یک نامه ی قدیمی به سیمین دانشور

من خسته ام، می دانی؟ از پس دو قرن خستگی آمده ام، دو قرن بزرگ، که اینجا ماشین بخار می ساختند، و آنجا حرمسرا، اینجا ماشین چاپ اختراع شد، و آنجا حرمسرا.
ما زندگی نکردیم، ما زنده زنده در آتش سوختیم، به چهره ام نگاه کن: خط رنج های دو قرن دویدن، بی آب تکیدن، شیارهای خاک سرزمین توست، بیدار بمان، برای خوابیدن هفت هزار سال وقت هست.
چهار ساعت گذشت، و انگشتانم بر شعله ی شمع سوخت.
مادر عزیزم، خانم سیمین دانشور، سلام. دیروز ظهر روی مبل خوابم برد. باز هم خواب شما را دیدم. آن ژاکت زرشکی مخملی تن تان بود که در خواب من بنفش می زد. تمام صورت تان می خندید. من در همان اتاق بزرگ، روی مبل همیشه منتظر بودم. صدای شما در راهرو می پیجید ولی من نمی فهمیدم چه می گویید. تا وارد شدید گفتید: «تو کحایی؟ نگفتی که یک مادری هم اینجا داری؟»
جلو پای شما بلند شدم، و وقتی شما را می بوسیدم احساس کردم صورت هر دومان از اشک خیس شده است. ما کی گریه کرده بودیم؟ چرا؟ توی دلم گفتم: یک غمی ته چشم هاتان هست که هر چه هم بخندید، محو نمی شود. خیلی دلم براتان تنگ شده، می دانید؟ آدم وقتی از عادتش بیفتد، یا از یک دیدار دایمی محروم شود، کمترین بلایی که سرش می آید این است که آه می کشد، و فکر می کند مگر از خانه ی ما تا خانه ی شما چند قدم راه است؟ شعر «دیدار غریبانه» ی لیلی بالاخره اجازه ی چاپ گرفت؟ جمیله دانشگاه می رود؟ راستی گربه ی ته کوچه زایید؟ بگذارید ببینم، درخت خرمالو امسال باری داشت؟ از پنجره ی اتاق به درخت خرمالو نگاه کردم، و همانطور ساکت ایستاده بودم، با یک نگاه به شما، یک نگاه به دور اتاق.
انگار ذهن مرا در خواب خوانده بودید، یا شاید من این ها را در زمانی دیگر از شما پرسیده بودم. گفتید: «حالا بنشین چایت را بخور تا من یکی یکی همه چیز را برایت بگویم. اول وضع ما نویسنده ها که اصلا خوب نیست. از وقتی هم که رفته ای هنوز هیچ کتابی در نیامده. خیال نکن که ما خوشحالیم. من حالا برای دیدن تو خوشحالم، بله. اما هر لحظه منتظرم در خانه باز شود، تو بیایی. اینکه پرسیدی آیا توی این کوچه آپارتمانی اجاره می دهند، راستش یک آپارتمانی تازه ساخته اند که مال ناطق نوری است. به من و تو هم اجاره نمی دهند، می دهند به از ما بهتران. سیگار را هم نخیر ترک نکرده ام. هنوز می کشم، نصفه. اما تو چرا اینقدر می کشی؟»
برام کبریت زدید که سیگارم را روشن کنم. لیوان چایم را برداشتم اما چای نبود، شربت به لیمو بود. بوی به لیمو از هزار سال پیش در سرم می پیچید و خوابم را سنگین تر می کرد. بعد احساس کردم کسی تلاش می کند مرا بیدار کند، اما من دل نمی کنم و می خواهم پیش شما بمانم.
گفتید: «راستی نگفتم برات، نصرت رحمانی و احمد شاملو درویش شده اند، چه درویشی. آمده اند توی اتاق جلویی از صبح تا شب مثنوی می خوانند و نوار پر می کنند. نه حیال کنی معمولی ها! از ته دل می خوانند. با سوز و گداز.»
بعد دست مرا گرفتید و به اتاق جلویی بردید. شاملو و رحمانی کنار دیوار سرهاشان را به همدیگر تکیه داده بودند و با یک صدای آسمانی چیزی می خواندند که در عمرم نشینیده بودم. شعری می خواندند که هر واژه رنگ داشت. و وقتی رنگ ها کنار هم قرار می گرفتند ترکیبی می ساختند که آدم را سحر می کرد، با صدایی که مثل یک حریر سفید در نسیم موج می خورد و در دل آسمان محو می شد. شما هم با آنها هم آواز شدید. رفتید جلوشان چهار زانو نشستید، و با دست اشاره کردید که من هم بنشینم. آن وقت من هم با شما شروع به خواندن کردم.


قلبم فشرده می شد، و احساس می کردم باید همراه گریه ام، شماها را تماشا کنم و بخوانم. در خواب دلم می خواست صدای این کر آسمانی را ضبط کنم، اما می دانستم که دارم خواب می بینم، و همه ی این خوشبختی موقتی است. و همان در خواب چنان بغض کرده بودم که می ترسیدم کسی بیدارم کند و رؤیای مرا به تباهی بکشد. گفتم: «مامان، من چکار کنم؟»
گفتید: :«هیچی عزیزم. تو باید برگردی. اما اینکه کی برگردی با خداست.»
در خواب، یادم آمد که مادر بزرگم همیشه می گفت صبر کوچک خدا چهل سال طول می کشد. سرم را تکان دادم و به شما نگاه کردم که کمی تصویر در ذهنم ذخیره کنم. اخم هاتان در هم رفت: «ببینم، چشم های تو چرا قرمز شده؟ شب ها چند ساعت می خوابی؟»
«پنج یا شش ساعت.»
«چرا؟»
«خیلی کار می کنم. هر چه هم کار می کنم به جایی نمی رسم. می خوانم و می نویسم. حتا توی تب هم کار می کنم. شما وضعیت ما را نمی دانید. غربت خیلی کشنده است.»
«من به تو نگفتم هشت ساعت بخواب؟»
«اگر هشت ساعت بخوابم عقب می افتم. خیلی کارها هست که باید انجام بدهم. می دانید که.»
«خیلی خوب. بچه ی سرتق و کله شقی هستی. بیا توی چشم هات قطره بریزم.»
نصرت رحمانی انگار که از خواب بیدار شده باشد گفت: «قطره، قطره، قطره گریستم تا باورم کنند. این شعر مال کی بود، احمد؟»
همان طور که سرم را بالا گرفته بودم و شما در چشم هام قطره می ریختید، گفتم: «تمامی خون رگانم را من قطره قطره قطره …»
شما گفتید: «نمی خواهد حالا ادای قطره های من را در بیاوری.»
نصرت رحمانی خواب آلود گفت: «سر راه یک سری هم به ما می زدی.»
گفتم: «باور کنید با هیچکس خداحافظی نکردم.»
گفت: «دفعه ی بعد که آمدی چمدانت را می گذاری اینجا، بعد راه می افتی جای دیگر. یعنی که اول می آیی پیش نصرت، مفهوم شد؟»
شاملو همچنان داشت می خواند. صداش را زیر و بم می کرد و مثل دنباله سیمرغ یا مثل گل های ریز خطوط اسلیمی در جایی می ایستاد و باز چرخ می زد. صداش آرام می شد و باز اوج می گرفت. بعد که کار ضبط تمام شد به من نگاه کرد و گفت: «شما اینجا را خانه ی خودتان نمی دانید که احساس غریبی می کنید، و گرنه هر وقت خواستید می توانید بیایید پیش من.»
در خواب هم مثل همیشه مؤدب و مهربان بود. گفتم: «سلام، آقای شاملو.» و تقریبا داد می زدم. مثل اینکه از گوشی تلفن باهاش حرف می زدم.
گفت: «کتابی که صحبتش را می کنید من قبلا ترجمه کرده ام. اجازه ی چاپ ندارد این حشره ها نمی گذارند ما کار خودمان را بکنیم. به صورت فتوکپی هست، خواهش می کنم عجالتا همان را بخوانید.»
شما گفتید: «دارید درباره ی چی حرف می زنید؟»
شاملو گفت: «یک داستانی از رومن گاری ترجمه کرده بودم، گفتم معروفی بخواند.»
نصرت رحمانی گفت: «عجیب اینجاست که احمد یادش نمانده.»
گفتم: «چی یادش نمانده؟»
نصرت گفت: «یک گلیم رنگارنگ توی دفتر گردون بود، یادت هست، احمد؟»
گفتم: «کار زن های سنگسر است.»
آن وقت شما به حیاط رفتید و یک انار از درخت چیدید. من از پنجره نگاه می کردم. یک انار بزرگ قرمز چیدید و به اتاق برگشتید. گفتید: «خوب، این را به کی بدهم؟»
شاملو گفت: «خواهش می کنم بده به ایشان که فعلا دارد خطر می کند، از تهران کوبیده تا اینجا آمده.»
شما گفتید: «معروفی که پسر خودم است. تعارف نکنیدها. بدهم به کی؟»
گفتم: «بدهید به آقای رحمانی ببرد رشت، سر فرصت کنار آن پنجره های قدیمی…»
و انار در دست های شما انگار روی سر ما می چرخید. آن را به طرف مان می آوردید و می گرداندید. همان لبخند موقر همیشگی بر چهره تان بود و نمی دانستید انار را به چه کسی بدهید. گفتید: «من برای همه ی شماها نگرانم. ساعدی هم قبل از فرار چند روزی اینجا بود. می فهمید که.»
در همان لحظه زنگ در خانه ی شما به صدا در آمد، و من احساس کردم چیزی از سلسله ی اعصاب من گذشت و در مغزم پیچید. باز صدای زنگ، زنگ، و ناگاه از جا کنده شدم و از خواب پریدم.
از پنجره، شاخه های درخت آلمانی را دیدم. سرم را به طرف کتابخانه برگرداندم. چرا من در ایران نیستم؟ چرا در کشوری غریب که نه فرهنگش را می شناسم و نه زبانش را گرفتار شده ام؟ گناه از کیست؟ مگر من چه کرده ام؟ آیا به همین سادگی آدم آواره می شود؟
شاید حدود یک ساعتی به این چیزها فکر می کردم. دلم می خواست دوباره بخوابم و به فضای قبلی بازگردم. و راستی اگر حکومت ها مرزهای خواب را هم در اختیار می داشتند و برای رؤیا پاسپورت و ویزا تعیین می کردند، چه بلایی سر آدم می آمد؟
مادر عزیزم، بالاخره نگفتید درخت خرمالو امسال بار داشت؟ سرم را بر مبل جابجا می کنم و به عطف کتاب ها خیره می شوم. دلم می خواهد همان جور که خوابیده ام، بتوانم بنویسم. عادت به نامه نوشتن چیزی نیست که بتوان ساده به دست آورد. من در تمام عمرم نوشته ام و شما می دانید که نامه های بسیاری نوشته ام. اما نامه نوشتن به شما سخت ترین کاری است که بتوانم فکرش را بکنم. هر روز پیش از آن که به دفتر مجله بروم، سری به شما می زدم و می گفتم که چه بلایی سرم آمده است. حالا در شرایطی قرار گرفته ام که حتا نمی توانم چند ثانیه بیشتر در خواب بمانم تا کمی بیشتر در فضای خانه ی شما باشم. و آیا مرگ شبیه خواب است؟ یا خوابی طولانی است که روح به هر جا مایل بود پر بکشد؟ آیا با همین وسوسه است که بسیاری از آدم ها به این خواب دایمی پر گشوده اند؟ وگرنه زندگی نکبتی تک نوبتی ما که زندگی نبود. کابوسی بود که فرصت نکردیم حتا چهره همدیگر را به دقت نگاه کنیم.
ما فرزندان تقاص کدام گناه بودیم؟ چرا به این روز افتادیم؟…
آنقدر خسته بودم که نمی توانستم تکان بخورم. دوباره به خواب رفتم، آرام، شیرین و خنک.
مرده بودم و از بیرون به تصویر مرگ خود نگاه می کردم. هوا سرد بود و درخت ها برگ هاشان ریخته بود. من در تابوت خوابیده بودم، و تمام نویسندگان ایران در گورستان پرلاشز بودند. هیچکس غریبه نبود، از هر کس چیزی چاپ کرده بودم، و همه را خوب می شناختم. بخار نفس ها در هوای مه آلود می آمیخت و صدای آدم ها تک تک هوا را می شکافت تا به گوش من برسد. سپانلو، گلشیری، ساری، جمشیدی، جوان بخت، رادی، کشاورز، نجدی و بقیه آدم ها. صدای موسیقی می آمد و صدای سگی در دوردست تکرار می شد.
باز صدای زنگ می آمد. زنگ خانه یا زنگ تلفن. وحشت زده از خواب پریدم و هر چه به اطرافم نگاه می کردم، آرامش گورستان را نمی یافتم. بچه های همسایه باز زنگ خانه ی مارا زده بودند و پشت دیواری پنهان شده بودند.
و شما خوب می دانید که من از صدای زنگ هراسانم.
(۱۳۷۶ دورن، تابستان)

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

29 Antworten

  1. چند روز پیش در فروشگاه نشر ثالث زیر پل کریمخان به دلیل چاپ کتاب زندگی و شعر سیمین بهبهانی از این سیمین دعوت شده بود برای سخنرانی و قدردانی,محمود دولت آبادی و علی دهباشی و بسیاری دیگر بودند جایتان خالی بود,گفتم شما از سیمین دانشور گفتی و من هم یادی از این سیمین تازه کنم.

  2. صدای حرف تو آدم را عبور می دهد از کوچه باغهای حکایات
    و در عروق چنین لحن چه فکر تازه محزونی است

  3. سلام
    همه دلتنگند ..ایران و خارج از ایران ندارد.. ماهم دلمان تنگ است برای
    ازاد پریدن..نفس کشیدن.. بی واهمه گفتن..
    یک نامه برایتان دادم..البته به صورت یک فایل doc ولی جوابی ندادید؟

  4. درود. پرسشی تا حدودی بی ربط: این خواب را واقعن دیده بودید؟
    از شما فریدون سه پسر داشت را خوانده ام و حظ کرده ام. از معدود قلم های زیبائی هستید که انسان را با خود می برند؛ هر چند که با مغزه ی گفتار موافق نباشد.

  5. دیشب داشتم خوابی می دیدم…که انگار آخرش می مردم.من اکثرا خوابهام یادم می رود..اما توی خواب به خودم می گفتم به خاطر بسپار شبیه رویاهای عباس معروفی است…اما هیچ رویایی مثل این نمی شود.فقط نویسنده ها خوابشان داستان است.حتی با خوابشان هم می شود گریست.حتی با خواندن رویایشان هم دل آدم قیلی ویلی می رود.
    من می دانم که خرمالو ها رسیده اند…و بچه گربه ها خوب شیر می خورند.و همیشه می شود خود را در حریر صدای شاملو پیچید.و اشک ها را لمس کرد.و می دانم که روزی صبر خدا ته می کشد.آن روز همه چمدان هایمان را پیش مادر می گذاریم و روی گلیم رنگارنگمان دور هم چای می نوشیم و انار دانه می کنیم.
    دست هایم را در باغچه می کارم
    سبز خواهم شد
    می دانم…می دانم…م..ی…د..ا…ن…م…

  6. با تردیدبسیار وترس فراوان این را برای شما مینویسم.افراد زیادی از اینجا بازدید میکنند ولی نمیدانم همه شان مثل من جرات میکنند وبه خود اجازه میدهند که برای شما یادداشت بذارند یا نه؟
    هیچ وقت فکر نمیکردم که بتوانم برای شما یادداشتی بگذارم و با شما صحبت کنند.
    من یک دختر ۱۸ ساله هستم.اگر جسارت کردم که این جا چیزی بنویسم به خاطر این بود که به کارهای شما خیلی علاقه دارم وبرایتان احترام زیادی قائل هستم.پدر ومادرم من را با کارهای شما آشنا کردند و اولین کتاب از شما سال بلوا بود که به خانه ی ما آمد .آن موقع من نمیدانستم شما ایران نیستید.بعد روزی پدرم تمام مجله های گردون را به من دادند وگفتند :اینها را نگه دار که دیگر مثل آنها پیدا نمیشود و من فهمیدم که آن مجله توقیف شده و شما از ایران رفته اید.
    در هر صورت باز هم من را ببخشید.دلم میخواهد روزی یک نویسنده شوم. شاید مثل شما ومثل تمام نویسندگانی که دوستشان میدارم.امیدوارم مزاحم شما نشده باشم……..

  7. چه خوب است که برای خواب و رویا مرز و ویزا نگذاشته اند! وگر نه چی می شد؟
    توصیف زیبایی بود، عباس جان!
    من همچنان در تهران هستم و تا هفته آینده خواهم ماند. دیشب تهران زیر برف سفید شده بود، نمی دانی چقدر زیبا بود.
    بزودی می بینمت.

  8. „simin daneshwar“barayam shabate belimue sardabe shirase sari ra tadi mokonad,nasre nabe shoma goya emtedade an.

  9. اخ معروفی عزیز…ایران هم دلش برای شما تنگ است…غریبانه به دستانتان می نگرد تا از این مرگ بی صدا نجاتش دهید….

  10. آقایان برای پیشگیری و جلوگیری از حوادث غیر مترقبه باید راه حل اساسی پیدا کرد. با دعا های امن یجیب و غیره نمی شود از شدت حوادث و مرگ و میر کاست. به تریج عبایتان بر نخورد . سرزمینی با آن همه حیثیت و شرف و تاریخ نباید اینقدر آسیب پذیر باشد. اعتراف کنید که در برنامه ریزی و آینده نگری ضعیف اید.
    با آرزوی گوش شنوا
    محمود دهقانی

  11. باسی جان دو باره سلام
    انکار دیروز بود در کوچه باغ دز آشیب به بن بست زمین!! رسیده بودم البته به مدد اسم تو و در ان سرسرای بزرگ بانوی بزرگ ایران را از نزدیک می دیدم و چه شیرین سخن می گفت و من از شادی در پوست خود نمی گنجیدم و شرمسارانه برایش خواندم که: چشمانت به چشمه ای مانند است/که نیلی از آفتاب را/روز و شب/در دل دریا می ریزد/ای سرچشمه آفتاب/بخشش خویش را از ما دریغ مدار.بگذریم باسی جان از زندگی بگو اگر چه مردگان دیروز هزار بار زنده تر از زندگان امروز.راستی مامانی چند روز پیش زنگ زده بود و من شرمنده از تمام مهربانی او می خواستم بهش بگم که من باسی تو را فقط از پشت دیوار کلمات می بینم ولی آنقدر ابراز لطف نمود که من یادم رفت و چه خوب شد.در یاد منی همیشه.دریادم باش

  12. درد کشیده ، طبیب است . این را از قدیم گفته اند …. سنم به آن روز ها قد نمی دهد اما شنیده ام چه کشیدید تا امروز ، امروزی باشید اما مگر دلتان می گذارد بی خیال این مردم شوید که آنها هم هر کدام غمی دارند …. راستی حلقه ی مانا خواهد شد این ملکوت شما …. شاد باشید آقای معروفی …. البته از ته دل نه به قول ما رستی ها الکی شاد !!!

  13. (گاهی چمدان هم قشنگ جا می ماند)
    واینگونه بود آغز انقراض سلسله مردان
    یاران وقتی صدای حادثه خوابید
    بر سنگ من بنویسید
    (یک سرباز که نجنگید اما شکست خورد)

  14. راستی چرا ما آواره ایم در دل غربت و در جمع غریبان؟؟؟
    …چه دردیست فریادی که نمی توان کشید…
    و آهی که نمی توان بر آورد…

  15. سلام بر همشهری عزیزم . پسر عمو هام از شما خیلی برایم تعریف کرده بودند از مجله ادبی و … در اینترنت که شما را یافتم خیلی خوشخال شدم . امیدوارم که همیشه موفق باشید و همه سنگسریها نیز مانند شما در همه علوم پیشگام باشند. راستی وبلاگتان را در قسمت لینکدونی سایتم معرفی کردم (انگوری – وبلاگ نویس قدیمی)

  16. سلام استاد مهربانم
    بر دل من نیز زخم دوقرن سکوت ناله می کند استاد چه زیبا سمفونی عاشقان را در این ملک ساختید که عاشقترین مردمان این دیار شاملو و رحمانی و… بودند .
    استاد سمفونی مردگان را نیز کامل خواندم و به راستی که شاهکاری بزرگ بود .
    راستی را که بدرستی نمی دانم
    بر خراب این شهر شگفت انگیز
    بر مزار آن شکوه و شوکت دیرین
    ما پریشان نسل غمگین را
    بر سر اطلال این مسکین خراب آباد
    فخر باید کرد ، یا نه
    شوق باید داشت یا فریاد
    بارها پرسیده ام از خویش
    نسل بدبختی که مایانیم
    وارث ویران قصور و قصه اجداد
    با چه باید بودمان دلشاد
    یادها ، یا بادها، یا هر چه بادا باد؟

  17. آری شما که زندگی نکردید شما زنده زنده در آتش سوختید، خاکستر شدید دود شدید، و به چشم خودتان رفتید…

  18. hai
    sorry ,my keybord dosen’t do farsi!
    basi aziz:
    salha pish ,dar holland (leiden) be shoma moarefi shodam.
    hala dige dochtare bozorgi shodam.shoma man ro yadetoon nemiyad.vali hamishe GARDOON ro baram post mikardin
    merci!
    in SITE vaghaan kheli jalebe!
    i thought you might do something like this good thinking.
    how is you german speaking by the way?
    be omide didar.
    Bahar

  19. حضرت اخوی!! درراستای اینکه خانم دانشور را مادر خطاب کرده اید خواستم فضولی کرده باشم که آل احمد هیچوقت عقبه ای به معروفیت شما نداشته وتا آنجا که حافظه ام یاری میدهد خانم دانشور هم بعد از جلال دل ودماغ تجدید فراش را پیدا نکرد وخانه همچنان بر محور جلال میچرخید وجلال تنها در یکجا از شماهم نام برده است . در :خدمت وخیانت روشنفکران !

  20. سلام.
    دلم برای سیمین ، بانوی داستان ایران تنگ شده است.
    بانو با تو و با جلالت و جلال مان زندگی می کنم.
    دیگر طاقت ندارم.
    میخواهم در کلاس درس تو ، تمام درسهایم را از بهر جواب دهم و اگر تو آموزگار آن باشی.خدایار تو باد.