سیمین دانشور سرتا پام را نگاه کرد و گفت: «تو فکر میکنی خدا این شانهها را به تو داده برای حمالی؟ نه. خدا این شانهها را بهت داده که گاهی بیندازیشان بالا.»
به حرفش آن روزها گوش ندادم و حمالی کردم.
اگر معلم نمیشدم، اگر نمینوشتم، اگر شانهام را زیر بار نمیدادم، اگر خسته نمیشدم، شاید حالا پا میشدم سری به مامانم میزدم و کمی نگاهش میکردم.
بعد برمیگشتم و از هفت سالگی همه چیز را با دقتی ویژه شروع میکردم، دست پدربزرگ را محکمتر میگرفتم، و تا هجده سالگی را با خیالی آسوده همراهش میرفتم.
مامان گفت: «حالش خوب نیست، ما داریم میرویم سنگسر.»
درست در چنین روزی بود که من هم راه افتادم. تمام راه را بیتلز گوش کردم و وقتی به سنگسر رسیدم، مامان در هشتی خانه منتظر بود تا بگوید: «تولدت مبارک.»
بوسیدمش و سراغ پدربزرگ را گرفتم. مامان گفت: «دیگر کسی را نمیشناسد. دیر آمدی.»
خودم را به اتاق انداختم و از لای آنهمه آدم خودم را رساندم کنار تختش. دراز کشیده بود، دستهاش را گذاشته بود روی سینهاش و هیچ جایی را نگاه نمیکرد. گفتم: «باباجی، سلام.»
گفت: «باسی جان، آمدی؟» و دستش را گشود که بروم کنارش بخوابم. همه زدند زیر گریه، و من باز با بوی پیرهنش در تمام روزها و سالها چرخیدم. آنجا زندگی امنیت مراقبه داشت، چیزی در بین همهی ما پیوند میخورد، و تکهای از دل ما داشت کنده میشد. میخواستم این شوخی را کنار بگذارد و بگوید: «برویم یک چرخی در باغات بزنیم.»
ولی دیگر نمیتوانست. انگار منتظر همین بود. منتظر بود برسم و کمی کنارش بخوابم و کمی باهاش حرف بزنم. و همین.
بیست و هفتم اردیبهشت پنجاه و چهار بود که تمام کرد. و „این روی زندگی“ بر من بسته شد. و بعد دیگر تنها شدم. دیگر نفهمیدم چه شد. تعادلم به هم ریخت. یکی دو سال بعدش هم رفتم سربازی، و بعد دویدن بود و „آن روی زندگی“.
سالها سرتاسر در شورش و انقلاب و جنگ گذشت، و این جنگ تمامی نداشت. تکه تکه واگذار کردم و عقب نشستم. آنقدر عقب نشستم که در پستوی پنجاه سالگی به این تبعید طولانی و لایه لایه فکر کردم. گاهی تبعید چند لایه میشد، تبعید در تبعید، و عاقبتش پستو میشد.
پستویی که یک پنجره هم داشت تا باور کنی بیرون از اینجا زندگی جریان دارد. سرم را از پنجره بیرون بردم تا باران را تماشا کنم.
باز هم جنگ بود. بوی نفرتانگیز جنگ که به دماغم خورد پس نشستم. پنجره را بستم و به تجربهی پنجاه سالهام فکر کردم. شاید پدربزرگه بود که باز به حرف میآمد:
«باسی جان، تو فقط از یکجا آسیب دیدی. تنها از یک نقطه. دقیقاً از جایی که ترحم کردی آسیب دیدی. باید برگردی و از همانجا شروع کنی به پاک کردن، یک پاککن دستت بگیری و از آغاز هرجا به کسی رحم کردهای و از حق خودت گذشتهای پاک کنی.»
شانهها و دستهام خسته است. دیگر چیزی نمانده. مابقی را مینویسم. همه چیز را مینویسم. هرسال روز تولدم یک داستان مینویسم، یا یک رمان را شروع میکنم.
امروز میخواهم رمان „فاحشهخانهی کلاسیک“ را شروع کنم. امیدوارم کاغذ تاب جوهر سیاه را داشته باشد.
«چه میتواند باشد مرداب
چه میتواند باشد جز جای تخمریزی حشرات فساد
افکار سردخانه را جنازههای بادکرده رقم میزنند
نامرد، در سیاهی
فقدان مردیاش را پنهان کرده است
و سوسک… آه
وقتی سوسک سخن میگوید
چرا توقف کنم؟
…
مرا به زوزهی دراز توحش چهکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلأ گوشتی چهکار
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها میدانید؟»
(فروغ)
78 Antworten
تولدتون مبارک … همین !
شادباش هم برای سالروز تولدتان و هم میلاد داستان جدیدتان.
خوشحالم که هنوز هم گاهی بزرگ مردمانی پیدا می شوند که می پرسند:
‹‹ …چرا توقف کنم؟ ››
تولدتون مبارک. ممنون بخاطر گردون و همه سرمقاله هاش.
شما باسی عزیز ِ همهی ما هستید!
تولدتون مبارک.
زندگیمون با خوندن داستانهای خوب قشنگتره.
مرسی که دنیای مارو قشنگتر میکنید.
خیلی خوبه که هستید!
برای پدربزرگتون اشکی ریختم. انگار که پدر بزرگ خودم بود… 🙁
ممنونم از لطف شما
باسی
(گل)
قباد جلی زاده…ترجمه:سعید دارایی
به بهانه ی تولد عباس
باد..لختش می کند
زنبور..دختری اش را می برد
بلبل..عطرش را..
و آنگاه که از غصه خودش را می کُشد
باران.. جنازه اش را می شوید
شب.. کفنی برایش می دوزد از مهتاب
باغ..دفنش می کند.
روشنای همه کشهکشان ها ، درود
دوستی بس عزیز می گفت “ زندگی بستری برای دلتنگی ست و هماره دردی پیچیده در مه وجود آدمی را فرا می گیرد اما کوه با نخستین سنگ آغاز می شود و انسان با درد “
سالروز تولدت مبارک .
مانا ، گرم و آبی بر قلب مان بتاب .
تولدت مبارک باشی جان.هر سال این موقع سنگسر می لرزد.دلش می خواهد باسی برگردد و با پاک کنش همه „داد“ ها را پاک کند.شاید هم همه بیدادها را.
اما همیشه همین موقع کتابی شروع می شود و من یاد ان تقدیم زیبا تماما مخصوص می افتم.وقتی اسمم را کنار همه مخصوص ها دیدم.
پنجاه سالگی جوانی کهولت است.شاد باشد و طعم باران را مزمزه کنید.
تولدتون مبارک باسی عزیز..
مرسی که اجازه دادید با داستان های قشنگون زندگی کنم..
دوستی داشتم که وقتی به او می گفتم تولدت مبارک ناراحت می شد و
می گفت نگو تولد بگو میلادت مبارک و من با لبخندی کنایه آمیز می گفتم میلادا مبارک حضرت فلان……
راستش با مقاله شما یاد او افتادم که انگار زود متوجه شده بود و رحم نداشت. از خود گذشتگی نمی کرد و ما تمسخرش می کردیم.
حالا در این غربت می فهمم که او راست می گفت و شما راست می گویید…
با این همه تولدتان (میلادتان) مبارک باد
تولدت مبارک عباس عزیز. اسم رمان را عاشقم…….. مبارک.
تباری که اتصال اش و حس اش از راه نسیم است و باد …ریشه هایش بهانه است …
…
تبریک …….. با آرزوی یک حس خوب که با اولین نسیم بوزد…
مطمئنم که تولد بودنت خانه روشنی تمام عیاری بوده و هست٬تولدت مبارک.
🙂
برای خانه روشنی خانه ی من به خانه ی خودت می آیی؟
سلام
تولدتون رو تبریک میگم
امیدوارم همیشه شاد و سالم و سرافراز زندگی کنید و در کنار خانواده خوشبخت باشید
از نوشته های شما خیلی خوشم میاد
چرا اینقدر گذشته ی من و خاطرات من و اسم هایی که من به یاد دارم با گذشته ی شما می خواند…….. این تشابه مرا به وحشت می اندازد…. من بی هیچ ربط مشخصی خاطرات تخیلات اسامی و زندگی تو را به یاد دارم…. احمقانه است نه…. ولی.
مشتاق خوندن این داستانتون و داستان های آینده تون هستم.
حسابِ چاهها و مرگها را کردهاید
حسابِ خندقها را کردهاید
حسابِ اینکه چقدر بمب میتواند کافی باش
برای مرگ کشوری
ولی در دور دستهایی که
حسابِ همه جایش را کردهاید
امشب برای تو تولدی میگیرند
برای تو
که هیچ گاه
از قلبها نمیروی.
آرش
۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
دلم سوخت. یادم اومد که در نخستین ماه خروجم از ایران، مادربزرگم رو از دست دادم. زنی که بسیار دوستش داشتم… و دلم می خواست من هم توانسته بودم مثل دیگران در کنارش باشم و احساسش کنم.
تولدتون مبارک…نیت قشنگی است نوشتن داستان هرساله…
زادروزتان خجسته و شاد باد
و چه خوب شد که نیم قرن پیش این باسی نازنین به دنیا اومد
وامید دارم که تا نیم قرن پس از این نیز از شما بخوانیم و بخوانند و …
سلام آقای معروفی عزیز. تولد ۵۰ سالگی مبارک. به امید بازگشت به ایران و دیدن شما و دوباره کلاس های آقای سمندریان. انشالله تا وقتی هستی بنویسی . ارادتمند
سلام استاد–
تولدت مبارک … شادزی مهر افزون…
سلام مهربان پدر
تولدت مبارک
نشد تلفن بزنم… ببخش…
مرا بخاطر همه ی بی مبالاتیهایم ببخش
انگار همه ی پدربزرگها عین همند و همه ی تولدهای میانسالی اینهمه حزن انگیز. انگار همه ی شهرها مثل سنگسرند و همه ی دستها برای تنگ در آغوش گرفتن آدمها / گشوده/گاهی … اما میدانم /همه تو نیستند …باسی جان ! تو نیستند که هر دو روی زندگی را دیده ای/ تو نیستند که لایه های تبعید در تو ادغام شده / تو نیستند که پنجره ی گشوده ی اتاقت با باران ِ خواسته اش باز هم بوی جنگ بدهد و لهیدگی غرور/ تو نیستند اینهمه بزرگ و باشکوه و غمگین که از ترحمت آسیب دیده ای… باسی جان ! با اینکه اشک دارد این نوشته ات / با اینکه پنجاه سالگیت هم … اما تبریکم را بپذیر . من اینقدر خود خواهم که حضورت را با همه ی اشکها و سختیهات می طلبم و به آن دلخوشم… روزهایت همیشه آفتابی …
اول اینکه، تبریک!
با یه عالمه دعا و آرزو…
بعد اینکه، دلم گرفت!
به حال خودم، که بعد از ۵۰ سال…
ولی، بسی خوشحالم!
که باسی رو شناختم، (مهم نیست کی)
و دیگه اینکه:
۲۷ اریبهشتم دیگر رنگ دیگریست،
طعم دیگریست،
نوایی دیگر…
به خاطر بودنش شاکرم!
و به خاطر بودنتون…
(و دیگه در کلمات نمی گنجم)
به خاطر داستان ها و رمان ها
دوست داشتم سالی چند بار ۲۷ اردیبهشت می شد!!
تولدت مبارک …
سلام مومن.
پنجاه سالگی!
ای لحظه شگفت عزیمت به آخرت!
ما که هستیم انگار نیستیم و در جایی میان همیشه و هنوز گیر کرده ایم
سلام خب نیم قرن زندگی تبریک هم دارد@چنان ما را بهم ریخته اند که کارمان در خیلی اوقات با اما واگر پیوند خورده.با امید به روزهای بهتر برای تکمیل یک قرن آنهم نه با اما واگر بلکه برایزندگی با بهترین شورها وعشق ها وشادی ها برای شما وهمه
انگار همیشه مرگی هست که ادمی را تنها کند و در خود فرو بریزد. پدرم در ۵۵ سالگی بامرگ مادرش تنها شد و من در ١٨ سالگی بامرگ پدرم. نوشته هایتان توصیف زیبایی است از دردی نهان در وجود ادمی.
سالروز تولدتان مبارک
س. م.
سلام آقای معروفی و هم شهری !
۵۰ ساله شدید و نیم قرن زندگی کرده اید تا به این نقطه برسید که انحطاط انسان یعنی عشق به هم جنس خود !!
و حالا نوبت من است که تعجب کنم که با وجود این چرا می نویسید:
…
در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کردهاند
چرا توقف کنم؟
…راستی هیچ از خود پرسیده اید، چرا این همه پارادوکس؟؟؟؟
نوشته هایتان توصیف زیبایی است از دردی نهان در وجود ادمی.
سالروز تولدتان مبارک
س. م.
سلا م استاد
تولد تون مبارک ،
راستی ،می خواستم بگم که توی نمایشگاه کتاب تهران ،پوستر جلد“سمفونی مردگان “ رو „ققنوس“ زده بود اون بالای غرفه، من گفتم کاش بزرگتر بود !اما خیلی ها خوندندش حتی خیلی جوونها ! تبریک 🙂
salam twalode-tan mobarak.
یک کتابی از شما دیدم انگار شاید با اسم پوف گفته شده بود پاینن ۱۸ سال ممنوع!!!
چرا؟!
منتظرم که رو شعرامم نظر بدید
ممنون
سلام استاد معروفی.
سال روز تولدتون مبارک باشه.امیدوارم همیشه سر زنده و با روحیه باشین.بهترین هام را براتون آرزو می کنم.
سلام …داتانهای کوتاه را خواندم …ودارم سال بلوا را می خوانم …ای کاش می شد حتا به بهانه دهان دره ای …بنوسم که شعر است باور کن بیشتر از داستان به شعر می شناسم …با استفاده زیبا از اسامی وکمی توضیح اضافی قبول می کنی ؟
سلام …داستانهای کوتاه را خواندم …ودارم سال بلوا را می خوانم …ای کاش می شد حتا به بهانه دهان دره ای …بنوسم که شعر است باور کن بیشتر از داستان به شعر می شناسم …با استفاده زیبا از اسامی وکمی توضیح اضافی قبول می کنی ؟
سلام دوست
انگار هنوز میشه کفت: تولدت مبارک .و این حس نوستالژی.
سلام دوست
انگار هنوز میشه گفت : تولدت مبارک . و این حس نوستالژی!
ناقابل برای تولد پنجاه سالگی شما:
http://www.surrealist.blogfa.com/post-52.aspx
صادق عزیزم
ممنونم از لطف و مهرت.
عباس معروفی
سلام . استاد. پنجاه سالگیتان مبارک. ممنون از اینکه پنجاه سال بودید و شانه بالا نیانداختید و خلق کردید و تاثیر گذاشتید و موجی نو را آفریدید. ممنون استاد.همیشه ممنون … . کاش نمیگفتید .آنقدر بیتاب کتاب جدید شدم که اصلا هیچ کتابی به نظرم نمی آید. کی تمام میشود؟
هدایت پنجاه سالگی را ندید. اینجوری کمی جلو افتادید.
بهر حال مبارک باشه.
ولی نمی دانم چرا از کلمه „فاحشه خانه“ استفاده می کنید. „روسپی خانه“ به نظر من بهتر است. چون فاحشه با فحش و فحشا و فاحش هم ریشه است و روسپی اما آنتولوژیک با این ها هم ریشه نیست.
سلام استاد عزیز
تولدتون مبارک، هرچند من از تبریک سالروز تولد بیزارم اما میلاد بعضی ها شادمانم میکنه، کسایی مانند شما انگشت شمار. من هم تو هیجدهم اردیبهشت متولد شدم و امسال وقتی هیجدهم شد به همسرم گفتم:
فقط ۹ ماه طول کشید تا بدنیا آمدم
یک عمر طول میکشد تا بمیرم
تولدم آنقدرها سخت نبود که مرگم سخت شده
وقتی به دنیا آمدم جز خودم هیچکس گریه نکرد
وقتی بمیرم جز خودم همه خواهند گریست.
Aghaay-e Ma’aroufi Besyaar Besyaar Aziz:
Tavallodetoon hamishe mobaarak…
Doostdaar-e shomaa
Hossein
شاید این نظر برایتان خیلی تکراری باشد, اما می خواهم بنویسم که مثل همیشه از خوندن نوشته هاتون لذت می برم و بر جانم می نشیند.
بنویسید و زیاد بنویسید.
-„توی این کتابها دنبال چه می گردی؟“
-„دنبال خودم“
سمفونی مردگان – عباس معروفی
نمی دانم آیا هنگامی که می نویسم هنوز هم تولدی در کار هست یا نه؟ به هر حال تولدتان مبارک باشد.
„““نیمه تاریک ماه وجود ندارد در حقیقت تمامش تاریک است““
نیم قرن زندگیتان مبارک! بر ما یا شما؟ نمیدانم.
سلام آقای عاشق…
سلام به پنجاه سالگیتان…
و خوشا به شما که همیشه هستید چه حال چه صد سال دیگه … چه…
سبز باشید
سلام پدر
هر چند هدیه ای مناسب نیست… ولی چیزی نوشته ام تقدیم شما…
ینحاه سالگی تان مبارک باد!چهل سالگی را که از چند ماه ییش تجربه می کنم بر خلاف آن چه گفته اند چیزی از چلچلی ندارد!همه اش چرک است!چرک درون و بیرون! کاش به ینجاه سالگی برسم! آرزومند صد ساله گی تان…
من ذهنم مثل تقویمه و همه تاریخ تولدها خود به خود توش ثبت میشه . همیشه فکر می کردم ۲۷ اردیبهشت تولد کسیه ولی یادم نمی اومد که کی . امروز فهمیدم و برام خیلی جالب بود .
دوستدار شما و قلم شما
هما
میلادتان مبارک…
سلام استاد عزیزم
تولدتون مبارک .
عذر تقصیر جهت تاخیر!
شما دنیای جدیدی به من دادید . فکر کنم تا قبل از اینکه
کتابهای شما را بخوانم اصلا وجود نداشتم وفقط زنده بودم
اما حالا زندگی می کنم . و همه اینها از وجود شماست.
از صمیم قلبم آرزو می کنم همیشه باشید.
خیلی خیلی دوستتان دارم.
امیدوارم موفق باشید.
همیشه باشید.
سلام
وقتی به شما می رسم زبانم بند می آید…
با اینکه دیر شده اما تولدتون مبارک.
امیدوارم „فاحشه خانه کلاسیک“ کار قشنگی بشه.
فقط تو رو خدا مثل سمفونی مردگان اونقدر تلخ نباشه چون من سر سمفونی مردگان یه چند روزی مریض شدم.
عشق و عاشقی خودش تو دنیای رئال اونقدر تلخ هست که شما نویسنده های خوش قلم تو رمانها یه کم کمتر زهرش رو عیان کنید.
موفق و سربلند باشید و هرگز یادتون نره که شما و امثال شما در تبعید نیستید.
درود بر استاد معروفی
دوست ندارم واژه استاد را.احساس می کنم فاصله ها را زیاد میکند.
در بلاگ مینوی عزیز خواندم که بار دیگر متولد شده اید! خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی. براستی اگر شما نبودید ادبیات ایران چیزی کم داشت.
راستی یک سئوال دارم. براستی فریدون ۳ پسر داشت؟ چرا فرزندان فریدون امروز این چنین شده اند؟
شاد و پیروز باشید
من همیشه روز تولدم نمیدانم از اینکه عمرم گذشته خوشحال باشم یا غمگین از اینکه سالگرد به دنیا آمدنم است خوشحال باشم یا غمگین از اینکه به مرگ نزدیکتر شده ام خوشحال باشم یا غمگین. اما از اینکه کسی تولدم را تبریک بگوید خوشحال میشوم. تولدتان مبارک آقای معروفی. و منتظرم که هدیه ی تولدتان (رمان جدیدتان) را بخوانم.
سلام آقای معروفی عزیز
عذر تقصیر بابت تاخیر
پنجاه سالگیتان مبارک
همیشه باشید.
زهرا
Happy Birthday ! Does that eraser work? what if I begin to use that eraser? can I feel better 23 years later at my 50 then?? but how should we use that eraser? i didn’t learn ever!! wish you much better half a century !
ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روزه دریابی
عمر برف است و آفتاب تموز اندکی ماند و خواجه غره هنوز
بعضی وقتها فکر می کنم که من دوست دارم شب ها تا صبح چنان بخوابم که بمب بیدارم نکند. بعضی ها تا همیشه دلشان بیدارترین صدا هاست. من منتظر عیدم برسد که سر تا پایم را نو کنم، بعضی ها تکرار حرف هایشان نو ترین قصه هاست. من دوست دارم به یک فاحشه خانه بروم تا دلی از عزا در بیاورم، بعضی ها فاحشه خانه شان امید یک دنیا است…
بعضی وقتها می گویم یعنی می شود پنجاه سالگی من هم این قدر افتخار آمیز باشد؟
سلام استاد عزیز
ببخشید که به موقع نتونستم تبریک بگم اینروزها یه خورده تو خودم نیستم
به هر حال امیدوارم تا روزگار روزگار است حرفهایتان جاری باشد
و سایه تون رو سر ادبیات ایران
خیلی دلگیر شدم از نوشته تون انگار آدم یهو مسخ می شود
به طوفان بر می خورد یا چه میدونم یه چیزی که اسم هم ندارد راه آدمو کج میکند همه ی قوانینو به هم می زند
می بوسمت با اینکه بیست و هشت سالم است و مثل بچه ها حرف می زنم
اما دوستتون دارم
سلام استاد پنجاه ساله ام که باید منتطر فاحشه خانه ات باشم و شصت سالگی ات را سال پر بار حتی با ارزش تر از سال نوبل برای شما ببینم
باور کردنش سخت نیست چون من دوست دارم اولین جایزه نوبل را که به یک ایرانی تعلق می گیرد شما باشید
این یک آرزو است برای کسی که مستحقش است گیرم که برای کتاب دیگری مثل فاحشه… باشد به هر حال هر روز سرافراز تر از دیروز ببینمت
اگه وقت کردی که نمیکنی ؟ یه سر به ما بزن و در مورد „مرده ها حرف نمیزنند“ …
تا بعد
یا علی
نمیدونی چقدر احمقم که با وجود تاخیرم یک تبریک درست و حسابی نمیدم
خوب
تولدت مبارک
یه تبریک ساده بی هیچ چیزی بیشتر. چون هرجمله ای بخوام بنویسم جلو جمله های شما کم میاره و از خجالت آب میشه و محو میشه. فقط میگم مبارک باشه.
عباس جان سلام و صبح به خیر.
هفت بار هفت سالگی را طی کردی.
هفت بار با هفتصد ساله گان همسنگ و همرنگ شدی.
هفت بار از هفت خوان گذشتی از هفت اندام زخمی گشتی.
هفت شب و روز، هفت هفته، هفتصد سال همدست زجر دیدگان ماندی تا هفت هزار ساله گردی.
هشتمین شروع هفت سالگی بر تو فرخنده و هفت اندامت همیشه به سلامت باد.
هر بار روح مادرم بر من ظاهر میشود و میپرسد چطوری سعید جان؟ بغضی تیز مانند کارد قصابان برگلویم مینشیند، گلویم را قطعه قطعه میبرد و من با خنده مانند مرغی گلو بریده میگویم:خوبم مامان جون شما نگران من نباش.
تو توانایی بخشش داری، به خاطر دیر کردم به خاطر تبریک تولّدت تقاضای بخشش دارم.
همیشه شاد و همیشه خندان باشی.
سعید از برلین.
سلام
من ۲۴ سالمه.ازدواج کردم و در آلمان مقیم هستم .وقتی دانشجوی سال اول ادبیات در ایران بودم یه روز پدرم از مغازه اومد و سه کتاب داد دستم:سمفونی مردگان,سال بلوا. وپیکر فرهاد. پدرم گفت:برادر این نویسنده با من آشناست و امروز این کتابا رو رو به من داد که بدم تو بخونی..
من خوندم..خوندم..خوندم..
تو این سالها دارم بهشون فکر می کنم..به آیدین..به چمدان توی قطار..به زنی که سال شلوغی داشت…
من..نوشتم..نوشتم..شاید که بتونم بفهمم چطور کلمه ها جمله می شن و بعد متنی که میلیونها آدم..میلیونها کلمه جدید ازش در میارن..
حالا..
من یه کم خسته ام..مدتیه نمی نویسم..
اما می خوام کسی رو که اولین داستان ها رو ازش خوندم بیشتر بشناسم..پس وبلاگتون رو می خونم…
من نزدیک به هایدلبرگ زندگی می کنم..شاید یک روز هم تونستم..عباس معروفی رو ببینم.. شاید …یک روز.
سال گذشته همین روز ها بود که قرنم را به ربع رساندم. همین روزها یا به گمانم یکی دو ماه بعد تر. درست یادم نیست. فقط و فقط همان موقع، هر وقت که وقتش بشود، یکی دو روز قبلش به یادم میاید.
سرم همیشه بالا بود.چانهام را با غرور خاصی میانداختم بالا. ولی مردم را از زیر چشم نگاه نمیکردم. فقط و فقط می رفتم. به زمستان که میرسیدم چشام گل میانداخت. سرم را تکان میدادم و سلام میکردم. یک سال میگذشت. گذشت تا رسید به بیست و پنج و حالا در روزهای پایانی کوچه گردی میکند. یکی دو ماه بعدتر به زمستان سلام می کنم. انقدر سلام میکنم که بشوم پنجاه و دوساله. دو سال از تو بزرگتر استاد. تو آن موقع وارد یک چارم نهایی شدی. میبینمت. دستت را میبوسم. قلمت را هدیه میگیرم. تولدت را تبریک میگویم.
«مترو» اولین تجربهی من است که دیروز به انجام رسید. آنقدر میخوانمت تا بنویسمت. با یک لیوان آب اضافی.
مبارک
سلام
چرا داستانتون را در مسابقه قلم زرین زمانه شرکن نمی دین؟
سلام آقاى معروفى عزیز
دست خودم نیست اما هیچوقت از تبریک گفتن تولد خوشم نمى آمده و همیشه براى کسانى که دوستشان دارم زبانم و مغزم ناتوان از بیان میشود.
میشه مونده های همون تماما مخصوص رو بدی بخونم ؟ نمیدونم چرا ولی انگار تو اون گیر کردم ….. میخوامش باسی ….. میدونم نمیشه اعتماد کرد…..چیزی نمیخوای از اینجا ؟ یه مسافر داره میاد آلمان ….
salam aghaye basi azizam, man dir residam vali midoonid ke be yadetoon boodam. tazeh mostaghar shodam inja. baratoon goftam ke…..hamishe khoush bashid va shad
mhboobeh ya be ghoule in henidha mehbooba!
سلام به آقای معروفی. به جمع پنجاه ساله ها خوش آمدید استاد.
داشتم مطلب فبلی تان (گردش اختران ) را میخواندم . باید اعتراف کنم که من براین باورم که آزلدی حتی در اشکال نامتعارف آن که شما برشمردید هزار بار با شرف ترازآن الگو هائی است که توسط جمهوری اسلامی برقامت زن ومردایرانی دوخته میشود.ببنید هم اکنون. این خداپرستان سیه کار در کوچه و خیابان چه دماری از روزگار زنان ودختران سرزمین ما درمیآورند!
„“““عباس معروفی وقتی«سمفونی مردگان» را نوشت. اگر بعد از آن هیچ نمینوشت کافی به نظر میرسید. «سال بلوا» که بیرون آمد دیدیم که نه!؟ ادبیات ما بیشتر از این به وی احتیاج دارد. «پیکر فرهاد» را که چاپ کرد و به معقوله رمان از زاویه دیگر نگریست فهمیدیم که دنیا چهقدر پنجره دارد. و در «فریدون سه پسر داشت» روش دیگری پیش گرفت. چنان تاریخ معاصر را بیپرده نوشت که تا قبل از آن جایی سراغ نداریم. داستانی که نوشتناش یک ضرورت تاریخی بود و جامعه به آن احتیاج داشت. مجموعهای از اطلاعات و واقعیتهایی که قبل از آن بهصورت پراکنده این سو و آن سو به صورت ناقص همراه ترس مطرح بود. یک کار تحقیقاتی را با فرم رمان ارائه کرد. رمانی که به صراحت میتوان گفت به عنوان یک سند تاریخی باقی خواهد ماند. مثل یک لکه سیاه بر تارک تاریخ سیاسی این مملکت. کتابی که میشود خواند و از آن لذت برد و به عنوان یک منبع و مرجع به دانشجویان رشتههای تاریخ، علوم اجتماعی و … معرفی کرد. هر گوشه این رمان را میتوان دست گرفت و یک داستان دیگر نوشت. تا آنجا که من میدانم در این رمان هیچ چیز (از وقایع آن سالها) از قلم نیفتاده است. از آنچه بر تاریخ سیاسی این سرزمین در دهه پنجاه و شصت گذشت. و کمتر کسی جرات ابرازش را داشت.
میدانی آرزو شاید خیلیها باشند که نثر خوبی داشتهباشند. اما کمتر کسی تا به این مرحله جملاتش بر جان آدم مینشیند. معروفی یگانهای است که درک و فهم او درک زیبایی میخواهد. نویسنده و پیامبر لامذهبی که هیچکس به اندازه او به توصیف خدا و عشق نپرداخته است. کسی که در واقع زیبایی را معادل خدا میداند. نویسندهای که از زمان خودش جلوتر است. شاید همچون فروغ و هدایت، زمانه شناخت او را به تاخیر میاندازد!؟““““
این یادداشتِ آقای حمیدرضا سلیمانی را چند وقت پیش در وبلاگ یکی از وبلاگ نویسها دیدم و فریدون سه پسر داشت را خواندم. حالا هم سال بلوا را دارم می خوانم. شما نویسنده بزرگی هستید.
سلام
تولدتان مبارک استاد.
×××
چه جالب که قبل از نوشتن رمان اسمش را گذاشته اید.
سری هم به ما بزنید لطفا“.
—سلام استاد—
—مثل اینکه من باز دیر رسیدم . شرمنده—
—تولدتون مبارک—
—تولد رمان جدیدتون هم مبارک—
برای تو که با نوشته هات زندگی می کنم:
با خودت می گی الان به چی داره فکر می کنه. چیه که فکرش رو مشغول کرده. سعی می کنی از پشت عینکی که به چشم داره راهی به عمق نگاهش ببری. گهگاه پکی به پیپ می زنه و دوباره قلم رو روی کاغذ می یاره. تو همینطور نگاش می کنی شاید برای یک لحظه فقط یک لحظه برگرده و نگات کنه . تو همه این سالها که قلمش روی کاغذ عشق رو تصویر می کرده تو باهاش زندگی می کردی. هروقت نفس کم می آوردی و دلتنگ می شدی می اومدی باهاش درد دل می کردی. یعنی می شه فقط یه لحظه نگات کنه تا بگی: “ و تو فکر می کنی زندگی چند بار اتفاق می افتد؟ “ عباس معروفی عزیز، سلام و تولدت مبارک.
معروفی بمانید.
عاشق تر
برای روز میلاد تن خود
من آشفته رو تنها نذاری
برای دیدن باغ نگاهت
میون پیکر شبها نذاری
همه تنهایی ها با من رفیقن
منو در حسرت عشقت نذاری
برای روز میلاد تن خود
منو دور از دل و دیدت نذاری
دلم دلتنگه و مهرت رو می خواد
دلم رو در پی غمها نذاری
میام تنها توی قلبت می شینم
منو قلبت رو جایی جا نذاری
عزیزم جشن میلادت مبارک
منو اون سوی جشن دل نذاری
پنجره رو که باز کردم شیرونیه کارخونه لرد هنوز سرخ بود آیدین به تصویر آب نگاه میکرد و تب تب .. آیدا هنوز میساخت هرچند که میسوخت و قصه غم انگیزی که پدر بزرگ در خانه قدیمی برای باسی گفت داستان نوشا . آیدا و خواهری که هفت برادر داشت بود که تقدیر زن در سرزمین ما این است .
هنوز آب شهر ما بوی شاش میده و مجید از پله ها بالا نرفته هرچند که بر در و دیوار اتاق میخورد تا بگه الله اکبر . از گهواره کوچک بچه ها بیخبرم و از مادری که پسرش رو شبانه به خاک سپردید.
یک هفته ست میخوام جشن دلتنگی برات بگیرم
پاشو
پاشو بیا
پدر بزرگ اینجاست تسبح بدست نشسته تا قصه فاحشه ها رو در این سالهای بلوا بشنه.
مگه نمیشه ؟
حالم خوب نیست استاد.جور حال این چند وقت را که دیگر هیچ.شما هم که یک سر دارید با هزار سودا.اصلا شما را چه که من حالم جور حالم طور دیگری است.شما هزار سودا دارید.سری به قفسه هام می زنم.اول سال بلوا را می گذارم سمت چپم،بعدش سمفونی،بعدش پیکر فرهاد،بعدش…حالا دورم را با کتاب های شما محصور می شوم.چشمان را می بندم و خودم را به اثر قرص ها وا می گذارم.حال من خوب نیست.کاش فقط برای چند لحظه می توانستم سرم را میان آغوش شما خوب خالی کنم.حالم خوب نیست.
سلام
از این همه لطف که به کتاب های من دارید چگونه ممنون باشم؟
امیدوارم خوب باشید.
عباس معروفی
„دستش را گشود که بروم کنارش بخوابم. … و من باز با بوی پیرهنش در تمام روزها و سالها چرخیدم. آنجا زندگی امنیت مراقبه داشت“
چه مهربانی خلاقانهای!
„دستش را گشود که بروم کنارش بخوابم. … و من باز با بوی پیرهنش در تمام روزها و سالها چرخیدم. آنجا زندگی امنیت مراقبه داشت“
چه مهربانی خلاقانهای!