به مناسبت روز جهانی درختکاری
پانزدهم اسفند، روز جهانی درختکاری است. از تمامی دوستانم، از همه ی وبلاگ نویسان و روزنامه نگاران می خواهم که به این روز بزرگ نگاه کنند و درباره اش بگویند. این روز همان روزی است که هرکس می تواند درخت جوانی را در خاک بنشاند و یاد خود را در دل خاک بکارد تا خاک با او سر آشتی داشته باشد.
پانزدهم اسفند، روز جهانی درختکاری است. من ایرانی ام، در حافظه ی تاریخی ام زرتشت را می بینم که رام کننده ی اسب ها بود. غریو می کشید: اسب ها را آماده می خواهم!
اسب ها از جنگل ها و دشت های پردرخت می گذشتند و دورش حلقه می زدند.
درخت ها را سبز می خوام!
سرزمین ما در حافظه ی تاریخی اش مهر بود و سرسبزی، و مردمانی که همواره غارت شدند، و بی دلیل نبود که غارت شدند. پرندگان و چرندگان به سرزمین ما می آمدند و بر آبادی این ملک می افزودند، آدمیان اما می آمدند و جز غارت نمی کردند، تجاوز و خرابی و هدم چراگاه و درخت بری می کردند. همین یکی دو سال چقدر اخبار غارت جنگل خواندیم! چقدر درخت پرپر کردند و به بازار بردند تا بهتر زندگی کنند!
سرزمین ما سرسبز بود، پرنده ای به رنگ آبی بالای باغ ما پرواز کرد و در شاخه های درختی در دوردست نشست. آبی بود، و شکمی سرخ داشت، تا آنوقت چنین رنگ هایی ندیده بودم. پس از آن هم ندیدم. از پدربزرگم پرسیدم: „اسم این پرنده چی بود؟“
گفت: „تا به حال ندیده بودم، باسی! از بهشت آمده بود.“
و ما به طرف درخت هایی در دوردست رفتیم. تمام آن روز را به جستجوی آن پرنده گذراندیم. هرچه دورتر می شوم خاطره ی سبز ایران شفاف تر می شود از پس این غبار و دود لمیده بر شهر. ما پیش از هر فریضه ای یک دین بزرگ به محیط زیست آیندگان مان داریم. ما موظفیم حتا شده یک بار درختی بکاریم. در خاطره ام کسی می گوید: دیگران کاشتند و ما خوردیم، ما بکاریم دیگران بخورند.
در همین چند ساله چقدر خواندیم و شنیدیم که خوردند و نکاشتند. درخت های جنگل را پرپر کردند و در بازار به مصرف روزمره گی شان رساندند، خانه ساختند مثلا برای بچه هاشان، شاید ماشین خریدند، شاید به قاچاقچی دادند که چیزی براشان بیاورد یا مثلا از مرز بگذراندشان. نمی دانم، فقط می دانم که بد مردمی بودند. مردم نبودند. نه، مردم نبودند.
دلم می خواهد با مردم میهنم حرف بزنم تا خوی نامردمان را بشناسند، و برابر هر درختی کلاه از سر بردارند به راز ریشه ها فکر کنند، و درخت را ببینند؛ عشق یعنی دیدن و دیده شدن. زندگی را بی درخت نمی توان دید. درخت را نمی توان ندید. در دل هر صفحه ی کاغذی، یک درخت زندگی می کند، هر کتابی جنگلی است در حافظه ی میهنی. اینجا که من هستم همه اش درخت است و سرسبزی. با اینحال به وقت مصرف چوب، ابتدا نهال تازه را می کارند، سپس می برند. دوتا می کارند یکی می برند. جنگل هاشان مثل جنگل های ما کچلی ندارد. تازه، اینجا و آنجای جنگل، لانه ی پرنده هم بر درختی می گذارند که درخت ها تنها نباشند، فندوق کوهی هم لابلای کاج ها می کارند که سنجاب ها و پرندگان گرسنه نمانند.
لابد اینها همگی به جهنم می روند! و ما فقط به بهشت می رویم! ما که درخت نکاشته ایم!
بهشت طویله نیست اما، بهشت خانه ی درختکاران است. پدربزرگم می گفت: „اگر آدمی درخت نکارد، آدمیتش ناتمام است.“ و من می دیدم که آدم فقط با درخت به زمین پیوند می خورد. درخت چشم های زمین است که آدم بودن ما را می بیند. زمین با درخت ما را می شناسد، با ریشه، نه با ریش. درخت نماز اول است، حج اکبر، جهاد اخضر. کودک امروز روزی بزرگ می شود و بر تنه ی درختی که تو کاشته ای، قلبی می کند و می گذرد. می رود تا درختی بکارد برای کودک آن روز.
مخملباف در فیلم ناصرالدین شاه آکتور سینما از قول امیرکبیر خطاب به سلطان اعظم می گوید: „اگر قصد یک ساله دارید برنج بکارید، اگر قصد ده ساله دارید درخت غرس کنید، و اگر قصد صدساله دارید سینماتوگراف تربیت کنید.“
جان دوس پاسوس می گوید: „مردم من و شماییم.“
مهم نیست که دیگران و نامردمان قصد یک روزه دارند و رهگذرند، ما مردمان ولی قصد ماندن و زندگی داریم. ما می مانیم و ایران را سبز می خواهیم. می خواهیم برویم درخت بکاریم. آخر روز جهانی درختکاری است، با یک درخت به پیشواز بهار برویم.
یک وجب خاک، یک نهال منتظر. پدربزرگم گفت: „باسی، درخت کاشتی؟“
پوستر زیبای این متن کار مریم ترابی است. ممنونم.
32 Antworten
یاد سپیدار های کودکیم زنده شد، سپیدارهایی که آخریش دو سال قبل از باغبان از ریشه خشکید و افتاد رو خرابه های خونه قدیمی و صداش آب شد تو چشمای ریزش. سپیدارهایی که حالا فقط جای خالیش یه بهت شده !
سلام.
درخت , خاطره کودکیمان است که بالایش می رفتیم و زیر پایمان , کوفته تر می شد در زمین . ریشه هایش , ریشه هامان , چنگ می گشودند در بستر
مرطوب خاک که یادش اکنون نشئگیمان است از چنگ گشودنمان در بستر.
بستر نگاهمان امروز , نم ندارد. کویر است . بی درختی , آسمان را به زمین آورد . در نور ستارگانش ببینیم برق تیز تبر را در دست مردمانی که بی عاطفه
در بستر می غلتند و چنگالشان در تکاپوی نمی است.
بادرود.
عباس عزیز، نویسنده ای مثل تو حق آن است که به دور و بر خود بیشتر نگاه کند و مثلا از عراق و افغانستان بی خبر نباشد. به نظر من در زمانی که مهمترین مساله روز منطقه حمله به مردم در کربلا و بغداد و کاظمین است پرداختن به درختکاری که هنوز روزش هم نرسیده کمی از بی اعتنایی خبر می دهد یا کج سلیقگی.
چه کار خوبی!
ترس از یادم برده بود کاشتن را. ترس اینکه نکند بیلم بخورد به دست کسی در آن زیر، یا پایی را بخراشد؛ بگذریم…که با این نوشته ات ترسم ریخت. حس شیرینی می گفت راستی ما هم می توانیم . یعنی باید بتوانیم . و این توانستن چقدر سبز است
امروز از -رویایی- هم گفتی. یدالله زندگی که گفته:
-درخت تنهایی را می داند
و صداها را به نام می خواند
جنگل جامعه ای اسیر است
و درخت حافظه ای مغشوش
حافظه ای اسیر
در جامعه ای مغشوش
چه کند گر زنجیرش را نستاید
گر خاک را نشناسد-
نفس ات همیشه سبز؛ عباس آقا
آقای امیر همدانی لطف کرده اند و در صفحه ام کامنت گذاشته اند، یاد شبی افتادم که چند سال پیش در شهری داستان خوانی و سخنرانی داشتم، همین ایام بود انگار که من به گروه های سیاسی پیشنهاد کردم جنبش درخت کاری راه بیندازند. یکی از میان جمعیت پاشد و گفت: عباس! (او هم بی آنکه مرا بشناسد عباس خطابم کرد) چی می گی تو؟ یعنی چی که مردم توی جمهوری اسلامی درخت بکارن؟ (منظورش ایران بود) این رژیم باید برررره!
گفتم درخت نکارید که این رژیم بررررررررره!
حالا هم کج سلیقه و بی اعتنا از پنجره به بیرون نگاه می کنم: چرا بسیاری از ایرانی ها تا اسم کاشتن درخت را می آوری رعشه به اندام شان می افتد؟!
سلام
چشم عباس آقا. من که برای شما و براهنی و بهنود و نبوی و خیلی های دیگه هم می خوام بکارم .
ای وای وطنم …
حدود پنجاه سال پیش شادروان مهندس کریم ساعی کسی که پارک ساعی تهران به نام اوست طرحی ارائه داد که در کنار جاده های ایران درختکاری شود. مهندس ساعی برادر ناتنی شادروان اسمعیل پوروالی اسطوره و پدر روزنامه نگاری ایران و معاون تبلیغاتی دوران دکتر مصدق بود که پس از انقلاب بهمن سر دبیر ماهنامه روزگار نو در فرانسه بود می باشد. مهندس ساعی که حق عظیمی به گردن درخت کاری و جنگلبانی ایران دارد در سفری از شیراز به تهران در یک سانحه هوائی درگذشت. یاد این فرذند سبز خواه ایران در روز درختکاری گرامی باد.
محمود دهقانی
در جواب آقای امیر:
آقای امیر عزیز الهی تصدق خودتان و سلیقه تان گردم، پرداختن به درختکاری نشان از کج سلیقگی دارد یا کربلا و کاظمین؟!
دوست محترم.
ایمیل عالی جناب با نام آشورا ۱۰ را دریافت کردم. این فاجعه درست همچون فاجعه تاریخی کربلا بود و من هم مثل شما بعنوان یک انسان از مرگ انسان ها رنج می برم. من بر این باورم که دامن زدن به اختلافات شیعه و سنی و پروتستان و ارتودکس دورانش به سر آمده و استعمار نو دچار اشتباه تاریخی است. کا فی است اگر به زبان عربی آگاهی دارید ببینید که سنی های عالم یک صدا این خواب شوم استعمار نو را محکوم کرده اند. شیعه و سنی را کنار بگذار که علم و آگاهی با گردش ۱۸۰ درجه ای خود ملت خاور میانه را هم بیدار کرده است.
محمود دهقانی
سلام دوست خوب – خسته نباشی . موفق و پایدار بمانی
ba salam va arze khaste nabashid
pajam va matlabetan ziba bod
shad bashid
عباس جان معروفی،
اولا که من فکر نمی کنم توجه به درختکاری با توجه به آنچه در عراق می گذرد مانعه الجمع باشد چه می گویی؟
ثانیا فکر می کنم که خوب است به این بهانه درختکاری مرور کوتاهی هم شده بکنی بر ادبیات درخت و اسطوره هایش دست کم در ادب فارسی معاصر. جوی و دیوار تشنه نمونه ای از آن است. درخت بوف کور هم که خود بهتر می دانی. یا درخت گلابی مهرجویی در سینما یا درخت سیب فروغ. من هم سعی می کنم بی آنکه قولی بدهم! یک کاری بکنم. یادم می آید بهترین داستان دوران کودکی ما در باره درختی بود که به تخته سیاه تبدیل می شد. …
دوستار،
باغبان سیبستان
من امسال درخت خواهم کاشت .
waghti as kanae ya mohale ashnayi dar iran migosari as nabude wasaye sabs delat migiradi .moalem pansdahe eswand ba shgerdanash mi -khand :jawaherdhe digar jangal nadarad.
ممنون از تبریک تولد
راستش تولد خیلی هم واقعه ی مهمی نیست … قضیه به رفتن به قله ی توچال می ماند … وقتی که ادم جوانتر است به ان توجهی ندارد و همه چیز را پوچ و بی معنی و واسطه هایی دلخوشکنک می بیند… اما زمان می گذرد و بر می گردد و به ان تیرک اولی نگاه می کند و می بیند که انگار از ان هیچ فاصله ندارد … انوقت زمان و سال و سالگرد کمی برایش معنا پیدا می کند …. کلی گویی نکنم … شاید چون این طبعاً تجربه ای شخصی است و هر کس به شکل خودش انرا طی می کند …
با دوستی
لیلای لیلی
دیدی دلا که یار نیامد گرد آمد و سوار نیامد
بگداخت شمع و سوخت سراپای
و آن صبح زرنگار نیامد
آراستیم خانه و خانه و خوان را
و آن ضیف نامدار نیامد
سوزد دلم به رنج و شکیبت
ای باغبان بهار نیامد
سلام استاد عزیز
مطالبت همیشه خواندنی و تامل بر انگیزند.
غروب دلتنگ امروز یادآور غروب پیر احمد آباد است .باید گذشته را به یاد داشت تا در راه راه آینده با نگاه به روزهای گذشته درس گرفت.
اگر مصدق در جنگ با استبداد پیروز شد پس زاهی به ما نیز نشان داده است.راه گرامی آزادی را
دکتر مصدق:“مردم به آزادی رای داده اند، نه به حفظ و حراست از قوانینی که حقوق مسلم مردم را تامین نمی کند.“۵۰ سال مبارزه و تلاش ملت ایران برای بازیابی این آزادی و دموکراسی گمشده، هماره باشکست روبرو شده زیرا حاکمان معنای این کلام را سخت در می یابند
راستی استاد با اجازه شما مدتی آهنگ زیبایتان را بر وبلاگ نها ده ام
سلام و درود
درختکاری/ به دست خود درختی می نشانم/به پایش جوی آبی می کشانم…
به امید روز ی که همه ما به جای بذر دشمنی پراکندن نهال دوستی بنشانیم
امسال به یاد تو و به یاد تمام کسانی که سبز بودن را شعار و شعور و عملشان قرار داده اند در باغچه خانه مان سروی خواهم کاشت… همیشه سبز و جاری باشید .
آقا ما چرا این همه پررو شدیم ؟ اصلا چرا ما را این همه پررو بار آوردید که حالا . که هر وقت دلمان می گیرد . که هر وقت اوضاع خیس و بارانی است . سر و کله مان بی خودی پیدا می شود بی خودی گم .
جناب آقای معروفْْْی
مثل همْشه رْیز بیْن و نکته سنج هستْید.درختها را می برند تا با پولش خدا می داند چه ها بخرند یا برای روز مبادایشان ذخیره کنند و بر ای ما آلودگی می ماند فقر وبدبختی می ماند و فساد و فحشا که روزانه شاهدش هستیم از آنکه فهم حفظ کرامت انسان را ندارد انتظار حفظ محیط زیست شاید خیلی بیهوده باشد.کاش در سالگرد درگذشت دکتر مصدق بزرگ مطلبی هم در خصوص این مرد پاک و اسطوره میهن پرستی می نوشتید. از اینکه داستانم را خوانده و برایم پاسخ فرستاده بودید ممنونم. با مهر سعید
سلام.آقای معروفی.کمتر شده بود بعد از آن اتفاقات چنین مطلب ساده اما خوبی از شما بخوانم.
سلام
عباس خوب گفتی.
اول مبارک قبولی در مسابقه وبلاگ نویسی. البته حق هم همین بود. این همه نویسنده خوب در جمع ملکوت باشد بعد آنوقت کی دیگه می خواست برنده شود.
امید وارم روزی برگردی ایران و در خیابان … حالا مهم نیست یک درخت خوب بکاری تا سبزی را پاسداریم.
یا حق
سلام عباس آقا
ملاحظه فرمودید قربان ؟!!! کلاغه ندای حضرتعالی رو لبیک گفت !!!
آدم نمی دونه باید بخنده یا گریه کنه …
من یادم نبود ….. در مورد کمربند سبز تهران بنویسیم خوبه؟
آقای معروفی عزیز
من هم دو تا درخت انجیر کاشتم ؛ قلمه شان زدیم در خاک سیر آب .
مدت ها بود که دستم به خاک نخورده بود و گیاه …
salam aghaye marofi aziz .
bahane baraye sabz shodan besyar ast ,agar che an dar kalame bashad va shoma pasdarash .
man mahast ke be shoma mail mizanam o bar migardad .lotfan ba man ham sari bezanid o sar farazam konid.
ba sepas .
salam tarh besyar jaleby ast man link shoma ra dar web khod be manzor hamin eydeh zyba gozashteham
movafagh bashid va rastegar
سلام آقای معروفی.. چقدر خوب کاری کردید که به روز درختکاری اشاره کردید و چقدر قشنگ نوشتید.. من پارسال نوشتم ولی کسی اهمیت نداد..حتی بعضیا مسخره کردن..امسال هم می خوام بنویسم.. متاسفانه اینقدر مردم به فکر سیاستن که درختا و حیوونا رو فراموش کردن.. اینجا هر روز باغی عمدا آتیش می گیره.. پیش اعضای شورای شهر هم رفتیم ولی هیچکس اهمیت نمیده..یکیشون با خنده می گفت ده سال دیگه اینجا درختی نمی مونه… دیروز هم طبق معمول هر سال به صورت نمایشی رفتن حصار ..درختانی کاشتن که دو ماه نشده همه از بی آبی می خشکن!
سلام اقای معروفی …چه اشتباهی درخت نکاشتم..اما به فکر ش افتادم……خواهم کاشت..در سرزمینی که دوست دارم..در شهری که هنوز ساخته نشده است…
آرزوی رسیدن به روشنایی!… در تاریکی ها زیر شکنجه مداوم سکوت و تنهایی ها می نشینم ، می جنگم ، انتظار می کشم تا به روشنایی که آرزویش را داشتم برسم… آنقدر مقاومت می کنم آنقدر انتظار می کشم ، آنقدر این شکنجه ها را تحمل می کنم تا در نهایت به آرزویم برسم… آرزویی که هدف من هم همان بوده است… باید سختی و درد کشید تا به روشنایی رسید ، باید با تاریکی جنگید تا به روشنایی رسید… نباید اسیر حرفهای پر از سکوت تاریکی شد ، نباید از تاریکی ترسید و تسلیم شد!…باید جنگید تا پیروز شدّ! نباید خسته شد ، نباید بی هدف شد باید با تمام وجود جنگید تا پیروز شد !…باید پیروز شد و در قلب روشنایی جا گرفت و تمام درهای استوار تاریکی را در پشت سر بست و قفل محکمی بر آنها زد.! من همه درد ها ، رنج ها ، غصه ها ، تنهایی ها و… را تحمل میکنم تا به آرزویم که همان رسیدن به روشنایی است برسم…! ثابت می کنم که می توانم و خواهم کرد
درخت راکه نمی کارند ،اره اش می کنند.چه طوراین رانمی دانید؟
سلام آقای معروفی
فکر کنم شما تنها کسی بودید که توی وبلاگستان در باره این روز نوشتید
مرسی:)
سلام آقای معروفی
بسیار زیبا نوشتید
سری هم به حکایت عاشقانه ما بزنید