ذهنم مانده. گفت بی معرفت! چهجوری عواطف و خاطرات را قورت دادی؟ هستهی آلبالو که نبود!»
حیرتانگیز است. خیلیها هستند که اینجا تلألو افق چشمشان را کور کرده. ژاله اولیش نبود، آخریش هم نبود، مدتی با یک آلمانی پریده بود و وقتی افتاد تو دامن من نه ایرانی بود و نه آلمانی، یک موجود لقلقو بود. از آلمان هیچ چیزی جز این رفتار مردمان ایستگاه قطار نفهمیده بود و خیال میکرد اینها فرهنگ غرب است؛ یکی دارد یکی را میبوسد، یکی ساندویچ گاز میزند، یکی خواب است، یکی میدود. گفتم: «هی! تو چکارهای؟ کجایی؟ اگر میخواهی آلمانی باشی باید فرهنگ رزا لوکزامبورگ و کانت و یونگ و هسه را بفهمی، وگرنه با گفتن "یا بیته" و "آخ سو" کسی تو را آلمانی نمیداند. باید کتاب بخوانی، بیسوادی خانم!»
نسخهی روانپزشک فرویدیاش را میپیچید و زندگی میکرد: برو خوش باش، به خودت فکر کن. یکبار بهش گفتم: «ریشهی مشکلات روانی همهاش مسائل جنسی نیست. یونگ هم هست. اسطورهها هم هستند، وجدان هم هست. میدانی؟ تو باید روانپزشکت را عوض کنی. آدم در ساعت آخر شب وقتی چشمهاش گرم میشود باید وجدانش آسوده باشد. تو آسوده میخوابی؟»
بروبر نگاهم میکرد و سر تکان میداد. میگفت که دوستم دارد و میخواهد با من زندگی درستی راه بیندازد. میگفت که من ته خطش هستم و میخواهد در ایستگاه من پیاده شود. اما من فکر میکردم کجای این آدم را میشود درست کرد؟ آدم وقتی کسی را به راحتی تحمل کند ولی در غیبتش دلش براش تنگ نشود یعنی دوستش دارد؟ شانه خالی میکردم که خوش خوشک تا آخر خط خودش برود.
فکر میکردم وقتی آدم شاخهای را ببرد که خودش هم روش نشسته، چنان توی هوا ول میشود که مدام ته دلش هری میریزد و کاری جز ماتیک زدن و آویزان شدن به دیگران و فال گرفتن و خندیدن و ترس از افتادن براش نمیماند. در این سقوط ناچار چشمهاش را میبندد، و خیلی چیزها را نمیبیند. حتا دیگر فرصت عذاب وجدان هم دست نمیدهد. روحش مثل یک قوطی خالی نوشابه مچاله میشود، جوری که هرچه تلاش کند صاف نمیشود.
خواستم بهش بگویم هرکس مخالف طبیعت حرکت کند، طبیعت ازش انتقام میگیرد. ولی نگفتم. مامان همیشه میگفت پارچهی شل با آهار سفت نمیشود، آب بخورد خودش را ول میکند.
ژاله دست برد توی موهام. چشمهاش را دوخت به چشمهام: «آخ عباس! دلم میخواهد برات آواز بخوانم. چقدر دلم تنگ شده برای بابام!»
چه بدبیاری عجیبی ژاله! آرزو داری با من خانواده راه بیندازی! رعیت که بد بیاورد در شورهزار میکارد. جوری نگاهش کردم که نتواند فکرم را بخواند. گاهی لبخند میزد، چشمهاش را تنگ میکرد، و دو نفس پیاپی میکشید. گاهی هم جوری نگاهم میکرد که نتوانم فکرش را بخوانم. خب نمیخواندم، بروبر نگاهش میکردم. سه روز و سه شب با پشه جنگ کردی، شب آخری یک پات را لنگ کردی. مامان همیشه میگفت رختت را عوض کردی، بختت را چه میکنی؟
چشمهام را بستم بلکه خوابم ببرد. جایی بین واقعیت و رؤیا و تخیل معلق بودم؛ لابلای کلمات. اینجا سرزمینی است که ایمان فلک رفته به باد. شیشهی آب را سر کشیدم و دوباره خوابیدم. هنوز تشنهام بود و به گمانم تب داشتم. دور پلکهام عرق کرده بود، و لبهام از حرارت ترک میخورد.
چقدر تشنهام بود! دلم میخواست بروم از یخچال شیشهای آب بیاورم، حالش را نداشتم. همهاش میگفتم حالا میروم. نمیدانستم دنبال چی میگردم.
134 Antworten
این خیلی بده که دل کسی را ذره ذره آب کنید. ما بی صبرانه منتظر این کتاب هستیم.
موفق باشید
„دلم میخواست بروم از یخچال شیشهای آب بیاورم، حالش را نداشتم. همهاش میگفتم حالا میروم. نمیدانستم دنبال چی میگردم“ و عباس معروفی… ممنون برای تمام این قسمت تازه. ممنون.
سلام، بلاخره کی ما این رمان را کامل خواهیم خواند؟
این تکه ی تازه هم دلنشین بود.
دلت بهاری
سلام آقای معروفی
پس کی تماما مخصوص میاد بیرون؟اینقدر ما رو تشنه نبرین لبه چشمه و برگردونید:-)
سبز باشید و دلتون بهاری
سلام
استاد معروفی،آنقدر زیبا می نویسید!آنقدر منتظر این رمان هستم ! دراین روزگار بس سخت ،اندازه ی انتظار فرج!
پیروز باشید.
به سبک فردوسی پور:
چه می کنه این عباس!!!!
مثل همیشه گیرایى خاص ِ نوشته هاى شما مرا به عمق ِ زندگى مى کشاند .
چیزى که در این قسمت از رمان نظرم را جلب کرد اصطلاحات ایرانى به کار برده شده در نوشته ى شما بود که زیبا و عمیق و واقعى هستند اما حس ِ دیگرى هم در من ایجاد کردند . کمى ظنز و از عمق دور شدن که سنگینى دیالوگ ها را سبک تر مى کرد . البته این حس ِ من بود و شاید دیگران حس ِ
دیگرى داشته باشند .
در انتظار رمان ِ شما هستم .
پرستو
… نمیدانم چند دست چرخیده بود تا رسیده بود به من…؟!!!!!
داستان زندگی من در این بلاد فرنگ را مو به مو تعریف کرده ای ..اما من هنووز در لابلای همان کلماتم و پایان ماجرایم را نمی دانم کاش می شد هر چه باشد پایان قصه من همان باشد که نوشتی…باز هم دوست داریم خیلی…پیمان…بلژیک
منتظرم واسه همش.
زن های مخلوق شما رو دوست دارم.
عجیب و قوی و یاغی.
بجنبید استاددددددددد
یه پرنده ست که از پرواز خود خسته است
با پیکر فرهاد شناختمتان و زان پس قدم به قدم از پیش و از پس مرا همراه خود
می کشانید .
مدت هاست که مهمان اینجایم ولی اولین باری است که در می زنم .
حقا که این شاهکار شاهکار هایتان بود.
کم یاب باشید چون همیشه تان .
مثل سر کشیدن یک شیشه اب بود. جوری که نفس ادم بند بیاد .
نفسم بند اومده . گفته بودم؟
آقای معروفی، در مسابقه ی داستان نویسی رادیو زمانه شرکت کردم، داستان هایم را باید بگویم دزدیدند؟ حذف کردند؟ برداشتند؟ خلاصه اینکه اسم ام به لیست اسامی اضافی شد و خبری از داستان هایم روی سایت نشد و پیگیری هایم با جواب هایی مثل « داستان ها به تدریج روی سایت قرار می گیرند» دست به سر شد تا اینکه نتایج مرحله ی اول هم اعلام شد و به قول خودتان پرونده بسته شد. بدون اینکه شناخت خاصی از شما داشته باشم فکر می کنم که شما از این ماجرا بی خبر بودید و نمی دانم چرا لحن کسی را گرفته ام که دارم به یک حامی شکایت می کنم. به هر حال خواستم به شما بگویم. امیدوارم کامنت ها قبل از اینکه تأیید شما را بگیرند روی سایت نروند. چون می خواهم دو نمونه از داستان هایم را اینجا بگذرام ؛ اگر به چشم تان خورده باشد بعید است فراموش کرده باشید. داستان ها از همه ای نیستند که همه جا به چشم تان می خورند:
« روز ها ، روز های موذی بی همه چیز … »
روزی پسر بچه ای بود که روزی آمد که دیگر پسر بچه نبود. بزرگ شده بود. دست هایش هم بزرگ شده بودند اما هنوز دست های یک «مرد» نشده بودند، چه طور بگویم … هنوز خام، ناآزموده بودند. پسرک نمی دانست دست هایش چه چیز هایی را باید بیازمایند تا مثل دست های یک مرد واقعی بشوند.
بعد یک روز دیگر آمد که پسرک فهمید _ یعنی کتاب ها و فیلم ها به او این طور فهماندند _ که برای مرد شدن باید زیاد بدی کرد و زیاد بدی دید. بعد _ قصه قرار است از اینجا به بعد اش جالب شود _ بعد پسرک باید به جبران بدی هایی که کرده است و انتقام بدی هایی که دیده است می رفت.
سلام ای شب معصوم …
جلد سیاه یکسدت و براق شکلات تلخ را مثل لباس خواب ابریشمی از تن اش می کنم و شکلات تلخ تن برنز و آن بوی تلخ مست کننده اش را با سخاوت عرضه می کند : پول اش را داده ام و این ضیافت شبانه را به قیمت خوبی از فروشنده ی بدجنسی که جنس های خوب را به قیمت خوبی دست آدم می دهد و با بدجنسی می گوید «ببر حال اش رو ببر» خریده ام و حالا دستم می تواند سرد و بی تفاوت از روی تن لطیف اش بگذرد و سلاخی کردن این تن را مزمزه کند. با لذت تصور می کنم که وقتی قطعه قطعه اش کردم، این بوی تلخ بی نظیر مثل بوی خون بی گناهِی در تار و پود دست های از درد بافته ام می پیچد و آنجا با نگاه های مهربان، با نگاه های پر خواهش، با نگاه های هراسیده ای که روزی به دست هایم دوخته شده اند و در آن تنیده اند می آمیزد و آن ها را مست و لذت دیده به تلخی رخوتناک پس از آمیزش می سپارد : همان طور که من سرانجام آن نگاه ها را رها می کردم : مبهوت و آویخته به پوچی سقف …
امیدوارم نظم این صفحه ی کامنت ها را به هم نریخته باشم.
باز هم من. اسم پنج داستانم را می گذارم: جنین های پیر … سلام ای شب معصوم . روز ها ؛ روزهای موذی بی همه چیز … پر از حرف های مچاله شده … و داستان : و آفتاب …
در بررسی ها این ها به چشم تان نخورد؟ البته نگرانی من این است با اسم دیگری و به اسم دیگری روی سایت قرار گرفته باشند. انقدر این تیپ ضایع شدن حق ها در جامعه ی ایرانی تکراری است که آدم خنده اش می گیرد از این اصطلاح پر مدعای « ضایع شدن حق » استفاده کند. ولی خب آدم از روزگار باستان به این طرف از این موارد حرص اش می گیرد. موفق باشید.
خانم آرزو بناب
سلام
داستان های شما حالا پیش من است. به دلایل مشکلاتی که خودتان ایجاد کرده بودید در دبیرخانه زمانه „بی سرپرست“ مانده بود.
خانم آرزو! ما ایرانی ها پیش از داستان نوشتن یک چیز را باید یاد بگیریم:
فقط سه داستان بفرستیم، و از طریق ای میل مربوطه ارسال کنیم.
شما چرا پنج داستان فرستاده اید؟ من کدام هاش را حذف کنم؟ و چرا؟ دلیل گزینش من از بین آن پنج قصه چه باید باشد؟
حالا می رویم که سه داستان شما را به ترتیب اول تا سوم به داوران بسپاریم .
خب، امشب آسوده بخوابید.
با احترام
عباس معروفی
ممنون از اینکه توجه کردید. کفته شده بود که همه ی شرط های مسابقه را برداشته اند. به این دلیل خودم انتخابی نکردم. میل ها نمی رسیدند. من بودم که پیشنهاد دادم داستان هایم را یکجا در کامنت بگذارم و جوابی هم نگرفتم اما در همان کامنتی که داستان هایم را گذاشتم به من گفتند ( داستان های شما رسید ) یک بار دیگر هم همین اواخر پیگیری کردم که چرا داستان هایم روی سایت قرار نگرفتند. به من گفته شد که ( مشکلی نیست ) اگر طریق کامنت فرستادن مناسب نبود یا مشکلاتی که پیش آمده را در پی داشت قاعدتاَ نباید به من گفته می شد که داستان هایم رسیده. به هر حال این اولین بار نیست که ابتکار عمل بنده کار دستم می دهد اما کامنت هایم در زمانه حتی روی سایت قرار نمی گرفتند و این همراه اطمینانی که قبلاَ به من داده شده بود من را به یاد قصه ی تکراری مسابقه ها و جوایز انداخت. خلاصه این ها را گفتم که بگویم من بلدم سه تا داستان بفرستم. اما این ها را قبل از داستان نویسی یاد نگرفتم. چند تا داستان که نوشته بودم و بعد که می خواستم جایزه بگیرم و با آن پز بدهم که گویا در آن مسابقه شرط ها لغو شده بودند اما نشده بودند یا بعضی هاشان (مثل ۱۵۰۰ کلمه ) لغو شده بود و بقیه نشده بود که این طوری شد. من ( جنین های پیر ) و ( سلام ای شب معصوم ) و ( روز های موذی بی همه چیز ) را ترجیح می دهم. می دانم که رسیدن و نرسیدن داستان ها مربوط به شما نیست. ولی خب به دلیلی که برای خودم هم روشن نیست می خواستم به شما بگویم که این طوری شد. انتظار نداشتم مشکلی حل بشود چون نتایج مرحله ی اول اعلام شده بود و مهلت ارسال داستان خیلی وقت پیش تمام شده بود. فقط چیزی مثل شکایت بچه به یک غریبه بود که ( من رو بازی ندادن )
و حالا شما هم هستید.
مدتهاست رمان نخوندم. حالا حالا هم قصد خوندن رمان ندارم.
این رمانها چی دارند که بعضیهارو فراری میدن؟ شما بگین شما که خالقید.
به هر حال من خوب میدونم که چندان مهم نیست تو کتاب چی نوشته شده باشه مهم اینه که کی اونو بخونه.
خوشحالم که راهم اتفاقی این طرفا افتاد.
پاینده باشید
عباس عزیز سلام .
دار سایه ی بلندی داشت !
و بعدش همه ی اتفاق ها از تصادف در یک روز افتادند زیر چوبه
و زن چوب قنداق موزر را بو کشید ؛ بوی خاک هیچ سرزمینی را به همراه نداشت .
زن در آثار معروفی ؛ طعم دیگری دارد اصلن این ها بماند برای بعد .
اعتراف می کنم معدود نویسندگانی را در سلول های ریه هایم حبس کرده ام ؛ با پک هایی که به شدت طعم سرطان دارد . سرتان را درد نیاورم ؛ حقیقتش را بخواهید ؛ تنها چند نویسنده هستند که نمی شود خطی از داستانهایشان را ندیده گرفت . معروفی از آن دسته نویسندگانی است که ذهنیت اش قابل پیشبینی نیست . معلوم نیست از کجا شروع می کند ، کجا می رود و کجا ختم ماجرا اعلام می / نمی شود ! معروفی است دیگر . آرزومندم بیش از پیش از آثار ارزشمندت بهره مند شویم . به امید دیدار در میهن ( اگر عمری بود )
انارام عزیزم
از لطف همیشگی ات ممنونم.
امیدوارم به زودی کل رمان را بخوانید.
با مهر
عباس معروفی
آقای معروفی، آقای عباس معروفی،
دیشب که ناگهان دیدم در انتهای کوچه به سمت خیابان میروید، میخواستم صدایتان کنم تا شاید بایستید، تا شاید کمی دربارهی سمفونی مردگان یا سال بلوا حرف بزنم با شما، یا شاید یکی از داستانهایم را برایتان بخوانم و شما گوش کنید، همانجا وسط کوچه. هر چهقدر فکر کردم که چطور باید صدایتان کنم، چیزی به ذهنم نرسید. باید داد میزدم، اسمتان را بلند صدا میزدم، اما دیروقت بود، شاید همسایهای از خواب بیدار میشد. داد نزدم و رفتید. دیشب آمدید از کوچهی ما گذشتید و من شما را دیدم و هیچ نتوانستم بگویم. همین. گفتم به خودتان هم بگویم.
به نام خدا
سلام علیکم
با گزینه ی رئالیستی( بحث پایانی نومینالیسم، فیزیکالیسم و رئالیسم در ادبیات) به روز شدم و منتظر نظرات شما
در پناه خدا
یا مولا علی
ممنون استاد
یه ذره هم یه ذره است.
مجله ادبی عصر آدینه با بیش از ۷۰ مطلب خواندنی به روز شد.
به ما سر بزنید
منتظر آثار شما هستیم.
http://www.asreadine.ir
به عنوان یک داستان زیبا بود
به عنوان یک خاطره هرگز!
تو که مارو پاک یادت فت پیره مرد . ما ولی میایم یه قلپ آبمونو میخوریمو شیشه رو خالی میذاریم تو یخچال .
schadeeeee!
آن جا سرزمینی نیست که ایمان فلک رفته بر باد
دنیا سرزمینی ست که ایمان فلک رفته بر باد
چه می اندیشی؟
این جا ژاله ندارد استاد؟
کم دارد؟
چرا هر که پایش آن سوی آب می رسد از این شعارها می دهد
شما هم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اگر آلمان ژاله ی ایرانی زیاد دارد
کسان دیگری هم دارد که داستانشان سرمان را بالا نگه دارد
خوب و بد را با هم ببینیم
و نگوییم آسمان هر کجا همین رنگ است
سلام
کوتاه بود و بی نهایت تلخ
دلم به حال تمام تنهایی ژاله و حسرت شعر خواندنش سوخت
ممنونم بابت تمام آنچه قسمت می کنید
سلام.خوبین؟
این پست را نخواندم چون می خواهم همه را یک جا بخوانم.
دوست دارم اگر وقت کردین به بلاگهای من سر بزنید بلکه با انتقادهای شما دست نوشته هایم را اصلاح کنم.
ممنون.
http://barfaraz.blogfa.com/
این یک داستان حرفه ای نیست اما می خواهم آن را بخوانید
همین یک تکه از رمان خودش یک کتاب است.
با سپاس
سلام اقای معروفی. هنوز دروبلاگ کوچکمان منتظرتان هستم. ۰……ن
http://WWW.KAGHAZI.COM
سلام و خسته نباشید آقای معروفی. همین یک صفحه یک دنیا بود ممنون …
استاد معروفی عزیز:
بعد از آن بازیافت بخشهائی از این رمان بسیار دلچسب و شیوا بود، به امید روزی که نسخه کامل آن به دستمان برسد.
به من هم سری بزنید، ممنون میشم اگر نظرتون رو بدید و راهنمائیهاتون چراغ راه من باشه.
آقای معروفی،
خیلی متاسفم که زندگی در اروپا هیچ تاثیر مثبتی روی شما نگداشته و همچنان افکار ارتجاعی خود را حفظ کرده اید. نظراتی که راجع به طلاق در رمان خود از زبان شخصیت اول آن بیان کرده اید، نیازی به تفسیر ندارد. نظرتان راجع به راوبط عاطفی و جنسی زنان هم که محشر است. از زبان راوی نوشته اید: „نمیدانم (ژاله) چند دست چرخیده بود تا رسیده بود به من“! زن را به شکل کالایی میبینید که باید „تازه“ و „دست نخورده“ باشد و اگر با مردان دیگری رابطه داشته بوده باشد، آنگاه به عنوان یک کالای „دست دوم“ و دست چندم با آن برخورد میکنید.
امیدوارم دلیل نیاورید که اینها نظرات شما نیست و نظر شخصیت رمانتان است. زیرا شخصیت رمان شما به عنوان یک شخصیت مثبت پرداخته شده و هیچ مرزبندی نظری ای بین نویسنده و آن شخصیت -حتی بطور غیرمستقیم- انجام نگرفته است.
خانم سعیده عزیز،
این رمان است. همین الآن در ایران یک داستان نویس را به خاطر شخصیت های رمانش زندانی و محاکمه کرده اند. به مثبت و منفی اش چکار دارید. خدا را شکر می کنم شما وزیر ارشاد نیستید، وگرنه بار دیگر به خاطر نوشتن به زندان وشلاق محکوم می شدم. شاید هم به اعدام.
تو را بخدا اینقدر اروپا را توی کله ی ما نویسندگان نکوبید، در اروپا زندگی تان را بکنیید، هرجور که دوست دارید.
من یک نویسنده ی ایرانی ام که هرجور دلم بخواهد رمان می نویسم.
با احترام
عباس معروفی
دلم تنگ شده بود برای این شاخه گل هایی که از کنار باغچه تان سرک می کشند …… رمان که باغچه باشد و دستان شما مرتبش کند … سرک کشیدن تک برگ هایش هم مست میکند … شاخه ها که دیگر …….
سلام جناب معروفی عزیز
با اجازه سایت شما بزرگوار را در بخش ادبیات وبلاگ لینک کردم. مجالی بود ببینید و نپسندیدید گوشزد کنید.
اگر اجازه دهید در اینده هم برخی متون شما را به دو زبان کردی و فارسی در این وبلاگ منتشر کنم…
سپاسگزار می شوم از لطفتان
————————-
من از شما ممنونم.
عباس معروفی
سلام آقای معروفی:
اگر برخورنده نیست باید بگم من از خانم پونه بی نهایت ممنونم! لذت خوندن این تکه از کتابتون منو برد به یاد چند سال پیش که اینجا پیداتون کردم… خالق آیدین که نوجوانی هام رو باش زندگی کرده ام! و یادم اومد که کتابی بود به اسم تماما مخصوص که بیصبرانه منتظر خوندنش هستم. ممنونم از شما، با نوشته های شما ابعاد آدمها کوچک میشه و دسترس پذیر! اما نه… شاید روح دریایی میشه که ماهی های ساکنش رو بهتر میشناسه… شاد باشید
سلام
در آن حد نیستم که درباره شعر حرفی بزنم … نوشتن را هم تازه شروع کرده ام
خوشحال می شوم در مورد نوشته ام اگر قابل باشد کمکم کنید
یا حق
دوستت دارم…ولی تو بدی …خیلی بدی
!
قسمت عجیبی بود
خیلی تلخ
تو بدی اما من دوستت دارم…
تو بدی اما من با تو درددل میکنم
تو بدی اما من سر رو شونه های تو می ذارم برای گریستن
همین هاست…
همین نوشته هاتون هست…
که باعث میشه لحظه شماری کنم که کی می شه این رمان رو خوند
منتظریم استاد
سلام
متظر که تماما مخصوص رو مخصوص بخونم…
و.. اینکه شاید اگر می اومدین و می خوندین می گفتین دختر اینا چیه وبت رو ببند.. بعد من لج می کردم و نمی کردم..!
🙂
جوابی که به خانم سعیده دادید، البته معقول است اما آقای معروفی عزیز، چرا نویسندهها حداقل در داستانهایشان این کلیشهها را نمیشکنند؟ چرا هیچکس به مردی که با زنهای زیادی بوده انگ خراب نمیزند حتی در یک داستانِ تخیلی؟!
پیروز و شاد باشید
خانم پوپک
داستان عطر یاس مرا خوانده اید؟
لطفاً بخوانید.
معقول تر می شود.
عباس معروفی
سلام
به ذرات جاری اندیشه که به عسق غوطه میخورد..
سلام استاد
چقدر قشنگ بود: مامان میگفت رختت راعوض کردی ، بختت را چه میکنی؟
من از شما به خاطر جوابی که لطف کردین برام نوشتین بینهایت ممنونم نمیدونین منو چقدر خوشحال کردین همون احساسی رو داشتم که از خوندن کتاباتون بهم دست میداد و به همه دوستام کفتم و افتخار کردم بازم ممنون
مثل همیشه خواندنی
نه
فراتر از آن
ماندنی
آقای معروفی ممکن است لیست کتابهایتان را جایی در این سایت بنویسید. ممنون میشوم.
در مورد این داستان باید بگویم که کشش عجیبی دارد هرچند که از نگاه مرد داستان به زن خوشم نمی آید . احساس میکنم که از زن انتظارات غیر واقعی میرود … زن بیسواد است بیسوادی اش…. گناه پیشینش …همخوابگی اش با دیگران….دایم توی سرش میخورد…دلم برای زن میسوزد ….. اما نوشته را دوست دارم انگار که کلمات را یکی یکی بلعیدم تا به ته رسید. چقدر زیبا مینویسید آدم برای چند لحظه از دنیا کنده میشود و انگار دارد نمایشی را تماشا می کند.
سلام
ممنونم که داستان را داستان می بینید. آدم گاه خسته می شود از آنهمه نگاه ارشادی که علاوه بر محاکمه ی فیگور داستان، نویسنده را نیز محکوم می کنند و به دنبال اجرای احکام اند.
فکر می کنم خودتان هم با این ماجراها مواجه بوده اید.
و اما لیست کتاب هام؛ راستش به زودی سایت بازسازی می شود و همه کتابها در آن خواهد آمد.
باز هم ممنون
عباس معروفی
این هم لیست کتابها: دریاروندگان جزیره ی آبی تر / آونگ خاطره های ما / سمفونی مردگان / سال بلوا / پیکر فرهاد / فریدون سه پسر داشت / حضور خلوت انس / مسیو ابراهیم (ترجمه)
ممنون که جواب دادید. سعی میکنم عطر یاس را پیدا کنم البته اگر در ایران ممنوع نباشد و با معذرت اگر حکم صادر کردم!
موفق باشید.
در کتاب دریاروندگان جزیره آبی تر
جناب معروفی بزرگوار
با کسب اجازه از سرکار عالی
ادرس وبلاگ شما را که پیش از این اشتباه وارد کرده بودم
تصحیح و در لیست پیوندهایم گذاشتم
امیدوارم همچنان عباش معروفی خوش ذوق و دوست داشتنی امان پایدار باشد
مرسی عزیزم
روایتی از تضاد شخصیتی شرقیان غرب نشین.
زن شرقی که در این داستان نقش طرف سطحی نگر رابطه را بازی می کند خود را از بند زندگی شرقی رها و آزادی را در روابط آزاد جنسی و …. جستجو می کند
و حقوق پناهندگی برای او یعنی استقلال مالی.ولی ذات شرقی همین زن در نهایت به دنبال یک پناه مردانه است و میخواهد با مرد دوم داستان یک زندگی درست! راه بیندازد.
شوهر شرقی داستان که حقوق اسلامی خود را بر باد رفته می بیند یاد عواطف و خاطرات می افتد.
مرد دوم داستان که حداقل به قول خودش نگاه عمیق تری به زندگی دارد کانت و هسه می خواند و به این نتیجه رسیده که بد هم نیست زن هم سواد داشته باشد. ولی ذات شرقی اش در این فکر است که این زن چند دست چرخیده تا بلاخره به او رسیده و اینک وظیفه مردانه اوست که زن را درست کند!
بعید میدونم به خوبی سمفونی مردگان یا فریدون سه پسر داشت بشه.
و اینک آخرین فریاد:
فریاد ازنبود خدا در کنار خدا !!
اینک،فریاد از نبود خدا در کنار کودک گریان،
در آغوش مادر لرزان.
فریاد از خدای در خواب
خدای بی فریاد!!فریاد…!!!فریاد!!
(خدا در قانا ایستاده بود به تماشا و آدامس بادکنکی می جوید،
و …بومب ،بومب.)
(تهی).
لینک زبان ویژه داستان در قسمت این سو و آن سوی متن درست نیست 🙂
اینجا «سرزمینی است که ایمان فلک رفته به باد»..سرزمین..زمین.. هر آن جایی که وجدان کوچ کرده است..من دوستتر دارم در همین «وجدان» محدودش کنم..باقی به مزاجم نمی چسبد..تصمیم گیرنده خود آدمی است..و در لحظه ی تصمیم مختار است خودش را بفروشد به شیطان یا با خدا عشقبازی کند..شیطان همین هایی است که ژاله می گوید..چرا ندارد دیگر..این فرو ریختن ها مسری است..سرزمین نمی شناسد..روایت ها به عمق که برسند شبیه همند..کسی چه می فهمد..تویی که نشتر بر کپل دنیا می کوبی عباس..گفت:بی معرفت!چطوری عواطف و خاطرات را قورت دادی؟هسته ی آلبالو که نبود..حتا هسته را هم قورت نمی دهند..اصلاً مرگ خاطرات در ضمیر اینان چیزی عادی است..مثل مرده ها که کرم می افتد به جان مغزشان و در هر لحظه تکه ای را معدوم می کند..کیست که فضیلتمندتر از من است؟تنها تکیه گاهت باشد و به یکباره جا خالی کند و …قدیم ها یک گلوله حرامشان می کردند..حالا هر کدام می روند سی خود..کسی که نخواهد برود چه؟هسته ی آلبالو که نیست چند سال زندگی..نه اینکه عاشقش باشی هنوز..جایی ته دلت تحقیر شده است..مسئله اینجاست..یک جور دلسوزی توانفرسا برای خود..خودی که راست حسینی سر کرد و یزیدوار به سزا رسید..می خواست خود خودش را پیدا کند!خود خودش یعنی سر پیری بنشیند پشت اینترنت و چت کند..قرار بگذارد و برود برف بازی با …خود خودش..با یک میلیون و دویست هزار تومان قبض تلفن..کفش عاریه ای و لباس های دست دوم فرستاده شده از اتریش از طرف مادر مرده ای که به گمانش پریچهره دخت زیبای وطن را تور زده است..و مرد که از او الهه می ساخت چه؟ بیچاره باورش شده بود که شریف ترین زن عالم است..حرمت گذاری به روان پاک یعنی این…پستان هایش دو گوجه ی ژولیده باشند و بگویی انار..و بعد دُم درآورد برایت..نقشه بکشد..شکایت کند..تهدید کند..
مخالف طبیعت حرکت کردن..هر چیزی را بدل به فاحشه ای ترحم انگیز می کند..
می ترسم! می ترسم از آدم هایی که می خواهند قضاوت و محکوم نشوند اما خودشان قضاوت می کنند و محکوم! توی سطر سطر زندگی شان داستان هاشان روابط شان ….
سلام. دوباره دلم واسه اینجا/ آدمایی که شبیه ما هستن (تازه پاکترو نجیبتر)تو قصه هایی که ای کاش همه زندگیمون همینا بود تنگ شده بود.اعتراف میکنم هنوزم دلم تنگه چون خیلی وقته باور دارم قصه های خوب زخمای کهنه توسرتو بیشتر میشکافه و رهات میکنه بدون نخ بخیه!
عجب سخت است درباره ی یک تکه داستان قضاوت کردن. اما بعد از خواندن به یاد می آوری که از معروفی است و نشاید که سبک بنویسد.
مشتدام باشی تا وقتی که کسی را نرنجانده ای….
عالی…عالی…عالی….شخصیت پردازی عالی…درست فهمیدم این داستان بود دیگر؟! واقعیت که نبوده احتمالا
فکر می کردم فقط منم که بعضی از کامنت هام رو حذف می کنم!
حرف بدی نوشته بودم استاد؟
با تشکر از گوشزد خاموش تان..
این چند شعر ترجمه برای تو..از قباد جلی زاده شاعر کرد عراق
«خورشید»
خورشید..نقاشی سفید پوست است
با وصف این
به هر کشتزار که می رسد
رنگی سبز بر آن می پاشد
با هر کشاورز که برخورد می کند
پرتره ای از او می کشد
سیاه..سوخته
«گل دریایی»
کاشکی توفان در هم می شکست کشتی نوح را
آن وقت نوح
بدل به نهنگی می شد
کوسه ای
یا تمساحی
ما نیز
قورباغه می شدیم
لاکپشت
یا خرچنگی غول پیکر
زنان هم
موجی سپید می شدند
گل دریایی
یا بوستانی از مرجان
« آرزو »
کاشکی زن..تنها زن باغبان می بود
آرام..پرچین ها را همه سبزی می کاشت
جیرجیرک ها را موسیقی می آموخت
به گنجشک ها می گفت:
لطفاً..تا از حمام برمی گردم
چشم تان به این پروانه ی نوزاد باشد
کاشکی زن..تنها زن پاسبان می بود
درختی را اگر غبار می پوشید
با اشک..برگ هایش را پاک می کرد
گلی اگر بی قرار می شد
با پستان آرامش می کرد
آن وقت زنبور می ماند
شیره ی گل را بمکد
یا
گیلاس پستان را
« گردباد »
تمام پلیس های محل
به دنبال گردبادی افتادند
می گویند:
در راسته خیابان شهر
دامن زنی را بالا زده است!
یکی بود ! یکی نبود !
سلام به آقای معروفی بسیار بسیار دوست داشتنی
آدم دلش که برای شما تنگ میشود یکهو میبیند باز از نوشته هاتان نوشتید! و چه لذتی دارد.
چند قسمتی که از „تماما“ مخصوص“ تا به حال خواندم جذاب است، آدم فراموشش نمیشود.مثلا“ حالا هر ماشینی که یکدفعه ترمز میگیرد توی دلم میگویم الان است که سگها…. به هر حال قضاوت در مورد یک داستان کار سخت و بزرگی است. نمیشود آدم یک تکه بخواند بگوید اه! چه نویسنده شرقی ای(!!!!) یا به ! چه نویسنده تیزبینی! اصلا“ چه ربطی دارد ؟؟ داستان است دیگر…نویسنده جای خودش.
داستان را باید بخوانیش چند بار ، باید خوابش را ببینی تا درکش کنی…
به هر حال…. ممنون که مینویسید.
احترام بی حد برای قلمت.
دلخوش باشید.
هدیه شایگی.
راستی!
دوباره سلام. جسارت نباشد اما نام کتاب ارزنده “ دو نمایشنامه همراه «تا کجا با منی» و «ورگ»“ را در لیست کتابهاتان ندیدم.
باز هم فضولی مرا میبخشید.
هدیه شایگی.
سلام دوباره
کاش به من هم می گفتید استعداد دارم یا نه
گرچه این داستان نیست!
تجاوزی نافرجام
بر من
که شاعرم
سلام استاد
خوشحال میشم به وبلاگ من هم سری بزنید
برای خالی نبودن عریضه غزلی پیشکش می کنم:
بانوی سربه زیرِ غزل های گاه گاه
زیباترین بهانه ی تکرارِ یک گناه
وقتی سکوتِ نابِ تو تصویر می شود
یوسف پناه می برد از چشمِ تو به چاه
احساس می کنم به نگاهِ تو خیره بود
دیشب خراب و خیس و پریشان و مست ، ماه
من فکر می کنم که تو هم مثلِ من … ولی
تو فکر می کنی که سرت مانده بی کلاه
شاید من اَم که باز به بی راهه می روم
شاید نگاهِ توست که جامانده روی راه
لب خندِ دست های تو با من غریبه نیست
با من غریبه نیست دل اَت … آی تکیه گاه !
دورود /
پنج بار خواندم .. همین یک تکه از یک داستان را …
میدانم .. معروفی میخواهد برگردد ..
مگر نه استاد ؟
معروفی را به نفس ما .. به هم آغوشی ما .. پس میدهید ..
مگر نه ؟
وقت خوش ././././././././././.
اجازه
گوشه ی تنهایی دلتون اونجا که آدمای بزرگ جا گرفتند یادتون باشه هنوز هم عشق به وطن سرلوحه وجودیشه
خودم خسته ام اما خسته تر از دوری شما بهترین ها نیستم
وقتی ۲ تا از کتاباتون رو خوندم دلم به تنهایی شما و خودم سوخت اما فهمیدم هر دو ایرانی ام اگر چه از هم دور به این امید که یه روز واسه تنهایی هم اشک نریزیم
بهترین ها تقدیم شما که بهترینید
سلام. امیدوارم زودتر رمان کاملش رو بخونم … راستی میخواستم بگم زیباترین رمانی که از نویسنده ی دوست داشتنیم خوندم پیکر فرهاد بود…امیدوارم این یکی هم همین حدود باشه…:)
با احترام.
آدمک آخر دنیاست٬ بخند!
آدمک مرگ همین جاست٬ بخند !
آدمک دست خطی که تو را عاشق کرد٬
شوخی کاغذی ماست٬ بخند !
آدمک ساده نشی گریه کنی٬
کل دنیا سراب است٬ بخند!
آدمک!
آن خدایی که بزرگش خواندی٬ مثل تو تنهاست٬ بخند …..
امیدوارم با حضورتون خوشحالم کنید….
enghadr az tarjomeh ye symphony e mordegan khoshhal shodam ke ghole hediyeh ye 1 copy sho be hameh ye doost haye amricaiem dadam…
nemidoonam khoondane tarjomeh ye english hamoontori ke mano shifteh ye matn kard, oona ro ham mikoneh ya na…
nemidoonam agar az iran chizi nadoonan, baz ham mesle man dastano 100 dafe mikhoonan o ba hameh ye shakhsiat hash mesle man 10 sal (16 ta 26 salegi) zendegi mikonan ya na.
baraye man shoorabil ye jaie eh balaye tappeh.,, ye jaie eh ke khakestari eh o shab eh o mehi eh…emsal ke baraye avalin bar raftam ardebil va fahmidam shoorabil ye jaye tafrihi eh o mesle daryacheh ye park e mellat eh, kolli narahat shodam. harchand ghablan ham hameh behem gofthe boodan vali man alaki delamo khosh kardeh boodam ke shoorbail ye jaie eh ke hichki nemireh…hanoozam faghat khodam miram ba urhan o ideen…hanoozam faghat khodam miram ba hameh ye mashgh haye dabirestanam ke moondeh boodan o man be jash dashtam symphony e mordegan ro doreh mikardam.
pirooz bashid
کی این رمان تموم میشه؟ 🙁 هر بار که میام اینجا منتظر این خبر هستم … دلم بدجور هوای خوندن چنین رمان هایی رو کرده …
با سلام خدمت دوست و سرور گرامی جناب معروفی بزرگوار:
خسته نباشید عرض می کنم برای این مدت طولانی کار داوری و انتخاب داستانهای قلم زرین زمانه. من به شخصه تمام فعل و انفعالات حاصل از جشنواره را زیر نظر داشته و حتی هرگونه خبری از آن را در ((هفتان)) به سمع و نظر سایر کاربران می رساندم. چرا اینکه برگزاری این نوع مراسم ادبی را که در آن سعی در انتخاب بهترین هاست در چنین شرایط بد فرهنگی داخل ارزشمند می دانم. جایی که این نوع حرکات فرهنگی همواره سرکوب یا در روندشان سنگ اندازی شده باید از برون انتظار فرج داشت!
در مورد انتظار بی مورد دوستان هم باید بگویم ایرانی هیچوقت با چنین اخلاق و منشی به جایی نخواهد رسید. تا زمانی که ما خود را از سالینجر و کارور و جویس بالاتر می دانیم غیر ممکن است حرفهای ((معروفی))نامی، ایجابمان کند!
من برای این دوستان کمی سعه صدر و تحمل نقد صحیح را آرزو می کنم که چطور شما خود را یک داستان نویس حرفه ای می دانید اما رفتارتان حرفه ای نیست؟! بهتر نیست حالا که دوستانی در کیلومترها فاصله این همه زحمت و ملالت را برخود هموار کرده اند خسته نباشیدی بگوییم و در جشنشان شرکت کنیم؟ آیا این همان اخلاقی نیست که سایر مسئولین و متولیان فرهنگی داخلی را ذله کرده به طوریکه هیچکدام از حرکتهای فرهنگی و ادبیمان تداوم پیدا نمی کند؟! اینطور فکر نمی کنید؟!
باز هم تشکر… باز هم آرزوی تداوم/
——————————————-
من هم ممنونم از لطف شما
یادتان باشد بسیاری از این کامنت های بدون نام کار داستان نویسان نیست.
برخی آدم های بیکار با عنوان یک شرکت کننده این چیزها را می نویسند که کل ماجرا را زیر سئوال ببرند. یا خرابش کنند که دو نمره برای این کار کوچک اند.
من اینجوری فکر می کنم.
عباس معروفی
با سلام خدمت استاد عزیز
من از علاقمندان پر و پا قرص آثار شما هستم و با سه داستان هم در مسابقه شرکت کردم که یکی از آنها به مرحله اول راه پیدا کرد. هرچند امید داشتم که داستان اخیر به مرحله دوم برسد، اما ابدا با نظرات به قول خودتان غر حرفه ای بعضی ها در صفحه داستان موافق نیستم. ضمن اینکه با شناختی که از خودتان و چند نفر از داوران دارم یقین دارم که حداکثر تلاش برای شایسته سالاری صورت گرفته است.
من وبلاگی دارم که کارهای مینیمال در آن مینویسم، بسیار خوشحال میشم که سری بزنید و من رو از نظرات ارزشمندتون بهره مند کنید.
با تشکر
می دانید این قدر تشنه ی خواندنتان هستیم که
هر روز قبل از خواب و بعد از خواب یک بار به هوای نوشته ی تازه
این حوالی می آییم و باز نمی نویسید؟
برای خواندن شعر جدیدتان لحظه شماری می کنم
که آن قبلی ها را همه را از برم دیگر
ممنونم که لیست کتابهایتان را نوشتید. البته تا امروز دوسه تایی شان را خوانده ام. سعی میکنم بقیه را هم این بار که به ایران رفتم تهیه کنم . با سپاس.
سلام
صبح به خیر
به جنس نوشتن شما حسودیم می شود. عجیب!!
اینهم حرفی بود که من زدم
اآخرین بار که رگ روی مچم رازدم یادم آمد مادرم آقم کرده است. دیگر رگ زنی ممنوع چون امیدی برای زندگی دارم…
سلام آقای معروفی. صبح شما(به وقت ایران) به خیر. بارها شما رو به وبلاگمون دعوت کردم. اما هنوز افتخار پذیرایی از شما رو نداشتم. خوشحال می شم اگه یه سری به اتاقمون بزنید. تو اون اتاق من رابینسون هستم.
خیلی منتظرم!!
سلام .
نمی دانم چگونه برخی با خواندن یک صفحه از رمانی که هنوز منتشر نشده ، آن را نقد می کنند .
به هر حال بی صبرانه منتظر خواندن رمانتان هستم . و از هم اکنون لذت خواندنش را احساس می کنم . البته بعید می دانم ، دولت فعلی اجازه چنین شادمانی به ما بدهد .
من علیرغم اینکه همیشه و همیشه از شما شنیدم اما هنوز رمان هایتان را نخواندم ف اگر از شما بپرسم اول از همه با کدام رمانتان شروع کنم ؟ می گویید….؟
من می خواهم بنویسم و بیشتر می خواهم یاد بگیرم که چطور بنویسم .
یک صفحه رمان شما به من گفت که چقدر در بیان ذهنیات توانا و چقدر در هدایت یا بهتره بگم انگیزش این جریان سیال و بی قرار مهارت دارید . من حرکت ذهنم را درک می کنم اما در بیان آن قدرتی ندارم یا حداقل چندان قدرتی ندارم , به عبارتی هیچ در نوشتن !
امیدوارم کمکم کنید و من هم در عوض دنیای آرزو های خوبم را برای شما می فرستم و به حتم از شما ممممممممممممممممی آموزم .
سلام وعرض ادب و ارادت.
می دانی به تشنه که سراب می دهی سیراب می شود از فکرش.حالا من هم نقلم می شود حکایت تشنه و سراب که هر چه می خوانم سطر به سطرهای اینجا را نمی دانم که آب بود که نوشیدم یا سراب.سراب نوشته هاتان هم که هر شب می خوانم و تا نخوانم خیالم رضا نمی دهد.بعدش را تکیه می دهم به کنج دیوار آسایشگاه و می روم تا طرح صورت و نقش صدایتان که حالا مدت ها می شود که انگار سربازم.دلم برایتان یا اگر اجازه دهید و جسارت نباشد بگویم برایت تنگ می شود باسی جان.
——————————
ممنونم.و جز این دیگر چه بگویم؟
سعی می کنم یک رمان قشنگ بنویسم.
باسی
غمگینم! مثل ماهی کوچکی که تُنگش را دور می زند….
سلام
والله نمی دونم چی بگم…
اصلا در حدی نیستم که حرف بزنم…
فقط می گم خسته نباشید…
سلام آقای معروفی:من دانشجوی فوق لیسانس هستم.موضوع پایان نامه ی من „تحلیل گفتمان مجلات کلک و گردون“است.اگر راهنمایی یا پیشنهادی دارید برایم بفرستید.پیشاپیش از لطفتون ممنونم
—————————————-
سلام
هر کمکی از دست من بر می آید خبر کنید.
عباس معروفی
برای سمفونی مردگان متشکرم. برای خیس شدن چند باره ی صورتم بعد از سمفونی مردگان و فریدون. برای حس لعنتی خوبی که از خوندن نوشته هات دست میده!
عباس، فقط بنویس!
زن ………………………………………………………!
سلام
آرش هستم
قصد چاپ اولین مجموعه از داستانهای کوتاهم رو دارم واز اونجا که این اولین کارمه
به واقع نمیدونم چه جوری برای گرفتن مجوز و چاپ اثرم اقدام کنم
به گونه ای که دغدغه هایی همچون سرقت اثر و امثالهم برام وجود نداشته باشه
این همه واسواس از این جهته که برای نوشته هام کلی وقت صرف کردم و دوستشون دارم
میخواستم که در زمینه مراحل اخذ مجوز و چاپ آثار داستانی اطلاعاتی در اختیارم بذارید
یا حداقل مرجعی رو معرفی کنید که بتونه راهنمام باشه
اینم آدرس ایمیل : [email protected]
با تشکر
——————————
با سلام
اگر می خواهید در آلمان منتشر کنید به مجوز احتیاجی نیست.
با ای میل تماس بگیرید.
عباس معروفی
سلام
اگر حسی بود و این غزل را خواندید حتمن نظرتان را پانوشت کنید.
این تجربه ایست مربوط به چهار پنج سال پیش . با ترجیح جمله بر بیت در ساختار نمایشی غزل:
سه نقطه … سکسکه….ساکت !
خطی سیاه و ممتد و ترانه ی یک مردِ مست و سر در گم :
« تلو تلو »
و سپس آسمان مرده و غم گرفته ای که نمی بارد از لجِ مردم
شما, بله, خودتان, خانمِ قشنگِ سیاه !
که روی لحنِ صداتان نشسته یک کژدم
چرا نگاهِ شما راه می کشد هر شب
از این کویرِ ترک خورده تا حوالیِ رُ م
و بعد , مست -همان مستِ سطرِ اولِ شعر-
نگاه کرد به دختر
نگاه کرد به خُم
و دیگر هیچ صدایی نیامد الّا دف
تُ تُم تُ تُم تُ تُ تُم تُم تُ تُم تُ تُم تُم تُم
http://sohoori.blogfa.com/
روزی چندین بار اینجا سر میزنم به امید اینکه چیز جدید نوشته باشید.میدونم که شما هم خیلی کار دارید و گرفتار هستید ولی مگه ما تو این غربت چقدر دلخوشی داریم؟ ولی به هر حال شنیدن موسیقی دلنشین و خوندن چند باره تکه جدید تماما مخصوص همیشه خوبه
بهترین سلامهای دوستانه
سپیده
چشم رضا و مرحمت بر همه باز میکنی
چون که به بخت ما رسد این همه ناز میکنی
ای که نیازموده ای صورت حال بی دلان
عشق حقیقیست اگر حمل مجاز میکنی
ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو
در نظر سبکتکین عیب ایاز میکنی
پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم
قبله اهل دل منم سهو نماز میکنی
دوست دارم اگر وقت کردید از نقدتان لذت ببرم
سلام
من به روزم با یکی از شعرام
فک کنم خوشتون بیات
مثل خدا شده ای رفیق!
هر چه فریاد می زنم،
نمی شنوی….
دستم را دراز می کنم،
نمی گیری….
التماس می کنم سکوت را بشکنی،
نگاهم می کنی….
به رنگ خدایی این روزها….
آری
هر چه قدر ترسیده باشم باز….
این تیکه که خیلی عالی بود. خیلی… دلم می خواست بقیه اش را هم می خواندم. همه ش همین طوری است؟
http://www.mazdisa.ir .
سلام آقای معروفی عزیز
اومدم به شما سر بزنم دیدم سرتان خیلی شلوغ ست و حالا با این همه چشم انتظار من خجالت می کشم خواسته ام را بگویم . راستش این تکه از رمان را فقط نگاه کردم ولی نخواندم چون می خواهم وقتی کامل به دستم رسید با دقت بخوانم .بنابراین هنوز هم سمفونی مردگان برایم در اوج ست وبی نظیر . شاهکار دست کم گرفته شده ی زبان ما.
گفتم سمفونی مردگان می خواستم خواهش کنم که اگر / چناچه / شاید /فرصت کردید سری به من بزنید در آنجا نوشته ای هست که خبر از آیدین اورخانی می دهد و فقط به این خاطر مزاحم شما شدم که بگویم نظرتان برایم خیلی مهم ست.
موفق باشید و کامیاب
می دانید؟ نه مسلماً نه! در حقیقت از کجا و چطور باید می دانستید و قتی کلام هنوز ننشسته روی صفحه و من از دید خودم با این کلمه ی مذبوحانه شروع کردم! (می دانید)
…خواندن نظرات در این جا انگار در یک جریان متنوع از دیدگاه ها قرار بگیری و با خواندن هر کدام کلی داستان و سوژه برای نوشتن در ذهن آدم سر بخورد. کامنتدانی شما هم جدای دنیای نویسندگی شما دنیای قابل بحثی است، نه لزوما به خاطر اینکه شما نویسنده ی قابلی هستید، که از نظر من هستید یا اگر مراد تمجید نباشد خوب نویسنده بودن را می فهمید- بلکه انگار جامعه شناسی کیش شخصیت در اینجا موضوع برجسته و پررنگی است…
به هر حال کار به اطناب من نکشد، اطناب عجب کلمه ی زشتی است بدجور بوی اعراب می دهد.
وقتی کتاب هایتان را می خوانم چیزی به اسم جریان سیال ذهن را می فهمم می خواستم از شما استدعا کنم در برنامه های رادیو زمانه یا هر جا که صلاح بود این جریان سیال ذهن را توضیح دهید به نظرم در درک داستان کمک می کند.
——————————————————
چشم
فرزندان ویران
ما گلهای گریانیم
فرزندان ایرانیم
خاک ایران زمین را
بر سر خود می زانیم*
باید نادانا باشیم*
گاو و نابینا باشیم
از مهر ناتوانی
باید توانا باشیم (!)
ویران باش ای ایران
زندان باش ای ویران
از ما فرزندان خود
دلزار باش ای ویران
*با بغض در گلو خوانده شود
سلام جناب معروفی
چند وقت پیش مصاحبهای از شما شنیدم که گفته بودید اوضاع و احوال جوری هست که فصل آخر این رومان رو نمیتونید تموم کنید – نقل به مضمون – چقدر خوشحال شدم که دوباره در خانهای که دارید نشانی آوردید. کاش میشد گاهی متن رو همراه ِ صدای خودتان میگذاشتین. مثله کاری که در فضای دوستانهای که در رادیو زمانه دارید میکنید.
…
آن پاره سنگ ِ بینشان بودم من در آن التهاب ِ نخستین
آن پارهسکون ِ خاموش بودم من در آن ملال ِ بیخویشتنی
آن بودهی بیمکان بودم من
آن باشندهی زمان.
به کدام ذکرم آزاد کردی
به کدام طلسم ِ اعظم
به کدام لمس ِ سر انگشت ِ جادوی؟
از کجا دریافتی درخت ِ اسفندگان
بهاران را با احساس ِ سبز ِ تو سلام میگوید
و ببر ِ بیشه
غرورش را در آیینهی احساس ِ تو میآراید؟
از کجا دانستی؟
…
ا. بامداد
(سِفر ِ شُهود از دفتر ِ „در آستانه“)
————————————-
آرش عزیزم
سلام. سعی می کنم وقتی تمام شد آن را بخوانم و در اختیار رادیو زمانه بگذارم.
و مرسی از لطف شما
عباس معروفی
همه حرف های شما حرف های دل ماست دراین روزها ، که روزگارغریبی است و حتی عشق نیز مسخره ای شد در دست آدم ها . پیروز باشید . لطفا“ به سایت ما هم سربزنید باعث افتخار است .
kimya8.blogfa.com
wo bist du?
warum schrebst du nicht mehr?
bitteeeeeeeeee
bitteeeee
سلام .
شاید این کامنت من چندان ربطی به حال و هوای شما نداشته باشه ، اما دوست دارم نظر شما رو راجع به احمد محمود بدانم .
مدتی میشه خیلی به ایشان فکر می کنم .
روحش شاد
——————————-
آره روحش شاد. نظر من در مجله ی گردون هست.
عباس معروفی
سلام استاد
سخت دلتنگم…
آن بالاها در نظرها خواندم کسی خواسته بود جریان سیال ذهن را جایی مثلا در این سو و آن سوی متن، برایمان شرح دهید. خواستم من هم خواهش کنم. علاوه بر علاقه شدید شخصی، منبع معتبری برای تحقیقم خواهد شد.
سپاس بیکران…
مهر و احترام
امروز روز تولد شهریار شاعر بزرگه. به یاد یه شعر قشنگ افتادم از شهریار – تاکی درانتظار گذاری به زاری ام- وبه یاد مجتبی که این روزهاچقدر از هم دور شده ایم. آقای معروفی عزیز. پایدار باشید. کتابی خواندم ازبرزو نابت از خاطرات ایشان با احمد محمود. پیشنهاد می کنم شما هم بخوانید.واینکه دیگر هیچ…….. بابعد
آقای عباس معروفی عزیز سلام:
امیدوارم خوب خوب باشید . من گلنارم. یه بار دیگه در تاریخ April 24سال ۲۰۰۶ برای شعر سیب که در تاریخ April 24 سال ۲۰۰۶ نوشته بودید , پیغامی نوشتم.اگه یادتون با شه گفته بودم که یه نفر رو دوست دارم و مدتی هست که ازش دورم.از شما هم خواسته بودم که برای برگشتنش برام دعا کنید.بهتون قول داده بودم که وقتی برگشت شما اولین نفری باشید که بهش خبر می دم.
دوشنبه ساعت ۱ صبح بود که sms ای ازش دریافت کردم.
خلاصه قرار شده که با هم دوست باشیم.البته بدون مسائل احساسی. انتظارم ۲ سال طول کشید. و حالا خیلی خوشحالم که دوباره می تونم باهاش در تماس باشم و از حالش با خبر باشم.
از شما هم ممنونم.یه خبر دیگه هم دارم.گفته بودم که در فکر رفتن از ایران هستم.در عرض اون مدت شرایطش برام فراهم نشد.اما امسال در مرحله اول lottery آمریکا قبول شدم.حالا منتظر مراحل بعدی و مصاحبه هستم.
خیلی دوست دارم که یه روزی شما رو از نزدیک ببینم.بازهم ممنونم.امیدوارم به تمام آرزوها تون برسید.
استاد دلتنگم. از همه چی خسته ام کمکم کنید.
دوست خوب دوست مرده است.(کامو ).
استاد از جفای دوستان خسته ام.نمی دانم چه کرده ام که این همه باید بدی ببینم.
استاد کاش به من کمک کنید.من که کسی را ندارم.اگه خواستید می توانید کامنتم را حذف کنید ولی من…..
——————————-
سلام
این دلتنگی موسمی برای همه هست.
شاد باشی
عباس معروفی
این بار مطمئنم که تا به حال دیده بودید! آدم های پر رویی مثل خودم را می گویم، اشکال کار اینجاست که از پیش نمایش تعبیه شده در اینجا استفاده نکردم، نقشش همان گرداندن کلام در دهان بود قبل از سخن گفتن و خب این یکی را دیگر من هم می دانم که آدم های مثل شما جوانی و خامی را خوب می فهمند و درک می کنند. من به اصطلاح نظر خودم را حالا که منتشر شده خواندم! ( دست مریزاد دارد که در این حد ناپز نیستم!)
دقت کردید عجب بادی در کله ی نویسنده آن فشار می آورد به جمجمه اش؟
( کلی موضوع و سوژه به ذهن آدم… جامعه شناسی کیش شخصیت… شاید این اعتماد به نفس تحسین بر انگیز باشد اما …) فکر کنم بد نباشد که راقم این سطور کمی تامل کند و اگر درخواستی دارد قبلش کمی آمرانه تر و متین تر با انسان فرهیخته ای مثل شما درخواستش را مطرح کند تا به افاضات بپردازد بعدش هم این طور شرمنده بزرگواری آن شخص شود که در برابر گستاخی هایش ببیند: چشم!
من شرمنده شدم.
سلام. من هر روز سر می زنم تا مطلب جدیدتون رو بخونم. چرا نمی نویسید. کمی هم به ما فکر کنید…
یادت نبود انگار که ژاله هم دارد چیزی را پنهان می کند مثل حرفهای نگفته ی تو که می ترسیدی مبادا بخواندت. آدم گاهی چیزهایی را زیر خاک می کند که سالهاست گمشان کرده. شاید هسه شاید یونگ شاید نظریات الکن کهن الگوها را. بخت را که نمی شود عوض کرد, رخت را هم نه؟ هی ی ی ی برای همین است که در شوره زار می کارد و می شود شوربخت. یادت نبود انگار درد آدمی را که نیچه وار پر می زند دل مجردمان برای تاهل و دل متاهلمان برای تجرد. مجسمانه ایست که می ترسیم خنده مان بگیرد و اگر نخندیم خسته می شویم . کاش می شد پنهان کنیم گم کرده هایمان را.. . تا گم شویم و گم شویم و گم… .
همیشه میام و میخونمت
ولی این دفعه اومدنم فرق میکرد…
به یادتون افتادم..به یاد روزهایی که بدون اینکه خودتون بدونین
من روزهای تلخم رو با کلمات شما سپری میکردم
از دنیا فرار میکردم توی کلمه های شما گم میشدم…امشب دوباره برگشتم به اون روزها..به یادتون افتادم..
مرسی که مینویسی
فقط همین
عباس جان سلام.
سلام به تو که روحت بزرگ است.
سلام به کسانیکه در فصل پائیز گاز ندارند و سرمای زمستان را با گرمای دَمشان دلداری میدهند.
سلام به تو که برای زبان و ادب ایران آب میروی اما خسته نمیشوی.
سلام به تو که مانند معلمی دلسوز دوست داری تمام شاگردانت نویسندگانِ خوبی بشوند، سر از میانهُ سرها بدر آورند، برای خود کسی بشوند.
با تشکر از تو برای زحماتت به خاطر برپایی داستان نویسیِ قلم زرین زمانه به سهم ناچیزم تشکر کرده و برایت آرزوی سلامتی و شاعر ماندن دارم.
هدیه ناقابلی برایت تهیه کردم، امید که مورد قبولت واقع گردد.
http://saidazberlin.de/salam.wmv
همیشه شاد و همیشه خندان باشی.
سعید از برلین.
—————————————
سعید عزیزم سلام
از گل زیبا و شیرینی ات ممنونم.
شاد می خواهمت
عباس معروفی
سلام اقای معروفی عزیز
در مورد نظر سعیده که انتقادی کرده بود کاش به رسم انتقاد پذیری و هم روشن شدن ذهن مخاطب اینطور برافروخته نمی شدید.
با این همه دوستتان داریم
مهری
آقای معروفی عزیز سلام
ممنون از لطفی که به من داشتید. راستش من مدتی ست که می نویسم مجموعه ای از داستان های کوتاه دارم ویک رمان. اما هنوز که هنوز ست جرات نمی کنم که به فکر چاپ باشم . و هر بار که می خوانم و داستان ها را امتیاز بندی می کنم راضی نمی شوم .داستان نوشتن برای من عرق ریزی روح ست چیزی که شما آن را خوب درک می کنید ومن مطمئن نیستم هنوز که آیا این عرق ریزی کامل انجام شده یا خیال می کنم؟ به هر حال غرض از مزاحمت تشکر فراوان من از شماست که با این همه کار مرا خوشحال کردیدو از طرف دیگر بیان همین تردیدم بود.
هر جا که باشید ودر هر جای دنیا با اینکه جای شما و گردونتان خیلی خالی ست و بد جوری توی ذوق می زنداما داستان هایتان را دنبال می کنیم وبه دنبال صدایتان
در گوشه گوشه ی دنیا می گردیم
آقای معروفی سلام
من مرتضا خبازیان هستم که البته مرا به یاد نخواهید داشت.وقتی صحبت شما ولطف تان در خانه ی ما مکرر شد یاد سال هفتادو سه افتادم که از مشهد برای دیدن شما و به خاطر رفع مشکل طرح جلد آقای کلانتری برای عرض تبریک به تهران آمدم.در آن زمان یکی از تابلو هایم را می خواستم به شما هدیه کنم.
من که تا آن زمان به دفتر مجله ی گردون نیامده بودم تلفنی از خانم منشی خواستم تا آدرس دفتر مجله را به من بدهد اما بنده ی خدا بعد آن درگیری های وحشتناک که ما فقط کمی در جریان قرار گرفتیم جرات نکرد که آدرس مجله را بدهد وحالا که سالها از آن ماجرا گذشته است هنوز هم فکر می کنم ای کاش می توانستم تابلوی نقاشی خط را به شما برسانم. فقط می دانم که آن وقتها دفتر شما ابتدای خیابان خاوران بود. خلاصه حیف شد
با احترام
———————————————
سلام به هر دو شما
ممنونم، و خیال می کنم تابلو شما را گرفته ام، و به دیوار ذهنم آویخته ام.
امیدوارم کارهایتان را بخوانم. راستی چرا در مسابقه قلم زرین زمانه شرکت نکردید؟ البته دیر نیست، برای دومین دوره ی مسابقه گوش به خبر باشید.
عباس معروفی
جمشید نشسته بود روی شکم من
غول سنگینی بود.
دل از دریا بریدن کار ما نیست
جناب معروفی عزیز درود !
با نشر دوم “ مهر و ماه “ در خدمتتان هستم :
سلام!!
شبهای زیادی اومدم خوندم . کلی گرسیتم و انصافا چیزاهای خوبی هم نوشتم خیلی ….گفتم ژاله تنها نیست ، مثه زاله زیاده… گفتم مطمئنید منو نمی شناسید؟هنوز هم نی تونم باور کنم به دستتون نرسیده و نمی تونم هم باور کنم رسیده و خوندید و بازم نیومدید سراغم
سلام عباس عزیزتر از جان .
با تشکر از بزرگواری ات ، عرض شود : ما همچنان در انتظار به روزرسانی آن بزرگواریم .
متن خوبی بود
می دانم به خاطراین کارهیچ وقت من رانمی بخشی . احتمالا../ می توانم قیافه ات رادراین لحظه مجسم کنم…بایک فنجان قهوه؟ اما متاسفانه بایدبگویم به توخیانت کرده ام.دریک عصرتابستانی /شاید برایت جالب باشد… عصر که از خواب پا شدم روی تخت بودم؟ چطوری و کی رفته بودم رو تخت؟ …راستی سلام جناب معروفی
درود
وبلاگ همایون شجریان به مناسبت ۶۷ سال تولد استاد شجریان به روز شد.
ما محرمان خلوت انسیم غم مخور… با یار آشنا سخن آشنا بگو
همچنان منتظر مطلب بعدی شما هستیم استاد
معلق بودن بین واقعیت و رویا…هی استاد!
تو محسری
کتاباتو خوندم………….معلقیییییییییییی
با اجازه لینکت کردم
بزرگوار:
«شما را نیز سپاس»
خسته ام استاد ، خسته از همه ی روزای بی خاطره ، خسته از همه ی سرگردانی ها ، خسته از خودم ، خسته از تمام خستگی ها
خسته ام استاد ! خسته از سکوتم . کمکم کن حرف بزنم….
خسته ام استاد !
سلام
فقط می تونم بگم ممنون..
..
خزان سر رسید باز
چقدر دلم می گیرد این روزها….
نوشته ی قشنگی بود، قلم نویسنده تویش موج نمی زد، نویسنده تویش موج نمی زد، خیال و واقعیت بود که ذهن خواننده را بازی می داد. نه اینکه بشود گفت داستان باید انسان را یاد داستانی دیگر بیاندازد، اما گاهی سبک ها این کار را می کنند! یاد قسمت هایی از ناطور دشت افتادم…
کاش بیاید روزی…
زود
خیلی زود
در فصل پاییز به سر می بریم فصل اخوان ثالث بزرگ باید یادی از او می کردم.می خواهم با چکه ای از شعرش فراخوانی را ترتیب دهم خواهشمندم با تمام احساستان پاسخگو باشید.ممنونم.
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟مانده خاکستر گرمی جایی؟؟؟
استاد خواهش می کنم ….خبری هست ؟؟
سلام
منتظریم استاد
آپ کنید
لطفاااااااااا
آخرای پائیز
که مه بود
– همیشه –
تو ایستاده منتظرم بودی
تا از انتهای دور ظهور کنم
دیدی …
دیدی
چگونه قامتت خم شد
وقتی که نیامده رفته بودم
کجا…
کی…
نمی دانم…
در این شب تاریک
چشمانم
به التماست خیس است
و من می ترسم
می ترسم…
می ترسم
که باز نیایم و
تو همچنان بمانی
منتظرم
– بی هیچ بهانه ای –
شاید…
شاید از این مسیر دور
بیایم و
ببینی که مرده ام
باز برای تو مرده ام
برای تو…
باز…
( بقیه مطلب در وبلاگ حلقه ی باران )
سلام . شما رو لینک کردیم . به ما سر بزنید . اگر لینک کنید باعث افتخار ماست .
مطالب وبتان زیباست خوشحال میشوم اگر بما هم سری بزنید وراهنمایی کنید
من دختری نوجوان هستم که وبی کوچکی ساخته ام خوشحال می شوم به وب من سری بزنید…
با تشکر از این منبع بزرگی که برای ما علاقه مندان به این هنر ساخته اید
http://kavirabi.blogfa.com
salam