یک پنجره کافی است

چند سال پیش یکی از نویسندگان جوان از ایران به من تلفن زد و گفت که ازدواج کرده، و خبر خوش دیگری برای من دارد. گفت که همسرش مهریه ای عجیب تعیین کرده، و فی المجلس آن را دریافت نموده است، و حالا می خواهد تلفنی چند کلمه با شما حرف بزند. من به آن بانو تبریک گفتم، و او هیجان زده به من گفت: „مهریه ی من سه جلد کتاب بود که دریافت کردم؛ بوف کور، شازده احتجاب، سمفونی مردگان. مرسی.“ و خوشحال بود که „سمفونی مردگان“ تنها کتاب امضاشده، به خاطر روابط دوستانه و نزدیک ما، ارزش ویژه ای هم برای عروس و داماد دارد.


تمامی این چند سال برای این بانو احترامی فوق العاده ای قائل بودم که شناخت عمیقی از مردش حاصل کرده و آنگاه به سنت، غنایی غیر مادی بخشیده است. گاهی این موضوع را برای دوستان نزدیکم گفته  بودم. و همیشه به این مسئله فکر می کردم که در جامعه ی ما، رقم های مهریه دارد روز به روز نجومی تر و سرسام آورتر می شود؛ رقم هایی که یک شاه قادر به پرداخت ناگزیر آن نیست، چه رسد به جوانی دلباخته که موقع ازدواج تن به خواسته ی مصلحت جویانه ی بزرگان فامیل می دهد، و چون ارزش عشق در دلش سر به آسمان می زند، مهریه ی سربه فلک کشیده را هم چشم بسته می پذیرد و با لبخند زیر اسناد امضا می کند. اما تجربه به من می گوید: مهریه قیمتی است برای ازدواج های ناباب، وگرنه با هیچ ثروتی نمی توان عشق خرید.


روزی که برای دیدار قصر „لویتن بزرگ“ به شهری بین برلین و درسدن رفته بودم، تمام راه به آن بانوی عاشق فکر می کردم که در تصادف جانش را از دست داد، و غمش را برای ابد بر دل من و دوست نویسنده ام گذاشت. تمام راه به جدال طبیعت با انسان فکر کردم، جدال انسان با ناشناخته، جدال روشنایی با ترس، جدال نقاش با نقش، و جدال زندگی با مرگ.


زمان و مکان حالا در ذهن من به هم ریخته است. هر چیزی را از هر جایی بر می دارم و در هر زمانی که بخواهم جا می دهم تا آشفتگی ذهنم مرمت شود. می توانم از جوانی ام به کودکی باز گردم، و از نوجوانی ام با یک پلک به رؤیایی در زمان حال برسم، و باز در آینه شناور شوم تا واقعیت و تخیل و رؤیا بی مرز شوند.


می توانم قاب پنجره ای به دست گیرم و با آن به تماشای هرجا که بخواهم بروم، می توانم با قاب پنجره ام به ایران برگردم و در باغ پدربزرگم دنبال پروانه ها کنم. می توانم همینجور که کنار پدربزرگم ایستاده ام و دارم به درختی نگاه می کنم، در محوطه ی قصر „لویتن بزرگ“، از چین و چروک های تنه ی درخت به پیشانی پدربزرگم برسم، و وقتی به پشت سر واگشتم، بانویی را ببینم که با لباس صورتی لبخند بزند و بگوید: „می خواستم ببینم شما چه حالی می شوید وقتی بشنوید که من در تصادف مرده ام.“
„من؟ من تا ابدیت غمگین می مانم. تا ابدیت و یک روز.“
„چرا ابدیت و یک روز؟“
„همه ی زندگی در همان یک روز خلاصه می شود؛ یک روز که تو به دنیا آمدی، یک روز که خواندن آموختی، یک روز که عاشق شدی، یک روز که جایگاهت را شناختی، و یک روز که تصادفا رفتی. همه ی روزها یک روز است.“
سرم را از قاب پنجره ام بیرون می برم. بوی دریا می آید، باد می آید. بانو با لباس صورتی بر ایوان مشرف به دریاچه ایستاده است. می توانم پلک زدنش را ببینم. و لحظاتی بعد ما در بین درخت های کهن پرسه می زنیم و به قصر „لویتن بزرگ“ نگاه می کنیم. از دوردست صداهایی می آید، دریاچه کف می کند، موج می زند، و صدای دو نقاش را می شوید.
دو نقاس روبروی هم بر صندلی نشسته اند، جعبه رنگ شان را پشت به پشت قرار داده اند و انگار همدیگر را نقاشی می کنند. یکی شان چینی است، و دیگری آلمانی. گوش می خوابانم، صداها در باد گم می شود. نقاش آلمانی گاهی لغتنامه ی کنار دستش را ورق می زند تا معنای کلمات نقاش چینی را بفهمد. نبضم تند می زند. همراه بانو به طرف قصر راه می افتم. درها بسته است، و هیچ صدایی جز صدای دریا نمی آید. می گویم: „در برابر انسان، طبیعت سرسختی وجود دارد که بی حضور انسان می پوسد و پوک می شود.»
از پنجره ی کوچک به درون قصر می رویم. صدای پایمان در تالارهای خالی می پیچد. می گوید: „می بینید! روزی، روزگاری اینجا مردمانی زندگی می کرده اند. همه چیز نشان می دهد که آدم هایی اینجا بوده اند که زندگی را دوست می داشته اند.“ و با انگشت میز تحریری را نشانم می دهد.
و من برای آن بانو حرف می زنم، گاهی نگاهش می کنم، از اتاقی به تالاری می رویم و هردو انگار انتظار می کشیم تا هنرمندها بیایند و آثارشان را بر دیوارها به رقص در آورند. دقت و آرامش او به من جرئت می دهد تا آنچه از ذهنم می گذرد در دلم به زبان بیاورم:
راستی طبیعت بی حضور آدم ها چه معنایی دارد؟ هم جلوه گری می کند تا اغوایش کند، و هم دندان تیز کرده و همیشه در کمین است تا عاقبت انسان را به کام کشد، و می کشد. هر دو دلباخته ی همند انگار، در بازی عشق و تباهی، با یک دست می سازند و با دست دیگر ویران می کنند.
انسان با طبیعت و زمین درگیر است، به ویژه هنرمند که چشم به طبیعت دوخته و دست دراز کرده بلکه از دریافت هاش به نوایی برسد. می داند که بی طبیعت هیچ است، و خوب می داند که با طبیعت اما به چشم می آید، دیده می شود، و عشق یعنی دیدن و دیده شدن.
وارد اتاقی می شویم که دو نقاش صورت به صورت نشسته اند، با زبان چینی و آلمانی حرف می زنند، تاش های رنگ را بر می دارند و روی بوم می نشانند، یکی شان ضمن کار آبجو می نوشد، و آن دیگری سیگار می کشد.
بانو به آرامی اتاق را دور می زند، آن سوی نقاش ها می ایستد، و دست هاش را از دو طرف به بازوهاش می گذارد. نقاش ها به محض دیدن او، بوم تازه می گذارند و دست به کار می شوند؛ لباسی صورتی به تن دارد، موهای سیاهش حلقه حلقه از بوم سرریز می کند، و حلقه ی ظریفی در انگشتش برق می زند.
جلو تابلو نقاشی می ایستم و به چشم هاش نگاه می کنم. لبخند می زند و می گوید: “ واقعیت هنری خاطره ای است از واقعیت موجود.“
و بعد صداش در امواج دریا شسته می شود. داد می زنم: „چی گفتی؟“
می گوید: „ذهنیت، واقعیتی است انکار ناپذیر.“ دست هاش را رها می کند، و باز راه می افتیم. صدای قدم های ما در اتاق ها و تالارهای خالی می پیچد. و من باز در دلم براش حرف می زنم:
هنرمند امروز دریافته که تنها اسیر طبیعت نیست. زمان هم با او بازی ها دارد، در لحظه ی خلق اثر، نبض بازی دیگری می کند، و احساس و منطق او را نمی خواند؛ بعد تصویر نهایی را چنان بر بوم می نشاند که خود هنرمند مبهوت می ماند.
همیشه در بازی منطق و احساس، در جدال عقل و قلب، برنده، سومی است؛ آنچه از آستین یا انگشت می تراود، آخرین قطره ی خونی است که بر صفحه ی هستی می چکد. تیری است که به قلب و مغز هنرمند شلیک می شود و مثل گلی او را شکوفا می کند.
این موجود میرا و تسلیم طبیعت، هر قدم که بر می دارد، یک گام به مرگ نزدیک تر می شود، و اگر قدم بر ندارد دو گام. بنابراین ناچار است با ذهنیت و خیالش بر طبیعت فائق آید، و دنیای دیگری بیافریند تا ترس و وهم خود را شکست دهد.
هنرمند نمی خواهد مغلوب شود. در جهان نا متعادلی زندگی می کند که رفتارهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی حکم نور و سایه را بر اشیایش یافته اند، مثل تاریکی که از درخت هیولا می سازد.
برای همین طبیعتی دیگرگونه می آفریند، معمای عشق را از مرزهای علم فرا می کشد، خود را از سنگینی تنهایی و ترس و خیال نجات می دهد، تا همچنان راز بماند.
برای همین، همواره از دو بخش وجود خود سود می جوید؛ بخش زنانه که همانا توان آفریدگاری اوست، و بخش مردانه برای ستیز با بی رحمی طبیعت.
برای همین در طبیعت دست می برد، زمان را باز می دارد، توفان را تصویر می کند، و گلی به زندگی می افزاید تا آدم ها در خوشبختی سر کنند.
یک جنایتکار با انسان مواجه است، یک پزشک با بیمار، نجار با چوب، و نانوا با پول، اما هنرمند با هیچ مواجه است؛ با کاغذ سفید، با بوم خالی، با تخته سنگی سخت.
کنار سنگ قبر بانوی نویسنده ایستاده ام تا گذشته را مرور کنم؛ زمانی که جسد را در قبر می گذاشتند، شوهرش دیگر گریه نمی کرد، فقط دست هاش می لرزید وقتی یک جفت حلقه ی ازدواج را لای کتاب „سمفونی مردگان“ می گذاشت، و آن را بر روی سینه ی بانو می نهاد.
از قصر خالی بیرون می آیم. درِ قصر پشت سرم بسته می شود، صداهایی در گوشم می پیچد، امواج دریاچه کف می کند و همه چیز را می شوید. نه نقاش ها هستند، نه بانو، و نه من.
برای تماشای تابلوهای آویخته بر دیوار یک پنجره کافی است.
__________________________________________________________________
این نوشته در مقدمه ی کتابی می آید که قرار است به مناسبت سومین نمایشگاه نقاشی هنرمندان جهان در „قصر لویتن بزرگ“ تابستان امسال در برلین انتشار یابد. این نوشته را به عزیزم، محمدرضا پریشی تقدیم می کنم.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

39 Antworten

  1. البته من کاری به مهریه ندارم … احساس میکنم دور ازدواج مدتهاست سپری شده و حتی از اینکه فکر کنم من هم ممکنه یک روز فرزند مفلوکی پس بندازم که … موهای تنم راست میشه … … … بوف کور رو تا حالا ۴ بار خوندم که هر کدو از این دفعات باهم چند سال اختلاف زمانی دارند و از آخرین بارش حدود ۵ سال میگذره (اون موقع سال دوم دانشگاه بودم) و چزو معدود داستانهاییه که هر وقت بهش فکر میکنم برام تازگی داره ( مثلا یکی دیگش محاکمه کافکاست که از همه آثارش بیشتر دوست دارم) … شازده احتجاب خیلی وقت پیش بهم هدیه رسید و من خوندمش و به نظرم مزخرف اومد … اما یکی دوسال پیش یه نقد درباره گلشیری و شازده احتجابش خوندم و همین باعث شد دوباره کتاب از لای گرد و خاک بیرون بیاد و بخونمش … حقیقتش خیلی خوشم اومد و عالی به نظرم رسید … اما اصلا دوست ندارم با بوف کور مقایسش کنم … اما در مورد سمفونی موردگان …. خوب شاید کارهای زیادی توی برنامه هام باشه که به خیلیهاش هم نرسم اما بیشتر از ۶ ساله که قسمت اعظم زندگی من رو موسیقی تشکیل میده … کمتر از یک سال پیش داخل کتابفروشی در انقلاب بودم و فکر میکنم پرتقال کوکی نوشته آنتونی برجیس رو میخریدم توی قفسه ها چشمم به کتابی خورد به نام سمفونی مردگان … یاد سمفونی کارل اوف افتادم که به سمفونی مردگان معروف شده … انتهای کتاب رو نگاه کردم ((رمان بسیار ستوده شده عباس معروفی)) .. اولین بار بود که اسم معروفی رو میشنیدم … ۲۲۰۰ تومان … ترجیح میدم بک کتاب از جیمز جویس یا فاکنر بخرم … کتاب رو باز کردم … ابتدای داستان نوشته شده موومان یکم … شوکینگ عالی بود دیگه نمیتونم مقاومت کنم …….. کتابهای دیگری بوده که فقط با یک نگاه سرسری خریده شدن … اما من حوصله ندارم دیگه …… بسیار مایه حماقت ماست که این همه نوشتیم …. واز حماقت شما که تا تهش خوندید متشکر … فعلا…

  2. در همین نوشته بی مرز شدن واقعیت .تخیل ، رویا بخوبی دیده می شد.نقاش با طعبیت در می افتد نشان میدهد با الهام ااز اون می توان نقشی خیالی وفانتزی افرید.( تصویری غیر واقعیی). در رابطه با مهریه .حرف و حدیت زیاد است فرصت اشاره به علتها در این نوشته نبود. ان دوست نویسنده شما بااحساس ناب ….

  3. در ضمن من کلا هیچ مرزی بین واقعیت و رویا و تخیل نمیبینیم … البته این ممکنه از مشکلات ذهنی خودم باشه … اما خیلی حال میده که تمام چیزهای …… بیخیالش.

  4. دوست عزیز طرح مسایلی مانند ازدواج و جهیزیه به عهده متصدیان مربوطه است نه نویسندگان.اما راستی شما بعد از این همه نوشتن و تجربه غربت هنوز می خواهید به سادگی بین واقعیت و رویا مرزبندی کنید؟ انگار فقط برای حرف زدن حرف زده اید. اینطور باشد مشکلی نیست.

  5. باز هم برای نویسنده نسخه ای پیچیده شد که وارد فلان مقوله نشو، دین به عهده ی علماست، عقد و ازدواج هم به عهده ی علماست، و جهیزیه را هم مسجد محله می دهد.
    ما که دفترچه ی بسیج نداریم چه باید بکنیم، آقای مظاهر شهامت؟ شما چرا؟ می شود بگویید نویسنده در چه مقولات دیگری حق اظهار نطر ندارد؟
    با احترام _ ع. معروفی

  6. از خودم می پرسم چند سال دیگر باید بگذرد تا بعضی باورها تکانی بخورند ، بعضی رسم های تحمیل شده به جامعه کنار بروند و… من که بعید می دانم به عمرم قد بدهد! و دیگر اینکه انگار گم شده ام آقای معروفی عزیز ، میان خاطرات ، میان عکس های یادگاری ، میان کابوسهای نیمه شب و میان زندگی و مرگ . راستش خودم هم نمی دانم کجا هستم ، نمی دانم…

  7. مشکل است انکه که از نوشته ای تعریف میکند شاید انقدر صادق نباشدو حتی نه در عمق مطلب روشن بلکه فقط تمجیدگری باشد و انها که نیز از انراا نه با اندیشه میسنجند بلکه نوشته ای را چسبیده به اصول تقلیدی کور خو یش خرده میگیرند . شاید صداقتشان باعث این چسبید گی به این تقلید شده باشد و بیش از گروه اول باشد . بنظرم سخت است این ارتباط .و شاید باید به هردو گرو ه به یکسانی پرداخت و شاید هم نه مهم ان باشد انچه بیرون میتراود /.

  8. این جا همه چیز دفرمه و کج و معوج می باشد آقای معروفی. عشق و ازدواج و محبت. شاید حتی نفرت(به نظر این یکی باید راحت باشد). اصلاً کل زندگی. مملکت پریشانی داریم(به معنای واقعی کلمه اش).

  9. ولیعهد جان! ما خوبیم! سلطان بانو هم خوب‌اند! اما تصدقتان گردم ذات مبارک همایونی چنان به دام زندگی و درس افتاده است که به زحمت مجال استنشاق هوای تازه پیدا می‌کنند.
    دیگر همین
    قبله‌ی گرفتار رنجیده حال!

  10. salam agahye marofi aziz.
    in tasvir amikhte be roya o vaghiat ,bakhshi az zendegi hamye ma bod.mai ke pa ba paye shoma ta koche pas kochehaye khatere o kalame miayaim.
    ama babte an banoye bozorgvar khili motasefam .bayad begoyam anche barey man jalebtar az in ghaede bod inke khahre man hich mahri nagozasht va daftar kahene ghabol nakard!hata shakhe gol ra !
    man ke az o pishtaram !

  11. har ke ba morghe hava dost shavad
    khabash aramtarin khabe jahan khahad bod.
    aghaye marofiye azizman lila mohamadi hastam va eftekhare neveshtan baraye shoma aziz ra daram ke hamvare azkodaki darbareye shoma besyar az doste shoma va daiyeman aghaye hadi shenidam.
    besyar ghambar bod in ghamname.
    man ham bedone mehriye fagahat ba chand shakhe gol ezdevaj kardam va hanoz ham falsafeye mehriye ra nemifahmam .
    donyaye ajibi ast va tamame arzeshha zede arzesh shode.
    ama hanoz bozorgani chon shoma hastand va gar na sakht ast zendegi dar in ashofte bazar.
    dokhtare kochake shoma lila.

  12. هراس از مرگ نیست، می گویم، از تنهایی ست، محتاج دستی بودن، و نبودن.
    
باران می بارد، می گوید، و رود که شعر بلند باران است، هراس تو را دارد……..

  13. سلام استاد. چه نیکو انتخابی و چه بد فرجامی ، هر چند این داغ ها دل آدم را حسابی صیقل می دهد…. راستی این دکتر آقاجری هم همینی را گفته بود که شما به مظاهر شهامت پاسخ دادی … مواظب باشید به اعدام محکوم نشوید .. اوخ یادم رفت شما آنجایی …. خب ، خوش به حالتان البته با همه سختی ها ….

  14. نوشته هایتان زیباست واقعا
    من هم می نویسم اما نه بخوبی شما حتی یک ذره هم خوب نیست
    لطفا نگاهی به وبلاگم بیندازید
    یک عاشق آهنگ سمفونی مردگان

  15. خاک شره می کند. سرازیر… و می پوشاند. باد می وزد، باران نمی آید، دریا ساکت است، خیابان خالی است، زندگی زندگی است… و همه در بیرون.
    خاک جا باز می کند، به همه جا نفوذ می کند. کرم ها می آیند. مور ها. کتاب را نمی خورند. دور کتاب جمع می شوند. یک نفر، یک بانو، با صدای بلند می خواند. همه گوش می دهند: “ او خود را در آب دار می زند. در آب رها می شود.“ کرم آهی می کشد. خاک ها را پس می زند و از دنیای مردگان می رود. مورها بر روی برگ های کتاب به خواب رفته اند… و همه در آنجا. در زیر خاک، به گرد کتاب.

  16. توی این زمانه دیگه کم پیدا میشن آدم هایی که براشون ارزش ارزش باشه ! اکثرا به چیزای بی ارزش و زود گذر رو آوردیم . دقت کنید مثلا تا حالا چند نفر یادشون مونده که مهریه ی فلان کسشون چقدر بوده ! ( همونایی که فکر می کنن باید سر این مسئله اینقدر چونه زد که دو طرف از عشقشون پشیمون بشن ! ) در حالی که مهریه ی این خانوم نه تنها برای شما بلکه برای منی که این نوشته ی شما رو خوندم هم ماندنیه ! امیدوارم روحش شاد باشه . باشد که ما آدمها بیش از این ها فکر کنیم . . . دم از آینده زدن کار ساده ایه ! ولی کدوم آینده این مهمه !! اینکه در آینده چی از آدم می مونه ! این مهمه !!

  17. کار قشنگی کرده بود بانو.من که سمفونی و باهاش زندگی کردم.نه اینکه اینجا و در حضور شما بگم.نه…همیشه هر جا شده گفتم.واقعا قلمتون شاهکاره…

  18. عباس آقا جان. الان که دارم اینهارا برایتان می نویسم باران می بارد و من بد جوری دلم هوای آیدین را کرده که بغلش کنم , ببوسم اش و بگویم : یک تابوت هم برای من بساز.
    اشک.باران.اشک. باران.
    آخر من با این غم چه کنم ؟ تحمل آدمی هم حدی دارد آخر.ندارد؟
    ولی دستتان درد نکند که از این راه دور کمی از اشکهایم را گرفتید.بعدا برایتان خیلی خواهم نوشت.خیلی.
    شاید این نوشتن وصلم کند به بانوی ازلی و ابدی ام که حتی زیر خاک هم مرا دوست دارد .
    در جمع من و این بغض بی قرار جای تو خالی عباس آقا جانم .

  19. آقای معروفی عزیز
    بغضم گرفت اما نذاشتم حجم اشک رو پیدا کنه.آخه با خودم عهد بستم روزهای آخر اینجا بودنم خالی از گریه های دلتنگیم باشه.ای کاش جمله یک پنجره کافیست رو سر در همه قصرای دنیا می آویختن…قلمتان همواره جاری

  20. روز میلاد تو
    امروز ۱۷ مای روز متولد شدن تو هست.
    پس بیا از نو آغاز کن و دوباره متولد شو.
    کجا باید دنبال معنا و مفهوم زندگی بگردیم؟
    من می دانم، زندگی ما با یک عمل بزرگ معنی و مفهوم پیدا نمی کنه.معنای زندگی رو باید در انبوهی از اعمال کوچیک و خرد جستجو کنیم و رابطه میون اونارو بیابیم.یکی میگه یه میلیون دلار داره هنوز هاج و واجه اون یکی آخرین پله های ترقی رو هم پیموده سومی مادر شده ولی هنوز در هم و افسرده هست ولی همشون یه نقطه مشترک دارن.
    |“راستی مفهوم واقعی زندگی چیه؟“
    حقیقتش مفهوم زندگی نه در دلار و یورو و تومان، نه در ریاست و مادر شدن.
    معنای زندگی، در“ حال“ زیستنه. هیچ چیز بهتر از حضور داشتن در اینجا و اکنون نیست. اگر در جستجوی معنای زندگی و تعریف جدیدی برای معنا دادن به اون هستی، تموم توجه هت رو یه اکنون معطوف کن و این همون جائی که پاداشتو می گیری.
    ۱۷ مای
    هدیه ای از جانب همراه

  21. آقای معروفی عزیز تولدتان را صمیمانه تبریک می گویم
    و شاد ترین لحظه ها را برایتان آرزو می کنم
    (در این شب قشنگ جای مرا هم خالی کنید)

  22. سلام استاد.
    چند روز پیش درسایت تان بودم و غرق خواندن نوشته هایتان -پنجره -پنچره نگاهی به عشق بود- نگاهی ساده و به عشق و مرا غرق در خود کرد- با بهایی ساده می توان عشق را خرید و خریدن آن به مثابه خرید هر چیز نیست – باید برای خریدن هر شیی پول پرداخت کرد و برای خریدن عشق باید روح و وجود خود را داد. استاد
    با نوشته هایتان آشنا نبودم و فردایش سمفونی مردگان را خریدم – بار اول قسمت اول ۷۰ صفحه را خواندم بار دوم – نمی دانم کتاب شما را چند بار می شود خواند و مفاهیم را دریافت کرد. فقط می دانم اورهان و آیدین را بارها در ذهن خودم تجسم کردم شاعری که هیچکس زبان او را نمی فهمید و اورهان را- با همه سخت کوشی هایش باز تنها بود و آرزو می کرد مادر او را همچون آیدین دوست داشته باشد- عشق و نفرت همه جا باهم بود- راستی این چند جمله عجب جملات زیبایی است
    آدم ها هم مثل درخت بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانه های آدم وجود داشت و سنگینی اش تا بهار دیگرحس می شد. بدیش این بود که آدم ها فقط یکبار می مردند و همین یکبار فاجعه دردناکی بود
    این جملات تکانم می دهد و اشک از دیدگانم جاری می گردد
    استاد ببخشید پرگویی کردم – درضمن تولدتان ۲۷ اردیبهشت بود تبریک می گویم
    امیدوارم سال های خوبی در پیش داشته باشید
    ارادتمندتان – باران بهاری

  23. سلام آقای معروفی عزیز… می خواستم ایمیلی به شما بزنم و از شما خواهش کنم که برای مجله هزارتوی قابیل داستانی بگیرم… ممنون می شوم که جوابتان مثبت باشد. قربان شما یوسف علیخانی

  24. سلام پدر
    تولدت مبارک
    یادش بخیر ۸ سال پیش تولدت را در گردون جشن گرفتیم
    پسرت کماکان ۱۰ صفحه می خواند ۱ صفحه می نویسد
    خوشحالم از اینکه توانستم شاه داماد سیه پوش سرفراز را پیدا کنم به
    حلقه ات متصل کنم تا از او و برای او بنویسی
    من و پگاه و محمد رضا هر سه فقط گریستیم ولی هیچ کدام ارزش کلمات خیس تو را نداشت
    پس بنو یس که ما مشتاق ترین دوستدارانت با حضور کلماتت از این راه دور
    سایه تو را بر سر خود حس می کنیم گرمی دستانت لبخند ناب و کلام نایابت
    را حس می کنیم
    پدر عزیزم
    ای اشنا
    تا در بدر ما
    راهی نمانده
    فرصت صدا
    که رفت
    فرصت نگاه را . . .
    دوستت دارم
    محسن تو

  25. سلام عباس عزیز
    ببخشید از بس سرگرم روز تولد خودم بودم فرصت نشد به موقع تولدتو تبریک بگم.ببخشید تولدت مبارک… همیشه سبز باشید و جاری
    مردگان به امرزش و زندگان به نوازش محتاجند.
    ای همیشه دوست , دوست دارم همیشه تو را… بدرود

  26. سلام به شما استاد عزیزم
    سو تفاهم نشه من از شاگردان شما نیستم
    نوشته هاتون رو اونهایی که روی وبلاگ بود خوندم و بسیار لذت بردم انشاالله یادداشتهای آرشیوتون رو هم می خونم و همینطور کتاب فریدون سه پسر داشت رو لینکتون رو تو وبلاگم گذاشتم همیشه موفق باشید

  27. امیدوارم هنوزم آروم باشه. تولدتون مبارک.
    پ.ن. یه حس عجیب. آدم نمی تونه به شما „تو“ بگه.

  28. عروسی را میشناختم که برای مهریه اش یک جلد حافظ با دستخط جناب داماد مشخص کرده بود…….

  29. صرف نظر کردن از مهریه، بدون جایگزین کردن آن با یک تضمین مالی دیگر- مثلا نصف کردن اموال بعد از طلاق -،یک حماقت،به مفهوم عاشقانه کلمه است،قدرتی که قانون به مرد میدهد و عرف می پذیرد،دشمن نخست عشق ایرانی است….