——–
کوچولوی قشنگم! دلم برای تو که میخواستی بیایی توی این دنیا بنشینی توی بغل مامان لوست برای من شیرینزبانی کنی تنگ میشود هر شب. کاری از دستم ساخته نیست. باهات حرف میزنم. نوک مژههای تابدارت را آرام بوس میکنم، پلک میزنی روی لبهام، غلغلکم میآید، میخندیم با هم. باز بوس میکنم باز پلک میزنی.
میدانی؟ این روزها تو تنها بهانهی لبخند منی. شبها دیگر خوابیدن را به تعویق نمیاندازم، کارم تمام شده نشده میآیم توی رختخواب چشمهام را میبندم منتظر تو که زودتر بیایی. میدانی با اینهمه غم دل هر شب با لبخند میخوابم؟ اما فرشتگان چرا در بیداری تو را نشانم نمیدهند؟ چرا فقط در خواب تو را به من میبخشند که هر شب برام شیرینزبانی میکنی، میخندی، حرف میزنی، راه میروی، بعد می نشینی توی بغل مامانت سرت را کج میگیری عین خودش نگاهم میکنی؟ چه جوری اینقدر محکم مثل او قدم برمیداری؟ فینگیلی! چرا راه رفتنت شبیه اوست؟ صدات، شین گفتنهات، خندههات، وقتی یک کتاب برمیداری که برات بخوانم مثل او اینجوری میگیریش توی بغلت میآیی طرف من؛ اینهمه شباهت مگر میَشود؟ مگر مجبوری؟ دیشب یاد گرفته بودی بگویی تِکاب یعنی کتاب! بگویی شوخ یعنی سوخت! بگویی شَهت یعنی رفت!
من که در طول روز به تو فکر نمیکنم، من که هرگز تو را ندیدهام، پس چرا هر شب این دنیای پر از خشونت و کثافت و خبر و کار و خستگی و حتا پتو را از روی من کنار میزنی آرام میلغزی توی خوابم؟ کجای تقدیر من جا خوش کردهای دختر تنهای من؟! کجا دنبالت بگردم؟ کجا دستت را بگیرم؟ کجای حافظهام نشستهای؟یعنی زندگی دیگری داشتهام که تو هستی من بودهای؟ یا مثلا در دنیای دیگری هستی و اینجوری داری صدام میکنی انتظارم را میکشی؟ یعنی اگر بمیرم تو را به تمام همیشه میبینم؟ تو میبینی و بهتر از هر کس میدانی که من عکس عزیزترین آدمهای دلم را بزرگ چاپ میکنم میچسبانم به در و دیوار و این آینهی قدی، پس چرا وسط عکسهای جر خوردهی ما دو نفر جوری نشستهای که نشود عکس را تا انتها پاره کرد؟ چرا چهرهات در هیچکدام از خوابهام عوض نمیشود؟ چرا دیشب تاب مژههات خیس بود کوچولوی من؟ تو که همیشه شادمان بودی و میخندیدی پس این اشکها از کجا آمده بود روی تاب مژههات نشسته بود؟ دخترکم!
جهان و هستی مال توست، من هم مال توام. از اول بودهام تا آخرش هم خواهم بود. بیدار میشوم توی رختخواب میچرخم، شیشهآب را سر میکشم و آرام در خندههات ناپدید میشوم. کاش بدانم کجایی!
– از یک داستان بلند