چند روز پیش شخصی برای من نظری بلندبالا نوشته و از من خواسته بود آن را خصوصی تلقی کرده، انتشارش ندهم، ولی "فکری به حال خود" بکنم. این دوست نوشته:
«عباس معروفی، من لفظ آقا و استاد را برای شما بهکار نبردم که ببینم به حرفم توجه میکنید یا مثل بسیاری از نظرها که در سطل آشغال میریزد با آن برخورد میکنید. اینطور که در نظرها و کامنتها پیداست شما یک چیزی را جا انداختید [جا انداختهاید] که همه شما را استاد و با القاب غیر معمول خطاب کنند. در جایی که پروفسورها و استادان دانشگاه سرتاسر اروپا با یک شلوار لی با شاگردان قهوه میخورند و همدیگر را به اسم کوچک صدا میکنند چه جای این تعارفات است؟ من که سال بلوا را از شما خواندم [خواندهام]، تأسف میخورم که نویسندهی سال بلوا چرا و چه نیازی به این القاب دارد؟ این بیماری ای که روشنفکران ایرانی میخواهند از القاب و مراتب بالا استفاده کرده خود را مطرح کنند تا کی دست از سر ما خواهد برداشت؟ [برخواهد داشت؟]…»
نامه کمی طولانی است، و نویسندهاش از من خواسته به خودم بیایم و برای خودم عنوان و لقب نتراشم و "از آن بالا بیایم پایین و مردمی" باشم. و در پایان یک داستان فرستاده که بخوانم و اگر نقدی بر آن دارم بنویسم و براش بفرستم.
از این دوست ممنونم، و لازم میدانم بگویم من بدیام این است که معمولاً داستان را از اول شروع نمیکنم، از کمرکش یا نزدیکهای آخر شروع میکنم و برمیگردم.
اولا؛ من منتقد نیستم و تاکنون نقد ننوشتهام.
ثانیاً، من از هیچکس نخواستهام مرا به نوع خاصی خطاب کند. این به عهدهی افراد است که هرجور در خور خود میدانند کسی را مورد خطاب قرار دهند. پدربزرگم مرا باسی صدا میکرد، و این اسم در خانوادهی ما بر من ماند، یعنی همان کوچکشدهی عباس، و همین از سرم هم زیاد است.
ثالثاً؛ از بچگی فکر میکردم که قبل از این زندگی مورچه بودهام، و در خیالات خودم به این نتیجه رسیده بودم که مورچهها اسم ندارند، وقتی یک مورچه بخواهد مورچهی دیگری را صدا کند میگوید: «مورچه!» و همهی مورچهها برمیگردند نگاهش میکنند.
رابعاً؛ این عنوانها و القاب به چه درد کسی خورده که به درد من بخورد؟ لااقل از زمانی که میرزاتقی خان امیرکبیر القاب طویله را از روی گندهها برداشت، کمر برخی از نازکی شکست، این را که باید سرمشق قرار میدادیم اقلاً. نه؟
خامساً؛سالها معلمی ادبیات در هدف شماره یک و خوارزمی، و سالی چهارصد پانصد شاگرد گوشم را از این کلمه پر کرده، دستمالی شده، و از گوشم افتاده است.
سادساً؛ من که کارم واژه و ادبیات و داستان باشد، به بار واژگان دقت عجیبی دارم. اما همهی دقت و تمرکزم را در این باب میگذارم برای داستانها و رمانهام. بنابراین زیاد در گفت و شنودها و روزمرهگیها دقتم را مصرف نمیکنم، شاید هم میخواهم ذهنم هوایی بخورد، و تمام وقت عصاقورتداده و آمپرمآب نباشم که وقتی مینشینم پشت میز داستان، خودم تفاوتم را احساس کنم.
چیز مهمی که در این قسمت میخواهم بگویم این است؛ در زمان دانشجویی، در درس آشنایی با ادبیات فرانسه شاگرد دکتر محمدتقی غیاثی بودم. کسی که همواره دین بزرگی به گردن من دارد، کسی که بسیار چیزها به من آموخته، و چشمم را به روی چیزهایی باز کرده که به مثابه کلیدی درهای بسیاری را با آن گشودهام. در یکی از امتحانهای آخر ترم، گفته بود آنچه از کامو استاندال بالزاک میدانیم بنویسیم. من هفده صفحه مطلب نوشتم، و در همان ورقههای امتحانی جلسهی امتحان بود که به این جملهها رسیدم: «کامو برای نوشتن بیگانه در پس ذهنش سرخ و سیاه استاندال را داشته، بنابراین مورسو همانقدر بیگانه است که ژولین سورل باگانه بوده…»
ورقه را تحویل دادم و رفتم. بگذریم که خاطرههای خوشی هم از آقای غیاثی داشتم، از پرنسیپهاش خوشم میآمد، از تسلطش بر زبان و فرهنگ فرانسه، از طرز لباس پوشیدن و تمیزی و بوی عطر و کراواتش، از دقتش، و نیز توجهی که به برخی از ماها که قدیمیتر بودیم داشت، و گاه داستان کوتاهی بهش میدادم که میخواند و کارهام را دوست داشت، و گاه نشانی یک داستان ناب از نویسندهای گمنام را میداد، و همینجوری رابطهی ما، معلم شاگردی و در سایهی احترام، دوستانه شد. روزی که ورقهام را پس گرفتم دیدم به من نمره الف داده و زیر ورقه نوشته است: «استاد، بسیار بهتر از من و استادانم نوشتهای. شما را ببینم. / محمدتقی غیاثی.»
این کلمهی استاد برای منی که شاگرد آقای غیاثی بودم معناهای فراوانی داشت؛ نه از پایین به بالا بود، نه از بالا به پایین، فقط دوستانه به من حالی کرده بود که آن چند صفحه را با دقت یا به قول ایشان استادانه نوشتهام. آنهم معلمی که آثار بالزاک و سارتر و کامو و استاندال و زولا را ترجمه کرده و به اندازهی کافی در جامعهی ما شهرت و ارج داشته است.
من قدر آن یک سطر را همیشه دانستهام، آن ورقه را هم نگه داشتهام، و هرگز هم هیچوقت تکرار این کلمه مزه و لطف آن دستخط معلم بزرگوارم را برای من نداشته است.
سابعاً؛ استادان دانشگاههای سراسر اروپا که با شاگردان قهوه مینوشند و همدیگر را به اسم کوچک صدا میکنند، شاید به خاطر شلوار جین اینجوری میشوند. میگویم شاید به این خاطر که من هیچوقت جین نپوشیدهام.
ثامناً؛ در کدام نوشتهی من چنین چیزی استنباط کردهاید که مثلاً میل داشته باشم اینگونه یا آنگونه خطابم کنند؟
حرف بسیار است، و تأسفبار که بابت چه چیزهایی باید توضیح داد و برائت جُست، حالی که استادان سراسر دانشگاههای اروپا حداقل از امنیت شغلی برخوردارند.
با اینحال اینجا از تمام خوانندگان و دوستان عزیزم استدعا میکنم که دیگر این کلمه را برای من به کار نبرند. این دوستی دشمنشادکن را نمیخواهم، و خواهش میکنم به سادهترین شکل خطابم کنید. اصلاً خطابم نکنید، حرفتان را بزنید. من به راستی استاد نیستم، چیزی نیستم، یک آدم معمولیام که فقط بلدم بنویسم. مرا پایین پایین ببینید.
چیز مهمی که در این قسمت میخواهم بگویم این است؛ در زمان دانشجویی، در درس آشنایی با ادبیات فرانسه شاگرد دکتر محمدتقی غیاثی بودم. کسی که همواره دین بزرگی به گردن من دارد، کسی که بسیار چیزها به من آموخته، و چشمم را به روی چیزهایی باز کرده که به مثابه کلیدی درهای بسیاری را با آن گشودهام. در یکی از امتحانهای آخر ترم، گفته بود آنچه از کامو استاندال بالزاک میدانیم بنویسیم. من هفده صفحه مطلب نوشتم، و در همان ورقههای امتحانی جلسهی امتحان بود که به این جملهها رسیدم: «کامو برای نوشتن بیگانه در پس ذهنش سرخ و سیاه استاندال را داشته، بنابراین مورسو همانقدر بیگانه است که ژولین سورل باگانه بوده…»
ورقه را تحویل دادم و رفتم. بگذریم که خاطرههای خوشی هم از آقای غیاثی داشتم، از پرنسیپهاش خوشم میآمد، از تسلطش بر زبان و فرهنگ فرانسه، از طرز لباس پوشیدن و تمیزی و بوی عطر و کراواتش، از دقتش، و نیز توجهی که به برخی از ماها که قدیمیتر بودیم داشت، و گاه داستان کوتاهی بهش میدادم که میخواند و کارهام را دوست داشت، و گاه نشانی یک داستان ناب از نویسندهای گمنام را میداد، و همینجوری رابطهی ما، معلم شاگردی و در سایهی احترام، دوستانه شد. روزی که ورقهام را پس گرفتم دیدم به من نمره الف داده و زیر ورقه نوشته است: «استاد، بسیار بهتر از من و استادانم نوشتهای. شما را ببینم. / محمدتقی غیاثی.»
این کلمهی استاد برای منی که شاگرد آقای غیاثی بودم معناهای فراوانی داشت؛ نه از پایین به بالا بود، نه از بالا به پایین، فقط دوستانه به من حالی کرده بود که آن چند صفحه را با دقت یا به قول ایشان استادانه نوشتهام. آنهم معلمی که آثار بالزاک و سارتر و کامو و استاندال و زولا را ترجمه کرده و به اندازهی کافی در جامعهی ما شهرت و ارج داشته است.
من قدر آن یک سطر را همیشه دانستهام، آن ورقه را هم نگه داشتهام، و هرگز هم هیچوقت تکرار این کلمه مزه و لطف آن دستخط معلم بزرگوارم را برای من نداشته است.
سابعاً؛ استادان دانشگاههای سراسر اروپا که با شاگردان قهوه مینوشند و همدیگر را به اسم کوچک صدا میکنند، شاید به خاطر شلوار جین اینجوری میشوند. میگویم شاید به این خاطر که من هیچوقت جین نپوشیدهام.
ثامناً؛ در کدام نوشتهی من چنین چیزی استنباط کردهاید که مثلاً میل داشته باشم اینگونه یا آنگونه خطابم کنند؟
حرف بسیار است، و تأسفبار که بابت چه چیزهایی باید توضیح داد و برائت جُست، حالی که استادان سراسر دانشگاههای اروپا حداقل از امنیت شغلی برخوردارند.
با اینحال اینجا از تمام خوانندگان و دوستان عزیزم استدعا میکنم که دیگر این کلمه را برای من به کار نبرند. این دوستی دشمنشادکن را نمیخواهم، و خواهش میکنم به سادهترین شکل خطابم کنید. اصلاً خطابم نکنید، حرفتان را بزنید. من به راستی استاد نیستم، چیزی نیستم، یک آدم معمولیام که فقط بلدم بنویسم. مرا پایین پایین ببینید.
* این چند سطر را که مینوشتم، احساس کردم چقدر دلم برای آقای غیاثی تنگ شده.
133 Antworten
آقای معروفی عزیز
نویسنده این نظر اگر ضعیف نبود نمیگفت نظرم را منتشر نکنید.
دوم اینکه من لزومی نمیبینم انسان بزرگی چون شما جواب این جور
کامنت های پوچ را بدهد . گاهی خاموشی بهترین و بزرگترین جواب
است .
منتظر پست جدید شما هستم .
پاینده باشید.
——————————
سلام فرانک عزیزم
بعد از عید احتمال داره که سری طرف شماها بزنم.
اگر قطعی شد خبر می دم.
می خوام کارهای جدیدی ازت ببینم.
به بهروز سلام برسون.
و ممنون
🙂 من که نه رویم میشود به شما بگویم استاد و نه رویم میشود باسی صدایتان کنم…هر دو یکجوری هستند…اولی کمی برای دهان من بزرگ است و دومی کمی برای مقام شما کوچک…پس منبعد هم هروقت نکته ای به ذهنم رسید که خواستم برایتان بنویسم همان آقای معروفی عزیز یا آقای معروفی نازنین صدایتان میکنم…
—————————-
شراگیم عزیزم
وقتی چراغ های رابطه خاموش نباشد، یک کرم شبتاب هم کارساز است.
خوب و خوش می خواهمت
سلام استاد عزیز فاصله آخرین نوشته تا این نوشته خیلی طولانی شد تقریبا هر روز به حضور خلوت انس سر میزدم و منتظر یادداشت جدیدتان بودم.تا امروز که سرانجام انتظار به پایان رسید.به امید سلامتی و طول عمر پاینده باشید و شادمان. راستی استاد می توانم به شما در وبلاگم لینک بدهم؟
————————-
ممنون میشم.
آقای معروفی عزیز چه توضیح زیبایی بود
دارم فریدون سه پسر داشت را می خوانم که امروز از شما گرفتم. زیباست
نویسنده بودن خودش هزار بار زیبای معنایی دارد که هیچ لقب استاد و دکتر و پرفسور نمی تواند چنین باری را به ارمغان بیاورد
———————————-
سلام سپیده عزیزم
هرگز دربند این چیزها نبوده ام. به آدم بودن بیشتر فکر می کنم.
همین سلام را به دنیا نمی فروشم.
آقای معروفی عزیز
برخلاف نظر فرانک خانم اعتقاد دارم کار خوبی کردید که جواب دادید. همین احترامی که شما به نظرات و عقاید مخاطبانتان میگذارید و اهمیتی که برای نظرات مخالف قائل میشوید، نشاندهندهی این است که جواب دادن به دیگران را کسرشان خودتان نمیدانید.
بنده چندین بار دیدهام که پاسخ «منتقدان در کامنتها »را خودتان دادهاید. برخلاف بعضیها که با نقاب طرفدار جواب دیگران را میدهند.
موفق باشید.
—————————–
احترام را در اصل آدم به خودش می گذارد، یکبار هم در پاسخ کامنتی نوشتم: من اگر دست توی جیب بچه ام نمی کنم که کنترلش کنم، یا وقتی کتاب کسی را نمی دزدم به خاطر ترس از جهنم نیست، به این خاطر است که برای خودم احترام قائلم.
نه؟
من هم تا روزی که شما رو ندیده بودم فکر می کردم شاید از این تملق گوهایی که مشتری همیشگی بخش نظرات هستن خوشتون میاد ولی بعد از دیدن شما نظرم عوض شد. می دونم که این مشکل فرهنگی ماست و نه مشکل شما, ولی من همیشه از این برخوردهای همراه با عنوان و چاپلوسی حالم بد میشه. فکر کنم این دوست ما هم همین واکنش رو نشون داده. ببینید شما مظهر این موضوع نیستید ولی در ایران این فرهنگ سلسله مراتبی و استاد و شاگردی و مرید و مرادی وقتی توی دانشگاه ها و محیط آکادمیک می رسه آزار دهنده میشه. می دونم که شما این طوری نیستین ولی این یک درد عمده ما هست, نگاهی به نظراتی که می گیرید بکنید عمده نظرات
این رنگ و بو رو داره, اون دوستی هم که این نظر رو داده حداقل نشون داده که به عنوان یک انسان که کار شما رو قبول داره فردیت و نظر خودش رو هم نفی نمی کنه و به یک مجیز گو و همرنگ جماعت تبدیل نمیشه. حتی اگر اشتباه می کنه و چه خوب که برای او توضیح می دهید و امیدوارم داستانش را هم بخوانید.
————————
برای من زنده بودن ارتباط از همه چیز مهمتره. چه بسا بسیاری از کلمه ها خود سوء تفاهمند، و بعد کلماتی دیگر این سوء تفاهم را برطرف می کنند.
ولی وبلاگ اگر بتونه تمرین دیالوگی باشه بین آدمها خودش یه دست آورد مهمه.
خواسته بودید خطاب نکنیم، باشد، بدون خطاب می نویسیم.
روشن است که این نظر بلند بالا چقدر روحتان را آزرده است که برایش چنین توضیحی نوشته اید. به هر حال نکته جالب این جاست که نویسنده نظر اگر چه نخواسته آن را ابراز کند، با فرستادن داستانش برای شما و پرسیدن نظرتان، مقام شما را شایسته ستایش واحترام دانسته است.
———————————–
من هم براش این احترام رو قائلم، ولی به من کمی حق بدین که دردم اومد.
دوست داشتم می نوشتم : سلام عباس معروفی بسیار عزیز !
ولی گفته اید خطاب نکنیم!
من از چنین „دوستانی“ تعجب میکنم ، همیشه با خودم فکر می کردم آدمی آن چیزی است که واقعاً وجود دارد ، نه آن چیزی که صدایش می کنند ، انسان ها „پف“شان نیستند ، آن چیزی که این همه فکر و دل را اینجا جمع کرده صداقت گفتار و توانایی واقعی شما در نوشته هایتان است. آیا این „دوست“ شکی در این دارد؟! این جور آدم ها فقط فرصت اینکه چند سطر به نویسنده مورد علاقه ام بنویسم و گاه جوابی هم دریافت کنم را از من مخاطب می گیرند ، چه بسا افرادی که از „علم“ شما هم بهره مند می شوند و دست نوشته هایشان را برایتان می فرستند . شما هم با این همه مشغله صبر و حوصله ای دارید، این حرکات دور از ادب را چند بار تحمل می کنید ؟! وقتی ببینید چیزهایی به شما نسبت داده می شود که هیچ تناسبی به رویه تان ندارد شاید روزی اینجا هم پایانی داشته باشد !
فقط امید به صبری دارم که توانسته دوری از خاکی که از آن می نویسد را تاب بیاورد.
پ ن : دیروز در گوگل ریدر شمردم چند روز است که ننوشته اید!
با احترام ،
نیلرام آ.
————————————–
سلام
مدتی شب و روز روی رمان کار می کردم. وبگردی شده بود شبی نیم ساعت، البته هنوز هم ادامه داره. چون پایان رمان رو نباید سمبل کرد.
گاهی که از کسی یا چیزی می رنجم سعی می کنم به جای جواب دادن به اون، کمی بیشتر روی رمان کار کنم. چون اینجوری بیشتر دلم خنک میشه.
این هم روش منه.
چرا ننویسم استاد؟!
شما استاد من بودید وهستید من با رمان های شما با دنیای دیگری از رمان فارسی آشنا شدم شما یک نوع دیگر ساختید از رمان فارسی ؛ این آدم های همیشه شاکی را رها کنید ؛ از نویسندگی چیزی نمی دانند ازرسالت یک نویسنده ؛ روزی می رسد که در ایران باشید و برایمان کلاس درس نویسندگی بگذارید من هربار که یک خط از نوشته هایتان را می خوانم اینجا تا صدروز بهش فکر می کنم! می دانید قرار است برای یک دوست یک پرده از „سمفونی مردگان“ را بنویسم که برود روی صحنه ؟! حتما اجازه می دهید؟ … استاد معروفی .
——————————–
سلام
معلومه که اجازه می دم.
حتا اگر به عنوان اولین کار کسی باشد، لااقل این را می دانم که همه ی تلاشش را خواهد کرد که بدرخشد. چون من کارم با انتشار رمان تمام شده، و او آغاز می کند. دلم می خواهد کارش را بتوانم ببینم.
و ممنون
آقای معروفی عزیز
خوب میدانم که شما بهتر از من میدانید که آدمها وقتی شناخته شده میشوند، منتقدانشان هم زیاد میشوند. چه آنهایی که خوب میگویند و چه آنهایی که بد میگویند و این خوبی شناخته شدن است. البته میدانم که این آقای عزیز، انتقاد نکرده است. یا حداقل از چیزی انتقاد کرده است که به او ربطی نداشته است. به هر حال دلت دریاست و این حرفها همیشه مثل یک تخته پاره روی آب وجود دارد. پایدار و شاد باشی
——————————–
سلام فهیم جان
سلام بر استاد گرامی عباس جان معروفی عزیز.
می خواهید باور کنید می خواهید باور نکنید. دلم شکست ، رنگم پرید و تنم داغ شد.کم مانده بالا بیاورم. اشکم هم دم مشکم به راه است.
مشتی عقده ی متعفن چرک آلود دست انداخته به حلقم و دارد گلویم را می فشارد.
نه… نه عباس عزیز. این حرف ها، حرف های مفت و صد من یک غاز که بعضی ها از لنگشان در می آورند ارزش آن را ندارد که من بخواهم از چیزهائی که دوستشان دارم بگذرم، از ادبیاتی که دوست دارم در برخورد با آن ها که آموختندم به کار گیرم ، از حلقه ی مفقود شده ی احترام وکرنش استاد و شاگردی که سالهاست به دنبال آنم ، از کله شقی ها و سماجت ها و بی پروائی های خودم ، از….
کلمات کثیف شده اند، آلوده شده اند ، نچسب شده اند . اما من حاضر نیستم
به دست خودم واژه هائی را که دوست دارم به خاک بسپارم.
برای من حرف دیگران ارزشی ندارد.
تو استاد بودی و استاد می مانی.
از طرف زاوش
———————————-
زاوش عزیزم
همه ی این گفتن ها و شنیدن ها خود مقدمه ای است بر ادبیات جدی ایران.
بخشی از ادبیات همیشه شفاهی بوده، در محافل و مجالس، و حالا به این شکل درآمده که من آن را در حاشیه ی ادبیات پر از ارزش می بینم.
در محافل ادبی و بخش شفاهی ادبیات، گوشه های تیز واژه ها صیقل می خورد و تا به کتابت برسد، ویراسته و آراسته شده بود، این نقش را اگر وبلاگ به عهده بگیرد، ما ادبیاتی ها بازی را برده ایم.
استاد عباس معروفی…شما برای من همیشه استاد بودید,هستید و می مانید.
می خواهم بلند بلند نامتان را صدا بزنم…استاد معروفی
————————–
سلام
من هم نوشته هام را یکبار دیگه ویرایش می کنم.
سلام جناب استاد معروفی
خوب هستین استاد؟
مخلصیم استاد.
استاد در نظرات پست قبلتون براتون پیغام گذاشتم
چشم انتظار جواب دلنشینتون هستم
در ضمن چقدر خوب میشد اگر لطف می کردین به وبلاگ من سر میزدین.قدمتون به روی چشمم.
به امید آنروز http://asgharsalehi.blogfa.com/
———————————————-
همین امشب سر زدم.
سه تا نقطه، و باز هم ممنون
عباس عزیز تر از جان .
به نظر این کمترین ؛ چنانچه به آزادی عقیده و بیان معتقد باشیم ؛ به حرف هایی اینچنین توجه نمی کنیم . اما چه می شود کرد که چینی دل هنرمند تاب سنگسار ندارد . برخی از عناوین و القاب بیانگر مراتب ارادت و شیفتگی است . یکی از این القاب ؛ عنوان استادی است که متاسفانه به عناوین مختلف مورد استفاده قرار می گیرد . از خمیرگیر نانوایی و کمک دست مکانیک تا دانشگاه و اهل عرفان و … دوستی که آن نوشته بودند را می گویم : ترجیحا به جای آنکه امر به معروف و نهی از منکر کنید ؛ بنویسید . همین .
راستی دلم پر پر است برایت .
————————————–
سلام
چه درست نوشته ای؛ اگر بعضی آدمها به جای کار سلبی، کار ایجابی بکنن آرامش برمی گرده به فضای ما.
دیگه کسی نمیاد جلوت سبز شه: خواهر موهات را بپوشان.
گفتم من؟
آره تو…
تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس
من دومین پستی ست که از وبلاگ شما می خوانم و از کارهاتان فقط سمفونی مردگان را خوانده ام و در محفلی که بوده ام نام شما بوده و شاهکارهایتان، وقتی فهمیدم وبلاگ دارید خیال کردم شما هم مثل خیلی ها می نویسید و دیگران نظر می دهند و هیچ از هیچ کس هم یاد نمی کنید، شاید که نکند دون شانتان شود ولی وقتی دیدم تقریبا به همه ی نظرات نوشته شده به فراخور جواب داده اید و حتا بلاگهای دیگران را می خوانید، برایم عباس معروفی جور دیگری جدا شد از همه ی نویسندگان.نویسنده ای که از مردم است و با مردم. راستش فکر می کردم به قول امروزی ها دیگر با خدا هم فالوده نخورید چون عباس معروفی خیلی بزرگ است ولی خالصانه می گویم بزرگ تر شدید در نظرم.
جاوید باشید و سرفراز
از طعنه ی بدخواهان هم میندیش که اینان هیچشان لطف در گوهر نیست
————————————
از لطف شما ممنونم.
سلام
من به هرکسی نمیگویم استاد، نقل زبانم آقا مهندس و دکتر و استاد و… نیست که به هر کس و نا کس بگویماش. کلمات و واژهها ارزشمند هستند.
و از اینها گذشته، اگر بخواهم به اینها توجه کنم که هرکس از واژهها چه تعبیری دارد، چطور زندگی کنم؟. فلان خورده که هرچه هر که گفته، برایم مهم نیست. من واژه را مقدس میدانم و هرجا چرکش نمیکنم.
استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد، استاد.
چه مهم است استاد گرامی و بزرگوار من. به یاد نمایش «هتل پلازا» میافتم که ختم میشود به این که ((بیخیالش)) و .
شاید برای ایشان، روشنفکر نما بودن مهم است. جلویش را نباید گرفت. هر کسی در این دنیا خوب است آزاد باشد.
از تمام نظردهندهها هم خواهش میکنم، نه به آن نظردهنده خرده بگیرند: چون هرکس عقیدهای دارد و سرکوبش نکنیم چرا که یادمان بیفتد که میگویند برادر کش!.
و همچنین به استاد معروفی خرده نگیرید: چون استاد را در بچگی یادش ندادند که بدی کند و کینه بورزد. بلد نیست بد باشد.
امیدوارم موفق باشید استاد
کیهان
—————————-
سلام کیهانا
نامه ام به دستت رسید؟
داستان رو بعد از ویرایش امشب برات می فرستم ببین. کمی نوازشش کردم.
و مرسی
حضرت آیت الله العظی صانعی در گفت و گو با مجله تایم آمریکا:
«امیدواریم که اوباما درست عمل کند چرا که قدرتمندان وقتی به قدرت می رسند ملت ها را از یاد می برند و وعده های خود را فراموش می کنند».
سلام
سلام استاد! . من شما را همین استاد خطاب می کنم تا ابد.
من به خاطر حرف و یا عقیده های دیگران زندگی نمی کنم . من انسان ها را خودم می بینم .خودم می شناسم و خودم به آن ها درجه می دهم . من شما را با کتاب هایتان شناختم و شما را تا آخرین روز زندگی ام استاد خطاب می کنم
همان گونه که مرحوم حسین پناهی را همیشه استاد صدا کردم. آن زمان استاد پناهی را عده ای دیوانه خطاب می کردند و حتی عده ای او را به عنوان یک هنرمند بسیار عادی هم نمی شناختند اما بودند کسانی که تا عمق وجود پناهی را شناخته بودند و او را بر سرشان می گذاشتند..
نه استاد این را نگوید که :“ من استاد نیستم. من یک آدم معمولی ام . .“ نه استاد اینگونه نیست .. من و امثال دوویدم .. زمین خوردیم .. گریه کردیم .. تنها شدیم .. از زمین و زمان خوردیم تا این را بفهمیم که یک هنرمند واقعا یک آدم معمولی نیست ..
شاید اگر بیست سال پیش بود می گفتم برای “ استاد “ گفتن زود است اما امروز ، در این لحظه تا همیشه شما را استاد می دانم و پای این حرفم خواهم ماند و برایش می جنگم.
پایدار باشید .
سیدمحمد مرکبیان
——————————–
مرسی محمد جان
مدتی شدیداً درگیر بودم تا بالاخره دیشب داستانت رو خوندم.
دل من هم تنگ شد برای همه کسانی که استادند با آنکه هیچ کرسی ندارند نه در دانشگاه نه در هیچ جای کره خاکی ولی ایمان دارم که استادند
پاینده باشید عباس معروفی عزیز
————————–
ممنون
شما هم زنده باشید و شادمان
آقای معروفی
خدا یک کمی از وقت بی چفت و بست بعضی از هموطنان عزیزمان بکاهد و به وقت ما بیفزاید. خوشحال ام که می بینم اینقدر پیشرفت کرده ایم و از شدت این خوشحالی می خواهم سرم را به اولین ستون همین دوروبرها بکویم.
امشب داشتم به عکس شما نگاه می کردم / همین سمت راست/ و به این موزبک این صفحه گوش می دادم / آلینا؟ / که علاوه بر قشنگی خودش حالا بار نوستالژیک هم دارد و فکر می کردم به این که سال ها چه زود می گذرد و اینکه چهار سال پیش در همین جا بود نوشتم اگر می دانستم احمدی نژاد رای بالایی می آورد بهش رای می دادم چون احمدی نژاد یعنی جمهوری اسلامی . باید فرصت داد تا خودش را توی دره بیندازد و از این جور حرفها… . ولی این بار نقل این حرف ها نیست. امدم که فقط یگویم سلام آقای معروفی دلم برای همه چیز تنگ است. تنگ . تنگ…. ولی خوب یک چیزهای بیشتری هم گفتم.
خوبید آقای معروفی؟
من همیشه شما را دوست دارم و هی هم بیشتر میشود!
با احترام
—————————-
سلام جواد عزیزم
کجایی؟
مدتی نبودی یا چه می کردی که حتا چیزی هم نمی نوشتی؟
آخرین بار فکر کنم با کیا حرف می زدی که قرار شد زنگ بزنی و بعد؟
خبری از خودت بده
راستی نوشتن هم کم جرمی نیست !علی ایحال من بازهم شمارا استاد خطاب میکنم .نه برای اینکه که شما استادید بلکه به این خاطر که شما عباس معروفی هستید و این خودش به اندازه ی کافی مجاب میکننده و حتی تحریک کننده است انقدر که ادم را محض ارضای کنجکاوی دایم میکشاند اینجا و چه حالی پیدا میکند „این ادم“وقتی میبیند که پست جدیدی در کار نیست .
جا دارد در اینجا از پردازنده ی این نظر هم تقدیری به عمل اید بهر حال به نوعی شما را وادار کرد که غبار از رخ این خلوت بروبید.
——————————–
پایین تر نوشتم؛ گرفتار رمان بودم یعنی هستم.
ننوشتن من توی این صفحه لزوماً نشانه ی بدی نیست، معمولاً سرم توی کاره.
ولی دلیلی هم نمیشه که وبلاگم رو به روز نکنم.
چشم، سعی می کنم کمی بیشتر بنویسم.
و ممنون
عباس معروفی عزیز ،
سلام.
می دانی چطور تمام احساس درونی ات را با کلمه هات به آدمهایی که اینقدر برایشان عزیز هستی بگویی و در اوج می درخشی. آندره ژید جایی گفته است:“ کلمات پاره های تن من هستند“ بعضی ها لبخند روی چهره آدم را کمرنگ می کنند. تو به این ریتم های ناموزون زندگی هم، لبخند بزن. از زندگی بگو.
“ برام پنجره ای بساز رو به زندگی. هر صبح پنجره را که باز می کنم تو را ببینم که از پشت پنجره برای من دست تکان می دهی. لبخند می زنی. نگام می کنی“
معروفی بمانید.
————————————
آره من این جمله ی ژید رو خیلی دوست دارم. بعدها هم آرتور در تئاتر فرانسه گفت: اسطوره بدن انسان است.
و از ارزش بدن حرف زد.
سلام داود عزیزم
خوبی؟ داستان جدید؟
سلام جناب استاد معروفی
شرمنده از اینکه به حرفتون گوش ندادم چون اگر از کلمه „استاد“ اینجا استفاده نکنم خیلی جایی برای استفادش ندارم.
بچه که بودم بابام میگفت هدیه نشانه شخصیت هدیه برندست نه صرفا ارزش گیرندش. فکر می کنم خطاب کردن آدما هم همینطور باشه یعنی اونکه میترسه آدمها رو با احترام خطاب کنه شخصیت خودش مشکل داره.
شاید بهتر بود اصلا به این نظر توجه نمی کردید هرچند نوشتن این متن تو بلاگتون نشاندهنده عمق آزردگی شماست.
خیلی خودتون رو ناراحت نکنید زیادند کسانی که از „استاد“ بودن دیگران رنج می برند.
—————————–
سلام
مهم اینه که هرجور راحتی و احساس خوبی داری کسی رو صدا کنی. چون این واژه ها همه صوری اند، و بر اساس لطف آدم ها به کار میرن
میدونید آقای معروفی من هیچ وقت سنگ “ هدایت “ رو به سینه ام نزدم اما از
یک حرفش بی نهایت خوشم میاد :
„ما هنوز تو این موندیم که با پای چپ بریم تو مستراح یا راست “
ما هنوز بین تعریف استادی و شاگردی موندیم اونوقت یقه دیگرون رو می چسبیم .
یادمون رفته شرقی هستیم و شرقی بودن یعنی احترام ادب .
من اگه چیزی از شما یاد بگیرم شما می شوید معلم من .
از این اداها دیگه واقعا خسته ام . شاید کسی تا به حال به ایشون نگفته استاد . در هر صورت شما عباس معروفی هستید با یک دل بزرگ به وسعت دریاهای ازاد جهان .
——————————-
این شرقی بودن، به ویژه ایرانی بودن و موندن با تمام بدی ها و خوبی هاش، مسئله ی ماست. ایرانی بودن شاید سخت نباشه، ولی ایرانی موندن، مثل روی بند رفتنه، مهم اینه که بتونی روی بند بمونی و تا آخر صحیح و سالم برسی. خیلی ها به محضی که نسیم اروپا می خوره تو دماغ شون، یکباره اروپایی میشن و همه چیزشون یادشون میره. بعد یه موجود لق لقو میشن که نه ایرانی اند، نه اروپایی، و از هر طرف یه چیزهای مزخرفش رو می گیرن. در حالیکه اگه فرهنگ اروپا رو هم بگیری سوقت میده طرف فرهنگ ایرانی، یعنی راست گفتن، آدم ها رو دوست داشتن، و…
به هر حال ممنونم و من هم از شماها کلی چیز یاد می گیرم.
هنر زندگی کردن به هرکسی ارزانی نمیشود؛ شما همیشه استاد نسل گذشته؛ امروز و آینده ایران عزیز هستید چون برگزیده شده اید تا حقایق را به گوش ابلهان برسانید.
حقیقت با شماست..
—————————–
من هم دنبال حقیقت می دوم، و گاهی می بینم که چقدر با واقعیت تفاوت داره،
می دوم و برای دیدنش تلاش می کنم.
و مرسی
در گیری های ذهن ما به اصطلاح جهان سومی ها.
چه اشکالی دارد اگر کسی که در کارش استاد است، استاد خطاب شود؟
ما به آنها هم که سرمان را سرسری می تراشند، استاد می گوئیم. کسی که شاهکار خلق می کند. به اوچ رسیدنش، ارضا شدنش، گونۀ دیگری دارد.
———————————-
گاهی فکر می کنم ما داریم یه چیزهایی رو با هم تمرین می کنیم که بعدها دیگه یادمون نره.
شاید هم دچار یک سوء تفاهم هستیم، اونقدر دروغ شنیده ایم و فریب خورده ایم دیگه به خودمون هم شک داریم. اینجوری که این آقا منو می ذاره زیر منگنه که تو خواسته ای اینجوری خطابت کنن.
من هم براش توضیح می دم شاید یه جا توی ذهنش به آرامش برسه و دنیا رو جور دیگه هم بتونه ببینه.
جناب معروفی
انسانهایی که نگرش فکری و پردازش عقلانیشان به نوع مورد خطاب قرار گرفتن دیگران دستخوش تغییر و تحول و انتقاد است ، افرادی کوته فکر و پایین نظرند که دچار بیماری شدید دوگانگی ارزشی شده اند و اگر نظر بنده را بخواهید باید بگویم اینگونه انسانها شعور و منطق خود را از دست داده اند و هیچ وقت تغییر نخواهند کرد.
نیاز به این همه توضیح و توجیه به حرف اینچنین آدمی نبود.
با اجازه
————————————
همینطوره ستار عزیزم
بعضی وقت ها تو ناچاری به جای خلق و تولید، انرژی مصرف کنی، توطئه خنثا کنی تا به صفر برسی و روزت رو آغاز کنی. و ببین چه نیرویی این وسط حروم میشه.
با اینحال ارزش شو داره.
و چقدر ما هم دلتنگ شما هستیم .
به نظرم استاد یک کلمه سنگین و دور از ذهن است.عباس معروفی از همه چیز زیبا تر است وبرای من تداعی کننده یک نویسنده بزرگ.انگار خود این اسم وزن دارد.کاری ندارم در زندگی شخصی اتان که هستید یا نیستید.برای من یک نویسنده اید که در تخصصتان که داستان نویسی است ماهرید.همین.
باید یاد بگیریم که هنرمندان هم زندگی خاص خود را دارند.باقی اش حرف است وبا نویسنده آن کامنت موافق نیستم.تمام این اسم ها والقاب نوعی بازی زبانی است.با ایدئولوژی مخصوص به خودش.
————————————
آقای معروفی عزیز! چه خوب که گاهی بهانه هایی می آیند تا اینجا بنویسد…و حالا…واقعا لازم بود انقدر توضیح بدهید…من فکر می کنم خیلی ها شما را می شناسند.
——————————-
آدم اینجا و اونجا چیزایی می خونه یا می شنفه که دلش می خواد یه جا همه چیزو بگه و از این ماجراها خلاص بشه.
بعضی از این چیزا حسادته، یارو از حسادت و بخل همه کاری می کنه که مثلاً منو تخریب کنه، که کاش به جاش یه خاطره از روزمره گیش می نوشت.
استاد عزیزتر از جانم.
سلام و دلخوش و تندرست باشید همیشه. وقت و نیرو و سلامتی شما گرانتر از این حرفهاست که جواب بدهید. و ما همیشه شاگردتان می مانیم استاد استاد استاد…
راجع به تصمیم بنیاد گلشیری حرفی و درد دلی ندارید؟ دیدید بساط امسال را و دلخوشی کوچک ما را که بیرنگ شد زیر این سایه؟ زمانه هم چیزی نگفت. دلم برایتان تنگ شده و می بینم که جایتان همیشه در بحبوحه این فستیوال ها و جایزه ها چه خالیست… بزنید ساز خوش آهنگ را که ما بسی دلمان تنگ است. می بوسمتان استاد استاد استاد.
—————————-
سلام عزیزم
منتظرم که یهویی بیایی تو و بگی سلام.
خوبی؟
درمورد جایزه ی گلشیری دو تا مطلب داشتم، یکی مصاحبه ی پروپیمونی با رادیو فردا، یکی هم مطلب امروزم در زمانه.
البته چند ماهی هست که در موردافول ادبیات داستان و رمان های متوسط دارم چیز می نویسم. چون معتقدم که ادبیات داستانی بسیار نازل شده.
salam basi jan neveshtehaye to barayam zendegist .har joor va ba har laghab khatabat konim,mohem nist,mohem ine ke hesse moshtarak va darde moshtarak darim va to hasti ke oona ro ziba minegari .aga dobare be donya biyam doost daram ghalami basham ke bahash minevisi .hamin
—————————————
ممنونم، خجالتم ندین.
به خاطر لطف تون، یک خودنویس بهتون هدیه می دم که باهاش بنویسین.
از طریق ای میل می گم که چه جوری خودنویس رو به دست تون می رسونم.
چرا ما رو از شعراتون محروم کردین؟ از رادیو زمانه شاکی ام از وقتی بهش می پردازین خیلی کمتر ازتون شعر می خونم. واقعا دلم هوای زیبایی ناب شعراتونو کرده .
——————————–
آره رادیو زمانه انرژی زیادی ازم می گیره، اگه دوستش نداشتم ولش می کردم، اما رادیو زمانه دستاورد بخشی از روشنفکران ایرانیه که جهت فرهنگی دارن، و سویه ی فرهنگی شون به حرکت سیاسی شون می چربه.
چقدر این موسیقی ریباست آقای معروفی. آدم را غمگین می کند و در عین حال حس پویایی دارد.
—————————–
این موزیک کار آروُ پرت است، و به تمامی حس ملانکولی به شنونده می دهد.
حسی از شادی و غم توأمان، هماغوشی دو ساز اصلی؛ پیانو و ویولنسل
سلام استاد…
از خواننده های این صفحه هستم ولی اولین باره که براتون کامنت میذارم .
شما روح بزرگی دارید.باید شما را ستود.
————————-
سلام یاسمن عزیز
سعی می کنم لایق لطف شماها باشم
باسی جان! چرا اشک در چشمان من حلقه زده؟
هنوز با فریدون سه پسر داشت تو دارم زندگی می کنم…
و تو استاد مسلم ادبیاتی که ما از داشتن تو محرومیم محروم
چرا باز اشک حلقه زده در چشم خانه ی من؟!!!
—————————————–
سلام
خدا کنه از شوق باشه و غم نبینی هرگز.
استاد گرانقدر، برای کسی که همه ی دیشب را تا صبح فریدون سه پسر داشت را برای هزارمین بار می خواند – و چه لذتی دارد درست در این روزها خواندنش- و چشمهاش روی مانیتور کور می شد و ادامه می داد و ناموس هر چه سانسور و سانسورچی در این مملکت است را زیر و رو می کرد شنیدن اینکه سرتان در رمان دیگری است خیلی خوش خبری است. بی صبرمان می کنید.
—————————————-
آره، شوق انگیزه و بچه ی خوبی شده این یکی.
شش سال باهاش زندگی کرده م و دارم باهاش خداحافظی می کنم. به زودی می خونیدش. یکی هم پنج ماه پیش تحویل ناشر داده م که منتظر اجازه ی انتشاریم.
اگه آفت نزنه، توی نمایشگاه کتاب اردیبهشت، دو تا رمان و یک کتاب آموزشی درباره ی داستان نویسی منتشر میشه.
چشم شیطون کر، گوشش کور، به شدت منتظرم.
ما را همان باسی بس.
سلام
تجربه نشانم داده کسانی که از مدعی بودن آدمهای بزرگ شکایت دارند،خود مدعیانی شکست خورده اند.
من تا جایی که یادم می آید،از شما شنیده ام که گفته اید:من یک آدم معمولی ام.
با درود بر معمار واژه ها استاد عباس معروفی. استاد شمس لنگرودی در سیدنی شب شعر خواهند داشت. به امید روزی که روح ماهت را در این گوشه ی دنیا ببوسم. در ویدئو جایزه ی ادبی گردون در کنار شمس لنگرودی و شادروان احمد محمود نشسته بودم…. اما وقتی بنائی (معماری) خشت رو ی هم می چیند او را استاد صدا می کنند. اگر کسی هم واژه ها را خوب بچیند استاد واژه هاست. این واژه استاد در ایران از دیر باز جا افتاده. در فرهنگ مصری ها بیشتر از ایران جا گرفته. در یونان و در کل چرا خودم را خلاص نکنم در لاتین مادر همه ی زبان های اروپائی ( مایسترو) استاد صدا می کنند. من از شما آقای معروفی خیلی چیزها یاد گرفتم. و عیب و ایرادی در خود نمی بینم به کسی که ساعت ها در دفترش. در روزنامه اش ووووو به من چیز هائی یاد داده استاد بگویم. شما روزی وقتی داستان کوچکی را برایتان خواندم گفتید این جمله را حذف کن. گفتم چرا؟. گفتید : چون صفت کلمه ی قبل از خودش را بی صفت می کند. با این حال این واژه استاد تنها تقدیر یک انسان به آموزنده یا آموزگار است و زیباست. هر چند که در سن و سال هم هفت روز تفاوت سنی داشته باشیم. تصدقت محمود.
——————————————–
محمود خوب و مهربانم
من هم از تو بسیار چیزها آموخته ام. دریادلی و درویشی تو را دوست دارم، راستگویی و راستی ات را می ستایم، و دلم هم برات تنگ شده.
سلام منو به آقای لنگرودی برسون، و بهش بگو که گفتگویی که با هم در برلین انجام داده بودیم در زمانه منتشر شده.
سلام…همیشه که اینجا را می خوانم دلم غنج می زند که کامنت بگذارم و همیشه این انبوه آدمهایی که اینجا کامنت می گذارند منصرفم می کنند. تراکمشان و ترس از گم شدن در این تراکم است که مانعم می شود .اما نمی دانم چرا این بار از گم شدن نمر ترسم اصلا
————————————
مگه من میذارم کامنت کسی گم بشه؟
سلام استاد معروفی
بله، نامه شما بدستم رسید و به قول پدر بزرگم، آن را بوسیدم و بوئیدم.
خیلی خوشحال شدم. و جواب نامه تان را فرستادم. اگر بدستتان نرسیده، بفرمائید تا دوباره بفرستم.
خیلی بنده را خوشحال کردید. هنوز از آن روز خوشحالم. و فوق العاده متعجب از این که چه اتفاقی در زندگی من افتاده.
در جواب نامهی شما که برایتان فرستادم یک خبر خوب هم بود استاد. امیدوارم بدستتان رسیده باشد تا شما هم مثل من از آن خبر حالتان جا بیاید. و در آن نامه یک فایل ضمیمه گذاشتم، در رابطه با همان داستان، که فکر کردم در نوازش آن کمکتان کند.
گردون ادبی را پیش از این ندیده بودم، که امروز دیدم. خوشحال ترم که داستانم جایی قرار خواهد گرفت که باز هم زیر سایهی استادم است.
موفق باشید
———————————
کیهان عزیزم
سلام
نامه ات را دیدم و خبر را خواندم.
داستانت در گردون ادبی منتشر شده، فقط یک مشکلی در سایت وجود دارد که امروز از قبله ی عالم خواهش می کنم آن را برطرف کند.
سلام آقای معروفی عزیز و دوست داشتنی
به نظر من اسم ها و القاب بزرگ آدمها را بزرگ نمی کنند بلکه برعکس آدمهای بزرگ به اسمها و کلمات غنا می بخشند ابزار شما برای بیان خودتان قلم تان است که توانسته به زیبایی عباس معروفی را معرفی کند . شما بی نیازید از این بازی با کلمات … درباره دکتر غیاثی که نوشته اید دلتان تنگ شده برایش … منهم استادی برای طراحی داشتم که زیر ورقه طرحم نوشته بود :
آب کم جو تشنگی آور بدست
تا که آبت جوشد از بالا و پست که من هم دلتنگ خاکساری او هستم
موسیقی فوق العاده ایست ممنون از انتخاب زیبایتان .
————————–
سلام
من هم ممنونم
آقای معروفی
این که شما رو استاد صدا بزنن یا نه چیزی از این حقیقت کم نمیکنه که شما یکی از بهترین و تواناترین نویسندههای زبان فارسی هستین.
به مغرض یاوه گو هم همیشه نباید جواب داد.
ما همچنان بی صبرانه منتظرتون هستیم.هم خودتون هم „تماما مخصوص“
سبز باشین
سپیده
——————————
سلام سپیده جان
من هم منتظر یک فرصت مناسبم که راه بیفتم
سلام به آقای معروفی عزیز، ما همه می دونیم که برای شما این القاب مهم نیست، فقط محض احترام و حفظ شأن این القاب به کار میره، این موضوع من رو به یاد اون داستان انداخت که یه بار یه عارفی توی کوی و برزن راه میرفته یکی بهش میگه زندیق! بعد شاگردان عارف می خوان که اون مرد رو بزنن، خلاصه عارف میگه که بیایید این نامههایی رو که به من دادن ببینید، یکی گفته استاد، یکی گفته شیخ و … حالا یکی هم پیدا شده گفته زندیق… و اون داستان سریال مثل آباد که یکی بود به حاجیه میگفت کل علی و … بگذریم خوشحال شدم که از آقای غیاثی اسم بردید، من کتاب تأویل بوف کور ایشون رو خوندم و واقعاً لذت بردم. امیدوارم همیشه سالم و موفق باشید. روز و شبتون خوش.
———————————–
سلام حسین جان
احترام در لحن کلام مستتر است، حتا بدون عناوین. و بی احترامی نیز در لابلای کلمات نفس می کشد حتا با القاب و عناوین. من و تو می توانیم نظرهای مخالف همدیگر داشته باشیم، اما این مجوزی برای دشمنی و توهین و اتهام نیست.
آقای معروفی عزیز،
سلام.
خواسته بودید که بدون لقب بنویسیم ولی برای خطاب کردن صمیمی ترین دوست هم بایست از واژه ای استفاده کرد، بنابراین اجازه دهید هر کدام به گونه ای خطاب تان کنیم، واژه „باسی“ هم خیلی قشنگ ست ولی باشد برای زمانی که صمیمیتی حاصل شد، از شروع یک ارتباط که نمی شود به زور با خطاب واژه های صمیمی، احساسی تولید کرد و صمیمیتی بوجود آورد، باید پیش رفت و برای ارتباط تلاش کرد، در هر صورت چیزی که برای من جالب و قابل احترام است، حساسیت شما به مخاطبان و طرز تفکرشان است. اگر کسی غیر از شما بود و این عکس العمل را در برابر دیگران نشان می داد با خویش می اندیشیدم که حتمن اعتماد به نفس کافی ندارد که در برابر هر نظر و احساس خوب و بدی واکنش نشان می دهد و نیاز به تایید همه گان دارد، در حالی که در مورد شما نمی توانم قضیه را به ساده گی نگاه کنم و چنین جواب ساده ای بدهم، من این نوشته ی شما را حمل بر اهمیت دادن نظر دیگران می کنم و می فهمم که مخاطبان، تک تک شان، برای شما اهمیت دارند و شما مایل به برقراری ارتباطی شفاف با همه آن ها می باشید و این کار را نه از جهت تایید خود بلکه از باب یک ویژه گی شخصیتی انجام می دهید هر چند که گاهی ازارتان می دهد.
برای تان آرزوی موفقیت دارم و دوست دارم خطاب به نویسنده ی آن نامه بگویم که هر کسی را باید در جایگاه خویش دید و ارزیابی کرد، نحوه ارتباطات اروپاییان از اساس با ما متفاوت است خوب قطعن این بخش نیز متفاوت خواهد بود، قصد ارزش گذاری یا برتری دادن به هیچ کدام -چه ایرانی و چه اروپایی- را ندارم، فقط می گویم باید تفاوت ها را دید و درک کرد، نوع نگاه های درست را می توان پذیرفت و بر مبنای آن ها پیش رفت ولی این کار ذره ذره ممکن است و تنها به نوع نگاه آقای معروفی بر نمی گردد بلکه شامل تمام مخاطبان ایشان می شود، و برای یک جمع کثیر یک ویژه گی به ساده گی تبدیل به فرهنگ نمی شود، باید زمان زیادی از پذیرش این اندیشه بگذرد، باید همه گان درستی اش را بپذیرند تا بر مبنای آن عمل کنند، این جا کسی از بقیه نخواسته که ایشان را استاد خطاب کنند یا عباس یا باسی، به قول شاعر هر کسی با گمان خویش پیش می رود و آقای معروفی نیز با بزرگواری همه را در این مهمانی می پذیرند، شما هر چه دوست دارید خطابشان کنید ببینید واکنشی متفاوت نشان می دهند، شاید این مرزها برانگیخته از مرز بندی ذهنی خودتان باشد.
در هر صورت آقای معروفی عزیز من از شما بسیار سپاس گذارم به خاطر نوع برخودتان با مخاطبان، و دقیقن به همین دلیل برایم جایگاهی والا و انسانی دارید، امید که سرزنده و پیروز باشید و همچنان راه رفته را ادامه دهید.
————————————————
بخشی از مسئله جایی در تاریکی ناپیداست لیلای عزیز
ما همه در روشنایی با هم حرف می زنیم، ولی عده ای در تاریکی ایستاده اند و سنگی می اندازند، حرف من در انتها این است که چرا وقت مان را بگذاریم برای روفتن سنگ ها؟
آقای معروفی عزیز.
من همیشه شما را همان آیدینی می دانم که همه از او می خواهند که برود و در زیرزمین نجاری کند. خداراشکر که می دانید باران برای شما می بارد و خدا را شکر که برخلاف آیدین می دانید که که برای چه چیزی زنده اید. از دلگیر شدن تان اشک به چشمم آمد…
امیدوارم همیشه شاد باشید.
——————————-
دلم می خواست به جای نوشتن و اینهمه صرف وقت درباره ی چیزی که برای همه ی ماها حل شده، و به جای توضیح واضحات یک داستان می نوشتیم یا می خواندیم.
چند شب پیش خواب می دیدم که در یک کارگاه آموزشی دارم با چند هزار نفر کار داستان می کنم. یک جایی مثل رادیو زمانه بود، اما با ساختاری بسیار قوی تر…
وقتی بیدار شدم فکر کردم راستی راستی همه چیزش مهیاست؟
درود . در خیابان سنما ( شیکاگو) جمله ای دیدم که سالها است می ستایمش:
آموختن بدون اندیشیدن رنج بیهوده است „کنفسیوس“
————————————–
آفرین، و مرسی
چه خوب است که گاه جملات کلیدی لابلای سطرهای زندگی مثل خورشید به اطراف بتابد.
سلام
آمدم سلامی عرض کنم بدون خطاب!
و … بگویم بعضی وقتها بعضیها فکر می کنند باید نقش – وجدان بیدار – کسانی را بازی کنند که شاید درگیر غرور شوندرا بازی کنند. شاید منظور دوستی که این نامه را برایتان نوشته صرفاً همین بوده است.
و گرنه اگر کسی استاد است که هست و دیگر احتیاجی به خطاب دیگران ندارد. و اگر هم بخواهد صمیمی باشد نیازی به شلوار جین ندارد!
—————————————
تا طرف به این هوش برسد، ما را هم به خدا رسانده.
و تو می بینی که چه نیرویی صرف می شود. اما شاید لازم است همه چیز را بریزیم روی دایره ببینیم چی کم داریم. نه؟
آقای معروفی عزیزم، سلام
همیشه دلم میخواسته راحتتر با شما حرف بزنم، بدونِ کلماتی مثلِ استاد، آقا و…
اما از یک طرف میترسم بیاحترامی محسوب بشود و از طرفی فکر میکنم برای اینکه افراد بتوانند همدیگر را با اسمِ کوچکشان صدا کنند و شما به تو تبدیل شود، نیاز به ارتباطی صمیمیتر میانِ آدمها است. در درونِ خودم چنین صمیمیتی نسبت به شما هست که این با خواندنِ کتابها و شعرها و نوشتهها و مصاحبههای شما ایجاد شده و امیدوارم که بعدها بتوانم راحتتر باشم، از اینکه مجبور به توضیح میشوید من یکی که دلگیر میشوم، توی جامعهی ما متآسفانه عقده و حسادت حرفِ اول را میزند.
من یک بار آقای غیاثی را دیدهام، به نظرم انسانِ بسیار والا و فروتنی هستند. انسانهای تآثیر گذار در زندگی همیشه در ذهنِ آدم میمانند.
مرسی برای همه چیز
——————————
سلام پرستوی عزیزم
راستش همانی که گفتی بیشتر کاربرد دارد؛ حسادت و بخل که خانه خراب کن است.
برخی آدم ها اخوی حاتم طایی می شوند. می دانی که حاتم طایی هرروز سفره می انداخت و مردم را اطعام می کرد. شهره شد. و این اعتبار بر برادر او گران آمد. گفت من هم سفره می اندازم و اطعام می کنم. روز اول فقرا آمدند و خوردند و رفتند، در بین آنها پیرمردی هم بود که دوبار آمد، و قصد داشت دوبار غذا بخورد. برادر حاتم طایی که مثل حاتم جلو در می ایستاد و به مهمانان خوش آمد می گفت جلو پیرمرد را گرفت: تو که همین الآن غذا خوردی، دوباره؟
پیرمرد دست گذاشت به سینه ی اخوی، گفت: تو حاتم طایی نمی شوی، زور نزن. من بارها به خانه ی حاتم رفتم، او هربار جوری با من برخورد کرد که انگار بار اول است که وارد می شوم؛ نه جانم، تو حاتم که هیچی، ناخنش هم نیستی. برو بوق بزن.
می گویند اخوی حاتم طایی همان شبانه سفره را تعطیل کرد و سر به بیابان گذاشت. آنجا به چه کنم چه کنم افتاده بود، گفت چکار کنم مشهور شوم؟ رفت توی چاه زمزم شاشید.
ممنون استاد …
نظرتون درباره داستانم چی بود ؟
————————-
محمد عزیزم
بذار همه چیز سیر طبیعی شو طی کنه. به موقعش میام بهت میگم.
داستان جدیدت چی شد؟
سلام رفیق
مگه میشه برای مخاطب برای خواننده برای نظاره گر تعیین کرد چطور کسی رو که نسبت بهش سرشار از احترامن صدا کرد
هر کسی به تبعیت از احساس درونیش مخاطبش رو صدا می زنه .
حساسیت دوستمون زیاد بود !
همیشه شاد و موفق و سلامت باشید استاد
—————————————
طرف تمام وقتش رو گذاشته که ببینه خوانندگان من چی می نویسن، یا علاقه مندان رضا قاسمی به چی فکر می کنن. و می خواد بهشون یاد بده چه جوری حرف بزنن.
هرکس برای شما این نامه یا نظر را داده خدا پدرش را بیامرزد
علتش هم این است که من یک آدم خودخواهم و خب خواسته ام جوری ادا شد که حتی دل شما که اینقدر دوست تان دارم به درد آمد کمی، اما من به مقصود رسیدم!!
منظورم این است که اگر آن بنده خدا اینقدر به شما و استاد استاد گفتن های ما گیر نمی داد و از این همه دست روی این نقطه نمی گذاشت که معروفی خودش را گنده کرده که هی بهش می گویند استاد و فکر کرده چه خبر
شما دست به قلم نمی شدید که برائت بجویید که توضیح بدهید که بنویسید بلاخره!
اصلا گاهی شما حالی تان نیست.
من دلم برای تان عین…تنگ می شود دوست دارم هر دو روز یک بار لا اقل اینجا نوشته های جدید ببینم و خب می دانید وقتی آدم دلش تنگ می شود شاید خیلی خودخواه می شود یا من این طوریم که خوش حال شدم یکی پیدا شد تا آخ شما را درآورد یک چیزی که حداقل به جایی از شما بر بخورد و همان طور که من دوست دارم دلنشین بنویسید از گذشته از باسی از هرچه…
مرض بدی است دل تنگی
****
هرچند هنوز نفهمیدم درست جریان سیال ذهن چیه؟!!!
—————————————————-
جریان سیال ذهن هم یکی از همطن ماجراهاست.
آخه بهاره ی عزیز،
تمام رمان های من به گفته ی منتقدان این فورمیه، و من داشتم تلاش می کردم اونو به زبانی ساده تعریف کنم و چند مثال بیارم و کمی روش کار کنم، که یکباره رفتند روی منبر و شروع کردن به یقه گیری.
اگه یک غریبه این کارها رو می کرد، بحث دیگری بود، یکی از همکارهای رادیو زمانه با لودگی و مسخره گی عقده گشایی می کنه و این در هیچ جای دنیا سابقه نداره. مثلاً تو در بی بی سی نمی بینی که کسی شروع کنه به مسخره کردن همکارش. بهش بگو اگه بلدی خب برو بنویس، چکار به من داری؟ و اگر غرض و مرض نداری و قصدت نقد مطلب بوده، چرا به خودم نگفتی و رفتی جار زدی اون هم با لودگی؟
تو واقعاً حالت به هم نمی خوره؟
هرچی شما بگید استاد
داستانی نوشتم .. اولین فرصت در وبلاگ می گذارم
مشکل تایپ دارم .. این کامپیوتر من دیگه نفس های آخرش را می زند! .. برای تایپ چهار صفحه داستان چند باری هنگ می کنه ..
استاد ممنونم از حضورتون .. این را از ته دل می گویم
———————————–
اونجایی که تو هستی می تونی بهترین کامپیوتر رو بخری، نه؟
پولاتو جمع کن که بتونی بنویسی
سومین یادداشتی است که در وبلاگتان می نویسم. جواب شما و تمام نظریات این پست را خواندم. همگی حرف دلم را زدند و دیگر نیازی نمی بینم که بگویم که برای من( چیستی)اما عجیب است که دوستی شما آنگونه در دل و اندیشه همه راه یافته است و به مصداق (عشق غیرت می آورد) دوست ندارند گردی به رخسار معشوقشان ( خاصه که معروف- ی- هم باشد ) بنشیند چه رسد به اینکه کسی خواسته باشد استاد و معشوق و محبوبشان را آنگونه بیند که اوضاعش قمر در عقرب شده که باید فکری به حال خودش کند. تو گویی که معشوقه نه تنها به سامان نیست بل((علی شفا حفرت)) است و هر آن در شرف سقوط. واز طرف دیگر اتهامی به ایشان وارد کرده اند که یکجانبه نگر است و خیلی محترمانه گفته اند که دچار عقده القاب خواهی گشته اند و نظریات مخالف را نمی خوانند و در سطل آشغال می ریزند. اما همین نکته کافی است که سیلی در خانه ی عاشقان ریخته شود و داد و فریاد استاد و وااسفا استاد و تو استادی( ضرب دربی نهایت…) از راه مانیتورها آنچنان فضا را پر کند که نمی دانم ماهواره ی امید را به کجا پرتاب کرده اند.
اما این قضیه ازجنبه ای دیگر
در کشورهای متمدن اگر در ارکان دولت اشتباهی رخ دهد به راحتی از مردم کشورشان عذرخواهی می کنند.به خاطر اتهام رشوه دولت استعفا می دهد سقوط می کند.
اگر کشوری صد سال پیش در حق کشوری دیگرظلم و جفا روا داشته است کشور مظلوم فقط به یک عذرخواهی از طرف کشور ظالم قناعت می کند.
نبود این فرهنگ در کشور ما به این خاطر است که هیچ گاه طرف مقابل ،عذرخواهی ما را از جبه ی قدرت نمی بیند بلکه به عنوان نقطه ضعف تلقی نموده و تا پایان عمر چون داغ ننگی بر پیشانی ما باقی خواهد ماند. پس بهتر است اگر بدترین گناهان را مرتکب شدیم اگر باعث و بانی نابودی هزاران انسان شدیم هیچگاه لب به اعتراف نگشاییم که اعتراف کردن همان و گاو پیشانی سفید شدن برای یک عمر همان.
این منتقد داستان نویس به قول شما (دوست) اظهارنظری کرده واتهامی را متوجه شما نموده است .بگذار نفثت ال مصدورش را به زبان آورده باشد اگر آنگونه نیستی که ایشان می گویند برو و شکرگزار باش( من خود می دانم که آنگونه نیستی) اگر آنگونه هستی که ایشان می گویند پس واقعاً باید فکری به حال کنید.دیگر این پارادوکس را نمی خواهد که در آغاز ایشان را دوست می نامید و در آخر مطلب از دوستان می خواهی ((این دوستی دشمنشادکن را نمیخواهم)) درباره نکته ی آخریتان خواهشمند است تجدید نظر بفرمایید به دلیلی که عرض می کنم.
نوشته اید((اصلاً خطابم نکنید، حرفتان را بزنید. من به راستی استاد نیستم، چیزی نیستم، یک آدم معمولیام که فقط بلدم بنویسم. مرا پایین پایین ببینید.))
اما دلیل
ما در خانه هنوزآداب احترام به بزرگانرا به جا میآوریم. پدر هرگاه از سرکار بر می گردند همه به احترامشان برمی خیزیم و انتظارداریم که به جای معهود خویش بروند.اما ایشان هر جای را که بپسندند می نشینند و اگر با اصرار ما مواجه میشوند می فرمایند:
بزرگ هر جای که بنشیند آنجا صدر مجلس است.
و حال میفهمم که واقعاً آنگونه است چرا که همه ی نگاهها به آن طرفی است که ایشان نشسته اند شما هم می فرمایید(( مرا پایین پایین ببینید)) فرقی در اصل ماجرا نمی کند انسان به چیزی می نگرد که شایسته ی نگریستن باشد چه در بالا چه در پایین چه در گردون چه در ایران چه در حضور خلوت انس چه در آلمان و… .
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیندچه فایده بود بینایی را ؟!
از شما و از همه ی دوستدارانت که من هم یکی از آنها هستم خواهش می کنم که راه بازگشتی برای این دوست ؟باقی بگذارید. چرا که مطمئنم اگر با آرامشی بیشتر و عملاً به ایشان پند دهیم زودتر به اشتباه خود پی خواهند برد.
در کامنت قبلی از فیلم والس ویت بشیر نام بردید و من هم برای دوستدارانت فیلم بهار تابستان پاییز زمستان وبهار ( از سینمای کره )را نام می برم حتماً نگاه کنید که راهب عملاً به کودک آموزش می دهد و او را متوجه اشتباهاتش می کند.
بارها گفته شده که مجازات های ما جنبه ی تنبیهی دارند به همین دلیل بازدارنده نیستند و تکرار می شود ای کاش جنبه ی ارشادی می داشتند.
به قول مولانا (پند فعلی خلق را جذابتر // چون رسد در جان هر بگوش و کر)
آدرس ای میلم را هم می نویسم تا کسانی که این مطلب را می خوانند اگر دوست داشتند نظرشان رابرایم بفرستند شاید من هم در اشتباه باشم به قول پوپر در جامعه ی بازو دشمنان آن (( امکان خطا همیشه وجود دارد حتّی در استوارترین شناختها.
طلب بخشش به خاطر اطنابی که در یاداشت می بینید.
[email protected]
—————————–
سلام
دیدم این فیلم بهار تابستان… را که بدنیست مسئولان تلویزیون ایران ببینندش که اینهمه توی فیلم و سریال ها هنرپیشه را به نماز واندارند. کارگردان کره ای از بودا حرف نمی زند، آن را توی خونت به راه می اندازد.
و ممنون برای نامه ات
دنیا با همین نظرهای رنگارنگ قشنگ می شود، نه با سیاهی و سفیدی مطلقش
سلامی به گرمی آفتاب جنوب سلامی به لطافت نسیم جنوب سلامی به تشنگی گنجشک های جنوب سلامی به استواری نخل های جنوب سلامی به گرمی دست های منوچهر آتشی به عباس دریادل
استاد من جنوبی نتوانستم ساده تر از این شما را خطاب کنم پس من را ببخش
اول استاد شما نیازی به تعریف نداری چون واژه های کتاب های شما بزرگترین تعریف از نویسنده بزرگی مثل عباس معروفی است .
دوم دوست عزیزی که در وبلاگ استاد کامنت گذاشتی از شما خرده ای نمی گیرم چون شرایط حاکم ایران شما را اینگونه بار آورده است کشوری که بطور خاص اداره می شود و فقط با یک نوع سلیقه اداره می شود باعث شده ما جوانان از آدمهای مثل معروفی و معروفی ها در ایران خودمان محروم باشیم
من احساس می کنم شما کتاب های استاد رو نخوانده باشی اگر هم خوانده باشی مثل آقای کردان فقط برگ اول و آخر را خوانده باشی!
سوم توی ایران عزیز ما رسم شده آدمهای بزرگ را کوچک کنیم و آدمهای کوچک را بزرگ بشماریم! مثل…
چهارم استاد از این که به تمام نظرها احترام قائل می شوی متشکرم این هم از نشانه های دریادل بودن شماست
مهرداد از دیار منوچهر
—————————–
مهردادجان
نمی دانم کی از این خواب بیدار می شوم، و کی این کابوس پایان می یابد که سری به دیار تو بزنم
… و تأسف بارتر اینکه زمین گشته و گشته و زمان به پیش رفته و ما در میانه ی این لی لی عاشقانه ی زمین و زمان آنقدر ته چاه مانده ایم و به فرو رفتن عادت کرده ایم که تبدیل به کوتوله هایی شده ایم که دوستر داریم سر به تن بغل دستی مان نباشد نه از روی دشمنی بلکه بدان سبب که او بواسطه ی همان چند انگشت بلندی سرش از ما بلند قدتر به نظر می آید..و مگر قابیل هابیل را جز به این دلیل کشت که هابیل نمی خواست کوتوله ای چونان قابیل باشد؟
با خواندن این مطلب یاد یکی از کامنت های مطلب “ درخشش “ افتادم و رابطه ی آشکار این دو به یادم آورد که کوتوله ها از آن جهت شبیه یکدیگرند که هیچ تفاوتی بین شان نیست .
بی ذوقی , بی هنری , بی ادبی , بی نزاکتی و خودرأیی , کاهلی , نان را به نرخ زر خوردن , آب را به نرخ زور نوشیدن و نفس به نرخ تزویر و تملق و تلون کشیدن از خصوصیات مشترک تمام کوتوله هاست, هر کجای این کره خاکی که باشند.
این کوتوله ها گویا عرصه ی فراخ ادبیات را با حجره ی تنگ و تاریک ایدئولوژی اشتباه گرفته اند که معیارشان برای سنجش شلوارلی طرف مقابل است.
این آدم ها نمی دانند و شاید هم نمی خواهند بدانند که برای چو منی اگر لیاقتش را داشته باشم افتخاری است که معروفی را استاد خود بنامم و در این میان این معروفی نیست که با استاد استاد گفتن من و امثال من بزرگ می شود . دریا نیازی به به به چه چه کردن تو ندارد این تویی که از دریا یاد می گیری که چگونه تنها باشی و بزرگ باشی و سربزیر و سخت…
آری چه بپسندی یا نه , ما آموخته ایم که در برابر استادانمان به احترام از جا برخیزیم , کلاه از سر برداریم و بر انگشتان خسته شان بوسه زنیم . همان انگشتانی که نوشته اند تا ما نیز بتوانیم که بنویسیم . همان انگشتانی که از عشق نوشته اند , از این که چگونه می توان ایستاد. چگونه می توان از پس هر هجوم کوتوله ایی مثل چنگیز حافظ شد. چگونه می شود سر خم نکنی , سر بلند کنی . چگونه می شود آیدین وار زیست , حسینا گونه , هابیلی.
و اگر حسینا نمی توانی باشی , لااقل معصوم نباش . اگر آیدین نمی توانی باشی اورهان نباش . هابیل اگر نیستی قابیل نباش.
—————————————————-
عزیزم محمدرضا
از نگاه و نظرت که بگذرم، چه احساس خوبی دارم برای نثرت. چه نثر سواره و پاکیزه ای، پسرم!
همین ظلم پذیر نبودن و سرپیچی مدنی در برابر هر زور و دروغ و تزویری، با آن نثر باید که ایران را از چنگیز مصون بدارد.
بودن شماها عاشق ترم می کند، امیدوارم می کند که بر سر واژه هزاران بار بجنگیم و عاقبت کنار هم بایستیم.
ما دشمن مشترک داریم، دشمنی که در قاب دروغ نقشش را به دیوار ما پهن کرده، نور بتابانیم و سیاهچاله را بشناسیم.
و ممنونم برای احساست
در سکوت آوار واژه غرقم.
در هبوط کلمه ذوب.
سلام مورچه ی عزیز
شما بهترین مورچه ای هستید که من می شناسم
سلام استاد معروفی عزیز
نوشته های این شخص قطعا از عدم آگاهی و آشنایی با ادبیات بوده است. در بخشی که از سال بلوا صحبت شد آشکارا مشخص است که ایشان قادر به درک نوشته های شما نیست و گرنه اینگونه شما را مورد نقد قرار نمیداد. هر چند که پاسخ شما صحه ای بود بر بزرگواری و طبع بالایی که غیر از آن نیز از شما انتظار نمیرود.
همیشه موفق و کامروا باشید.
سمیع بود و صمیمی ، هنوز هم هست ، عجب ترکیبی دارد اسم و فامیل این استاد ادبیات من و پدر ، چقدر سال ِ پیش دبیر ادبیات پدرم بود و من که پایم رسید به دانشگاه استاد ادبیات من شد ، خیلی اتفاقی من و پدر روزی به گپ و گفت این را فهمیدیم ، وقتی از روی برتری جویی های مردانه و بحث های پدر و پسری ، اساتید هم به رخ می کشیدیم ، حال که هر دو طرف ماجرای ما یکنفر نشسته بود ، آقای سمیع ِ صمیمی ، و نشانه اش ، همانی که حالیمان کرد که هر دو از یکنفر حرف می زنیم هیچ نبود ، مگر اشکی که حلقه می زد در کاسه ی چشمان پیر ِ مرد امروز و مرد خوش پوش سالهای دور ، به وقت ِ خواندن دو بیتی های ناب ، غزل خواجه ی شیراز و از همه بیشتر مثنوی خوانیش ، و این همه اش ، هیچ ؛ نبود و نیست .
چرا و از کجا خاطره گفتنم گرفت ، نمی دانم ، شاید چون نوشتید : “ اصلاً خطابم نکنید، حرفتان را بزنید “ هزار بار ، وقت دروس بینش و دینی و معارف و این دست مشق های پایه ای در کلاس های درس !!! به گوش من و همکلاسیهایم خواندند که احترام به خالق ، به خداوندگار ، احترام به خویشتن خویش است ، که او اینقدر بلند و بالاست که از همه چیز بی نیاز است ، و من همیشه خیال میکنم ، لفظ ِ احترام به هر خالقی ، همین کیفور شدن ، وقت ِ تماشای مخلوق است ، حالا میخواهد شگفتی ِ طبیعت باشد ، یک موسیقی ناب باشد ، یا „سال بلوا“ یی که من و خیلی ها و همین دوستمان که بهانه ی نوشته ی تازه ی „حضور خلوت انس“ است ، خوانده ایم .
“ دریا روندگان … “ پر است از باسی جون گفتن های پدر بزرگ ؛ دوست من ، یک نگاه بهش بینداز
…
ممنونم آقای معروفی
——————————
چقدر عجیب بود این معلم دو نسل.
مرسی
سلام آقای معروفی
من از آن دوست ممنون هستم که باعث شد بعد از یک ماه، متنی زیبا هرچند در قالب یک توضیح یا جوابیه از شما بخوانم. گاهی نتیجه یک چیز مهم تر و زیباتر از آن چیز است.
من نمی دانم که ایرادی که به خطاب کنندگان شما وارد شده چه ربطی به خود شما دارد؟ چیزی که از این نوشته فهمیده میشود این است که انگار شما به مخاطبان خودتان گفته اید : به من بگویید استاد!
در حال حاضر هم که خود شما تاکید بر نگفتن این کلمه داشته اید ملاحضه کرده اید که باز هم چقدر گفته اند استاد؟
چیزی که این شخص محترم تذکر دهنده به آن توجه نداشته این بوده که فرهنگ ایرانی را نمیشود به این سادگی عوض کرد و یا تغییر ش داد.
به این نوع حرفها و ایرادات هم می گویند: بنی اسرائیلی!
مثل اینکه علاوه بر نوشته های خود شما که مورد علاقه بسیار نقادان! است کامنتهای کامنت دهندگانتان نیز مورد علاقه ایشان است.
http://members.aon.at/rivoco/maarufi.html
http://manib.blogfa.com/post-541.aspx
————————————————–
او که خودش نام و نشان معلومی ندارد، و معلوم نیست چه مرادی حاصل می کند، می خواهد به خوانندگان و دوستان من یاد بدهد که چگونه حرف بزنند.
می ترسم گوشه ی اسمش دربیاید و یکباره چهره ی „درخشان“ دیگری از پشت ماسک بزند بیرون. وگرنه تو در برلین یا وین نشسته باشی و مستعار بنویسی؟ مگر با رژیم مبارزه می کنی که می ترسی؟ بچه های ما با اسم واقعی تندترین مطالب رو در همون ایران می نویسن و اینهمه افاده ندارن. هزل و هجو کردن نویسندگان، و لودگی و دخالت در نوع مبارزه ی دیگران که پاداش هم دارد، مستعارنویسی نمی خواهد
در روایتی از امام علی (ع) آمده است که خدا به موسی (ع) گفت :
چهار سفارش به تو دارم ، در رعایت آنها بکوش ، نخست این که تا وقتی گناهان خود را بخشوده ندیده ای ، به عیوب دیگران مپرداز . دوم تا گنج های مرا پایان یافته ندیده ای ، برای روزی ات غمناک نباش . سوم تا حکومت مرا از بین رفتنی ندیده ای ، به دیگری جز من امید مبند . چهارم ، تا شیطان را مرده ندیده ای ، از مکر و فریب و نقشه های او ایمن مباش .
استاد معروفى
سلام
ببخشید متوجه منظورتان نشدم، قبلهی عالم کیست؟ چیست؟. اگر قرار باشد برایتان زحمت باشد، به هیچ وجه راضی به زحمت شما نیستم. فقط مشتاقم ویرایش شدهی شما را از آن ببینم.
استاد عزیز کار جدید؟ رمان جدید؟. البته یک چیزایی میدانم، صحت دارد؟
خوش باشید
————————
برات ای میل زدم.
آقای معروفی عزیز —- نه ! آقای معروفی بسیار عزیز :
چند روز پیش که به همراه دوست نازنینی , در کتاب فروشی میدان ولیعصر می گشتیم و لذت می بردیم , چشمم به کتابی افتاد که نامش برایم بسیار آشنا بود , ولی آن را نخوانده بودم ! „سمفونی مردگان“ اولین کتاب از آثار شماست که من مطالعه کردم . کتاب را خریدم و همان شب شروع کردم . ۳-۲ شبه آن را خواندم . تا این کتاب تمام شود من هزار بار مردم و زنده شدم , به قول معروف از خواب و خوراک افتادم ! 🙂 و حالا که تمام شده است من مدام دلتنگم !!! خلاصه امشب در کمال ناباوری وب سایت شما را در اینترنت پیدا کردم . . . و الآن بسیار ذوق زده ام!
به امید روزی که به سرزمین „““خودتان“““ بازگردید…
پاینده باشید استاد !
————————————
من هم امیدوارم ایران به ما برگرده.
این جمله ی زیبا مال هادی خرسندی است که در گفتگو با من گفته.
من تو عمرم اگر یک کتاب رو خیلی خوب فهمیده باشم اون „سلوک „آقای دولت آبادیه.وقتی این کتاب رو برای بار چندم خوندم به خودم قول دادم اگر یه روزی ایشون رو دیدم دست هاش رو ببوسم.حالا من کیم؟یه دختر فوق العاده مذهبی که انگشتش به نامحرم نخورده…اصلا گاهی اوقات برخی ابراز علاقه ها دست آدمی نیست.گاهی از بعضی نویسنده ها انقدر خوشم میاد که دلم می خواد براشون بمیرم.این نوشته است که نویسنده رو می بره بالا.سال بلوا چیز کمی نبود.من به هر رفیقی که می رسم می گم سال بلوا رو خوندی؟اگه نه نصف عمرت بر باده.خب من چیزمهمی نیستم.اصلا اصولا آدم ها چیز مهمی نیستند.از پایین همدیگرو ببینیم یا از بالا فرقی نمی کنه .سر و ته یه کرباسیم.البته این قضیه نسبیه.باعث نشه روحیتون تخریب شه.بی خیال.
——————————————————–
من روحیه ام تخریب پذیر نیست. آدمی هستم با تمام ضعف ها و قدرت هاش، و معتقدم که در شرایط برابر باید با دیگران حرف زد.
در زمان دانشجویی یک نمایشنامه نوشته بودم که گم شد. موضوع نمایشنامه نگاه از بالا یا پایین بود. زن و مردی که با هم بحث می کردن. زن در طبقه ی بیستم یک ساختمان زندگی می کرد، معلول جسمی بود، بر صندلی چرخدار، و مرد معلول ذهنی بود، وقتی از خونه بیرون می رفت در رو به روی زنش قفل می کرد، چون زن از زیبایی حسادت برانگیزی برخوردار بود.
یک روز رن میاد کنار پنجره به مرد میگه : تو نگاه کن؛ آدما رو وقتی از بالا نگاه می کنی، دفورمه و خارج از اندازه اند…
فکر می کنم کسی اون نمایشنامه رو از کلاسورم درآورد و ریخت دور، وگرنه از لای گیره های کلاسورم چه جوری بال درآورده بود؟
حیف شد، بعدها هرچی سعی کردم دیگه نتونستم بنویسمش، چون موضوع نگاه از بالا و مسئله ی خارج از اندازه شدن آدم ها کمی بوی قورمه سبزی یا شاید هم حسادت می داد. به هرحال دیگه ندارمش، ولی بدنیست این دو تا مطلب رو بخونین:
http://www.radiozamaneh.org/maroufi/2007/03/post_4.html
http://www.radiozamaneh.org/maroufi/2007/03/post_6.html
می دونم سمفونی مردگان رو خیلی وقت پیش نوشته اید.ولی باز فکر نکنم ایرادی داشته باشم یه نکته ازش بگیرم و بگم به عنوان مخاطب یک قسمت از رمان رو نتونستم باور کنم.اونجایی که مادر فراموش می کنه که یوسف رو از زیر زمین بیاره بیرون و سمپاشی صورت می گیره…هزار درصد به شما اطمینان می دم که یک مادر هرگز فرزندش را فراموش نمی کند.هرجند که سالیان سال علیل باشد و تبدیل به جانور شده باشد.اصلا این جای داستان خیلی ناراحتم کرد.شما احساس واقعی ورفتار عادی یک مادر رو در نظر نگرفتید .اصلا امکان نداره که مادر بچه اش رو فراموش کنه.مادر اگه بچه ی علیلش رو فراموش کنه دیگه واسه چی زنده است؟نگید اتفاق بود و پیش می آید.امکان ندارد !مادر وقتی داره می میره و به سختی نفس می کشه چطوری تو لحظات آخر اصرار داره پسرش آیدین رو ببینه بعد وقتی جوونه و سر حاله بچه اش رو فراموش می کنه؟
———————————
فراموشی ها دلیل روانی دارند. اگه در مورد این مسئله کمی تحقیق کنین من هم ممنون میشم
احتیاجی به گفتن من نیست اما وقتی حرف از استادان شالگردن و جین پوش زدید (زدند) این به ذهنم اومد که من تمام اونها رو هم استاد خطاب میکنم، چه وقتی که سوالی دارم، چه وقتی که همراهشون قهوه میخورم. استاد گفتن من هم مطمئنن به این دلیل نیست که اونها همچین انتظاری دارند یا اینکه اگر به اسم کوچک صداشون بزنم بهشون بر میخوره. استاد گفتن من به این دلیله که از اونها چیز یاد میگیرم، چون در کار خودشون استادند، چون شاگردی کردند و در حرفه ی خودشون استاد شدند. همین و همین. فکر میکنم خیلی ها برای دل خودشون و احترام و بزرگی ای که در حضور کسی حس میکنند فرد رو استاد خطاب میکنند و نه چون ازشون انتظار میره.
سلام آقای معروفی
احساس نزدیکی من به شما از آنجاست که شما هنوز هم در تلاش آنید که از خود در ذهن دیگران تصویر صحیحی بسازید . و گاهی این تلاش به چنگ زدن می ماند. و مسلم بدانید برای رسیدن به چیزی هرگز به آن چنگ نزنید که به دست نخواهد آمد . گاهی این تلاش دیگر از فرط بها و قیمت محصول بیشتر شده و به زجر تبدیل می شود و هیچکس نمی فهمد حتی خود آدمی…و آیا انسان مسئول تصحیح تصویر خودش در ذهن دیگران است؟
———————————————
علی عزیز
اولین باره که اینو میشنفم. و برام عجیبه، چون خرابی ندارم که بخوام بازسازی کنم. اما اینکه آیا انسان مستول تصحیح تصورات غلط دیگران هم هست؟
شاید اینو استباه کرده م و به چنین نامه ای پاسخ داده م. و به جای مدارا بایستی جفت پا می رفتم توی دهنش؟
شما کدومو می پسندین؟
دیشب برای دوستی می گفتم: همه اش این نیست که مثلاً بر خر مرادی سوار باشیم و مشکلی رو از سر راه برداریم، گاهی آدم کاری رو با چیدن صحنه از نو، نمایشی می کنه تا دیگران ببینن و یک رفتار شکل بگیره.
من به سادگی می تونم پنجره ی نظرها رو ببندم. به راحتی می تونم کامنت این دوست رو دور بندازم، فوقش چهارتای دیگه می نویسه و جیغ می زنه و می ره پی کارش، حتا می تونم کامنت شما رو به این سرنوشت دچار کنم.
اما اشتباهه. حتا اگر گرون تمام بشه. تا جایی که به شما بگم من که جز معلمی و نوشتن و کتابفروشی کاری نکرده ام تا بخوام به ریسمانی چنگ بندازم. من فکر می کنم اینجوری ما وارد تمرین دیالوگ و تمرین دموکراسی میشیم. وگرنه هرکسی یک کلت دستش می گیره و در برابر هر صدایی یکی شلیک می کنه، و میگه من که مسئول نیستم.
علی عزیز
من مسئول گلم هستم.
.
درود
آقای معروفی عزیز
من نمیدونم چه چیزهای دیگه ای خوندید. اما همین قدرش بی انصافی بود. من از سال ها پیش به این فکر می کنم که توی کشور ما نام ها و القاب و… خیلی مفت و ارزون به خیلی ها داده میشه. هنرمند، استاد و… اما این واژه رو این جور می بینم که در پیشگاه بزرگواری که حضوری یا از راه دور چیزهایی به من یاد داده که دنیام رو زیباتر کرده، بهش میگم استاد تا شاگردی خودم رو نشون بدم. که افتخار کنم که چیزی جدید از همچین بزرگواری یاد گرفتم.
شیوه برخورد استادها هم با این واژه گوناگون هست و جای گله ای نیست… گوناگون مثل خیلی چیزهای دیگه ی زندگی.
مثلا یادم هست که سال ها پیش که احمد شاملو زنده بود. یکی از دوستان شاعرم تعریف می کرد که به شماره منزلشون تلفن زده و وقتی صدای زیبای ایشون رو شنیدم با فروتنی سلام کرده و گفته: «منزل استاد شاملو؟» ایشون هم به آرومی گفتن: «عزیزم ما اینجا استاد نداریم» و گوشی رو گذاشتن! دوستم می گفت دوباره تماس گرفتم و گفتم: «منزل آقای شاملو؟» که استاد با فروتنی و حوصله پاسخش رو داده بودند…
ببخشی طولانی شد. گفتم که روشن شه هرکسی جوری رفتار می کنه. من اگه روزی چیزهایی بلد بودم که به دیگران یاد بدم، مثل شما و خیلی بزرگ های واقعی، دوست ندارم بهم بگن استاداما اجازه میدم بهم بگن!! تا به خودشون احساس خوبی دست بده! احساس شاگردی… احساس چیزهای خوب یاد گرفتن…
.
شاد و خوشبخت باشید
تندرست و استاد!
———————————-
نیکزاد عزیزم
من هم دوست ندارم اینجوری خطاب بشم، ولی نمی تونم به دیگران بگم منو چه جوری صدا کنین.
یعنی بشینم به نامه هایی که برام میرسه یه چیزی رو تکرار کنم؟ یا حذفش کنم؟
استاد عزیزم سلام
این پست ( حضور خلوت انس ) و کامنتهای دوستان را که می خواندم یاد مطلبی افتادم که مدتی پیش فکرم را مشغول کرده بود . آثار آقای رضا قاسمی را که می خواندم ، احساس کردم ( چاه بابل ) و ( وردی که بره ها می خوانند ) ایشان نتوانسته اند انتظارات را در حد ( هم نوایی شبانه ی ارکستر چوبها ) برآورده کنند . همین احساس را هم نسبت به ( فریدون سه پسر داشت ) شما در مقایسه با شاهکارتان ( سمفونی مردگان ) یا آثار ارزشمند دیگرتان چون ( سال بلوا ) یا ( پیکر فرهاد ) دارم . ترانه های شهیار قنبری یا ایرج جنتی عطایی یا دیگرانی را که در غربت سروده اند را هم که گوش می دهم یا می خوانم چنین احساسی دارم . فکر می کنم علت این افت در آثار هنرمندان عزیز ما غربت باشد ، هر چند بی صبرانه منتظرم ( تماما مخصوص ) را بخوانم و ببینم غربت هم نتوانسته مانعی در برابر خلق شاهکار دیگری از نویسنده محبوبم باشد . تجربه زندگی در فضایی که شما در آن زندگی می کنید را ندارم ، اما به واسطه وب لاگتان می بینم هر چند گفته اند بهشت آنجاست که آزاری نباشد اما زندگی در غربت بخش زیادی از انرژی شما را صرف پرداختن به اموری می کند که اگر در ایران بودید ، دچارشان نمی شدید و دردناک تر این که هر از گاهی وقت ارزشمند شما صرف پاسخگویی به کسانی می شود که چون علف هرز در هر گوشه و کناری می رویند .
جناب آقای عباس معروفی عزیزم تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس !
—————————–
محمد عزیزم
چاه بابل یکی از بهترین رمان های این سال ها بوده، و من بارها به این مسئله فکر کرده ام. شاید هم نظرها متفاوت است. مثلاً سیروس علی نژاد، معلم بزرگوار من و یکی از بهترین ژورنالیست های ادبی ایران معتقده که „فریدون سه پسر داشت“ از „سمفونی مردگان“ بهتره.
من البته خودم فکر می کنم „تمامآً مخصوص“ از همه ی کارهام بهتره. زمانی هم که منتشر شد، دیگه راجع به اون حرفی نمی زنم. این تا زمانی است که روی میزم خودش پهن کرده.
با اینهمه ضایعه ی نبودن در وطن، جبران ناپذیره.
آقای معروفی نازنین
چه جواب زیبائی برای کامنت علی نوشتید
من واقعا نمی دونم این صحبت علی چه معنی میده که
„شما هنوز هم در تلاش آنید که در ذهن دیگران تصویر صحیحی
از خود بسازید“
شاید بهتر بود بیشتر توضیح می دادند
شما هیچ نیازی به چنین تلاشی ندارید چرا که در اذهان سالم،
تصویر آقای معروفی صحیح تر از صحیح است.
پاینده باشید
———————————-
فرانک جان
وقتی تمام دوازده سال تحصیلی به دانش آموزها میگن نواب صفوی یک قهرمان ملی و چنین و چنان بود، و بعد که اونها بزرگ میشن، کتاب می خونن، و می فهمن که این قهرمان یک تروریست بیش نبوده، خب طبیعیه که باورها به هم می ریزه.
این یک نمونه اش بود. جامعه ی ما بیمار شده، دوگانه شده، و در بسیاری موارد دروغگو شده. و خب باور کردن آدم ها دشوار میشه.
سلام آقای معروفی عزیز
راستش اصلا انتظار نداشتم این جوابیه را از شما ببینم ، یعنی فکر می کردم با این مسئله کنار آمده اید ، خیلی دوست داشتم آن نظر را بدون توضیح درج می کردید تا کسانی که عادت کرده اند به ظاهر بینی از کسانی که یاد گرفته اند چه کسی را ارج نهند غربال شوند و آنها بروند فکری به حال خود بکنند .
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
آقای معروفی عزیز اگر امکان دارد ایمیلتان را برایم ارسال کنید مطلبی هست که باید با شما در میان بگذارم
امیدوارم هر جا که هستید موفق و شادمان باشید
————————————————-
یوسف جان
سلام. ممنون از لطفت.
ای میل من در همین صفحه هست.
با اینحال اینه
[email protected]
باسی جان
استاد بزرگوار
معلم عزیز
دوست مهربان
شما که اینطوری از کوره در نمی رفتی!
هرکسی برای خودش رابطه ای شخصی با هنرمند مورد علاقه اش پیدا می کنه.فکر می کنم این هموطن ما زیادی احساس باهوشی می کنه در حالی که بسیار هم کم هوشه و یا به عبارتی اصلاً در فکر کردن به خودش زحمت نمی ده و تنبل هم هست!
تا از این هموطنان خوش فکر داریم، امیدی به آبادی ایران نیست
ما اینیم که سرزمین مون به این روز افتاده. از همین جاها بگیریم و بریم جلو، می بینیم که سیاستگزاران(درست نوشتم؟) ما هم به همین سبک و سیاق فکر می کنند و تصمیم می گیرند و این شده روزگارمون که همه یک گوشه ای افتاده ایم و نه وطن درست می شه و نه ما به این وضع خو می گیریم.
مگر خدا معجزه ای کنه و به داد ما و این روشنفکر مأبانمون برسه.
شما سرور ما هستین و از استاد و معلم و دوست بسیار بسیار بسیار عزیزترین.
پاینده باشید و ما زیر سایه ی شما
به امید روزی که در ایران دور هم جمع بشیم و سرزمین ما از این جور آدم ها پاک باشه
همیشه دوستدار و شاگردتون
مرسده
—————————–
مرسده عزیز و مهربانم
سلام
می بینی دیگه اینجوریه. درهمه. و من هم پذیرفته م که درهمه.
راستی خانومچه خوبه؟ مامان؟ و خودت؟
سلام برسون
شما،کلمه ای به انسانی ترین شکل ممکن.
برای عباس معروفی
هیچ گاه „سمفونی مردگان“ را شنیده ای؟
زمانی مرگ را در آغوش داشتم
و در قبرستان دنیا
چونان ارواح گنگ
سرگردان و
پرسه زنان در کوچه های تنهایی.
بی هیچ امیدی
به فردا
فردا؟!
حتا به لحظه!
تا در“سال بلوا“ تو رسیدی
ومرا به آغاز فرا خواندی
و این آغاز را زندگی نام نهادی
زندگی؟
„همین ذره ذره خرد شدن،
در نفس نفس زدنهای عقربه های ساعت؟“
خیلی زود فرهاد شدم
و پیکر سنگین دلبستگی بر دوش
چه دانستم که تو شیرین نبودی!
چرا فرا خواندیم؟
تا روزهای نبودنت را بشمارم؟
امروز مخاطره می کنم
شاید
از یاد ببرم
خاطره های رسوایم را
در لحظه های سخت انتظار.
***
امروز شادی را از یاد برده ام
می خندم اما تلخ
امروز هم مرده ام
پس چرا فرا خواندیم؟
***
دیگر“ ذوب شده „ام
در کوره ی داغ
ز ن د گ ی
۱۶/۱۰/۸۷
سلام آقای معروفی امیدوارم خوب باشید همیشه.باز هم زبانم بند آمد وقتی خواستم با شما حرف بزنم.شاید فرصتی دگر.
——————————
برگزیدگان داستان خوزستان
باسی جان…
عزیزم …
من همچنان تو رو عزیزم خطاب می کنم …
خوبه؟
می گم : بوی سوختنی می یاد ،زبون در میارم و غش غش میخندم…
آب پرتقال ، خوبه ؟
یا چیز دیگه ای میل می کنی ، عزیزم؟
راستی؟
تماما مخصوص چه طوره؟
کمتر از ۲ ماه به نوروز مونده ها…
سلام برسون به ستاره های اون حوالی …
معروفی جان علت چیه به یک نویسنده اینقدر گیر می دن ولی به یکی دیگه نه؟ چرا اونهایی که گیر میدن همه دوست دارن ناشناس باشن؟ و چرا شما به سوالهای اونها جواب می دین در حالی که می تونین به راحتی کامنت دونی را درش را ببندین
درود آقای معروفی
استاد تا وقتی به دید خواب بهش نگاه کنیم هیچ وقت از این کابوس رهایی پیدا نمی کنیم . هر شخصی به اندازه سهمی که داره باید تلاش کند تا این ابر تیره که آسمان را سالهات فرا گرفته است رهایی پیدا کند . استاد سهم شما خیلی بیشتر از من و امثال من است .مثل من که با نوشته های شما از خواب بیدار شدم . آرزو دارم یه رو آفتابی توی جنوب میزبان شما باشم و با هم وسعت آسمان جنوب رو نظاره کنیم . ما ایرانی ها تا وقتی فکر می کنیم کاملترین انسانها هستیم و دنبال عیبجویی دیگران هستم همیشه چند قدم از دیگران عقب هستیم نمونه بارز آن سیاسیون حاکم و عزیزی که در وبلاگ شما کامنت گذاشته بود و بی دلیل از شما انتقاد بی جا کرده بود.
سرباز کوچک شما
مهرداد از دیار منوچهر
ویدیوی بسیار زیبا و تامل بر انگیزی ست. حتما ببینید:
http://www.youtube.com/watch?v=NFpMgD2LMwc
چی فکر می کنین؟
http://tafsirkhabar.blogspot.com/2009/02/blog-post_07.html
« ما از نیمه ی لگد کوب شده مان برخاستیم »
– تیرداد نصری –
عزیزم عباس .. چند روز پیش در چاردیواری تنگ بنده خدایی خواندم که یکی از کامنت های شما را که امضای بوف کور داشت به باد استهزا گرفته بود . بوف کور می گوید : به شما که فکر می کنم عجیب یاد مسیح می افتم و این گفته که او بخاطر گناهان ما بر صلیب شد .
محض اطلاع آن چاردیواری تنگ و جمیع ملت همیشه در صحنه اعلام می کنم که آن کامنت از « سعید دارائی » است . که چندی با امضای بوف کور می نوشت .
برای من مسیح «کلمه» است. کلمه ای که زاده شد. بربالید. به عشق سفارش کرد. تحت تعقیب قرار گرفت. سیلی خورد. زهر چشید. زندان رفت. تبعید شد. و از سفارشش دست نکشید. و هرگزا گله نکرد. گله ها و اشک هایش را برد به تنهایی خودش .
من حواری کلمه ام. کلمه عباس است. احمد است. صمد و نصرت و قباد و بیژن است. کلمه آلبر است. یانیس و فدریکو و ناظم است .
من حواری کلمه ام. کلمه مسیح من است. من متی . من لوقا . من پطرس . من برنابا . من سعید دارائی . من روایتم را از مسیحای خودم می نویسم که به من عشق آموخت . نوشتن یادم داد و دفترم را روشنی بخشید .
بله جناب چاردیواری . من بیمارم . بیمار کلمه ام . عاشقم . عاشق کلمه ام . گاه به دنبال یک واژه چند روز تب می کنم . سرم گیج می رود . زمین می خورم . گاه به دنبال یک معنا تا جلجتا می روم . زیر شانه ی عیسی را می گیرم . و گاه آنقدر زیر آسمان می مانم تا باران بگیرد . باران کلمه . باران عباس . باران قباد . باران پارموک . باران مسیحان تمامی جهان .
———————————————-
سعید عزیزم
برای منی که چند مجله از دست داده ام، و از کشور و مادرم محروم شده ام، اینترنت و سایت و وبلاگ یک دریچه شادی آفرین بود که همه ی ما در آن آزادانه بنویسیم و انتشار دهیم. که مثلاً گاهی شعری، داستانی، مطلبی بنویسی، ترجمه کنی، بیافرینی، و در صفحه ات بگذاری که دیگران هم بخوانند. من نیز، دیگران نیز. بعدها دیدیم که این ارزش به چشم کسانی نمی آید و قدرش را نمی شناسند که بدانند. به همین سبب گاه ناچاری سوای شعر و قصه گاهی کلمه را شلاق کنی و بتابانی بر سایه ی موهومی که هیچ شناختی جز ناسپاسی از او موجود نیست. و این کلمات به ذهنت هجوم می آورد: «در این تصویر
عمر با تازیانه ی شوم و بی رحم خشایرشا
زند دیوانه وار
اما نه بر دریا
به گرده ی من
به رگ های فسرده ی من
به زنده ی تو
به مرده ی من…»
و تو هم شلاق را بر می گردانی به آن سایه ی گستاخ که حتا به نام آدم ها می خندد، به نامه ی تو، به نوشته من، به این دیوار بلوری احترام آنقدر می زند تا فرو بریزدش. و اسمش را می گذارد نقد. یا آن یکی که دست از خاطرات مسافرهاش کشیده و شده غلط گیر نوشته های این و آن، اسمش را هم می گذارد نقد. باور کن این چیزها نسیه هم نیست سعید!
نمی دانم چرا هی یاد این جمله ی آیدین می افتم: «وقتی سخنرانی اش تمام شد گفتم فکر می کنی فقط خودت خری؟»
تو از مسیح حرف زده ای و می زنی، من اگر لیاقتش را داشته باشم به عنوان کوچک ترین ستایشگر آن موجود ناب، به عنوان کودک ترین شاگرد آن معلم بزرگ، مثل خودت همیشه هو کشیده ام بلکه خوابش را ببینم. حرف هاش را با خودم مرور کرده ام تا از بازار نعنا و سُداب بگریزم. اما هر چقدر هم که خودت را در پستو نگه داری، باز هم دست از سرت بر نمی دارند.
گاهی این جملات را می خوان و آرام می خوابم:
نمی دانم خطابه ی این انسان زیبا که تو بسیار دوستش داری به فریسیان یادت هست؟ بگذار برات چند خطی بنویسم. «شما ای فریسیان، بیرون پیاله و بشقاب را طاهر می سازید ولی درون شما پر از حرص و خباثت است… وای بر شما ای فریسیان که صدر کنایس و سلام در بازارها را دوست می دارید. وای بر شما ای کاتبان و فریسیان ریاکار، زیرا که مانند قبرهای پنهان شده اید که مردم بر آنها راه می روند و نمی دانند.»
شاید هم بد نیست شانه هات را بالا بیندازی و آرام بگذری، سعید من.
وگرنه توضیح اینکه من و تو چگونه به هم نامه می نویسیم، چه بسا در جاهای دیگر حتا جرم هم تلقی شود.
نویسنده محبوبم
سلام گرم مرا در این روزهای زمستانی پذیرا باشید . نوشتن به استادی صاحب سبک قبول بفرمایید سخت است .دلم گفت برایتان بنویسم که درخلوت ودر حضور نوشته هاتان و هر جای دیگر تحسینتان می کنم بسیار زیاد.و من هنوز حیران پیکر فرهاد و سمفونی مردگان هستم . افسوسم این است که شما را در دیارمان کم داریم.
باشه نمی گم استاد ولی دوست داشتنی هستید
هر بار که اینجا سر می زنم احساس می کنم اگر کامنت بذارم بین این همه کامنت دیده نمی شه. ولی وقتی دیدم به دونه دونه ی کامنت ها با حوصله پاسخ می دید متوجه شدم که می خونید. این هم برای ابراز ارادت.
——————————-
برای اینکه دونه دونه ی شما یک دنیایید.
وقتی کسی خودش باشه فرقی نداره چه جوری صداش کنن … یا چه فکری درباره اش کنن !!
شاید … شاید …
دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جوونور کامل کیه؟
واسطه نیار به عزتت خمارم
حوصله هیچ کسی رو ندارم
کفر نمیگم سوال دام
یک تریلی محال دارم
تازه داره حالیم می شه چیکارم
میچرخم و میچرخونم سیارم
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم
تازه دیدم که دل دارم بستمش
راه دیدم نرفته بود رفتمش
جوانۀ نشکفته را رستمش
ویروس که بود حالیش نبود هستمش
جواب زنده بودنم مرگ نبود! جون شما بود؟
مردن من مردن یک برگ نبود! تو رو به خدا بود؟
اون همه افسانه و افسون ولش؟!!
این دل پر خون ولش؟!!
دلهره گم کردن گدُار مارون ولش؟!
تماشای پرنده ها بالای کارون ولش؟!
خیابونا , سوت زدنا , شپ شپ بارون ولش؟!
دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جوونور کامل کیه؟
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست ! دویدم
چشم فرستادی برام
تا ببینم
که دیدم
پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه ؟
کنار این جوی روون نعناش چیه؟
این همه راز
این همه رمز
این همه سر و اسرار معماست؟
آوردی حیرونم کنی که چی بشه ؟ نه والله!
مات و پریشونم کنی که چی بشه ؟ نه بالله
پریشونت نبودم ؟
من
حیرونت نبودم؟!
تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه!
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه!
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه!
انجیر میخواد دنیا بیاد آهن و فسفرش کمه!
چشمای من آهن انجیر شدن!
حلقه ای از حلقه زنجیر شدن!
عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم
چشم من و انجیر تو بنازم!
دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جوونور کامل کیه؟
سلام , خداحافظ
سلام , خداحافظ
چیزی تازه اگر یافتید
بر این دو اضافه کنید
تا بل
باز شود این در گم شده بر دیوار….
استاد عزیز پیام را کتبی و شفائی به شمس لنگرودی رساندم. دیشب با ایشان صحبت کردم. البته فرودگاه هم به استقبالش رفته بودم. از شانس بد خودم درست یک ساعت و بیست دقیق ی دیگر پرواز دارم. عجله ام را ببخشید.
———————-
مرسی محمود جان
حالا کجا با این عجله؟
سلام آقای باسی!!… می بینید؟ بامزه نیست؟ از دست این روزگار تکلیفمان با خودمان هم معلوم نیست… معلوم نیست آن را که دوست داریم یا نداریم چه طور باید خطاب کنیم!!.. به هر حال این مطلب را مدت ها قبل برایتان نوشتم و لطف کردید که در سایت گذاشتید.. امروز که داشتم این کامنت ها و این مطلب را می خواندم دید- شاید هم اشتباه می کنم- که چه طور تازه و مربوط و آشناست… به خصوص که در جایی از آن از وجود مه و غبار در ذهن آدمیان این روزگار سخن گفته شده…
سلام آقای معروفی عزیز… چه خوب می شود اگر فرصت کنید و این متن شاید بلند را که میان این همه هیاهو و همهمه بی معنا، وسط این همه قیل و قال بی دلیل نوشته شده، بخوانید… یعنی دلم می خواهد که این طور بشود؛ شاید شد، شاید هم نه!:
۱- نوشته اید: «یادم رفته بود که زمانی کارم نوشتن بوده است»؛ چه خوب که «کارتان»- کار موظفتان- «نوشتن» نباشد… همیشه اعتقاد دارم «نوشتن چیزی است همسان گفت و گوی آدمی با خودش»… اگر دیده اید یا حس کرده اید که نمی توانید بنویسید یا حرفی برای گفتن به خود نداشته اید، شاید معنای خوبش این باشد که آن قدر خالص و ناب بوده اید- یا شده اید- که نخواسته اید حرفی را بزنید که نمی پسندید یا دوستش ندارید… برای کسی چون شما که به خلق سنجیده و حرف درست و سخن نجیب می شناسیمتان، حتی این طور خوب دیدن چیزها و فضاهای بد، کاری عادی است… آن مه و سرزمین هم که می گویید- از سیاست که بگذریم- سال هاست که بر این سرزمین و اندیشه آدمیانش نشسته است… ما به شوق نگاشته ها و تصاویر کسانی چون معروفی ها می کوشیم از این مه منتشر می گذریم…
۲- از برنامه های اخیرتان نوشته اید و این که دارید می کوشید ببینید «تا چه حد میتوان صداهای تازه را شنید، و یا خونی تازه در رگهای ادبیات داستانی دواند»… حرف کهنه ای است شاید، اما شاید باید بیش تر حواستان باشد که شما و هم نسل هایتان در همه آن سال های سختی و مشتاقی، با «گردون» و «سال بلوا» و «آخرین نسل برتر» و «سمفونی مردگان» و …، چه صداهای تازه را که در دل صاحبانشان؛ و چه خون های تازه و جوشان را در رگ های آنان پدید نیاورده اید… حالا در این روزهای مشتاقی و مهجوری، انگار مزمزه کردن لذت رخوتناک عیش مداومی چون خواندن و زیستن نوشته هایی چون آن ها که گفتم، دیگر به خاطره ای دور و دورتر در همان مه منتشر همیشگی تبدیل شده… آدم تلخ بدبین سیاه نگر نوستالژی زده ای چون من، با همه آن ها که گفتم زندگی ها می کنم و مشتاقی برای شنیدن صداهای تازه و خون های جوشان را آن گونه که باید، نمی فهمم، اما… اما من که باشم که بخواهم با این همه تلخی و سیاه بینی، این همه شوق و شور جاری شما و شمایان را نادیده بگیرم؟…
۳- از این تعبیرتان- «زیستن در دشت مشوش»-، بی فاصله به یاد اسماعیل فصیح و «نمادهای دشت مشوش» افتادم… ما همه- همه ما آدم های جدید جداافتاده از هر جریان پویای درست، دور افتاده از هر موج شورمند انسانی در وادی فرهنگ- در این گوشه انگار قدیمی انگار باستانی سرشار از تاریخ اما منزوی و جداافتاده، همان نمادهای دشت مشوش شده ایم… این جا مترسک های ایستاده سرپا اما سست و میان تهی که حتی کلاغ های سرگردان هم دیگر رغبتی به آزار دادنشان ندارند، آدم های موفق و پیروز و مسلط این دورانند… چنین زیستنی، همان مصداق «زیستن در دشت مشوش» است… شما که آن جا- در غربت، اما- در جوشش مداوم هنر و خلاقیت و ادبیاتید، کمی هم این جا را- این سرزمین غربت زده ی درگیر با هزار هزار سوءتفاهم و کژانگاری را- دریابید… همه ما نمادهای دشت مشوش، به شما که آکنده اید از شوق«نظم یافتن در یک فضای دقیق»، چشم دوخته ایم تا برایمان از این روزگار نو بگویید؛ روزگاری که تشویش مستمر و متکثر و عریانی رازآلود دشت ها ی ذهن، عیان ترین حس همه ما شده…
۴- نوشته اید: «نمیدانستم برای چی زندگی میکنم، برای کی؟ آدم گاهی اسب عصاری میشود؛ با چشمبند در یک دایره راه میرود، و خیال میکند چندین کیلومتر راه رفته، از چه منظرههای سرسبزی گذشته، چه چشمههایی را پشت سر گذاشته، اگر چشمش باز بود چه دلانگیز میشد طول مسافت! شب که کار تمام شد و چشمهاش را باز کردند، میبیند در همان دایره ایستاده است، حالا یک قدم جلوتر یا دو قدم عقبتر… در این مدت زندهبهگوری خودم را دیدم. صورتکها برداشته شد، چهرهی واقعی دروغ را دیدم. سقوط انسان را دیدم. شب با روز بیمرز میشد، متلاشی شدن باور را دیدم. دنیا کوچک میشد، دست و پا میزدم. زمان تنگ میشد، در پستوی شب با این امید میخوابیدم که شاید صبح بیدار نشوم…»… از دید شما، بدبینی و سیاه نگری است اگر بگویم شما در غربت- در سرزمینی غیر از آنِ خودتان، در وادی حیرت و گم گشتگی از ریشه و بنیانتان-، این همه لحظه ها و گوشه ها و تصاویر ویران گر داشته اید و دیده اید؛ اما این همه، روزگار تلخ ماست در سرزمین خودمان، در جایی انگار غیر از غربت، در فضایی که انگار حق ما بوده در آن تنفس کنیم… باز هم از سیاست بگذریم؛ که حرف من و ما، شاید همه از سیاست نباشد- که نیست- ؛ اما باید که بگوییم از این روزها، از این غربت فکر و سخن، از این همه هبوط اندیشه و تعقل، از این سقوط فردیت و جان، از این «عرق ریزی مداوم روح»…
۵- … حالا بعد از این همه تلخی و سقوط و نزول، باز حرف، همان حرفی است که باید؛ همان روزنه نور در لحظه های ظلمات و تاریکی؛همان حس روشن تابان، که معنای نجات آدمی است: عشق…
۶- شوق برانگیز است برایم که به شما تبریک بگویم: از خاکستر غربت به مدد عشق برخاستن، لذتی است بی واسطه، شوقی است بی توضیح؛ و حالی است ناپیدا… خدا کند که بخواهید در این سایه سار بمانید؛ که رمز سایه گستری همه آن سطور و کتاب ها بر سر نسل های قبل و پس از ما، در چنین سایه ساری نهفته است… «ما که عشق را به شما بدهکاریم»… پس منتظر عاشقانه ترین هایتان هستیم…
۷- بدرود…
—————————–
سلام حسام جان
قشنگی ماجرا این است که ما هیچکدام احساس طلب یا بدهی بین مان برقرار نیست، هرچه هست نان و عشق و سبزه و تماشا و کلمه بی دریغ بین ما قسمت می شود، مگر کسی بخواهد نام تو را یا نان تو را بشکند، همه بُراق می شویم و فریاد که: نان شکستن نکوهیده ست، برو درخت بکار اگر آدم کاری.
درود عباس معروفی نازنین
…
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشا کنان بستانیم
…
خواندن شما ، نه یک عادت، که یک نیاز ست برای ما.
مهربان، ما شما را بدون شلوار جین و با همین سبیل های مهربان ایرانی هم دوست داریم.
تو بنویس! محبت تو ، همین نوشتن برای ماست.ما به خواندن شیرین تو از روی این صندلی سفت ِ رو به مانیتور هم خرسندیم تا لمیدن در مبل راحتی به صرف قهوه ای تلخ در کنار تو . بادا که دوستی ی ما چنین باد که قاتلان وقت پرمایه ی هم نباش ایم، نازنین.
——————————-
امید که به زودی در سرزمین خورشید کنار محمد خورشیدی یک چای روشن بنوشیم.
سلام
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وا بینی خیر تو در این باشد
استاد از ذوب شده چه خبر؟
———————————–
سلام محمد جان
کتاب چند ماهی است که در ارشاد اجازه می گیرد.
عجب جمله ای!
سلام استاد
ممنون بابت داستان، خیلی لطف کردید. ذوق کردم و خوشحالم. بعضی جاها که ویرایش کردید کاملاً مشخص است کار کیست! قلم منحصر به فردتان چشمک میزد.
دیروز دیزی خوردم، فکر کردم شما آنور چه میخورید؟ من دوست آلمانی داشتم، حتی توی کباب که جلویش میگذاشتند هم سس شیرین میریخت. چطور تحمل میکنید؟. صبحانه چه میخورید؟ نون و پنیر و پسته و چای شیرین تریاکی توی فنجون کمر باریک؟ یا یک فنجون ناچیز قهوه و یک پر شکلات و نون تست؟
یک دوست برزیلی دارم که میخواهد از سفره صبحانههای جهان کلکسیون جمع کند و در یک نمایشگاه بگذارد. برایش از دیزی و کله پاچه و نون سنگک و… عکس فرستادم. کنجکاو شدم مردم در دنیا و مخصوصاً آلمان چه بر سر سفره دارند صبحها؟
انقلاب کردیم که:شاه وشاهزاده نداشته باشیم آقا و آقازاده داریم.سیاستمان دینی شود دینمان سیاسی شد.اقتصادمان انسانی شود انسانیتمان اقتصادی شد.خیابانهایمان شریف شود شرافتمان خیابانی شد.دردمان درمان شود درد بی درمان گرفتیم…
دهه فجر مبارک!!!!
سلام استاد
برایتان ایمیلی فرستادم که نظرتان را راجع به دو داستان کوتاه کوتاهم بدانم.باور کنید مطلعم با این وقت تنگ شما پاسخ دادن به ایمیلها دشوار است .ولی چه کنم که نظر شما برایم مثل سند ذی قیمت است حتی اگر گوشه ی سمت چپش یک مهر باطل شد قرمز داشته باشد.
همیشه از این می ترسیدم که بگم قبل این دنیا یه چیزی بودم. اما آدم نبودم!
آره من کلاغ بودم
سیاه بودم
زشت بودم
اما تنها نبودم…
سلام
مدتی بود با شما قهر بودم
چه مهربانید اما
کامنت همه را جواب داده اید
ناراحت نباشید
با خودم هم زیاد قهر می کنم
اما شما مرا نمی شناسید
دختر هزار نامم
فعلا دریا شده ام
دلم باز هم از شما شعر میخواست
مدت هاست شعر نگفته اید
—————————-
قهر؟ این چه قهری بود که خبر نداشتم؟
درود بر شما جناب معروفی…
مثل همیشه بهره بردم
…در گوشه ی اتاق خودت تنها یک „آرزوی مانده به دل“بودن
یا مثل توی یک شب بارانی در حسرت کلاه و شنل بودن …
موفق باشید
درود آقای معروفی گرامی
به این یادداشت نگاه کنید:
نگاهی به رمان فریدون سه پسر داشت؛ نوشتهی عباس معروفی (بهرام روشن ضمیر)
http://rouznamak.blogfa.com/post-447.aspx
————————————
سلام به همه ی شماها
این کار گروهی شما «روزنامک» یک نشریه ی مدرن و قوی اما فقیرانه ساخته است، شاید بهتر است بگویم درویشانه و بی ریا. لطفاً ادامه بدهید.
نقد را هم دیدم، آن را در سایت همین رمان دوباره انتشار می دهم، با ذکر مأخذ و همه ی حقوق نشر.
من البته دیگر از منظر نویسنده ی آن رمان به نقد نگاه نمی کنم، بلکه می خوانم که چیزی بیاموزم. نقد باید چیزی بیاموزد، یا چیزی به خواننده بیفزاید که کار شما این ویژگی را داراست.
و اما به عنوان نویسنده ی اثر، فقط می تونم بگم سپاسگزارم.
عباس معروفی
در ضمن، به زودی روزنامک را لینک می کنم.
شرح مختصر : چندی است آن سوی دنیا شاهد پویایی گونه ای از ادبیات با نام Prose poem است ، به صورتی که حتی مجله هایی تخصصی با این نام را به خود اختصاص داده است . شاید ترجمه ی Prose poem به „شعر نثر“ ترجمه ی مناسبی نباشد چرا که تا کنون شعرهای نثرگونه یا نثرهای شعر گونه ی بسیاری با قوت و ضعف مربوط به خود در زبان فارسی ارائه شده است که هیچ کدام ، نشانه های گونه ی مذکور را ندارند . „اتاق سی ان جی شرح ما وقع“ به زعم بعضی منتقدین از جمله سید احمد نادمی و ضیاءالدین ترابی به عنوان نزدیکترین نمونه فارسی به Prose poem اخیرا روانه بازار کتاب ایران گردیده است . همچنین در خصوص سایر مشخصات این کتاب می توان از نام آن یاد کرد ؛ „اتاق سی ان جی“ به محتوای ۱۰۰ صفحه ای خود اشاره دارد که شامل ۱۰۰اتاق گاز می باشد ، اتاقهایی که با وجود سوخت پاک ، همچنان به مرگ می انجامانند .
در مقدمه ی این کتاب آمده است : همه ی مشاهداتی که از این پس خواهید داشت ، تنها در زبان رخ داده اند . ما به واقع در „شرح ما وقع“ از یک جهان متفاوت ، مطلع خواهیم شد .
البته به زعم نویسنده این یک موضوع کاملن بومی است و ربطی به آن سوی دنیا ندارد .
سلام بر مرد به خلوت رفته :عباس عزیز.خواستم بگم موسیقی که روی سایت شما هست اسمش هست:spiegle im spiegle ساخته ی:Arvo part.اما شما در جواب کامنت دوستی اسم آهنگ رو fur alina ذکر کردین که خواستم تصحیح کنم.رویاهاتو از دست نده.ارادتمند:جواد هرمس
————————–
ممنونم
من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزید
من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت
گر چه در حسرت گندم پوسید
من خودم بودم و هر پنجره ای
که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
وخدا می داند
سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود
من نه عاشق بودم
و نه دلداده گیسوی بلند
و نه آلوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید
آرزویم این بود
دور اما چه قشنگ
تا روم تا در دروازه تور
تا شوم چیده به شفافی صبح
با خودم می گفتم
((روشنی نزدیک است))
تا دم پنجره ها راهی نیست
همه اش رویا بود
و خدا می داند
بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود
عباس جان سلام.
مدتهاست ندیدهامت اما یادت همیشه و هر بار که از روبروی خانه هدایت میگذرم روحم را نوازش میدهد.
چندین بار قصد مزاحمت وقت کم و ارزشمندت را کردم، اما متأسفانه نتوانستم ببینمت و با یاد پدر بزرگ خوش بودم.
عباس جان همین چند دقیقه پیش توانستم ترجمه بهفارسی اثر زیبای هرمن هسه «جوانی زیبا است» را به پایان برسانم.
میدانم که موفق نشدهام خوب آن را انجام دهم، اما با این وجود چون از صمیم قلب مشغول آن گشتم و همینطور چون قلم توانای تو شوق این کار را در من زنده ساخته بود، بنابراین آن را تقدیم میکنم بهتو استاد و داستاننویس خوب و ادیب وطن و شاعر سرزمین رویائیام. امید که مورد قبولت افتد.
همیشه شبهایت پر ستاره باشند دوست گرامی.
سعید از برلین.
——————————
سلام سعید جان
تبریک می گم برای ترجمه ی این اثر شگرف. و ممنونم برای این لطف بزرگت.
مدتی هست که منتظرم بیایی.
سلام استاد
متاسفانه در دنیای امروزی مخصوصا در ایران اینگونه برخوردهای نادرست زیاد شده است
ssafabakhsh.blogfa.com
سلام. وقت بخیر
هنوز که هنوزه دارم به قضیه ی بیسکویت و نان فکر می کنم.
این پاسخ شماست؟!
طرف تمام وقتش رو گذاشته که ببینه خوانندگان من چی می نویسن، یا علاقه مندان رضا قاسمی به چی فکر می کنن. و می خواد بهشون یاد بده چه جوری حرف بزنن.
….
کاش میشد خاکی و ساده بود تا همیشه در سر این جاده بود!
میشه؟
بعضیها خودشان میبرند و میدوزند، خودشان متهم میکنند و قاضی میشوند و رای به محکومیت میدهند.
فکرتان را مشغول نکنید. شما نیازی به جواب پس دادن ندارید.
شاد و پیروز باشید.
سلام …
کسی که دیگران احساسش کنند تنها نیست.
کسی که جهانش او را بشناسدغریب نیست.
خداحافظ…
————————–
عجیبه!
با این کلمه ی خداحافظ دلم به اندازه ی دنیا گرفت.
استاد عزیزم سلام
فردا صبح ساعت هشت کنکور دارم . مدتهاست که این سد لعنتی تمام فکر و زندگی ام را به خود مشغول کرده است . فردا مناسبت دیگری هم برای من دارد و آن شروع چهارمین سالی است که در وب لاگم می نویسم . استاد اگر امکان دارد سه تا کتاب داستان معرفی کنید که هم خستگی این مدت از تنم خارج شود و هم دنیای دیگری را تجربه کنم .
———————————-
سلام محمد جان
خوبه وقتی اینو می خونی از امتحان برگشته باشی و احساس کنی خوب نوشته ایو مثل آدمی گرسنه بری سراغ
۱ / رگتایم
۲ / بازمانده ی روز
۳ / ناتور دشت (البته ترجمه احمد کریمی)
۴ / مسیحای دیگر، یهودای دیگر
۵ / مرشد و مارگریتا (ترجمه عباس میلانی)
۶ / وداع با اسلحه
۷ / گزارش یک مرگ
۸ / در خیابان مینتولاسا
۹ / مرگ کسب و کار من است
۱۰ / آمریکایی آرام
۱۱ / تلی ناپذیر
۱۲ / تنهایی پرهیاهو
چندتا بیشتر نوشتم که اگر خونده بودی، امکان انتخاب داشته باشی. در ضمن چاه بابِل رضا قاسمی رو هم بخون
شده ایم مشتری دایمی این پنجره ای که گشوده اید ولی هر روز که می اییم با همین نوشته برخورد می کنیم
بنویس آقا! بنویس عزیز! که بدجور دلمان هوای نوشته های تازه ات را کرده.
—————————–
گاهی موقع نوشتن اونقدر فشار سنگین میشه، تو دلم میگم اگر الآن یک پاکت سیمان میذاشتن روی شونه م و میگفتن برو میدون شوش راحت تر بود، و گاه مثل یک سوار بر بال خیال بی زحمتی همینجور میری و کسی نمی تونه مانع رفتنت بشه.
نوشتن کار سختیه
سلام ! راست است که زبان سرجشمه ی سو’تفاهم است!
سلام آقای معروفی عزیز دلم.
امروز بعد از مدتها به اینجا سر زدم. این عصر پنج شنبه را گذاشته ام برای آرامش بعد از چند هفته دویدن های بی حاصل. به قول شما که چشم بند زده ام و مثل اسب عصاری می گردم و خیال می کنم کیلومترها راه رفته ام. قبل از این شروع دوباره فشار کار که یک هفته دیگر ادامه دارد هی می آمدم اینجا و بر می گشتم و می دیدم که هنوز نوشته غزه هست. یک روز از کامنت دانی بلاگتان به جایی رفتم که شما را شاکی کرده بود. وبلاگی که می گشت تا از میان کلماتتان چیزی بیابد و پستی بسازد. آن روزها در فکر نوشتن متنی بودم که بنویسم و در ویلاگم بگذارم. می دانید که من نویسنده نیستم و خوب نمی نویسم اما چیزهایی می نویسم گاهی که دلم را سبک کند. آن روز خواندن نوشته های آن وبلاگ بسیار کدرم کرد.
این همه روده درازی کردم که این را بگویم که دنیایی داریم با آدمهای کوچک. این آدمهای کوچک برای بزرگ شدن نیاز دارند به آدمهای بزرگ چنگ بزنند و بالا بیایند. وقتی در این دنیای کوچک بزرگ می شوی مجبوری فشار قلاب هایی که به سمتت پرتاب می شود را تحمل کنی. شاه ماهی بودن سخت است.
امروز که این متن را و کامنت ها را خواندم فکر کردم اینها را بگویم بهتر از این است که در دلم نگه دارم.
در کامنت ها خواندم ذوب شده در دست ارشاد است!!!! تا کی چشم انتظار بمانیم؟ دلم می خواهدش.
و دلم می خواهد شاد باشید و آرام باشید و دوستتان دارم
——————————————
سلام مریم جان
همیشه در دنیا کسانی عدم پیشرفت خود را به پای دیگران می نویسند، شاید دارند از هم گسیختگی خود را با سوزن دیگران می دوزند. باید ول شان کرد.
راستی تماماً مخصوص هم در راه است.
عصر یک جمعهء دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟چرا آب به گلدان نرسیده است؟چرا لحظهء باران نرسیده است؟ وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،فقط برد، زمین مرد، زمین مرد ،خداوند گواه است،دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی…
عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو کجایی گل نرگس؟به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است زجنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای؟ ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت. نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه! بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم توئی ،آجرک الله!عزیز دو جهان یوسف در چاه ،دلم سوخته از آه نفس های غریبت دل من بال کبوتر شده خاکستر پرپرشده، همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی، به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد ،نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچارهء دلدادهء دلسوخته ارباب ندارد…تو کجایی؟ تو کجایی شده ام باز هوایی،شده ام باز هوایی…
گریه کن ،گریه وخون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم، و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است، و این بحر طویل است وببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این روضهء مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است، و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است ،ولی حیف که ارباب «قتبل العبرات» است، ولی حیف که ارباب«اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین ابن علی تشنهء یار است و زنی محو تماشاست زبالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ …»خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را وبریدند …» دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی، قسمت می دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی … تو کجایی…
نه کسی با استاد گفتن استاد میشه و نه چیز دیگه…
این رفیق ما به نظر میرسه که از آی کیوی پایینی بر خوردار هستند که معنی احترام رو نمیفهمند.
اگه کسی شما رو آ قای معروفی یا استاد معروفی یا معروفی خالی یا به اسم خطاب کنه آخر آخرش اینه که میخواد یه نفر رو خطاب کنه.چه کسی رو ؟
کسیکه یه داستان نوشته و این طرف یه نفر خونده. حالا از نظر خواننده نویسنده خیلی استاد بوده که خطاب „اسناد “ رو درخور میدونه.
یکی به همون اندازه خوشش میاد ولی چون یکم حرفه ای تره خطاب استاد رو درخور نمیدونه و …
چه نازک و حساس پاسخ گفته اید
برای من که عباس معروفی هستید و بزرگ و حسابی و معروف
نه شاگردتان بوده ام که استادم باشید.. نه کسی شما را به من شناسانده.. هویت شما را داستانهای لطیفتان و نوشته هاتان در رادیو زمانه به من نشانی دادند.
بسیار آشنا و عمیق و پربارید
به این عظمتی که در نهادتان هست، و به من و دیگران هدیه می کنید به خود ببالید!
از عمق وجودم دوستتان دارم
با مهر
مه
———————————-
مه عزیز
ممنونم
سلام.
نظرتان را در باره این نوشته در صورت امکان بفرمائید.ارادتمند شما „بهزاد“
دنگ ،دنگ ،دنگ ،دنگ ………
زنگ دبستان را زدند.بچه ها از هر طرف حیاط و کلاسها دویدند جلوی پرچم تاصف بکشند.خودم را از بخاری نفتی چکه ای دور کردم و دویدم در صف کلاس اول ایستادم.آقای ناظم و مدیر روبه روی دانش آموزان ایستادند.دانش آموزی که هر روز نیایش را می خواند رفت سر جایش . آقای مدیر و ناظم در گوش هم پچ پچ کردند.ناظم رفت سمت دانش آموزی که آماده ی خواندن نیایش می شد.سرش را خم کرد و در گوشش چیزی گفت .پسرک باتعجب به آقای ناظم نگاه کرد و برگشت رفت در صف کلاس پنجمی ها ایستاد.آقای ناظم داد زد :از جلو نظام .
دستم را دراز کردم بگذارم روی دوش همکلاسی جلویی .او عقب عقب آمد و من هم به عقب رفتم .همه ی صفها به عقب تر کشیده شدند.
همه چیز آرام شد.دانش آموزان کلاه ها را از سر درآورده بودند .مو های همه ماشین شده بود.آقای ناظم صدایش را صاف کرد. به آقای مدیر نگاهی کرد .مدیر این و آن پا می کرد .آقای ناظم گفت :امروز مراسم نیایش نداریم .با نظم و ترتیب از صف کلاس اول ،برن سر کلاس.
صف حرکت کرد . به راه افتادم .
بعد از چند لحظه معلم وارد کلاس شد.احساس کردم سر حال تر از همیشه است .نشست پشت میز ش. تک تک بچه ها را ورانداز کرد.زیرچشمی نگاهش کردم.کت شلوار ی تنش بود با طرح چار خانه ای به رنگ کرم قهوه ای .زیر کت، پیراهن سفید ی پوشیده بود با یک کروات پهن رنگارنگ.پایین کروات روی شکم برجسته اش آویزان بود .موهایی پر پشت و فرفری داشت .به نظر می رسید هر روز صورت گوشتالودش را اصلاح می کرد.گردن کوتاهی داشت به طوری که وقتی می خواست سر را بگرداند ،مجبور می شد نیم تنه اش را هم به همان سو بچرخاند.معلم نگاهش افتاد به بالای تخته سیاه . نگاهش را دنبال کردم.
آن بالا،سه قاب عکس دیده می شد. در وسط ،بزرگترین قاب عکس مردی بود با کتی عجیب و سفید رنگ.باسر دوشی طلایی ، یک عالمه نشان ،علامت های رنگارنگ بر سینه.یک چیزی شبیه قطار فشنگ پدرم ،اما اصلا فشنگ نداشت، از یک سر دوشش کج می آمد پایین به سمت دیگر بدنش. یک ور ایستاده بود اما نگاهش مستقیم به سوی من بود .از چشمانش می ترسیدم.عکس او را به شکل دیگر روی اسکناس دو تومنی وسکه های یک تومنی دیده بودم.یک طر ف دیگر عکس زنی بود با موهایی که از پشت بسته شده بود . قاب مقابلش مرد جوانی را نشان می داد که لبخند می زد .
معلم از سر جایش بلند شد.رفت روی صندلی ایستاد .هر سه قاب عکس را پایین آورد.برد پرت کرد وسط حیاط دبستان .صدای شکسته شدن شیشه های قاب عکس در حیاط پیچید.
معلم برگشت .دوباره ما را نگاه کرد .با صدای بلند گفت :عکسهای اول کتابا تون رو همین الان پاره کنین.
بچه ها شروع کردن به پاره کردن کتاب ها .من به کتاب هایم نگاه کردم .همگی جلد کاغذ کادو داشتند.اول مهر مادرم همه کتابها یم را جلد کرده بود .اول با کاغذ کادو جلد می کرد و بعد با پلاستیک مجدد روی کاغذ های کادو رامی پوشاند.برای محکمتر شدن جلد کتاب، سه چهار صفحه ی اول را هم برده بود زیر کاغذ کادو.کتابهای من عکسی نداشتند.
معلم دید من بیکار نشسته ام و به بقیه نگاه می کنم ،آمد طرفم وبامهربانی پرسید :
– تو چرا عکس ها رو پاره نمی کنی ؟
گفتم : آقا اجازه ٬مامانمون عکس ها را زیر جلد گذاشته .
معلم کتابم را برداشت ،با آرامش جلد پلاستیکی و کاغذ کادو را باز کرد.عکسها پیدا شدند .آنها را پاره کردم و معلم ریختشان داخل بخاری .از شیشه ای تلقی بخاری دیدم یک لحظه آتشش زبانه کشید وبعد آرام شد.
زنگ تفریح را زدند .حیاط دبستان پر بود از شیشه های شکسته و عکسهای پاره .روی بعضی از عکسها ،بچه ها با خودکار و مداد شاخ کشیده بودند .یا دندانهای بلند گرازی شکل که قطره های خون از آن می چکید .
دبستان که تعطیل شد ،فراش مدرسه ، شیشه های شکسته و پاکتهای پاره ی شیررا که بچه ها زیر پا ترکانده بودند ، می ریخت داخل سطل زباله ی نیکلی .دید نگاهش می کنم . لبخندی زد وگفت : می گن انقلاب شده،خدایا شکرت.سرش را گرفت سمت آسمان.
شش سالم بود ،معنای حرفش را نفهمیدم.
http://bekhealsho.blogfa.com/ آدرس وبلاگم است .
سپاس گذارم.
سلام آقای معروفی عزیز/
حالا که دارم این کلمات را قلمی می کنم یاد اولین–والبته آخرین –ملاقاتمان در
دفتر گردون افتاده ام.آن موقع داستان خیلی کوتاهی از من چاپ کرده بودید به نام حضور واین بهانه ای شد برای ملاقات من هنوز می نویسم گرچه دست ودلم به کار نمی رود…کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟برای فتح باب و همکاری دو > بربیتان می فرستم ..اذعان می کنم که حتا در حد برگ سبزی هم نیستند که به بهانه ی تحفه ی درویش تقدیمتان کرده باشم
تبعید
فرشته ی جان ستان به بی عرضگی ، ترحم وسهل انگاری در انجام وظیفه متهم گردید…فرمانی رسید:
–بفرستیدش به جایی که فرصت سرخاراندن هم نداشته باشد..
درخواست
مرد کوری که عاشق زن زیبایی شده بود سرانجام توانست رضایت او را به دست بیاورد وبا او ازدواج بکند..وقتی تنها شدند زن از مرد کور پرسید:ااز من چه انظاری داری؟
مرد کور گفت:به من دروغ بگو.
مرد کوری که عاشق زن زیبایی شده بود
————————————–
سلام آقای آذرآیین
ممنونم.
منتظر کارهای دیگرتان هستم.
سلام
سمفونی مردگان رو که خوندم با کسی که قبل از من خونده بودش صحبت کردم که به من متذکر شد که نویسنده ی سمفونی اصالتا از اسلام فراریه! و اگر توجه به کتابش کنی هرجا که میخواسته آرامشی به داستان بده از مسجد فرار کرده و به کلیسا پناه برده!
منم وقتی دقت کردم دیدم نظریه ی این بنده خدا حداقل ش اینه که نمیتونه رد بشه، چون به وضوح دیدم که آیدین به کلیسا پناه برد تا آروم شد.
یا مثلا تمام اذکار مقدس ما مثل „یا ابوالفضل العباس و …“ از زبان شخصیت های منفور داستان سمفونی بیرون میامد.
خب حقیقتش اینه که خیلی بیزار شدم از شما و کتابهاتون، طوری که منی که عاشق ه کتاب سمفونی بودم کتاب خوندنم_البته از جنس نویسندگی شما_ رو ترک کردم.
حالا دیدم که پیامی که متعلق به صاحب همه ی ما حضرت بقیه الله الاعظم بود رو که براتون فرستادم رو انتشار دادیت…
میشه برای من این قضیه رو روشن کنید که کدوم یک ازین ۲ احتمال ووجود داره؟
۱_دوستم وبه تبع اون من اشتباه کرده بودیم در مورد افکار شما
۲_تمام پیام ها رو بدون فیلتر نمایش میدیت
یا علی.
———————————–
علی جان
تعجب می کنم از نگاه سطحی اون دوست تون. ولی به جای پاسخ دادن به شما توصیه می کنم سال بلوا رو بخونین. شاید جواب تمام پرسش های شما اونجا باشه.
نمی دونم.
علاوه بر اون من تمام پیام ها رو نمایش می دم، البته اگه توش هرزه نویسی و اهانت و اتهام باشه، حذف می کنم
سلام
ازینکه مثل یه آدم جنتلمن برخورد کردیت خوشحالم هرچند که جوابم رو نگرفتم ولی حتما سال بلوا رو میخونم.
یا علی.
راستی قبل ازینکه کتاب شمارو بخونم
(البته دعا میکنم که بتونم گیرش بیارم چون اهواز زندگی میکنم و متاسفانه خونه ی ما در شهری که به زعم شما تمام شهرها رو خراب کردن تا اون شهر درست بشه و اسمش بشه تهران نیست)
دوست دارم شما دو تا داستانی رو که نوشتم قبول زحمت بکنید و بخونیدشون.
آدرس:
http://mimme3madar.persianblog.ir/post/7/
http://mimme3madar.persianblog.ir/post/25/
و من الله توفیق.
یا علی.
————————-
علی جان
می خونم ولی نفد بلد نیستم
من حتی اگه نظرم با نظر این شخص یکی باشه میون این همه دوستدار شما خجالت می کشم به زبون بیاورم ولی…….هنوز هم موندم چرا به من قول دادین داستانم و نقد می کنین(که حالا گفتین من نقد نمی کنم) ونکردین حتی جواب ندادین….هنوز بعد از ۴ ماه به این سوال فکر می کنم
———————————–
خانم مینو
گفتم می خونم، هرگز نگفتم نقد می کنم.
چون منتقد نیستم
فقط کافیست چند لحظه ای را با عباس معروفی عزیز سپری کنی تا او را بشناسی. از چشمانش مهربانی میبارد.لبخندش پرصداقت است.دست گرمش سرمای غربت را از یادت میبرد.ا نقدر ارام و دلنشین سخن میگوید که میخواهی سرا پا گوش شوی. با همه خوش برخورد است.همه تلاشش را میکند هر کاری از دستش بر بیاید برای هموطنش انجام دهد.
مهمان نواز است.
انسان است…انسان
استاد عزیز سلام. حالتون چطوره؟
دلم تنگ است .تنگ است برای خانه هدایت. برای اون سماوری که قل قل میکرد و چای تازه دمی که شما برایم میریختیدوبا هم میخوردیم.
برای ناهار خوردن روی روزنامه!
همیشه به یادتون هستم. آمنه
———————————-
آمنه عزیزم
همه ی اینها که گفتی مال خودت است، مال نگاه هنرمندانه و لطف خودت است.
و ممنونم و منتظرم تا بیایی باز برات نمایشگاه نقاشی بگذارم
سلام اقای معروفی
دوست دارم بنویسم اما از نوشتن برای یک نویسنده ی بزرگ می ترسم. فقط اینکه ما همیشه استاد خطابتون خواهیم کرد چون به شما اعتقاد داریم و این هرگز با تملق یکی نیست. امیدوارم تمام کسانی که لیاقت دارند به استادی برسند
—————————–
سلام و ممنون
سلام علی هستم ازایران ۱۳ماه زندانی سیاسی امنییتی سپاه بودم والان ممنوالخروجم زندگی بدی دارم همه کس درخواست کمک به من راردمیکنند این نوشته به هر کسی که میرسه اگرسازمانی یا کسی میتونه کمکم کنه خواهشمندم بدادم برسه دلم میخوادازکشورخارج بشم کمکم کنید به ایمیل
استاد گرامی، عباس معروفی
اولین بار است که برای شما می نویسم، فقط خواستم بگویم که استاد کسی است که کس دیگری از او می آموزد، و چه بسیارند کسانی که از شما آموخته اند، نه فقط ادبیات ، انسان بودن را و بسیاری مسایل دیگر را…
از جمله خود من که با اینکه شعر و شعر گونه می نویسم از رمان های شما که همه را خوانده ام بسیار آموخته ام
همواره سرافراز باشید
————————————–
چراغ های رابطه بین ما این گونه روشن تر می شود، شعر بخوان داستان بنویس، داستان بخوان و شعر بنویس.
شعرهات را می خوانم
چاقو
سایه ی سنگین مرد اول افتاد روی ویترین.پشت ویترین،چاقوهای جورواجور،پلکانی چیده شده بودند.مرد اول ،روی چاقوهای پشت ویترین چشم گرداند.یکی از چاقوها با دیدن مرد اول،یکه خورد و خودش را پشت چاقوهای دیگرقایم کرد.می لرزید..نفس نفس می زد..دزدانه سرک می کشید..مرد اول راه افتاد…ویترین روشن شد.چاقو نفس راحتی کشید وبرگشت نشست سر جاش..چاقوهای دیگر با تعجب نگاش کردند…
مرد دوم آمد ایستاد پشت ویترین..چاقو با دیدن او ذوق کرد وسرجاش شروع کرد به ورجه وورجه کردن..بعد چاقوهای دیگر را پس زد وخودش را رساند جلو جلو .حالا زیر نگاه مرد دوم بود.دلش بد جوری می تپید.خودش می دانست که از ذوق زدگی است.مرد دوم از پشت شیشه دستی به سر وگوش چاقو کشید و نوازشش کرد چاقو چشمهاش را بست تا لذت این نوازش را با تمام وجودش حس کند..مرد دوم رفت داخل مغازه..
وقتی مرد دوم از مغازه آمد بیرون ،چاقو تو جیبش بود..مرد دوم پیچید تو ی یک کوچه ی تنگ وتاریک وپشت دری ایستاد.دستش را هل داد تو جیبش وچاقو را محکم تو مشتش فشرد..چاقو حس کرد دارد خفه می شود نمی دانست مرد دوم می خواهد چه بکند .دلش گواهی بدی می داد..مرد دوم دندان قروچه کرد ،در را با ضرب لگد چارتاق کرد ورفت تو…چاقو را از جیبش در آورد، دکمه ی ضامنش را فشرد وتیغه اش را پراند…چاقو آه کشید
استاد گرامی، عباس معروفی
متوجه شوم که به بلاگ من برای خواندن شعر هایم سر زدید، بسیار از توجه شما سپاسگذارم، اما حتمن درآنجا شعری نیافته اید
باید بگویم شعر هایم روی بلاگ ۳۶۰ هستند که لینک مربوط به آن در قسمت پیوند های بلاگم موجود است،
باز هم از توجه فراوان و بزرگوارانه شما ممنونم
سلام باسی جان، مرا ببخشید که با همهی کوچکیام شما را با نام کوچک صدا میکنم. روزگاری در آغاز جوانی، به دلیل مأموریت کاری پدرم و بر خلاف خواستههای شخصی دوسالی را لاهه زندگی کردم. در روزهایی که تازه دبیرستان را در بهترین مدرسهی تهران (فرزانگان – تیزهوشان) تمام کرده بودم و دوست داشتم در کنار بقیهی همکلاسیها در دانشگاه باشم، تنها در لاهه بودم و احساس تهی بودن میکردم. بر حسب اتفاق و به توصیهی یکی از آشنایان مادرم سری به کتابخانهی مرکزی لاهه زدم و عضو شدم و از اینکه دیدم آن کتابخانه قفسهی کتابهای فارسی دارم کلی تعجب کردم. یک چاپ بسیار قدیمی از سمفونی مردگان از انتشارات خوارزمی در آنجا بود و برای من اولین معجزهی زندگی محسوب شد. سال بلوا هم بود. بعد متوجه شدم بیشتر آن کتابها از طرف کتابخانهی شخصی کسی اهدا شده بود که گرچه دیگر زنده نبود اما با کتابهایش به خیلیها زندگی و امید بخشید.
خلاصه باسی جان (هنوز هم کمی سخت است ولی دوست دارم عادت کنم، اشکال که ندارد؟)، بعد از آن سالها کتابهایت را بارها خواندهام و به خیلیها هدیه دادهام، به این نیت که شاید زنده شوند.
اگر به سایتم سری بزنید خوشحال میشوم. شعر مینویسم گاهی.
شاید من هم یکروز تصمیم بگیرم که کتابهایم را به کتابخانهی مرکزی لاهه هدیه کنم.
دوستتان دارم. زنده باشید.
——————————
حتما به سایت تون سر می زنم و
و چه کار قشنگی می کنید که کتابخانه ی لاهه را عنی می کنید. فقط امیدوارم بپذیرند و نق نزنند.
اگر خوب دقت کنید می بینید که همه ی ما به نوعی خدمتگزاران موزه ها و کتابخانه هستیم. گاهی فکر می کنم اگر چیز با ارزشی در وسایل من پیدا شود عاقبت نصیب موزه ای خواهد شد، کتاب ها هم که تکلیفش روشن است، و خود من هم امانتی هستم که خاک بغلم می کند. بنا براین چیزی که می ماند همین سلام است و سلامتی.
پس
سلام خانم نرگس افری
آقای معروفی عزیز پیشنهاد و اظهار نظر این استاد! گم نام آن چنان ناپخته ست که نپرداختن بهش بهتره..
ازتون سوالی داشتم درباره مجموعه آموزشهای داستان نویسی تون..
اون جا گفتید نویسنده فیلسوف نیست جامعه شناس نیست و اندک چیزی هم که از روان شناسی میدونه برای شخصیت پردازیه..
از طرف دیگه میخونم که جایی درباره توصیه هوشنگ گلشیری به خودتون حرف زدید که گفت شعر بخون و داستان بنویس..
کاری که در رمان فریدون سه پسر داشت مشهوده..
از سویی در داستان هاتون تسلط بر شعر فلسفه تاریخ و جستارهای دیگه رو نشون میدید اما از سوی دیگه چنین حرفی میزنید..نمیتونم بفهمم..واقعا از دید شما لازم نیست نویسنده جامعه شناس باشه مثلا؟
به عنوان کسی که به ادبیات داستانی علاقه منده مدام برخورد میکنم با این سوال دوستانم که چرا باید داستان خوند و فایده این کار چیه؟
دید من اینه که داستان آینه تمام نمای زندگی ماست و برای شناخت خودمون پیش از مثلا فلسفه خوبه و لازمه که داستان خونده باشیم..
این پاسخ که داستان به فهم زمینه های دیگه هم کمک میکنه رد میشه با این دیدگاه شما؟ یا من نادرست درک کردم؟
———————————————
آزاده عزیزم
سلام
فکر می کنم دقت کافی نکرده ای بخدا. وگرنه اینجوری نمی شد
می خوای از اول بگم؟
ببین، تو می تونی خدای جامعه شناسی و فلسفه و مردم شناسی و روانشناسی باشی، اما این نباید توی داستانت دیده بشه. چون داستان نویس جامعه شناس نیست. داستان نویسه. مثال هم زدم. تو مرغ و کاهو می خوری با نون، ولی توی خون بدنت، مرغ و کاهو و نون دیده نمیشه، یک قطره خون ادبی ترکیبی است از هزار کتاب و فیلم و علم و موزیک و تجربه.
و گفتم داستان نویس باید از هر چیزی مقداری بدونه. و نه اونجوری که به جای داستان من خواننده با یک متن تحقیقاتی روانشناسی مواجه بشم.
افتاد؟
سلام
چقدر از اظهار نظری که در مورد شما شده بود ناراحت شدم.
„چه می شه کرد؟“ همیشه این سوال بی جواب در ذهنم پر رنگ می شه وقتی مختصات فکر آدم های اینچنینی رو نمی فهمم.
از دکتر غیاثی گفتیده بودید. من ۶ ماهه که فارغ التحصیل شده ام. از رشته ادبیات فرانسه و چند تا کلاس با دکتر غیاثی گذرونده ام.
یادم افتاد چقدر دلم برای کلاس های این آدم منظم، وقت شناس حتی حرکت دستهاش موقع حرف زدن و صدای محکم و زنگدارش، تنگ شده. حتما یه سری به دانشگاه می زنم.
—————————
سلام منو به حضرت استادی برسونید.
و ممنون
اتوبان
سالها بعد،یک روز مسعود دستش را سایبان چشمهاش کرد، به انتهای اتوبان که در مه گم شده بود،خیره شدوناگهان فریاد زد:
–مامااااان!
کنار اتوبان شروع کرد به دویدن..من چیزی نمی دیدم.عینکم را ها کردم، با آستر کتم پاکش کردم و به چشمم زدم…باز هم چیزی ندیدم حالا دارم می بینم…سایه ای به طرف ما می آید…تکیده، شلال مو وپوشیده در لباسی یکدست سفید..قوز کرده روی عصا..پروین چقدر پیر شده! نزدیکتر که می شود عصاش را تکان می دهد…
مسعود چند قدمی او بغل باز می کند وپروین را به آغوش می کشد. پروین بی جسم واثیری، تو بغل مسعود غیبش می زند. مسعود بر می گردد، سرش را رو سینه ام می گذارد ومی زند زیر گریه..موهاش بوی موهای پروین را دارند…
همین جا گمش کردیم…کنار همین اتوبان..چه فرق می کند؟اتوبان ها همه یک جورند…بی انتها وبی رحم..چمدانمان کنارش بود.حتمن حالا هم هست.پشنگه های خون رویش شتک زده.مسعود به خودش می پیچید.به پروین گفتم:از جات تکون نخور تا من این وروجک را راحت کنم
اشاره کردم به چمدان: جان تو جان چمدان! و به شوخی گفتم:تمام هستی ما چمدان کوچکی است!
نامم درانتهای ترمز کشدار اتومبیلی فریاد زده شد..پلیسی به آلمانی چیزی گفت که نفهمیدم..کسی گفت:?was she your wife..بود؟…نه، زنی که کنار چمدان ما پخش ازمین است، پروین نیست.اصلن زن نیست.توده ای گوشت مچاله شده است
سر تکان می دهم:نه، این پروین من نیست.
رفتم که چمدان را بردارم وراه بیفتیم.پروین حتمن کنار اتوبان دیگری چشم انتظار ماست.دیر می کردیم دلواپس می شدچمدان به زمین چسبیده بود.کنده نمی شد.خون تن کشیده بود زیرش .راه افتادیم…هر از چند قدم می ایستلدیم،دستهامان را لوله می کردیم جلو دهانمان ورو به دو طرف اتو بان فریاد می زدیم“
–پرویییین!
—مامااااان!
گفتم :پروین، نباس بی گدار به آب بزنیم.
پروین گفت:گدار…!…آب…!..یه عمر چوب فس فس کردن تو رو خوردیم!
گفتم: شوخی که نیست عزیزم..برا تهیه هر تیکه این چیزا کلی خون دل خوردیم..یادت نمی آد؟..فکرشو کردی اگه موفق نشیم…
پروین کلافه گفت:موفق می شیم…مثل روز برام روشنه.
گفتم:آخه تو از کجا اینقد اطمینان داری؟
گفت: موفق می شیم…موفق می شیم…موفق می شیم!
دندان قروچه کرد وپا به زمین کوبید
کنار اتوبان ایستاده ایم. من ومسعود.وپروین.من به عصایم تکیه زده ام.پروین،با موهای طلایی افشان و خنده ی شیرینش چقدر شبیه مادر پزرگش است!..مو نمی زند..انگار سیبی که…
اول می خواستم بگم چشام از تعجب در اومد وقتی دیدم آدمی هم هست که اینطوری فکر کنه و………
دوم می خواستم بگم که خیلی خوشحالم که فهمیدم یکی از فکرایی که تو ذهن من می گذره تو ذهن نویسنده ی مورد علاقه ام هم می گذره( قضیه مورچه ها رو می گم) این فوق العادهههههههههههه است.
—————————–
تعجب نکنین
گاهی پیش می آد که دو نفر در دو نقطه ی جهان دارن یک شعر رو می نویسن