———-
دلانگیزترین رنگینترین شیرینترین پاییز عمرم را سپری میکنم. گیرم توفان شهر برلین بیست و یک کشته و صدها مجروح به جا گذاشت، گیرم درست در اوج همین توفان بیش از دویست کیلومتر در اتوبانها و جادهها و خیابانهای پردرخت و جنگلی قیقاج راندم تا به خانه برسم؛ گاهی نومید گاه امیدوار. سرگردان نه جای امنی برای ماندن داشتم نه راه روشنی برای رفتن؛ فقط میراندم. آنهمه درخت شکسته از ریشه درآمده بادآورده، ماشینهای آسیبدیده سوخته فرونشسته در توفان مرا یاد مسیر زندگیام میانداخت؛ چقدر دروازهی فراخ برابرم خودش را تنگ کرد، چقدر روزنهی سوزن به پهنای آسمان از تنگنایم گذراند. چقدر پرهای پروازم وزنههایی سنگین شد مرا به زیر کشید، چقدر دستهام همین دستهای خسته مرا از دورترین سیاهترین شبها در تندترین توفانها پرواز داد. چه زندگی توفانی عجیبی از سرم گذشت، چه احمقانه گاه قدم به سیاهچالهای گذاشتم که خیال میکردم راه شیری است! چه هوشمندانه قدم به تاریکترین دالانی گذاشتم که توانستم قلب آفتاب را ببوسم! گفته بودم؟ پاییز را دوست نداشتم به هزار دلیل. به هزار دلیل پاییز امسال را دوست دارم. دوست دارم خودم را قانع کنم که فصل در رگهای من است که میچرخد، نه در آسمان. در آسمان دور با هزاران ابر رونده فاصلهی من با پاییزهای گذشته یک کهکشان بود. یک کهکشان بود تا احساس کنم پاییز زیباست، زیبا و خواستنی، گیرم که من بهاریام. یک اردیبهشتی نقشینچشم که اگر پاهاش بر زمین نباشد جاذبه را باور نمیکند خدا را نیز؛ نیز دیگران را. هوم؟
Eine Antwort
آقای معروفی ،
نمی دونید چه لذتی می برم از اینکه آنچه که اینجا تجربه می کنم رو شما به زیباترین شکل ممکن توصیف می کنید… البته شاید اینجا و اونجا نداشته باشه!! اما پاییزِ اینجا همیشه برای من غم انگیز بوده و همراه با افسردگی. افسردگی اش لابد مالِ تنهایی ست. ولی من هم فکر می کنم فاصله ی دوست داشتن و نداشتن پاییز، یک کهکشانه. پیمودن این کهکشان اما گاهی تنها گروِ یک انتخابه… انتخابِ این باور که : گردش فصل ها در رگ من و شماست ، وگرنه که: این دنیا همان است و گردش روزگار هم همان… و کاش من هم بتونم روزی به این باور برسم… خیلی دوستون دارم. .
———
هانی عزیزم، همین که آمدی یعنی زمین جای قابل اعتماد من است