پروانگی

——-

فیلمی تماشا می‌کردم که زندگی مورچه‌ها و زنبورها و پروانه‌ها با دوربینی میکروسکوپی (میکروکمرا) فیلمبرداری شده بود، و آنجا صدای پای مورچه را شنیدم و صدای بال پروانه را. و دیدم که وقتی زنبور عسل روی گل می‌نشیند پرچم گل مثل یک دست می‌آید زیر تن زنبور، رنگ زرد یا سبز پررنگی می‌مالد به تنش که وقتی زنبوره رفت روی گلی دیگر این گرده‌ی عاشقانه را بمالد به صورت معشوق. دلربایی پروانه‌ها و تلاش زنبورها را دیدم. لحظه‌ای که مورچه‌ها آب می‌خورند، همدیگر را نوازش می‌کنند، می‌بوسند. لحظه‌ای که یک مورچه قطره‌ای آب به سرش می‌گیرد و برای مورچه‌ی خسته‌ای می‌برد و به او می‌نوشاند با دقت تماشایش می‌کند.

می‌روند، می‌آیند، این راه‌های دراز، گرمای زیاد، قطره‌ی باران که مثل آبشار آسمانی منهدم‌شان می‌کند، این همه شور زندگی، اینهمه ایستادگی، هیچ چیزی نمی‌تواند آنها را از مورچگی یا پروانگی بگیرد، جدا کند… وای چقدر عشق و دلدادگی توی این فیلم می‌شود دید.

بعد کارگردان در یک جعبه‌ی شیشه‌ای مورچه‌ای را روی یک نوار رونده با دو گندم به هم پیوسته راه انداخت. مورچه‌هه آن گندم را که چند برابر خودش بود به دوش کشیده بود و می‌رفت. می‌رفت. می‌رفت. یک لحظه تعلل نمی‌کرد. موانع را پشت سر می‌گذاشت و باز می‌رفت؛ اما نمی‌دانست که هرگز به خانه‌اش نمی‌رسد. چون دیگر خانه‌ای نیست، اما راه چرا. دوربین که نزدیکتر شد دیدم مورچه نیست، خودِ منم. 

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

Eine Antwort

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert