در آستانه سال دوهزار، یک نهاد معتبر تئاتری فرهنگی دست به انتشار کتابی زد با عنوان ویزیون ۲۰۰۰. این کتاب مجموعه صد مطلب از صد نویسنده، سیاستمدار، فیلسوف، استاد دانشگاه، نقاش، و کسانی بود که به نوعی در آلمان شهرتی دارند. (این کتاب آلمانی هنوز روی سایت قابل مشاهده و خواندن است.) از ایران بجز من، اکرم ابویی نیز حضور داشت، با یک تابلو نقاشی. دو نفر از کشور ترکیه، یک نفر از ژاپن، و بقیه کمابیش آلمانی.
چیزی که مهم بود، آزادی کامل اندیشه و بیان بود.تنها محدودیت این کتاب محدویت تعداد کلمات بود، و البته برای من زمان بسیار کوتاه هم که چون در سفر بودم، نقشی اساسی داشت. مثل فرار از ایران که فقط یک روز وقت داشتم، برای نوشتن قرن بیستم فقط یک هفته وقت داشتم. قرن بیستم از دید یک نویسنده محکوم به شلاق و زندان که با تلاش نویسندگان آلمانی و با کمک سفیر آلمان جانش را نجات داده است واقعآ چیست؟ آیا قرن بیستم همین بود؟
من «یک سونات و شش مهتاب » را نوشتم که فارسی آن تاکنون منتشر نشده است. و بدم نمی آید پیش از آنکه مطلب را اینجا بنویسم به عنوان یک کار جمعی همین جا «طرح موضوع» کنم تا دوستان عزیز وبلاگ نویسم به آن بپردازند. شاید روزی در اِیران مجموعه ی این نوشته ها را در یک کتاب به دست انتشار دهیم. «راستی قرن بیستم چه بود؟»
در شهر برن سویس با زنی ویتنامی آشنا شدم که لباس گلدار بلند و خنکی پوشیده بود، درست برخلاف سلیقه ی من که از لباس گلدار خوشم نمی آید.موهاش صاف بود، با گونه های برجسته، چشم هایی باریک و سخت مهربان، و رنگ چشم هاش سیاه بود. وقتی وارد خانه اش شدم، یک لیوان آب برایم آورد، بی آنکه آب خواسته باشم.
لبی به آب زدم و لیوان را روی میز گذاشتم. گفت: «چرا نمی نوشید؟»
گفتم: «تشنه ام نیست.«
و ما از جنگ حرف زدیم. جنگ اول، جنگ دوم، جنگ های دیگر. آیا بشر در این قرن اینهمه تشنه ی جنگ بود؟ آنقدر تشنه ی جنگ که برای کشتگان گوری نمی یافت؟
می گویند قرن بیستم جمع بندی تاریخ است.سرآمد نوزده قرن پیش، و به اندازه ی همه ی تاریخ در این صد سال کشتار شده است. اما بشریت هنوز باقی است، و بشر هنوز باقی است. گاه خورشیدی بر صفحه ی سیاه تقدیر درخشیده، و گاه نسیمی بوی باروت را محو کرده است.
و ما از جنگ حرف می زدیم، از غربت، از تنهایی آدم، از زندگی و آزادی.
نگاهم دور اتاقش چرخید، همه جا پر از ظرف آب بود، در شیشه های بلند، کوتاه، شیشه های سوسیس،سرکه، خیارشور. شیشه های چاق، باریک، گردن هما، و همه را تمیز شسته بود، پر آب کرده بود، و دورتادور اتاق چیده بود، روی طاقچه، کنار پنجره، بالای رف.
چقدر حکومت های جبار آمدند و رفتند، کمونیست ها، فاشیست ها، سرهنگ ها، اسلامی ها، و بقیه ی تبهکاران. همه هم به خاطر بشریت! به خاطر بشریت؟
گفت: «کاش من هم یک نویسنده بودم و مثل شما به راحتی در مورد این مسایل حرف می زدم.«
گفتم: «کاش من هم می توانستم مثل شما پیانو بنوازم، آن هم به این قدرت. بعد یک پیراهن سیاه تنم می کردم و کنار پنجره می نشستم.»
و ما از جنگ حرف می زدیم. دانستم که در جنگ امریکا و ویتنام مدت زیادی در کشتی بی آبی کشیده و عاقبت از تشنگی بیهوش شده است. چیزی یادش نیست، واقعا هیچ چیز به یاد نمی آورد. برخی از افراد خانواده اش از تشنگی مرده اند، و او نمی داند چرا و چگونه به طوراتفاقی زنده مانده است. خب، زنده مانده است دیگر. زندگی را هم مثل آب دوست دارد.
موقع خداحافظی از من پرسید: «آب نمی نوشید؟»
۱
بچه که بودم تاریخ به گمان من یک خط پیچ در پیچ بی انتها بود. مثل طناب کلفتی که ابنای بشر سرش را در دست داشتند و در هزاران سال پیش منتظر نشسته بودند تا ما هم روزی در کلاف سر در گم طناب تنیده شویم. کار آدمیزاد انگار همین بوده است، طناب سازی و طناب کشی.
بعدها تاریخ برای من شکل عوض کرد. کودکی شد که بر تپه ی مشرف به برکه ی آب نشسته بود، و مدام سنگریزه می انداخت و در آب موج می ساخت. موجی بر موج دیگر، نیمدایره ها، دایره های ناتمام. و امروز تاریخ برای من مجموعه ای از موج های نیمه کاره است که کودکی پرتاب سنگریزه اش را قطع نمی کند. مانده ایم با کارنامه ای ناتمام، و تجربه های ناکام.
۲
همه ی ایدئولوژی ها فرو پاشیده اند. جهان متمدن از ورای سر ایدئولوژی پریده است. ناب ترین دستاورد بشری قرن در شور و هلهله ی دانشجویان بر گور ایدئولوژی زانو زد و از انسان زخمی و بازمانده عذر خواست. سال ها بعد ویم وندرس فیلم برلین زیر بال فرشتگان را ساخت، تا پرنده ی عشق بر تاب سیرک در لابلای نت های آکاردئون بال بزند. روز قشنگی بود. فرشته ای از آسمان به زمین آمده بود و عاشق شده بود. دیگر نمی خواست به آسمان برگردد.
در میهن من اما موضوع فرق داشت. شاملو سال ها پیش به پیشگویی سروده بود: سلاخی، زار می گریست، به یکی قناری دل باخته بود.
سال پیش شاعری را از جلو خانه اش ربودند، خفه اش کردند، و رفتند. هفته ی بعد جسدش با دو کوپن ناگرفته ی آذوقه در جیب، در بیابان های تهران پیدا شد.
اما آیا قاتلان او درنده بودند؟ جانی؟ شب زده؟ جلاد؟ مزدور؟ نه . هیچ واژه ای یافت نمی شود. سر و کار من با واژه و کلام است. هیچکدام از این کلمات بار چنین موجوداتی را حمل نمی کند. واژها بار دارند. مدت هاست دارم بهش فکر می کنم. در فرهنگ ما چنین واژه ای وجود نداشته است. اختراع زاییده ی نیاز است. تاریخ بشری چنین کسانی را به خود ندیده است که شاعران را به جرم سرودن به شلاق مرگ ببندند. ما ایرانی ها حالا به این واژه نیازمند شده ایم و می سازیمش: شاعر کش.
در آستانه ی قرن تازه بزرگ ترین جنگ تاریخ مان را از سر می گذرانیم. جنگ ایدئولوژی، عده ای می خواهند بر آن بمانند، و اکثریتی رنج دیده دارند دیوارش را فرو می ریزند. جنگ سختی است، به همین خاطر سیل مهاجرت از کشور من فروکش نمی کند، و من غمگینم.
۳
من عاشق آکاردئونم. بی موسیقی می میرم. چقدر در فضای موسیقی، سکوت آفریده می شود! در چنین حال و هوایی، در سال های خلاقیت به جایی پرتاب شده ام که دارم تلاش می کنم بشناسمش. اما چرا پرتاب شدم؟ نمی دانم، فقط این را می دانم که می توان در جاهای ناشناخته، بی حق انتخاب زندگی کرد، می توان به عنوان یک خارجی مرد، می توان بار دیگر برای ویلیام شکسپیر کلاه از سر برداشت، نه به خاطر «تقدیر»، بلکه از سر احترام، به خاطر آن که شاه لیر را نوشته است.
امروز قشنگ شروع نشد. پلیس به خانه ی ما آمده بود که جریمه اش را مطالبه کند. گفت: «همسر شما روز هشم مارس از چراغ قرمز عبور کرده، باید ۱۷۶ مارک بپردازید.»
صدای خنده ی کافکا را می شنوم. «قانون» بالاخره کار خودش را کرد.
تاریخ مثل آکاردئون لایه لایه و اسرارآمیز است.
۴
جهان سرد می شود. مغز جهان به سردی می گراید. اگر روزی روزگاری، شهری با جرقه ای می سوخت، اما حالا دیگر
اینطور نیست. جهان سرد می شود و مردم در انتظار رمانتی سیسم مدرن تب می کنند.
۵
نتوانستم برای زلزله زدگان تسلیتی بفرستم. اما می دانم که ساختمان های جدید از بتون آرمه بنا می شوند. محکم و با دوام. آیا آثار باستانی دوهزار سال بعد همین بتون آرمه ها هستند؟ محکم و با دوام، مثل اندوه من؟
۶
کاش در قرن بیست و یکم هر آدمی بتواند فهرستی از آدم های مورد علاقه اش در فضا منتشر کند. نام و تصویر انسان هایی که زندگی را برای بشر دلپذیر کردند. کسانی که در برابر صد سال انهدام، عشق آفریدند، نور آوردند، و شور بپا کردند. نام آنان را بر زبان می آورم و لبخند می زنم. هرگز زندگی را اینقدر دوست نداشته ام. فقط به این خاطر که گاهی امید مثل چارلی چاپلین به من لبخند می زند. شاید، شاید، شاید.
دلم می خواهد شیشه ها را پر از آب کنم و بر سر راه بگذارم.
۱۹۹۹/۱۱/۲۵
26 Antworten
چقدر مثل خود توست این سونات و شش مهتاب. آن شیشه های آب که دورادور خانه آن زن چیده شده عجیب تصویر قدرتمندی است. ما هم جایی در یک کشتی بر آب از آب محروم مانده ایم. بیهوش شده ایم. و چشم که باز کردیم خود را در سرزمینی بیگانه یافتیم. بروم شیشه هایم را از آب لبالب کنم و به دریا بزنم. … …
سلام عباس معروفی
آنقدر با عجله خواندم که انگار فقط وظیفه دارم که بخوانم نه که مثلا بفهمم…
اما انگار از دل ما می گویی.حتما این سونات را دوباره می خوانم.
آقای معروفی عزیز:
مدتها قبل بر پهنه این شبکه بدنبال اثری از شما بودم و نبود.من شیفته سمفونی مردگان و سال بلوا و پیکر فرهاد نیستم،متاسفانه.دریارونده گان را هم خواسته ام که هنوز بدستم نرسیده.اما من هنوز هم سخت کوشی شما را در پدید آوردن گردون و استمرار آن علی رغم همه مشکلات قدر میدانم و حالا با دیدن این وبلاگ که انگار دو صفحه اول و محبوب من از گردون باشد،آرزوی دیدن آن بطور کامل اینبار روی شبکه جان گرفته است.من آن آپارتمان محقری که دفتر مجله بود یاد دارم و میدانم که چه موجی در همان فضای تنگ شکل می گرفت.بیراه نیست که اینبار دوباره از خاک خستگی برخیزید و با امکانات بیشتر باز بسازید.بسیار ممنونم که آنجا نماندید که آن وهن را بر نویسنده مرتکب شوند و ممنونم که این سالهای سرد را تاب آوردید که بنویسید.که بنویسید.
آقای معروفی عزیز:
مدتها قبل بر پهنه این شبکه بدنبال اثری از شما بودم و نبود.من شیفته سمفونی مردگان و سال بلوا و پیکر فرهاد نیستم،متاسفانه.دریارونده گان را هم خواسته ام که هنوز بدستم نرسیده.اما من هنوز هم سخت کوشی شما را در پدید آوردن گردون و استمرار آن علی رغم همه مشکلات قدر میدانم و حالا با دیدن این وبلاگ که انگار دو صفحه اول و محبوب من از گردون باشد،آرزوی دیدن آن بطور کامل اینبار روی شبکه جان گرفته است.من آن آپارتمان محقری که دفتر مجله بود را یاد دارم و میدانم که چه موجی در همان فضای تنگ شکل می گرفت.بیراه نیست که اینبار دوباره از خاک خستگی برخیزید و با امکانات بیشتر باز بسازید.بسیار ممنونم که آنجا نماندید که آن وهن را بر نویسنده مرتکب شوند و ممنونم که این سالهای سرد را تاب آوردید که بنویسید.که بنویسید.
سلام جناب معروفی
خوب من هم مثل بقیه نمی توانم خوشحالیم را از یافتن اینجا پنهان کنم.
سمفونی مردگان برای من یاد آور خاطرات مدرسه و دزدکی کتاب خواندن ته کلاس است.
بیشتر خوشحال میشدم اگر میدیدم اینجا پر است از داستان ولینک به قصه ها وسایتهای ادبی تا سیاست.
آقا ما نسل جوان از سیاست بازی خسته شده ایم. حالا فرقی نمیکند بازیگرش چه کسی باشد. گوشها مان از این حرفها که سالها زده شده اند اما گره از هیچ مشکلی نگشوده اند پر است.
نمیدانم شما هم از آن دسته افرادی هستیدکه سر زدن و پیغام گذاشتن برای مخاطبین عادی را نوعی کثر شان میدانند؟
درود
لطفا برو به صفحه نظرات وان یکاد بخوانید.
یه نوشته دارم برات.
درویش.
salam
ba tashakor az tavajohe shoma be nashriyeh montazere nazarat va matalebetan hastim
paydar bashid
gozaresh
آقای درویش گرامی
پیامت را هردو بار دیدم . متشکرم. به همسر و دخترتان سلام مرا برسان.
با مهر و احترام- عباس معروفی
سلام
ایا شما گردون را هنوز منتشر می کنید.اگر جواب مثبت است ایا ادرس اینترنتی هم دارد.
سلام
امیىوارم خوب و موفق و …. باشید
من تازکی یکی از کتابهایتان را شروع کرده ام. راستش فکر نمیکردم شما کار سیاسی هم بکنید یا مثلا سرکذشتتان اینجوری باشد ولی فکر میکنم حیف باشد به این مسایل اهمیت دهید. نه
اقای معروفی عزیز
نمی دانم چرا با خواندن این مطلب دلم خواست برایت بنویسم
در زیر پایم جایی برای ایستادن نیست
به جاهای عمیق رسیده ام
و سیلاب مرا پوشانده است
«عهد عتیق کتاب مزامیر »
این شعر را سالها پیش نوشتم اما حالا تقدیمش می کنم به شما و اکرم عزیز
از دست های پوسیده
تا رویش دشت .
بوته های خار در ملاقات ما می میرند
از نیمه ای امیختن تو .
در این انگار
زنی به طعم خاک
بر جاده های تمام می گذرد
از روایت آب های موعود
تا …
*
پلک های جهان آوار می شود
از وب لاگ „یک عاشقانه ی آرام“ مزاحمتون می شم… پی وند وب لاگ شما در قسمت „مجلس وب لاگ گردی“ در وب لاگ من قرار داده شد… خوش حال می شم از وب لاگ من دیدن کنید… موفق و شاد… حق
با پای سربه شهرتماشــــــــــــا رسیده ایم
یکسردویده،تابه شکـــــــــــیلا رسیده ایم
نوشــای شهرسنـــــگسری برتو آفـــــرین
ماهم درعاشقی به حســـــــــینا رسیده ایم
سرگشته درمیان کوچه وپس کوچه های قرن
گم کرده ره،به معـــبد بلـــــوا رسیده ایم
درلابلای کهنه ورقهای سرگذشــــــــــت
از دار خودبــــــــریده به دارا رسیده ایم
دریافتم زچهره مـــــردان این دیـــــــار
از هفـــت خوان گذشته بدینجا رسیده ایم
وز هفـــــت بحر وکوه وبیابان گذشته ایم
اینک به سرزمـــــین معــــما ر سیده ایم
ازغربـــــــتی به غربت وز دشت ودره ها
آسیمه سر چو چشمه به دریــــا رسیده ایم
سلام. حق با شماست آقای معروفی. من الان که دیدم یادم آمد نامه ی اول تان را به رییس جمهور. خوب یادم است شما شش هفت سال پیش این را خواسته بودید نه امروز. من هنوز از بستن گردون کباب ام. اما خیلی ها یاد شان رفته. همه چیز که با مد و روز پیش برود، این می شود که همه چیز زود از یاد برود و از مد بیفتد. ما متاسفانه خیلی سطحی نگریم. دوست دارم به وبلاگ ام بیایید و یادداشتی بگذارید . آقای عباس معروفی. من شما را دوست دارم.
رها
ساخت های آزاد خواندن و نوشتن
مهندسی کلمات هم بر عهده ی نویسنده ست و هم آن کس که آن را می خواند. روند نوشتن بگونه یی ست که در بازی برابر با کسی که نوشته را می خواند به ادامه ی جریان سخن پرداخته می شود. ما اکنون نمی توانیم در پیشبری جریان سخن تنها به آن کسی که می نویسد بسنده کنیم.مثلا نمی توانیم در حین رکود سخن و عدم باروری آن پیکان انتقاد را تنها به طرف نویسنده نشانه کنیم.بگونه ای نوشتن در پیرنگ آزاد خود این مسئولیت را برعهده ی خواننده نیز می نهد ،چرا که این آزادی امکان او در جریان خواندن نیز هست. خواننده ،نوشته را با هر بار خواندن به سمت های گوناگونی می برد و در هر بار این اوست که جهان خود را پیش روی جهان نوشته می نهد.نوشته این امکان آزادی را در جریان آفرینش بدست آورده و این امکان می تواند در هر بار خواندن اجرا شود. از همین روست که ما نویسندگان آزاد، خونندگان آزادمان را نیز به یاری می طلبیم. فکر می کنم اکنون بتوانیم این پرسش را پیش روی خواننده بگذاریم و از او بخواهیم که مسؤلانه به آفرینش ادبی بنگرد. خواننده ای که می تواند در رویدادها ی اجتماعی سهیم باشد ، خواننده ای که عضوی از جامعه ی بزرگ است، در اجتماعات بزرگ انسانی مثلا برای حمایت از حقوق بشر شرکت می کند،به گروه اعتصاب برای افزایش دستمزدمی پیوندد و بالاخره آن کس که خواندن و نوشتن را فرا گرفته است. همه در برابر این پرسش قرار می گیرند که آیا نویسنده را قبال نوشتن بازخواست کرده است ؟. فکر نمی کنم که دیگر زمان آن باشد که مثلا ماریو بارگاس یوسا ناچار ست ازخواننده ی پرویی بنالد. مراد من آن فهم جمعی ست که حتا آدم بی سواد پرویی را در بر می گیرد . و او را در ساختن ادبی شرکت می دهد .
و این پیشکش نویسندگان رها ست.
سلام
سوالی دارم در باره ی انچه در مهتاب ۲ام گفته اید:علت فرو پاشِدن اید ئولوزی چِست؟
سلام ! من دوری خیلی خوبی از انسانی به اون خوبی نداشتم اما همین که دریاروندگان جزیره آبی تر زیر دستم ورق می خورد یعنی اینکه نزدیکم به معروفی! من شماره تلفن یا ایمیلی از معروفی ندارم اگر میلی کرده و ایمیلی بفرستد ممنون می شوم.راستی که در قرن مطروحه ی شما همه چیزی به طرز احمقانه ای مضحک بود من که می روم تا دو سه وعده دیگر برگردد!
عبدالرضایی تو که می گفتی بازماندگان نسلهای گذشته همه دستی در پروژه همگرایی دارند و همه را باید شستشوی مغزی داد تا تداوم بخش تصوف راستین ایرانی باشند چه شد که استاد مرید باز ما برای عباس معروفی که خود از مطرح ترین نویسندگان نسل گذشته است دستمال یزدی پهن کرده اند؟تو که شاعر بزرگی چون آتشی را شعرفروش می نامی و همه را اجیر شده حکومت می دانی چطور شد که چنین پیام حقارت آمیز و دون شانی برای معروفی که وطن را به گفته خود با حمایت آلمانی ها رها کرد می نویسی؟ ای لعنت و گه به شعر معاصرونسل جدید که تو رایکی از رهبران احمقش معرفی می کنند
سلام بر معروفی بزرگ!خوشحالم که می توانم یادداشتهای شما را بخوانم.متاسفانه سوال شما بسیار کلی ست دراین باره حداقل باید صد صفحه نوشت تا به مقدمات یک بررسی رسید. متاسفانه یکی از امراض وبلاگ نویسی این است که هر کسی پشت نامی مستعار و مجازی هر چه دلش می خواهد می نویسد تا آنجا که من اطلاع دارم عبدالرضایی همیشه حساب نویسندگانی چون معروفی را از همگنانش جدا کرده و احترام ویژه ای برایش قائل بود.ضمنا آقای معروفی اولین کسی بود که جنجالی ترین شعر عبدالرضایی را در مجله اش منتشر کرد واو همیشه فقدان مجله ای سراسر مستقلد چون گردون را در بحث ها و سخنرانی هایش متذکر می شد.این را یاداوری کردم تا پیام گذار قبلی بداند که او هنوز هم از مواضع قبلی خود عقب نشینی نکرده است و اهل گذشتن از حوالی یزد هم نیست
رها خانه ی جهانی نویسندگان آزاد- سایت رها هر روز به روز می شود – World-class literature – ادبیات حرفه ای جهان – The new generation of world poem ( Persian) – محمد باقر کلاهی – شعر و گفتگو -هفته ای با شاعر ما- چهره ای برنزی و مویرگ هایی بنفش-Afghan avant-garde literature, Kamran Mir Hazar ( Persian ) – کامران میر هزار- Kabul behind my window – Bashir Sakhawarz
– اکتاویو پاز در افغانستان – برگردان: احمد میرعلایی
– The silk route of Poetry in Octavio Paz- نسل نو ادبیات افغانستان – کامران میر هزار- من در فاصله ای از من – یدالله رویایی
-http://rahapen.org
سلام. جاده تکرار دیروزهای خودش بود/ کفشهایم زیر یک سایه خوابیده بودند.
سلام استاد هر جا که هستید براتون آرزوی موفقیت میکنم و شادکامی مطلب مخالفت با استعفای خاتمی هم عالی بود….به امید ایرانی آزاد
سلام آقای معروفی.امروز خیلی اتفاقی سایت شما را پیدا کردم و حتمآ هم نمی دانید که چقدر ذوق کردم!شما نویسند ه ی محبوب دوران نوجوانی من بودید.سال بلوا و سمفونی مردگان دو تا از محبوب ترین کتاب ها برای من بوده و هستند.و چیزی که بیشتر شگفت زده ام کرد این بود که تصادفآ همین امروز صبح کتاب دریا روندگان جزیره ی آبی تر را به اتمام رسانده بودم!!!!این تصادف و پیدا کردن شما را به فال نیک می گیرم.دوستتان دارم!!پاینده باشید
شما زخم خورده اید. عصبی هستید. نمی خواهم دراینجا که نمی شود فقط برای یک نفر صحبت کرد حرف بزنم. برادرم گردون و کتابهای عباس معروفی را می خرید من هم می خواندم. اوایل جوانی. شاید با مزه باشد ولی آن موقع من یک حزب الهی دو آتشه بودم. به هر حال در یک دوره نوشته های شما در ذهن من تبدیل به سورمه و حسینا و چیزهای دیگر می شد و من با آنها زندگی می کردم. به همین خاطر وقتی حس میکنم باید حرفهایی به شما زده شود، دلم می خواهد یکی این کار را بکند. من نمی توانم. کاش یک نفر این کار را بکند. گاهی یک درد را پشت زخمی پنهان می کنیم.
zahoorjadgalkelas vawwal dabirestan dar madrese dars mikhhanasm
می خواهم برایت از واهمه ای بگویم که تا دنیا , دنیا است روحم را خواهد خورد و درد ابدیم را افزون خواهد کرد
زایش رویاهای ما , خلق روح ما , کشف این کالبد فنا پذیر , چه دردی بود که بر وجود داشتن و پدید آمدن بشر نازل شد
در این کره خاکی قرار است کدام داستان را بسازیم و کلاغ کدام قصه را به سر منزلش برسانیم
راوی این قصه چه حکایتی را روایت می کند که برایش یک قطعیت یک حاصل یک ثمره وجود داشته باشد .
تا ریشه این درخت همچنان در خاک است برگهای آن از سر حیرانی ابدی فرو می ریزند و میوه غم آن به بار می نشیند و از غم نهان خود خم می شود و پیر می گردد اما پا برجاست و ریشه هایش در زمین گسترده می شوند
با این حکایت ابدی چه کنیم ؟؟؟
منتظر می مانم تا این پیله در هم بافته از هم باز شود و نوری از آن خارج شود تا این غم نهان که در ماست پروانه ای گردد و رها شود….