پلک

.

عشق بقیه تصویرها را مخدوش می‌کند تا تصور خودش را بتاباند.
                                                         از رمان «تماماً مخصوص»

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

60 Antworten

  1. خسته نباشید آقای معروفی عزیز
    استاد این روز ها لب پنجره شما هر روز گلدانی خودنمایی می کند ،دیگر از عابر پیاده بودن خسته شده ام ، ببخشید اگر بلد نیستم مثل شما زیبا بنویسم
    «اوه دوست داشتن، عشق… همیشه می‌گویند که خداوند ما را دوست دارد. اگر دوست داشتن این است، من کمی مهربانی را ترجیح می‌دهم.» (گراهام گرین)
    —————————–
    آمریکایی آرام
    و چقدر زیباست

  2. نمیدونم باسی
    حس میکنم ………..نه.چی گفته نه…کی گفته؟ ………عباس ایرانی گفته…….معشوق نمیگه اینجوری …معشوق من که هی میگفت عشقت مخدوشم کرده….نتابیدم…نتابید….سایه انداختم ..سایه انداخت..یعنی عاشق نبودم؟…بودم باسی …باسی….میتونم حس کنم زمانی که تماما مخصوص توی دستمه و کنارم یه استکان چای دیلشمه ست….وای باسی…..چاپش کن….سریعتر باسی…..
    —————–
    رفته برای مجوز

  3. راستی
    چرا نباید گفت: باسی! باسی!؟
    ……..
    عباس معروفی اونقدر باهامون رفیقه که خلی مهربون جوابمونو میده…..عباس معروفی دوستمونه….باسیِ باسی…وقتی عاشق یه نویسنده میشی دیگه غریبه نیست, دوسته…رفیقه….من به رفیقم نمیگم استاد….
    عباس معروفی نابغه ست و در این شکی نیست. چرا غریبش کنیم؟ چرا ازش دور بشیم…
    چرا ازش بترسیم؟
    عباس معروفی نویسنده ی بزرگیه و هر کدوممون یه سمهی ازش داریم…قسمت منم از عباس معروفی همین دوسیته.همین آرامشی که از نوشته هاش میگیرم…. همین صمیمیت..
    اصلا ما ایرانیها اینجوری بزرگ شدیم. با ترس…که هی دستامون میلرزه…
    نه
    من از باسی نمیترسم…
    دستام نمیلرزه….دوستش دارم…خواننده شم…
    عاشقشم..
    همین
    ——————
    احمد عزیزم
    سلام
    داری می نویسی یا نه؟
    من منتظرم آآآآ

  4. خیلی بده
    وقتی عاشقی و یکی به عشقت ایراد میگیره…خب
    عشق بقیه ی تصویر ها را…….

  5. سلام استاد واژه های بی همتا ..
    همین دیروز بود که کتابهای شمارا از قفسه کتابخانه بیرون آورده نگاه می کردم و با خودم فکر می کردم کی کتاب تازه ای از شما خواهم خواند ؟و کی دوباره عاشق یکی از شخصیت هایی چون نوشا و آیدین خواهم بود؟…
    و حالا این رمان تماما مخصوص ……با بی صبری منتظرم بعده هفت خوان رستم به شهر ما برسد …..
    آقای معروفی عزیزم ….عشق براستی همه تصویرها را مخدوش می کند …
    هر کجائید دلتان شاد باد ..
    —————-
    تو هم
    سلام
    به زودی هر پنج تاش میاد

  6. سلام آقای معروفی.
    وبلاگتون ویروس گرفته. فایلی با عنوان jquery.js
    ———————–
    به قبله ی عالم خبر می دم

  7. سلام استاد معروفی
    تورو خدا دیگه نگین از تماماً مخصوص. بذارین خودمون چاپ شد بریم بخونیمش.
    یک روز پسر خاله م می خواست بهم فیلم مِمِنتو رو بده، همون جا که داشت فیلمو از کیفش در می آورد بهم یه تیکه و یه صحنه شو گفت، زدم تو گوشش.
    اگه نذاشتن چاپ بشه، یا به هر دلیلی نتونیم بخونیمش، عصبانیمون می کنین. „استاد صدای منو بالا نبرها“. اگه عصبانی بشیم دیگه ریش زابلی گذاشتن و ایران اومدنو از سرتون بپرونین. فهمیدین؟
    ———————-
    کیهان جان
    چیزهای زیادی ازش توی همین وبلاگ هست
    ولی شیرازه نداره اینجا
    نگران نباش

  8. عشق کور نمیکند ،اما نوری که میتاباند تا مدت ها چشم را میزند.
    اصل جمله دقیق یادم نیست ولی اولین چیزی که بعد از خوندن مطلبتون به ذهنم رسید همین جمله بود که فکر کنم از نیچه باشه.البته کاملا مطمین نیستم .
    —————-
    نمی دونم شکیب جان
    گاهی عشق مثل صاعقه می زنه به یه درخت
    از دور که نگاه کنی آتیش زبونه می کشه و روز بعد دیگه چیزی باقی نیست، شاید ریشه ای توی خاک

  9. (یه احسان دیگه هم دروبلاگ هستش که دز سیاسیش از من بالاست) استاد دلی بای وآهو رو خوندم …ازاول نمایشنامه تا اخرش ازدلشوره مردم…آه خدای من….اگه نمایشنامه رو خواهراحساساتیم بخونه قطعا(لا شک فیها ) گریه میکنه……….. استاد لطفا قسمت هایی ازکتابو نگین این جوری مارو دیوونه تر میکنه و ذهنو مخدوش ……………….با ارزوی سلامتی
    —————-
    باشه حتماً
    و مرسی که خوندی

  10. عاشقی نقلی استمراریست…
    استاد…دوای آزادی عشقه….؟
    —————————-
    نه.
    عشق آزادی به ارمغان میاره، ولی معمولاً عشاق همدیگه رو محدود می کنن

  11. سلام استاد
    اول اینکه من ادبیاتم خوب نیست . باید ببخشید .
    اگرم نبخشیدید خیلی مهم نیست .
    دوستم احسان شاید یادتون باشه
    نمایشنامه و گرد و خاک و هدایت و مرد لب گور و زن های فرانس و
    بی خیال
    راستش کارتم تموم شده بود . بعد خریدن کارت کلی حرف تو ذهنم بود که می خواستم بهتون بگم . ولی خب یادم رفت . یعنی این جمله ی رمان تماما مخصوص از یادم برد . ما که فعلا پشت کنکوریم . چیزی نمونده . هرچند نخوندیم . اعصابمون خرابه مثل همیشه . الان که سرم رو بلند کردم نگام به عکس روی دیوار افتاد . نمی دونم این نظر رو می خونید یا نه . ولی الان رو دیوار پر از عکس های هدایت و علوی و نیچه و بهرنگی و …. است . البته شل سیلور استاین و استاد اسکورسیسی هم تشریف دارند . استاد به نظر من که اصلا هم اهمیتی نداره چی باشه نوع عشق چیز خوبیه به دو شرط یک باور کنین یادم رفت . استاد شما فراسوی نیک و بد نیچه رو خوندین ؟ باید چیز خوبی باشه . چه شود . امروز صبح کتابی خوندم به اسم خنده در تاریکی فکر کنم ناباکوف بود . آره اون بود (رفتم نگاه کردم) . به نظر من که اصلا هم مهم نیست . کتاب مزخرفی بود . قوانین طبیعت درش نبود . البته من فقط در مورد سیر داستانی اش نظر دادم . آره نوع عشق کلا چیز خوبیه . یعنی عشق چیز خوبیه به شرطی که به زن بیست و شش ساله ی پسر عموی بابات نباشه . (که دو تا هم بچه داره) بی خیال . از این مزخرفات ردیف میکنم پشت سر هم چند تا هم اسم میزرام روش . بعدش میگیم ما هم شدیم هدایت . دل خوشیم دیگه . بالاخره باید داستان مزخرف هم نوشته شده باشه تا شما بخونین و بهش پوز خند بزنین . البته می دونم که هیچ وقت اینکارو نمی کنین. شد رساله . بیخیال استاد . زیاد حرف می زنم عادتمه
    ایام به کام
    —————————
    وقتی نوشته ی شما رو می خوندم یکباره رفتم تو فضای ناتوردشت
    عجیبه! اگه شما همیشه اینجوری بنویسی می تونی داستان نویس خوبی بشی به شرطی که استمرار در نوشتن رو بعید نکنی
    شاد باشی

  12. البته استاد خوب و بد گفتن من را به نشانه داوری نگیرید . وقتی میگم خوب یعنی ازش خوشم اومده و بر عکس
    ایام به کام

  13. سلام استاد
    برای اولین بار است که برایتان می نویسم
    برایم جالب است که با حوصله نظرات دوستدارانتان را می خوانید و بعضا“به آن پاسخ می دهید!
    اصلا“شاید همین راز موفقیتتان در عرصه ی ادبیات باشد
    همچون پزشکی با گوش سپردن به حرفها و نظرات مخاطبان ، با آثارتان به درمان و تغذیه صحیح روح و فکرشان می پردازید۰
    ماندگاریتان را آرزومندم
    —————————-
    خدا کنه وقت کم نیارم و بتونم این دیالوگ رو حفظ کنم
    و خدا کنه کسی نخواد با من وقت بگذرونه که سخت می رنجم
    راستی سلام شازده جان

  14. سلام آقای معروفی عزیزم
    جمعه است و اولین روز تعطیلات عید پاک در سرزمین ژرمن ها که هر دو ساکن آنجاییم.
    به عادت هر روز به خانه ات آمدم .پنجره ات باز بود سرک کشیدم و تو را دیدم که برایم نوشته بودی دوباره.
    راست است تصویر عشق همه ی تصورات را بی رنگ می کند
    مخدوش می کند
    بی اعتبار می کند.
    عاشقم آقای عزیزم با همه ی وجود.
    و از آن لحظه ی ناب تا به حالا تابش خورشید عشق دنیایم را از هر تصویری
    تهی کرده است ! همه ی تصویر ها مخدوش….
    همچون همیشه خیلی خیلی زودتر از همه
    می دانستی معنای عشق را
    و می تابی خورشیدوار
    بی تابم برایم برای در آغوش کشیدن تماما مخصوص ات!
    با مهر
    لیلا
    —————-
    سلام لیلای عزیز
    به زودی تقدیم تان خواهد شد
    امید که همیشه به گل عاشقانه نگاه کنید

  15. جناب معروفی عزیز
    اظهار نظر کوتاه شما درباره داستانم آنقدر امیدبخش بود که … . نمی دانید چه هدیه بزرگی به من دادید. از این به یعد مصمم تر از پیش و با امیدی صد چندان کار میکنم. ممنونم.ممنون…
    —————————-
    منو ببخشید آقای اکبری
    ای میل شما را ندیده بودم. داستان نویس خوبی می شوید ولی جان باید بگذارید روش

  16. تا حا لا چیزی از خا طرات شخصیت نخوندم داش عباس!از خودت بگو تجربش به دردمون می خوره
    از نیچه
    …آیا تو برده میباشی؟ اگر چنین است بدان که دوست کسی نمی توانی بود. آیا تو ستمکاری؟ اگر چنین است بدان که دوستی نمی توانی داشت.
    مدتهاست که برده و ستمکار خود را در باطن زن پنهان ساخته اند. از اینروست که زن هنوز قابل دوستی نیست. او تنها عشق را می شناسد.
    در عشق زن بی عدالتی و نابینایی نسبت به کلیه کسانی که مورد علاقه و محبت او نیستند وجود دارد.و حتی هنگامیکه زن با چشم باز عشق می ورزد همیشه با نور چنین عشقی برق تاریکی و غافلگیری همراهست.
    هنوز زنان قادر دوستی نیستند. زنان هنوز به گربه و پرنده می مانند و منتهی بتوان آنها را به کلاغ تشبیه کرد.
    هنوز زنان قادر دوستی نیستند. ولی ای مردان به من بگویید کدامیک از شما هنوز قادر دوستی می باشید؟
    افسوس می خورم از این فقر و خست روحی شما مردان! آنقدری که شما به دوستان خود می دهید من نثار دشمنان خود می کنم و در اثر آن فقیرتر نمی گردم.
    رفاقت وجود دارد ای کاش دوستی نیز وجود می داشت.
    چنین گفت زرتشت.
    تا اینجاش که ازش فرار کردم البته اطرافیان با تمسخر بهم می گن تو هنوز سنت دو رقمی نشده بچه
    ولی قسم می خورم که اون را تو چشمای یکیشون دیدم وهنوز دارم می دوم وفرار می کنم.
    ———————–
    عشق شاید توی باغچه ی خونه تون باشه، شاید بالای یک درخت، شاید توی پولک های خورشید.
    نیچه اما از عشق حرف دندان گیری نزده، فقط راجع به زن حرف زده و اینکه شلاق را از دست منه
    من اما اهل شلاق نیستم. خاطرات شخصی من در تجریش رو سعید امامی تعریف کرده. در سخنرانیش برای اطلاعاتی های همدان

  17. سلام آقای معروفی من عاشق سمفونی مردگان هستم .هر وقت دلم تنگ می شود قسمت های از آن را می خوانم.
    آیا می شود روزی از نزدیک شما را ببینم. گردو ن را فراموش نکردم .
    درووووود.
    —————-
    سلام آقای علی نجفی عزیزم
    گردون که مال من نبود، همه در آن سهیم بودند، من هم بودم
    حاصل یک دوره و یک گروه آدم بود.
    ممنون که کتاب منو می خونین

  18. خالق آیدین و ایرج سلام
    یک نفرهست که تعریفی از عشق دارد و می‌گوید که عشق بالاترین حد عقل است و این عقل را به عنصر شناخت و آگاهی ارجاع می‌دهد و معتقد است که مگر می‌شود بدون آنکه از چیزی شناخت داشت مدعی عشق داشتن بدان چیز شد.
    چرا پلک؟
    نظرتان را هم در این خصوص می‌خواهم بدانم و هم اینکه در این آدرس داستانی دارم و خودم بر آن تاکید دارم که داستان است کاری است که فقط با اسم نوشته شده بدون استفاده از یک فعل حتا، لطفن در صورت امکان وخواندن بفرمایید که اینگونه کارها در چه دسته‌ایی قرار می‌گیرند و اصلن آیا می‌شود به آنها پرداخت. با تشکر
    http://mazoraz.blogspot.com/2008/11/blog-post_14.html
    —————————-
    داریوش جان شلام
    داستان رو می خونم، ولی از من نخواه داستان ها رو دسته بندی یا نقد کنم
    کمکم کن یه داستان بنویسم.
    و چرا پلک؟
    خب معلومه
    برای اینکه شبنم عشق روی پلک میشینه

  19. جناب احمد رحیمی خیلی خالصانه احساسشون رو بیان کردن ،من از این صداقت گفتاریشون لذت بردم.
    ولی من هنوز دوست دارم جناب معروفی رو با الفاظ بزرگ خطاب کنم.
    میدونم ایشون در قید و بند الفاظ نیستند
    میدونم که آدم چاپلوسی نیستم
    ولی اینجوری خطاب کردن رو فقط و فقط برای لذتی که بهم میده انتخاب کردم
    احترامی که ایشون به مخاطب میگذارند شایسته ی تعظیم است و بس
    راستی
    جناب معروفی
    من عشق رو میپرستم.همچنین معشوقه ام رو میپرستم .همچنین عشق بازی رو میپرستم.و هر چیزی مرتبط با عشق حتی ابتذال عشقی رو هم میپرستم.
    جمله ایی که براتون گفتم صرفا اولین چیزی بود که به ذهنم رسید.
    در مورد ویروس هم بنده ۲ بار مجبور شدم ویندوز عوض کنم.نمیدونم از وبلاگ شما بوده یا جای دیگه ایی .ضمنا ممکنه ویروس نباشه و از این فایل هایی باشه که جدیدا اطلاعات ایران برای دریافت اطلاعات شخصی کاربران ازش استفاده میکنه .به هر حال گر جسارت نباشد اقدامی کنید.
    جناب معروفی
    خیلی دوست داشتنی هستید .امیدوارم که همیشه سرزنده باشین
    ————————————
    سلا شکیب جانم
    چقدر قشنگ و با شهامت از عشق و معشوق و عشقبازی حرف زده ای
    و چقدر خوشحالم که لحظه به لحظه رو با چشم و گوش باز به صدای قلبت گوش میدی
    و در مورد عنوان ها و القاب، علیرغم سمپاشی ها دست و پا زدن های یکی دو وبلاگ نویس که معتقدند من خوانندگانم را وادار به ستایش می کنم،
    به خدا قسم هیچ عنوانی منو خوشحال نمی کنه، و از هیچ بی عنوانی ای کوچک نمی شم، فقط دروغ رو بر نمی تابم
    و ممنونم از لطف شما

  20. سلام استاد
    شما توی این دنیای تمامآ غم از عشق می گید؟
    کاشکی عشق می تونست تصویر این دنیا رو مخدوش کنه بلکه غمناک بودنش کمتر به چشم بیاد
    ————————–
    سحر جان
    دو قدم که بری جلوتر می بینی تماماً غم انگیز نیست، اینجا توی آلمان یک آب میوه هایی اومده به بازار که توش پر از خرده میوه است، و تو باید آبمیوه رو بجوی.
    جویدن آب میوه اصلاً غم انگیز نیست

  21. من امروز خوبم ،سرخوش. بهار ،آفتاب وکتاب خوب. فعلا عشق تمام تصویرهارا مخدوش کرده ! نویسنده محبوب آدم هم که مهربان باشد وآنلاین دیگر دنیا چیزی کم ندارد آدم عاشق به قناعت خو می کند
    —————
    آره مریم عزیز
    اگه دانه ی عشق رو توی دلت بکاری، شکوفه هاش از چشم های یک آدم سرریز میکنه

  22. استاد عزیزم سلام . مدتی است مطلبی به شدت درگیرم کرده بود که نمی توانستم با کسی در میان بگذارم . تا اینکه امروز اینجا خواندم :
    عشق بقیه ی تصویر ها را مخدوش می کند تا تصویر خودش را بتاباند .
    همیشه گمان می کردم عشق در این مملکت مرده است و اگر کسی هم قصد داشته باشد گل نیلوفری به کسی هدیه دهد حتما در میانشان یک جوی آب فاصله است و صد البته که با خنده های مشمئز کننده روبرو می شود . خودم یکبار دچارش شدم . شب و روز گرفتارش بودم ولی آنچه که برایم مانده است همان خنده هایی است که تن آدم را می لرزاند .
    کم و بیش در اطرافم همچین حکایتی می بینم . در میان عادتی که به همه چیز و همه کس می کنیم به بی عشق زیستن هم عادت کرده ایم و می کنیم .
    اما مطلبی که با کسی در میان نگذاشته بودم را می خواهم برای شما مطرح کنم . من با همه ی داستانهایی که گفتم و نگفتم ، مدتی است عاشق شده ام . عاشق کسی که کیلومترها از من دورتر زندگی می کند . ولی هر دو سه شب یکبار به دیدارم می آید . با طره ای از مویش که اریب روی پیشانیش افتاده و چشمانی که به اندازه ی دریا عمق دارند . دستم را می گیرد و ساعتها قدم می زنیم . به هر کجا که فکرش را بکنید سر می زنیم . حتی سر کلاس درس هم حاضر می شویم . با هم غذا می خوریم ، قهر و آشتی می کنیم تا وقتی که با هم می خوابیم .
    اما صبح که از خواب بیدار می شوم تصویری از سهراب سپهری روی دیوار اتاقم نشسته است که در زیرش نوشته شده :
    و عشق صدای فاصله هاست
    صدای فاصله هایی که
    غرق ابهامند
    نمی دانم مرا به یاد می آورد یا خیر ؟ اول بار عروسی یکی از خاله هایم او را دیدم . آن زمان سوم ابتدایی بودم . از آن شب تا امسال که دختر خاله ام مقطع راهنمایی را تمام می کند به غیر از شب هایی که با من است دیگر ندیدمش . البته عکس هایش را هر وقت که بخواهم می توانم ببینم عکس هایی که تا همین یکی دو سال پیش گرفته شده اند . چند وقت پیش فیلم یک مهمانی را هم دیدم که بین دختر و عمو و پسر عمویش نشسته بود ، دختر خاله و پسر خاله ی من و به دوربینی که دست خاله ام بود لبخند می زد . با اینهمه به هیچ وجه در موقعیتی نیستم که دل به دریا بزنم و با کسی در میان بگذارم یا از او خبری بگیرم ، شاید مهر کس دیگری در دلش نشسته باشد . شاید اصلا نام مرا هم نداند !
    ————————-
    سلام محمد عزیزم
    موضوع به شدت اگزیستانسیالیستیه
    داستان مونگارشو رو خوندی؟
    در کتاب دریا روندگان جزیزره ی آبی تر؟

  23. دورود استاد
    بنده نوشته‌ام را به آدرس ایمیل موجود در همین سایت :[email protected]
    ارسال کردم . امیدوارم بتوانید ببنید.
    —————-
    می خوانم

  24. بله دیگه!
    تازه :
    هر که زنجیر سر زلف پری روی تو دید / دل سودازده اش بر من دیوانه بسوخت
    ——————
    حسین جان
    دانم که بگذرد زسر جرم من که او
    گرچه پری وش است ولیکن فرشته خوست

  25. کیهان: به کدامین گاه دیگر بار خواهد بودمان دیدارش
    به ریش زابلی و شلوار کردی و زیر باران؟
    مکبث: بدان هنگام کاین مرز را درگذرد.
    لیدی مکبث: برای دیدن معروفی.
    همگی: چه زشت است دوری، چه زیباست نزدیکی
    بگردیم در میغ-دود ِپلشتی.
    (در مه پنهان می شوند)
    —————————
    می بینی چه تخیل قوی و بازیگوش و باهوشی داری؟
    خب همینه.
    داستان یعنی اینکه تو هر چیزی رو مثل نهنگ به کام بکشی، حتا یونس رو

  26. از منظری دیگر،
    مخدوش نه، جلوه گری می کند.
    (یک تابلوی نقاشی با تصاویری محو و مات در نظرم آمد، که جلوه گری با آنها چه ها می کند…)
    ————————–
    اغواگری؟
    نمی دونم، فقط می دونم شازده کوچولو گلش رو با تمام گلها عوض نمی کرد
    گرچه هزاران شبیه اونو دیده بود

  27. دارم مینویسم باسی
    میخونم و مینویسم
    باید یه اثر خوب تحویلتون بدم…کار میکنم..خوب…شبانه روز….دوستتون دارم…و منتظرم..منتظر تماما مخصوص
    ———————————–
    خب من هم یه رمان تازه شروع کردم
    یعنی دوتا
    پارلل دوتا یکی روی این میز یکی روی اون میز، گفت نره غول اینجا چه می کنی، یکی اینطرف یکی اونطرف
    اینجا رمان «خواهر پاپ» رو می نویسم، روی اون میز «نام تمام مردگان یحیاست» رو ویرایش می کنم. چون وقت کمه
    کی زودتر؟

  28. سلام .. آقا من کتاب سمفونی مردگان تون رو خوندم .. فکر می کنم اون فضا دور از خانواده های امروز ایران باشه .. به هر حال داستانی بود که من رو درگیر کرد
    ———————–
    من سیزده ساله خانواده های امروز ایران رو ندیدم، فقط توی یک سریال دیدم که خونه ی خانواده از کاخ شاه هم بزرکتر بود
    یه فیلم هم دیدم از رخشان بنی اعتماد «این فیلم ها رو به کی نشون می دین» که دو روز حالم بد بود. و «گیلانه» رو هم دیدم.
    چقدر برای بهرام رادان، فاطمه معتمد آریا و دوست نازنینم رخشان احترام قائلم.
    و ممنون از باران که برام این فیلم ها رو فرستاد
    دیدن این فیلم رو به داستان نویس های نسل امروز پیشنهاد می کنم.

  29. استاد عزیزم سلام…
    قبلا گفتم که دوست عزیزم بهزاد عبدی داستان نویس داستانهایی داردکه برای بار خواستند اول شما بخوانید…
    داستانها را به امانت به من داد…و شما گفتید که ایمیل کنم برای شما…
    متاسفانه هر چقدر گشتم ایمیل شما رو پیدا نکردم…
    اگر امکان داره راهنمایی کنید…چون واقعا این عزیز مشتاق نظرات شماست…
    مرسی استاد گلم….
    ———————-
    سلام
    ای میل سمت راست همین صفحه هست
    اونجا که نوشته تماس، یعنی همون

  30. تمامآ مخصوص ؛ حکایت یک عشقه ؟
    ———————
    عشق، تنهایی، سفر و چیزهای دیگه

  31. سلام استاد معروفی عزیز
    من شما و نوشته هاتون رو خیلی دوست دارم
    و همیشه از بین باغ نوشته هاتون گلی سوا می کنم و به عزیزی تقدیم می کنم که انگار من را نمی بیند!
    من یه مشکل بزرگ دارم و اونم اینه که از بچگی یه دل بزرگ پر درد داشتم و دارم ولی زبانم خیلی کوچکتر از دلم است و قدرت بیان ندارد و هم قلمم …
    شمارو دوست دارم چون راحت می نویسید
    آزاد آزاد
    با کلماتی که در دایره زبان همه می جنبد
    —————-
    شقایق جان، سلام
    هزار صفحه ادبیات ناب بخون، یک صفحه بنویس
    شعر بخون داستان بنویس، داستان بخون، موزیک گوش کن، نقاشی ورق بزن، و بعد شعر بگو

  32. یعنی عشق انقدر مغرور و خودخواهه؟
    ———————–
    به فرعون گفته زرشک، ولی از جنس فرعون نیست، بس که بدجنسه

  33. سلام آقای معروفی
    اولین باره که برای وبلاگتون کامنت می ذارم اما خواننده همیشگی وبلاگتون هستم. امیدوارم قلمتون همیشه زنده باشه
    اما در مورد این جمله
    برخلاف نظر شما
    به نظر من بدون عشق همه تصویر ها مخدوشه, و جهان جهانی از تصویرهای بی تناسب, بی معنا و بدون بعد عاطفی
    و این عشقه که به تصویرها تناسب و زیبایی میده و با تابش خودش به اشیا و تصاویر پیرامون موجودیت میده, مثل خورشید که اگر انعکاس ذراتش نباشه, وجود هم بی وجوده.
    اگر عشق نباشد همه چیز در سیاهی قدرت فرو می رود
    چیزی که مخدوش می کند قدرت است نه عشق.
    —————————–
    حرف های شما رو قبول دارم، ولی عشق هرکسی متعلق به خودشه، چون عشق عمومی نداریم.
    حتا خدا هم عشق خصوصی منه
    چون مال خودمه
    و از همه ی خداهای هندی ها و آفریقایی ها بزرگتر و مهربون تر و قشنگتره، نیست؟

  34. می دونی گاهی فکر می کنم مفهوم انتزاعی ای مثل عشق فقط به درد این می خوره که انگیزه خلق شعری آهنگی یا هر جور اثر هنریِ حتی سطحی و عامیانه ای باشه و بعدش به این نتیجه می رسم که حتی اگر به همین درد هم بخوره کافیه چون این طوری هر آدمی دست کم یه بار هنرمند میشه
    ————————-
    صد بار گفتم شروع کن و به طور جدی و پیگیر بنویس لطفاً
    از همون جا شروع کن که برات قبلاً نوشتم
    میشه؟

  35. آره باسی وقت کمه
    چقدر این جمله ی ویلیام لومان میچسپه الان:“ جنگل دارد می سوزد. عجله کنید“
    باسی
    من به اندازی کافی کتاب خوندم“به اندازه ی خودم“
    به اندازه ی کافی نوشتم. بیش از سی تا وبلاگ داشتم.
    به اندازه ی کافی دیدم
    شنیدم….اما یه چیزی کمه باسی
    دارم دنبالش میگردم همه ی زندگیم همینه:
    داستان! باید کشفش کنم
    نمی دونم چی کمه؟
    نمیدونم…. باسی… یه چیزی کمه…کم….
    ——————————-
    انگیزه

  36. سلام !
    از سال ۷۱ یا ۷۲ با شما و گردون شما اشنا شدم.
    و بعد ها با نوشته هاتون و بخصوص سمفونی مردگان
    از اون موقع همیشه به فکر تماس با شما بودم بخصوص بعد از قرار بر نوش جان کردن ضرباتی از شلاق که براتون بریده بودند.. به هر حال !
    بعد از سال ها به یمن تکنولوژی تونستم بالاخره باهاتون تماس بگیرم .
    ———————-
    و زمان مثل برق گذشت

  37. سلام
    کاملا درسته و من هم فکر می کنم عشق کاملا خصوصیه. اصلا انحصار طلبی در ذات عشقه. قابلیت عمومیت بخشی نداره و هیچ کس حاضر نیست عشقشو با دیگران تقسیم کنه. چیزی که من گفتم تصاویر از دیدگاه فردی بود نه عمومی. و هر دوست داشتنی به معنای عشق نیست.
    و برخلاف نظر شما فکر نمی کنم پرستش خدا به معنی عشق به خدا و خدای من زیباتر از خداهای دیگه باشه. من فکر می‌کنم همه خداها به یک اندازه ترسناکن.و ترس در ذات عشق نیست. من این نوع عرفان رو نمی فهمم. عشق اگر مظهر جسمی نداشته باشه به نظر من بی معناست.
    اما به نظر من عشق خصوصی به این معنا نیست که تصاویر رو مخدوش می کنه. اصلا واقعیت تصاویر با کدام معیار سنجیده می‌شه و اگر عشق نباشه آیا ما میتوانیم این واقعیت رو بدون اینکه مخدوش شده باشه درک کنیم؟ به نظر من واقعیت مطلق تصاویر بی معناست و با نسبیت عجین شده است چون از صافی ذهن انسان می‌گذرد. مهم این است که از کدام دیدگاه به آن نگاه کنیم تا بخشی از آن بر ما ظاهر بشه و عشق به نظر من می‌تواند چیزهای نزدیک تری به اصل تصاویر را بر ما ظاهر سازد تا اینکه آن‌ها را بیشتر از پیش مخدوش بکند. چون فراتر از عقده‌ها به بیرون از خودش نگاه می‌کند.
    البته جمله‌ای رو که شما اینجا آورده‌اید رو باید در کل متن فهمید و من بی‌صبرانه منتظرم تا کتاب شما رو بخونم. چیزاهایی که من گفتم فقط در مورد این جمله به صورت مستقل بود.
    ——————
    بله همینطوره
    این جدا از متن دیده میشه، در کل متن جای خودش و نقش خودش رو ایفا می کنه.
    و راستی! خدای من مهربونه، مثل یک گل کوچولو

  38. من نویسنده ام در سبک سورئال که در ایران مهجور واقع شده
    تو هیچی از سبک سورئال نویسی و دادا ئیسم سرت نمیشه
    حتی نمی دونی دادائیسم چی هست
    بعد از نوشتن سمفونی مردگان فهمیدی هیچ استعدادی در سورئال نویسی نداری
    ما در ایران هیچ نویسنده موفقی در سبک جریان سیال ذهن نداریم
    وحالا سوال اینکه کسی که خودش سواد لازم وتجربه عملی لازم در سبک سورئال رو نداره چطور داستان نویسی تدریس می کنه!!!!
    هرچند مخالف هر گونه کلاس داستان نویسی هستم واصلا قبول ندارم.
    بهتره جهت ارتقا نوشته هاتون ( هر چند دیگه امکان نداره )خودتان رااز اندیشه های بازاری موبانه و بزرگمنشانه نجات دهید. و از خودشیفتگی کاذب و این توهم خودتان را خلاص کنید.
    ایرانیها خوب بلدن احساسات تقلبی اشونو برای بزرگ کردن یک نفر بریزن تو کامنتاشون
    خوشحالم که من اینطوری نیستم و چوبکاری بلد نیستم
    نمی دونم چرا ایناروبهت گفتم چون کلا کار هیچ نویسنده ایرانی رو قبول ندارم.
    به جز بعضی از کارهای غزاله علیزاده و رمان مهجور واقع شده: در اندرون من خسته پری صابری.
    بهت برخورد. احساس کردی تحقیر شدی خوب پاکش کن.
    ————————-
    تحقیر؟
    اینها همه واقعیت بود. واقعیت محض.
    باید بیشتر بخونم و بیشتر کار کنم.

  39. به نظر من عشق تصویر خودش رو هم مخدوش میکنه تا هرگز فراموش نشه !
    ………………………
    سلام جناب معروفی عزیز
    می خواستم احوال کتاب رو جویا بشم چون به زمان رفتنم نزدیک میشم !!
    سپاسگزار میشم اگر خبری بهم بدید …
    ممنون
    —————-
    سلام
    هفته ی آینده براتون پست میشه

  40. معروفی عزیز
    عشق اصطرلاب اسرار خداست
    شاید این اصطرلاب باید همه ی تصویرها رو پاک کنه تا به تصویری که می نماید به سوی خدا برسیم.
    ——————
    من البته اینجا بحث وحدت وجود رو مطرح نکردم. ولی عشق خدایی می کنه، بی اون که ازش بترسی

  41. و چه خوب این کارو می کنه
    شما هم خوب دل ما رو اب می کنید و هر از چندی گوشه ابرویی از تماما مخصوص رو نشونمون می دید.
    ————————-
    اینها رمان نیست، تک جمله های همینجوری

  42. سلام جناب معروفی عزیز
    از اینکه همواره مرا مورد لطف خود قرار می دهید و در پاسخ کامنت هایم, جمله ای کوتاه اما باارزش برایم می نویسید کمال سپاس را دارم. در پاسخ آقای میکاییل, نویسنده ی سورئال محترم که گویا فکر می کند تنها کسی که در ایران سر از داستان نویسی و سورئال نویسی در می آورد شخص شخیص خودش است و به جای انتقاد تنها بلد است مشتی تمسخر را بی هوا بصورت طرف مقابل بپاشد باید عرض کنم چه خوب بود ایشان کمی هم از دانش و تجربه بی بدیلشان را رو می کردند و به ما هم راه و رسم نوشتن را یاد می دادند. کسی که آنقدر منم منم می کند دچار خودشیفتگی شده و احتمالاً ایشان در کنار نام بردن از اساتید فنی همچون خانم علیزاده , داستانهای نویسنده های عامه پسندی همچون مودب پور و نسرین ثامنی را مثال حد اعلای سورئال نویسی در ایران می داند!!!!در پایان باید عرض کنم آنچه باعث بزرگ شدن نام یک فرد می شود , احساسات تقلبی سایر افراد نیست بلکه این بزرگی فرد است که احساسات افراد را بر می انگیزد. آیا همین که یک نویسنده شخصیتی خلق کند مثل آیدین که تا سالها بعد هنوز نه تنها در ذهن بماند که مخاطب با او زندگی کند خود دلیل قدرت نویسنده در خلق اثر نیست؟آیا نویسنده بودن تنها به کلاس رفتن و حرف های قلمبه زدن و کوباندن دیگران و سرریز کردن معلومات است یا هنری است ذاتی؟
    جناب معروفی, با تمام وجود منظر تماماً مخصوصم. فقط تو را بخدا کاری کنید این رمانتان در ایران چاپ شود یا لااقل به دست ما برسد.
    ——————————–
    محمود عزیزم سلام
    رمان را به نشر ققنوس سپرده ام، و من هم دلم می خواهد در ایران منتشر شود.
    در نهایت مخاطب من ایران است.
    در مورد کلاس یا آموزش داستان نویسی هم شاید خیلی ها درست بگویند، و با کلاس نتوان کسی را نویسنده کرد، اما هدف من پس اینهمه سال تلاش فقط این بود که اگر دارنده ی نهاد قصه گو با تجربه ها و تکنیک ها راهش کوتاه شود، زهی مراد، اما هدف دیگرم اصلاً آشنایی قشر وسیعی از وبلاگ نوی ها و داستان نویسان جوان بود که امر کتابت را جدی ار ببینند. کتابت ما را از شفاهی بودن و دورویی و دروغگویی و دوچهره شدن و جو افواهی نجات می دهد.
    در مورد این جوان هم خشم نگیر، چیزی گفت.
    مثلاً ما در سال های جوانی در هنرهای زیبا برای نمره گرفتن هم که شده ناچار بودیم ببینیم این دادائیست ها کی اند و چی اند؟ حالا من بیایم باهاش مچ بزنم؟
    به قول سعدی: عاقلان دانند
    به هررو از شما ممنون

  43. « عشق بقیه تصویرها را مخدوش می‌کند تا تصور خودش را بتاباند. »
    سلام
    آقای عباس معروفی
    این ها البته گفتن ندارد، اما، ناچار می باید بررسی شود که: «تصور»، اندیشه یا اندیشیدن، در صورت جمع می شود تصورات. و اما «تصویر» یا نقش، در صورت جمع می شود: تصویرات یا تصاویر.
    با نگاه به عبارت بالا و به نقل از رمان شما می خوانیم: «عشق بقیه تصویرها را مخدوش می‌کند تا تصور خودش را بتاباند.»
    در این جا ما از غلط سجاوندی که بگذریم، به اشتباه دستوری و ناسازگاری روابط «تصور» و «تصویر» می رسیم. البته این اولین بار نیست و کارهای شما پر است از این اشتباهات، ( صورت جمع اشتباه). باور کنید گاهی دلم می خواهد بنشینم و با نقدی بر کارهای شما، بر همه این دسته های گلی که به آب داده اید تا امروز، یکی یکی انگشت بگذارم. اقای عباس معروفی، بد نیست با زبان فارسی بیشتر کار کنید و در جهان توهم خود را در نویسندگی تافته ی جدا بافته نپندارید. باور کنید از سر دلسوزی عرض می کنم. این به نفع زندگی از هم پاشیده شماست. به حرف های تند و تیزی که این جا و آن جا می زنید و در این سایت می نویسید، نگاهی بیاندازید، تا بپذیرید که این اشاره من، برادرانه بود و از سر دلسوزی گفته شد.
    ——————————
    سلام آقای ابراهیم آقازاده
    من هم تصور را می شناسم و هم تصویر را.
    لااقل یازده سال در دبیرستان هدف به نوباوگان وطن ادبیات و فن بیان درس داده ام که بگذریم
    اما یادتان باشد من از روی دستور زبان رمان نمی نویسم. من حتا یای مضاف را حذف می کنم. چون شخصاً خوشم نمی آید از این یای دست و پا گیر.
    سعدی یکجا کلمه ی اطوار را مفرد می کند و یک «ها» به آن می افزاید و «اطوارها» می سازد. اطوار عربی یعنی طورها، روش ها، ولی اطوار فارسی سعدی یعنی ادا، بازی، بازیگوشی، و… و آن هم مفرد. همان روزها هم دلسوزی های زیادی براش کردند، و بهش گفتند: باور کنید از سر دلسوزی عرض می کنم. این به نفع زندگی از هم پاشیده شماست
    با اینهمه آقای آقازاده،
    من هنوز نفهمیده ام ادبیات من چه ربطی به زندگی از هم پاشیده ی شخصی ام دارد. و کی و کجا خود را تافته و جدابافته قلمداد کرده ام؟ قضاوت کیلویی کار خوبی نیست آقای عزیز! ولی من ایرانی ام، در کشوری زاده شده ام که صد و بیست و چهار هزار شاعر معاصر دارد همواره، و هفتاد میلیون قاضی، و هفتاد میلیون متخصص ادبی، و هفتاد میلیون دلسوز. نه جناب! شما هنوز معنی دلسوزی و دلسوزاندن را نمی شناسید، بعد یکباره اخوی بنده می شوید؟
    بر همان جمله ی خودم با غرور می ایستم: « عشق بقیه تصویرها را مخدوش می‌کند تا تصور خودش را بتاباند. »

  44. پیشنهاد من این ست که کلمه (بقیه) را بردارید، تا این رابطه ناسازگار، سازگار شود.
    ————————-
    آقای ابراهیم آقازاده
    باز هم سلام
    این پیشنهاد شما خیلی خوب بود. این جمله البته در رمان کار نمی کند، اما به صورت تک مضراب عالی است. تراش و حذف معمولاً جواب می دهد
    ممنونم

  45. سلام آقای معروفی عزیزم، بارها اومدم اینجا و نتونستم چیزی بنویسم، جمله‌ی‌ شما در موردِ عشق به نظرم حقیقت داره و شاید به همین خاطر است که می‌گویند آدم عاشق کوره. اما من هنوز در موردِ عشق به تعریفی معین نرسیدم و هنوز هم به‌دنبالش هستم. من هم ـ همزمان با شما در موردِ عشق ـ به‌طورِ اتفاقی قسمتی از هملت را در وبلاگم گذاشته‌ام.
    ————————–
    سلام
    دیدم. کار خوبی کردی.
    اما یادت باشه به تعداد آدم های دنیا می تونیم تعریف اون رو داشته باشیم
    و در ضمن تجربه های هر آدمی در عشق، یگانه است
    منحصر به فرد

  46. آدم حسودیش می شود!
    این روزها که همه حالشان بد است و توی جیب هر کس چند قوطی قرص و توی حافظه ی هرکس یک برج چند طبقه ذخیره شده برای لحظات خطرناک، اینجا همه عاشقند و از عشق می نویسند!
    بابا یکی به من هم بگوید چطوری عاشق بشوم؟؟؟
    قبلاً استعدادش را داشتم ها، الان نمی دانم چه مرگم شده. چندوقت است لکنت زبان گرفته ام. داستان هام هم همه توی یکی دو پاراگراف اول خوابشان می برد. یک پام لب گور است و شش ماهی می شود که قرار است دو ماه بعد بمیرم.
    یک نفر ازین جماعت سرخوش و مست به من بگوید، آخرین فرصت من کجاست؟
    چه چیز گند و بی سر و تهی است زندگی ای که وقتی باید بدود، می نشیند روی پله ی آخر و چانه اش را به دست هاش تکیه می دهد. این هم از قسمت ما!
    ——————————–
    یکی گفت من عاشق دختر شاه پریانم اما چه کنم که به خوابم بیاید. گفتند اگر تشنه بخوابی می آید و او را خواهی دید.
    روز دیگر گفت تشنه خوابیدم و او نیامد. پرسیدند چه خواب دیدی؟ گفت: همه آب
    گفتند تشنه ی آب خواب آب می بیند، تو تشنه ی دختر شاه پریان نبودی وگرنه می آمد.

  47. سلام.
    در فراموش شدن درد عجیبی باید باشد که اینگونه استخوان هایم را می تراشد.
    دوست داشتی این داستان را روی وبلاگم بخوان.
    „تالی چهارده محتوم اواخر“
    استاد رضا.ب اینو خیلی دوست داشت.
    یاد همه چیز به ………
    به درک
    ولی هنوز می نویسم و „زینب“ همانطور که ژوستین خوب پیش می رفت خوب پیش می ره.
    خوش باشی و دور از این خاک سفله پرور

  48. تلخی ِ کلامش،پایان تاریخ بود. گفتمش‌: کاش جای ِ زهر ِ ماری حرفهات؛ بادمجان کاشته بودی ، پای ِ چشمانم.
    .
    سلام آقای عباس معروفی
    همینجا برای مریم نوشتید : “ اینها رمان نیست، تک جمله های همینجوری“ بی اجازه من هم یک تک جمله ی همینجوری نوشتم. هر چند ، پشت ِ همه ی گفته ها ، هزار هزار خاطره خوابیده… هیس !! بیدار میشوند. درد از بطن ِ خاطرات لگد می پراند
    .
    کنار کامنت های (وسواس) گفتید “ داستان های بهرام صادقی را خوندی؟ “ ، نخوانده بودم. حالا همه اش میچرخم و از قصه هاش میخوانم. ممنون از نشانی هایی که میدهید.
    ————————-
    آرش جان سلام
    ممنونم که خودت را می سازی
    یکی از دخترهام مدتی است که از من خواسته بهش ادبیات فارسی و کمی تاریخ درس بدهم. برای او که زبان پایه اش اینجا آلمانی است و حتا یک دوست ایرانی ندارد، این یعنی تلاش مضاعف و کار سخت. امروز دیدم خوب پیش رفته، تمرین هاش را کامل و با دقت نوشته، تاریخ را از مادها تا حمله ی اعراب شناخته، و خوب می خواند و می فهمد. خب بهش جایزه دادم و گفتم ممنونم که این چیزها رو خوب یاد گرفته ی.
    گفت: اگر ایرانی هم نبودم، حیف نبود از بخش مهمی از فرهنگ دنیا بی خبر باشم؟

  49. و عشق که چه کورم میکنه و چه کودک وقتی یادم میره میخواستم قهرباشم میخواستم کاری کنم دلش برام تنگ بشه اما مثل همیشه نتونستم .دوست دارم از اینجا تا هرکجاییکه بشه بدوم برقصم به پایین دامنم سکه های حلبی وصل کنم و به پاهام خلخال و عشق که همه چیز رو از یاد آدم میبره وقتی صدای معشوقه از کیلومتر ها راه دور میگه نمیتونم ازتو بگذرم .آره باشکوهه همه تصویرهارو مخدوش میکنه اما تاکی؟ همیشه میخوام بدونم تاکی باید غم و شادی رو باهم تجربه کرد تاکی باید عاشق باشی اما به خودت بگی نه من حق ندارم دوست داشته باشم. وواقعا باشکوهه وقتی تو که روزهاست سراغ ایینه نرفتی یه دفعه میری می ایستی جلوش موهاتو از شونه پنج انگشت رد میکنی و بادستهای سردت گونه داغتو خنک میکنی.سالهاست عشق با من بازی میکنه سرشارو مبهوتم میکنه قلقلکم میده منو میخندونه چنان شعفی که دیگه هیچ غمی تو چهاردیواری قلب من راه پیدا نمیکنه……و بعد در یه لحظه و دقیقا از اوج پرتم میکنه پایین.تجربه سالها عاشقی به من آموخته که من عاشق عشقم نیستم !عاشق جاده ام که که جالیز ها ی خیارو گوجه فرنگی رو رد میکنه پهنه شالیزارهارو رد میکنه و وقتی به دریا میرسه میگه به نگارت نزدیکی! من عاشق خطوط ارتباطم وقتی صدای زنگ تلفن همراهم روی قلب من با مداد صورتی خط میکشه که آی لاو یو!من عاشق عشقم نیستم من اونو اندازه خودم دوست دارم.
    ——————————–
    سلام لیلای عزیز
    می بینی که با واژگان داستان زبان عشق هم باز میشه.
    امیدوارم عاشقانه زندگیت رو بسازی

  50. سلام اقای معروفی عزیزم ببخشید که نوشتمو بدون سلام اغاز کرده بودم دریک لحظه انگار فقط خواستم احساسمو بنویسم بزرگواری شماست که نوشتمو خوندید و نظر دادید .

  51. عشق خدای درون است که باید بپرستیش تا بر تو بتابد.
    سلام استاد عزیزم، امروز عشق بهانه ای شد تا شجاعت نوشتن در این صفحه را پیدا کنم.
    فیروزه
    ——————————-
    سلام

  52. کتاب اگزیستانسیالیسم اصالت بشر تو دستم بود که پیداش شد . با همان لبخند همیشگی . همان لبخندی که دندانهای سفید و مرتبش را نشان می داد . با موهای صاف و براقی که روی شانه هاش ریخته بود . با شیطنتی که مخصوص خودش بود یکی از مبلها را کشید جلو و نشست روبرویم . مهربانترین دختری است که به عمرم دیدم . مهربانترین ، زیباترین ، صمیمی ترین و بی شیله و پیله ترین دختری که خدا آفریده. از همان روز اول چنان گرم و راحت و صمیمی بود که انگار سالهاست مرا می شناسد . با چشمهایش گرفتارم کرد . چشمهای آهویی اش . و برقی که در چشمهایش است . برق زندگی ، برق شادی و جنب و جوش . گاهی از مهربانی و خوشقلبی اش می ترسم . او زیادی خوب است و من ؟! هیچ خودنمایی در رفتارش نیست . آرایش نمی کند اما یک دختر اثیری است .
    کتاب را از دستم گرفت و ورق زد . در سکوت خنک اتاق فقط من بودم و او . به چشمهایش نگاه کردم . چشمهای سیاه و درشتش . دوستش دارم . یک حالت سادگی در چهره اش موج می زد . دستش را گرفتم . انگشتهای دستش به فشار دستم پاسخی محبت آمیز داد . دستش را روی صورتم کشید و کنار لبهایم را آهسته بوسید و حرفی نزد . بعد عقب عقب رفت و روی مبل نشست و مرا غرق در چشمهایش رها کرد .
    احساس سرما می کنم . احساس ترس و تنهایی مطلق . سرم سنگین شده است . پیشانی سفید و مهتابی اش با لبخندی که به لب دارد جلوی چشمم است . با ابروهای باریک و کشیده اش و بینی کوچک و موهای سیاه و براقش . در انتظارش روز و شب را دوره می کنم . دلم برایش تنگ شده ، دلم هوایش را کرده . اما نیست . خاطره ای شده ، رویایی شاید . رویایی شیرین .
    ——————
    سلام محمد جان

  53. آی عشق آی عشق،رنگ آشنای چهره ات پیدانیست.
    تصویر عشق ……………….
    آری آغاز دوست داشتن است گر چه پایان راه ناپیداست.
    و سرانجام عشق…………….
    دستانت در دستان دیگری ست ولی یاد تلخ و شیرینت که با من است.

  54. نمیدونستم این چندمین باری بود که از آقای فروشنده میپرسیدم“ کتاب فریدون سه پسر داشت آقای معروفی کی چاپ میشه؟“ ولی این بار با آدرس وبلاگتون غافل گیرم کرد . میخواستم بگم خوب که چی یا به چه دردم میخوره؟ .پیشدستی کرد و گفت میتونی اینجا دنبالش بگردی.
    تک تک سلول های بدنم تحت تاثیر یود .مدهوش مبهوت بدون کلامی حرف. روحم دوباره از کتاب شما تغذیه میکرد و این وجودی بود که برای دومین بار به نابی و بی خدشه بودنش پی بردم. اسم عباس معروفی فقط برام یک اسم نیست.وجود ملموسی که با کتاباش انس گرفتم . هیچ وقت هم جرات این رو پیدا نکردم که براش حتی کامنت بگذارم.اگر بشه اسمش رو داستان کوتاه یا یادداشت گذاشت خیلی وقته که مینویسم و خوشحال میشم اگر وقتتون رو نمیگیره بخونین و راهنمایی کنین. این هم وبلاگ من خوشحال میشم یک سری بزنین البته اگر آدرس ایمیل تون رو داشتم حتما براتون کاملش رو پست میکنم
    Yuhan.persianblog.ir
    ————————-
    سلام
    حتما سر می زنم

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert