پتک آهنین

می‌خواهم شاعری به شما معرفی کنم که اسمش هوشنگ ناصری است. امروز کتابش را در نشر گردون منتشر کرده‌ام: "پتک آهین"، هوشا ناصری، نشر گردون ۱۳۸۶ برلین، ۲۱۴ صفحه،

هوشنگ ناصری شاعر محبوب من است. سعی می‌کنم تکه‌هایی از کتاب "پتک آهنین" را چند روزی برای شما نقل کنم. اما این را هم بگویم که ما به لطف مهدی جامی داریم صاحب امکاناتی ویژه و ناب می‌شویم. "زمانه" قرار است کتاب‌های در محاق مانده را با فرمت مناسبی بر روی سایت و دسترس ایرانیان قرار دهد، و یک کتابخانه ی خوب راه بیندازد. دیشب هم، چنان که به خودش گفتم تصمیم گرفتم رمان "فریدون سه پسر داشت" را در اختیار زمانه بگذارم. حتا به مهدی گفتم: هر کتابی از من اگر اجازه ی انتشار نیافت، متعلق به "زمانه" است تا انتشار دهد. من هم اینجا هستم. با "نشر گردون" و "خانه‌ی هنر و ادبیان هدایت برلین"  کنار زمانه ایستاده‌ام تا هر کاری که می‌توانیم انجام دهیم. آیا می‌توان "اداره‌ی کتاب" وزارت ارشاد یا "سازمان سانسور" را تحویل موزه‌ای داد که بگذارند کنار دایناسورها برای یادگاری، یا چیزی در این حدود؟

این از این، حالا برویم کارهای قشنگ هوشنگ ناصری را بخوانیم. کتابی که به نهایت قوی و جدی‌ست. از امشب چند تکه‌اش را با هم مرور می‌کنیم.

اما اگر کتاب "پتک آهنین" را

زمانه منتشر کند

آه اگر منتشر کند…

 

 

"پتک آهین"

 

از همه عالم گذشتم

در اسرار جهان گم شدم

و آنگاه ـ از من نبود اثری

                        جز غبار خاطره‌ها.

آه اگر خواهر کوچکم بداند

که من در تاریکی می‌زیستم.

 

مرغکی تنها بودم

و تابان نگینی

                        که ناپدید شدم در غبار زمان.

دانه‌ی بی‌حاصلی بودم

که در تنهایی شکفتم

                        و در خاک ناپدید شدم.

آه اگر خواهر کوچکم بداند

که من در تاریکی می‌زیستم.

 

سایه‌ی گذرای بی‌فردا بودم

لغزنده ـ در لابلای وهم‌انگیز روزها

بی دوام

چون دندان‌های گمشده‌ی مردگان

بی‌نشان

همچون رد پای دیوانگان

و غبار دشت‌ها

همه ـ ذرات بی‌فرجام استخوان‌های من بود.

اگر بداند، آه

اگر خواهر کوچکم بداند

که من در تاریکی می‌زیستم.

 

مرا نه مأوایی بود

در چلچراغ نورافشان زندگی.

تنهایِ تنها

در انزوای تاریک پارک‌ها زمزمه‌ها کردم

پژمرده ـ بر درگاه سپید روزها به انتظار نشستم

افسرده ـ در عبور بی‌بازگشت بادها گریستم

آه که جهان رویایی بیش نبود.

اگر،

آه اگر خواهر کوچکم بداند

که من در تاریکی می‌زیستم.

 

غرق شدم در معبد آینه…

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

19 Antworten

  1. سلام من حسین هستم
    سایت رادیو زمانه فیلتر شده لطفا یک راه فرار نشون بده
    توی همین سایت.

  2. عباس جان سلام و صبح به خیر.
    آسمان برلین ابریست، بادی در کار نیست، فلک میچرخد.
    آسمان دل من آبیست، آفتابش تازه از خواب برخاسته است.
    عباس جان هر بار با دیدن نوشته تازه از تو، آسمان دل من خالی از ابر میگردد.
    ممنون از تو که با تمام خستگی های زندگی باز هم هستی و نقش خورشید بر دلها میکشی.
    لحظه هایت شیرین مانند لحظهُ اتمام چاپ پتک آهنین.
    همیشه شاد و همیشه خندان باشی.
    سعید از برلین.

  3. سلام آقای معروفی
    میبینید چه دنیایی شده. نویسندهامون به خاطر مبارزه با سانسور از حق خودشون میگذرن…پس کی همه چیز درست میشه………..
    به هر حال امیدوارم همیشه خوب شاد و فعال باشید.شعر آقای ناصری زیبا بود. و دیگه اینکه امیدوارم زودتر شما رو ببینیم.
    همه سلام میرسونن

  4. سلام
    ادرس منزلتون رو توی خونه ی خانم سودابه اشرفی دیدم..می دونم یه کتاب از شما خوندم اما هر چی فکر می کنم یادم نمیاد اسمش چی بود…اهان سمفونی مردگان“ بهم نخندید اما جزو اولین کتابهایی بود که شروع کردم به خوندن و تا نیمه که خوندم اونقدر گیج شدم که سر رشتش از دستم پرید یه جورایی واسه ما ابتدایی ها سخت بود رهاش کردم و….
    جاری باشید و همیشه عاشق

  5. دورود /
    نمیدانم چرا ..
    اما خواسته ناخواسته ضمن خواندن صدای فرهاد مهراد بود که برایم میخواند.
    به نظر از جنس کارهایی است که او دوست می داشت .
    کاش بود و ….
    ممنون استاد .
    هم به جهت معرفی این شاعر و هم به خاطر مژده ای که دادید .
    وقت خوش ./././././././././././././.

  6. سلام … شنبه تهران بودم …. جایی در میدان انقلاب هست که کتابهای فروش نرفته را که روی دست ناشران توی انبارها باد کرده میفروشند …. به قیمت دویست تومان ….. داشتم کوهی از کتابها را زیر و رو میکردم چشمم افتاد به کتابی از شما … یادم است (( عباس معروفی )) روی جلدش بد جور توی ذوق میزد … داستان کوتاه بود به گمانم … دهه ی شصت … دل دل کردم … حاضر نشدم بخرم ش …. به جاش یک کتاب کوچکتر از ریموند کارور برداشتم …خیلیها را توی دویست تومانیها دیده ام …. جواد مجابی .طاهره صفار زاده و… اما آنروز شما هم بودید …. یاد خیلی چیزها افتادم

  7. سلام در جواب حسین که رادیو زمانه را نمی تونه باز کنه می خواستم بگم خود من در محل آدرس وقتی www را حذف کردم سایت باز شد شما هم امتحان کن .
    موفق باشی

  8. امشب از این دنیای لعنتی هیچ چیز نمی خواهم
    تنها گوشه ای
    خلوتی
    بیغوله ای
    من باشم با تو فقط تو
    خسته ام از این مردم از دنیااز خودم
    می خواهم غرغ نگاهت شوم ببویمت,ببوسمت
    شب به خیر …خدا.
    استاد چقدر ۷ شاید امروز روز من باشد.
    شاید.

  9. آقای معروفی – لطفاَ بگید این کتاب را چگونه می توانیم در ایران بدست آوریم .
    ———————————-
    این کتاب در آلمان چاپ شده. از طریق دوستان تان.

  10. اینک منم
    مصلوب اسلوب هندسی زمان
    بر آستانه ی تکرار
    بر آستانه ی تشویش
    بر آستانه زایش
    تقدیر مقدر خود را به آتش
    می گسترانم
    و باز چون ققنوسی
    زاده میشم ناگریز

    مرا بر باد ده
    خاکسترم را
    و هر آنچه از آن من است
    و هر آنچه گمان می نمودم از آن من است
    مرا بر باد ده
    و مادرم را بگو
    به باد نماز گذارد
    مردم را بگو به باد نماز گذارند

    وای بر من
    اگر مادرم مرا
    نیاویزد بر چوبه ی تکفیر
    وای بر من
    اگر خواهرم مرا
    نبیند مرا در پنجه ی تقدیر

    آیدا

  11. سلام آقای معروفی عزیز
    … وای اگر این خواهر کوچک هم تکرار همان زندگی باشد؟…
    وقتی نگاه می کنم به پیش رو آینده آینه نیست یا اگر باشد کدر ست. چه سرنوشتی برای نسل بعد از ما رقم خواهد خورد؟ می دانم آن که دیرتر از راه می رسد همواره بر شانه های نسل قبل از خود سوارست و حالا این شانه های نحیف که خودش را به زور نگه داشته چه چیز را باید نگاه دارد؟ وقتی تاراجمان کردند وقتی که بر درها کوفتند تا اندیشه ها را بگیرند و ما نسل ما آسیمه سرتر از حمله ی مغول سر خویش گرفته می دویدیم نوزادانی چشم به جهان می گشودند و ناآگاهانه به این سیاهی موهوم لبخند می زدند …
    اما ما چندان هم دست خالی نیستیم . گنجینه ای از ادبیاتمان را داریم که می توانیم سر دست بلندش کنیم وفریاد بزنیم ای شماها که بر شانه های نحیف و لغزان ما ایستاده اید با ترسی از سکندری . اینجاست .سرمایه ی ما ونسل ما همانان که قلم به تخم چشم زدند ودر بدترین شرایط با عجیب ترین ناملایمات تاب آوردند و ذره ای قلم را به نان نفروختند اینها همانانند که باز هم بی هیچ چشمداشتی چنان سخاوتمندانه از حق خود می گذرند که آرزو می کنند ای کاش بشود کتابهایشان به رایگان ارائه شود. راستی کدام ملتی چنین هنرمندانی داشته ست؟
    راستی کدام ملتی در جهان هست که یکی از سرشناس ترین و صاحب سبک ترین نویسندگان به نویسنده ای دیگر می گوید حاضرم شلاق ها را به من بکوبند ؟
    و همین ها به تنهایی آیا برای افتخار کم است؟
    به روز باشید.

  12. بعضی وقت ها که دلم هوای وطن می کند ،
    دلم را به آب می زنم
    و برای تو نامه می نویسم شاید آب از آب تکان بخورد .
    سلام عباس جان . بعضی وقت ها آدم دلش هوای چیزی را می کند که نمی داند چیست . چاره ای هم نیست مگر اینکه بگوید : کار دله ! گناه من چیست ؟ اگر بخواهیم دردها را یکی ـ یکی بشماریم ؛ شاید دیگر نوبت به شادی نرسد . وزارت ارشاد اسلامی و شاید کمی فرهنگ و بسیاری از نهادهای موازی دیگر ، همه و همه ایستگاه هایی است تا خود را باور کنیم . قطار نیست که اگر از آن جا افتادیم حسرت بخوریم .
    بهر جهت ما چشم انتظار تمامی آثاری هستیم که مجوز می گیرد یا نمی گیرد . ژاله به کجا رسید ؟ منتظریم .

  13. سلام.مثل همیشس.به ظاهر تکراری.اما ماله من فرق میکنه.
    آخه من چیزی واسه گفتن ندارم.چیزی واسه دفاع کردن.باور کردن.
    نمیدونم.
    این تنها کلمه ایه که این روزا زیاد میگم.دلم گرفته.خیلی.اندازه سال ها غم روشه.
    سال هاست دست به قلم دارم.اما دیگه خسته شدم.از بس حرف دل خودمو زدم.درد خودمو گفتم.تو خلوت خودم.دلم می خواد حرف مردمو بزنم.حرف دلشون.حرفایی که باید بخونن.کاش می شد کمکم کنید.
    آخه شما سال هاست مرادمید….

  14. برای شما و رادیو زمانه آرزوی موفقیت و پایداری می کنم . هوشا ناصری هم از بی نشانی انسان می گوید و به دل می نشیند راستش چون چاره ای جز باور این تلخی ها نیست !

  15. آقای معروفی سلام,
    خسته نباشید
    خواستم بگویم کتابهایتان از وصف خارج است , من همواره با شخصیت های سمفونی مردگان و سال بلوا زندگی میکنم , مخصوصا نوشا….پیس پیسو……
    امیدوارم که همیشه موفق باشیییییییییییییییییییییییییییییییییید..

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert