چرا نبودی؟

——

همان اول

نداشتنت را

از این دستم می‌دادم به آن دستم

مثل این که بودی

ولی چرا نبودی؟

چرا هرچه نگاه می‌کردم

دست‌هایم خالی بود؟

@

در سایه‌روشن مرگ و زندگی

دالان مبهمی مثل روح

از تنم تاریک می‌شد

در لامپ مهتابی سقف

امید

پرپر می‌زد

مثل گوشواره‌های تو  وقتی دور می‌شدی

مثل قلب من  وقتی در خیال غوطه می‌خوردم

مثل خبرهای رنگی

مثل صدات از بلندگوی بیمارستان

بریده بریده و نامفهوم.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert