——–
داستایوفسکی اگر "جنایت و مکافات" را نمینوشت، جنایت میکرد؟ آن هم با تبر؟ وحشیتر و خونینتر از گیوتین؟ اینهمه آلت قتاله هست، پس چرا تبر را داد دست راسکولنیکوف؟ آنوقت برای این که از شر مکافاتش خلاص شود چکار میکرد؟
گاهی اوقات به خودم شک میکنم که یک نویسندهام. همین چند روز پیش یک عنکبوت آخرین پناه زمستانیاش را توی گودی دستگیرهی در پیدا کرده بود داشت برای طعمهاش تار میزد. در را باز کردم بیاید تو. طاقت آنهمه سرما را نداشتم. من آدم احساسی بدبختیام که طاقت و تحمل خیلی چیزها را ندارم، آقای راسکولنیکوف! باور نمیکنید؟ خدمت شما؛
— تکهای از جنایت و مکافات —
«خب در اینصورت، قالش بگذار، خیلی ساده.»
«نه. ممکن نیست.»
«چرا؟»
«خیلی ساده ممکن نیست، همین. آدم خودش را متعهد احساس میکند، میفهمی؟»
«ولی چرا وسوسهاش کردهای که پایبندت شود؟»
«به هیچوجه وسوسهاش نکردهام. شاید خودم وسوسه و پایبندش شدهام. آن هم به لطف حماقتم. او هم اهمیتی نمیدهد که "من" باشم یا "تو". فقط میخواهد دلباختهای کنارش داشته باشد. این را دوست من!… نه. نمیتوانم توضیح بدهم… میدانم که تو ریاضیات خوب سرت میشود؛ با او دربارهی حساب استدلالی حرف بزن؛ باورکن شوخی نمیکنم، قسم میخورم که او هم اهمیتی نمیدهد. به این اکتفا خواهد کرد که تمام سال را به تو نگاه کند و آه بکشد. من دو روز تمام برایش دربارهی پارلمان روسیه حرف میزدم، چون دربارهی چه چیز دیگری میشود باهاش حرف زد؟ او هم تمام مدت آه میکشید و عرق میریخت. فقط حواست باشد از عشق حرفی نزنی، امکان دارد به شدت خجالت بکشد، ولی وانمود کن قادر نیستی ترکش کنی، و همین کافی است. آنوقت انگار درست در خانهی خودت هستی؛ بخوان، بخور، بخواب، بنویس. حتا میتوانی بوسهای هم به او بدهی… ولی احتیاط کن!…»
«خب عوض این کارها چه انتظاری از من داری؟»
«آه! معلوم میشود نتوانستهام منظورم را به تو بفهمانم! میدانی؟ شما دو نفر کاملاً مناسب هم هستید. پیش از این هم به فکر تو بودم… چون بالاخره تو سرانجامت به این جاها خواهد کشید. حالا چه اهمیتی دارد که زودتر باشد یا دیرتر؟ اینجا زندگی مثل خوابیدن توی پر قوست؛ زندگیای که آدم را میگیرد و میبلعد، آخر زمان است، لنگر، بندر، ناف دنیا، خلاصه و در یک کلام؛ بهشت. غذاهای خوشمزه، ماهیهای لذیذ، سماور روشن شب هنگام، آههای محبتآمیز، لباس خانهی ملایم و وان حمام داغ. درست انگار مردهای و در عین حال زنده، دوگانه…»