To provide the best experiences, we use technologies like cookies to store and/or access device information. Consenting to these technologies will allow us to process data such as browsing behavior or unique IDs on this site. Not consenting or withdrawing consent, may adversely affect certain features and functions.
The technical storage or access is strictly necessary for the legitimate purpose of enabling the use of a specific service explicitly requested by the subscriber or user, or for the sole purpose of carrying out the transmission of a communication over an electronic communications network.
The technical storage or access is necessary for the legitimate purpose of storing preferences that are not requested by the subscriber or user.
The technical storage or access that is used exclusively for statistical purposes.
The technical storage or access that is used exclusively for anonymous statistical purposes. Without a subpoena, voluntary compliance on the part of your Internet Service Provider, or additional records from a third party, information stored or retrieved for this purpose alone cannot usually be used to identify you.
The technical storage or access is required to create user profiles to send advertising, or to track the user on a website or across several websites for similar marketing purposes.
46 Antworten
مورچه بال که نداشته باشد بازهم شکارش میکنند پس چه بهتر که با بال شکار شود…
چه جالب! این جملهها از اون جملههایی بود که من موقع خوندن سال بلوا زیرش خط کشیدم. راستی میدونید چقدر از پیدا کردن جاوید در «سال بلوا» لذت بردم. وقتی «داستان جاوید» اسماعیل فصیح را تمام کردم همش از خودم میپرسیدم جاوید چی شد و به کجا رفت. حالا چیکار میکنه و بعد که از اون خونه راحت شد چه بلایی سرش میاد. همش توی خیالم دنبالش میکردم تا وقتی که سال بلوا رو خوندم و فهمیدم که به سنگسر رفته و شده خدمتکار خانوادهی سرهنگ نیلوفری. خیالم راحت شد که حداقل به جای خوبی رسیده. هر چند بعدش سال بلوا شروع میشه.
راستی استاد کلی از این نبوغ شما کیفور شدم. همین که جاوید را به سال بلوا بردید.
کاش هیچ وقت دلتون نشکنه ,بمونه و برای ما آواز بخونه…خوش به حاله اونایی که تماما مخصوص را تماما مخصوص می شنوند.
جناب آقای معروفی کاش ما هم آنجا بودیم
همین دیگر. سعی می کنیم که کم دلمان نسوزد! حسودی هم کم نکنیم !!
برای خدا نگید ای چیزها را که ما در ایران دلمان برای یک داستان خوانی اونم با عباس معروفی لک زده.اسم وبلاگم را همون موقع که سال بلوا را خواندم کذاشتم میل هم زدم که با اجازه ….ایران هر سال بلواست امسال بدتر. راستی حسینی سعید نو سلام مخصوص دارد
چه شکوهی دارد……
حسرت خانه کرد در دلم…
سلام………………………….خیلی نوشته زیبایی بود
شنیدن روایت عین القضاه از دهان خودت باید خوشمزه باشد…آن که با صدای عباس معروفی در درون من شعرهایش را می خواند ..که خوب می خواند!
سلام آقای معروفی
چه خوب بود اگر می شد فایل صوتی از جلسه داستان خوانی بروکسل تهیه کنید و در اینجا قرار دهید.
خوش به حال غنچه های نیمه باز…
خوشا به حال نیما 🙂
و خوشا به حال ما که این صفحه ی سبز رو داریم 🙂
سلام آقای معروفی عزیز
من برایتان ایمیل فرستاده ام
من الان در فرانسه هستم اما فردا در بلژیک خواهم بود
حتمن در روز شنبه شما را خواهم دید
متشکرم از شما
موفق باشید
سال نو ایرانی مبارک
موفق باشید
سلام
جای ما خالی . جای ما اسیران
کاش صدایتان را می شنیدیم
کاش روزی به همین زودی تا اینکه زنده ایم شما روی خاک خودمان تمام „تماما مخصوص „را بخوانید. با امید زنده ایم. اینجا برای ما بنویسید لطفا آنچه خواهد گذشت در بروکسل. پایدار باشید.
چه آرزوی بلندی است بودن با استاد عباس معروفی……یعنی می شود؟؟!!./////دلم براتون یه ریزه شده!.
سلام آقای معروفی، ظهرتان درخشانتر از آفتاب امروز برلین.
در کودکی همیشه نوع نشستن چبنی بندزنان و حرکت دستانشان به هنگام کار مرا به باد کمانچه نوازان می انداخت.
هنرمندان کمانچه نواز چینی بند زن چینی را دلی به بزرگی رودخانهُ “ یارلونگ زانگ بود“ خواهم داد تا به فصل گرما در اقبانوس هند به آبتنی بروند.
آقای معروفی شما آن بند زن هنرمند قلبهای ظریف و شکسته اید.
شما به یاد آورندهُ خاطرات یادگارهای مادران در دلهای خسته اید.
برایتان لحظات جذابی در بلژیک نزد دوستانتان آرزو میکنم.
دلتان و یادگارهای درونش از گزند چشم بد در امان.
سرافراز و عاشق بمانید شاعر سرزمین دلها.
سعید از برلین.
پ.ن.
آقای معروفی کنجکاویم را لطفن ببخسشبد،
آیا فنجان بود یا کاسه ای به بزرگی کاسه ای که مردم افغانستان از آن چای مینوشند؟
چند سالی میشه که یکی از کادوهایی که به دوستان ام برای تولدشان میدهم کتاب سال بلوا است…درکنار سمفونی مردگان البته! نمیدونم چه طوری میتونم حس خودم رو وقتی چند سال پیش سال بلوا رو خوندم و چند روز توی خودم بودم رو بنویسم…
یا از این حس که چقدر دلم میخواست الان بلژیک بودم…برای یادگار مادرتان هم خیلی متاسف شدم…
با پیشنهاد دوستمان هم موافقم…قرار دادن فایل صوتی خیلی خوبه 🙂
مگه می شه حسرت نخورد؟…استاد همیشه سبز باشید…جای مارو هم خالی کنید…
کاش ما هم بودیم …کم که می نویسید دلمان تنگ می شود …
سلام
می تونم تصور کنم کی و کجا، چطور میشه که یادگاری مادر می شکنه!
یادگاری مادر که می شکند، دل هم می شکند.
بمیرمت شکسته دل.
از نوشته هات بیش از اندازه خوشم میاد ، ولی از گرایش سیاسیت نه !
مهمم نیست … راستی اون کلاغه که میگفت برف برف … اینجام اومده … درست پهلوی من … میگی چی کار کنم؟ …
راستی یادم رفت بگم … دوست دارم … باهاتم کلی زندگی کردم .
.شاهین.
سلام…سلام…سلام
وبلاگ من ghai.persianblog.com
سلام..
به سوختم (سوزاندم)
که ساختن
در سوختن است!
خرابش کردم
که عمارت
در خرابی است!
یـــــــا حق!
خدا کند سر بشکند پا بشکند؛
دل نشکند
یادگار مادر ممکنه بشکند اما یادش هرگز!
عباس معروفی خیلی عزیز. جای منو خالی کنید. به نیما خیلی حسودیم می شه. کوفتش نشه:)
خیلی دوست دارم هر چه زودتر این „تماما مخصوص “ رو بخونم.
خیلی دلم گرفت .من همه یادگاری ها و علاقمندی هایم در چمدانی سرگردان دنیا شد و هرگز دستم نرسید.
یادگار من ز تو سرخی گونه هایم و سوزش دستانم از هرم بوسه هایت است. دلتون همیشه مهتابی و دستاتون بردوام باد.
سلام
هم سایه
اشاره ایست به همان پوچی ملایمی که می دانی .سخت است زندگی در شهر ملامت.شهر اثبات.شهرگذشته ها ….
این شکستن بیرونی یست .در درون که موج میزند حتی اگر شده به یادداشتی
…روزنی را برای لحظه ای نمود می کند ولی باید قولش را تسری دهد و در چاه خیال از جمع شدن این شکسته ها گوید.اما کار مهمتر هم داری.
ارامش وانسجام مجال برایت ارزومندم.
با احترام
سلام آقای معروفی
می دونید که این اولین باره که براتون می نویسم . و این نوشتن هم جرات می خواد! و „سال بلوا“ بهانه خوبی بود… من با „سال بلوا “ زندگی کردم و شما بی آنکه بدانید در این زندگی روزها با من شریک بودید.
پایدار باشید…
چه عاشقیتی تو منظومه عین القضاه هست / عاشقیت لذتی داره که فکر می کنی اگر این لذت نباشه بقیه چیزها به درد لای جرز می خورن . حالا می دونین چقدر سخته تو این دنبا یه همچین چیزی رو خودتون با انتخاب خودتون خفه کنین . دلتنگ نباشین , شما میدونین بیشتر از هر کس دیگه تو دنیا لذت می برین . این شادی برای شما خوش باد / تا ته لذتش / شیرینشو مزه مزه کنین ……… توهمش هم ممکنه مارو بگیره یه خورده شیرین شیم .
سال نو مبارک 🙂
استاد واقعا کارت درسته و حرف نداری. حیف که از ما دور هستی و ما تو رو نداریم. حیف…
سلام . اونجا که میرین کیوان حسینی رو هم می بینین ؟ بگین که من از خواننده های وبلاگشم و هنوز دارم به جواد عندلیبی فکر می کنم و همزادش . بپرسین دیگه نمی نویسه ؟
مرسی بابت یک دنیا حس خوب…
سلام
احساس ادم تشنه ای رو دارم که بعد از سالها سیراب شده
اما هنوز خیلی خیلی تشنه ست
و تنها شما وشعرهاتون می تونید از این عطش کم کنید……….
امیدوارم همیشه باشید
سلام آقای رییس جمهور
می بخشید که درگیرودار امور مهم؟ مملکتی مزاحمتان شدم -اما بهتر نیست مردم را خر فرض نکنید و واقعیت را به ایشان بگویید؟
بنظر شما وقتش نرسیده این سیرک انرژی هسته ای را تمامش کنید ؟ عجیب نیست وقتی بسیاری از تسلیحات ما اروپایی و امریکایی اند همان فروشنده ها با ما سرجنگ دارند ؟
البته به شما حق میدهم شاید خودتان هم در جریان نباشید . که اگر چنین باشد هنوز نفهمیده اید دراین مملکت چه خبر است.
ولاجرم عروسک نمایشی هستید که حتی نمایشنامه را نیز نخوانده اید . در این صورت خدا بدادتان برسد .
اما خدمتتان یاد آوری کنم که هر بار سروصدای مسئله ای در این مملکت بلند شده یا پیش از آن ویا پس از آن اتفاقی در حال روی دادن بوده است که حکایت آن بوق و کرنا ها ماست مالیی بیش نبوده .
از قدیم میگویند سگی که پارس می کند نمیگیرد . امریکا هم فعلا“ در حال پارس کردن است ایکاش ماهم مثل آیت ا… مصباح یزدی از این دنیا و آن دنیا خبر داشتیم در آن صورت اینچنین بازیچه نمی شدیم .
البته خدا پدر ایشان را بیا مرزد که به جای ما نفهم ها میفهمند و تصمیم میگیرند .
ضمنا“ فکر نکنید ما نفهم ها نمیدانیم که ایران بمب اتم دارد وتکنو لوژی آنرا آمریکا و اروپا در زرورق هدیه کرده اند .
راستی اگر وقت کردید سریال آقای نخست وزیر را ببینید فکر کنم شباهتهایی پیدا کنید .
ارادتمند _ خرمگس
به نام خدا
سلام
من مدتها است که داستان میخوانم و داستان مینویسم (البته دومی چگالی کمتری در طول زمان داشته است) احساس میکنم برای نوشتن به این جهان آمده ام و در برابر خودم و عطش بی حدی که در وجودم به گفتن چیزهایی که تا ننویسمشان نمیدانمشان احساس مسئولیتی دارم که مثل گناهی همواره با من است . نقاشی میکنم اما سیر نمیشوم با یک پیانیست زندگی میکنم اماباز چیزی وجود دارد که موسیقی نیست رنگ هم نیست . از آدمهای کوچکی که در جلسه های داستانخوانی خودشان را همینگوی میدانند متنفرم آنجاها هم رفته ام اما هرگز خطی از نوشته هایم رانخوانده ام خودم جایی برای نوشتن و داستانخوانی تا سیس کردم که شاید چیزی بخوانم اما باز هم نتوانستم خودم را برای خواندن و نقد گرفتن راضی کنم .
سمفونی مردگان را دوست دارم آنقدر که نمیخواهم هیچ داستان دیگری از شما بخوانم زندگی ام را با شما در آن صفحات دوست دارم و میخواهم فعلا همانطور امتداد پیدا کند .
میخواستم منت بگذارید و درخواست مرا برای اختصاص وقتتان در خواندن حداقل یکی از داستانهایم بپذیرید . آیا ممکن است برایتان داستان بفرستم؟
سلام
سال نومبارک.به امیددیدارهمه ی شما درایران آزاد.
به کلبه ی کوچکم سری بزنید.
راستی این داریوش خواننده که سنگش را داری به سینه میزنی داره سوخته میریزه تو چایی خودشو میسازه یک مشت ادم کس خل را خر کرده بعدش کنفرانس میگذاره که بابا نکشید بده….. خواستی عکسش را میدم خدمتتون.
سلام. نوروزتان را تبریک میگویم و امیدوارم سال نوی خوبی داشته باشید
شعری از:شیرکو بیکس
تنها نیستی
چپ و راست
ز یرِ میز
روی میز
لبه ی پنجره
داخلِ جیب ها
کشوهای کمد
توی کیف
هلهله می کنند و
غر یو می کشند
اشک های بلورِ مادر و
شعرهای من
تنها نیستی تو
کاش زودتـر اومـده بودم ایـنجا و خـبردار میـشدم 🙁
حـداقل برنامه ریزی میکردم که بتونـم بیام
سلام.استکهلم هم بیاین آقای معروفی.
اقای معروفی نوروزتان… حیف از ما دور هستید و چه خوب که اینجا نیستید
سلام آقای معروفی عزیز .
موفق و پیروز باشید.
من به نوشتن علاقه زیادی دارم و می نویسم .
لطفا به ما هم سر بزنید.