یکی در آسمان، یکی در همین چند قدمی

عزیزم،
می خواستی گفتگوی مرا بخوانی، هرچه تلاش کردی نتوانستی، گفتی همه اش را بگو، گفتی بنویس، برای من بنویس، تا برای تو بخوانم، و من می خواستم از تو بنویسم تا باور کنی که در هیچ راه ناآشنایی آواره نیستم. آواره ی تو شده ام؛ بی تو دستهام خود به خود بالا می رود و خط پایان در برابرم کشیده می شود، گریز می زنم، گزیری نیست، به کوچه ای باریک می پیچم تا سرنوشتم را عوض کنم. تو را می جویم، مثل پولک آفتاب، هستی و نیستی، می آیی در ذهنم، در دلم سرریز می کنی، مثل پریانی که روی لیوانم می رقصند، می آیی و نمی رقصی که پری نیستی تا برقصی. تویی با تمام جنسیت خودت. نرم و سبک، هستی و تا من بخواهم به کام تو شیرین بیایم، نیستی. باز راه می روم، می دوم، کودک می شوم، به بلوغ می رسم، جوانی می کنم، و حالا که دارم پیر می شوم، انگار که بخواهم رقص پروانه ای را تماشا کنم به دنبالت می آیم و می آیم و می آیم.
خط پایانی وجود ندارد، دست هام را بالا نمی برم که تسلیم شوم، هیچ چیز مرا به زانو در نمی آمورد، هرگز نمی شکنم و هرگز بازنده نخواهم بود. یکبار همان در ایران (تو کجا بودی که) نوشتم: „تنها، شکستی بیهوده است که فاقد مبارزه باشد.“
امروز گفتی که صفحه ی „خوابگرد“ به خاطر مصاحبه ای که با من انجام داده بود تعطیل شد، صفحه بسیاری تعطیل شد. می دانستم. نگران شان بودم. اول تنم لرزید، بعد به خود آمدم، از جا برخاستم، قدم زدم، و حالا برای تو می نویسم تا بدانی که هیچ صفحه ای تعطیل نمی شود. نامه ای در دست دارم که جزو اسناد افتخارآمیز عمر من است. می خوانمش، می نویسمش: „دوست نویسنده، آقای عباس معروفی
از آنجا که بخشی از اتهامات شما در دادگاه عمومی شعبه ی سی و یک دادگستری تهران چاپ مقالاتی از صاحب این قلم در مجله ی گردون بوده است، خواستار آنم با ارائه ی این درخواست به دادگاه همه یا بخشی از محکومیت شما را -شش ماه حبس و سی و پنج ضربه شلاق – بر عهده بگیرم. در خاتمه چنان که مایل باشید با مطبوعات همکاری کنید، در مدت ممنوعیت می توانید از نام اینجانب استفاده کنید.
ارادتمند – هوشنگ گلشیری“
و من حالا از روی این نامه، نامه ای به دوستان تحت فشار می نویسم: „آقای شکراللهی، آقای رضایی زاده، آقای غلامی، آ… خانم گرامی من، آقای عزیزم، چنان که مایل باشید بنویسید، در مدت ممنوعیت و محدودیت می توانید در صفحه ی من بنویسید و یا از نام اینجانب استفاده کنید.
ارادتمند – عباس معروفی“
می دانم که خوشحال می شوی، لبخند می زنی، و مرا باز به خود می خوانی که برات بنویسم. شانه ای داری که مرا به آرامش قشنگ می رساند و می گذارد که آرام آرام چراغ دلم را روشن کنم و حرف بزنم. نفس هات در گوشم عطر نارنجی پرتقال می نوازد، و من همین جور ماه را از پشت شاخه های زمستانی تماشا می کنم. انگار که سر بر شانه ی تو به تماشای خودت نشسته ام، یکی در آسمان، یکی در همین چند قدمی، در برکه ی آب.
از پروانه ای حرف بزن که بر شانه ی توست و تو مدام با او حرف می زنی، صداش را می شنوی، لبخند می زنی، دلتنگ می شوی، صبح با یاد او بیدار می شوی، به خودت در آینه نگاه می کنی، آه می کشی، لبخند می زنی، و من لب های داغمه بسته ام را بر لب هات می گذارم تا خود مثل قطره ای آب شوم.
این لحظه را می بینم و به آن به اندازه ی خدا ایمان دارم. اگر جایی برای نوشتن نداری اینجا بنویس تا همه بخوانند. آن روزها این امکانات وجود نداشت، ولی آقای گلشیری آدم با معرفتی بود.
[email protected]نشانی من
و این هم متن کامل گفتگویی که در روزنامه ی شرق و نیز در „خوابگرد“ چاپ شده بود.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

18 Antworten

  1. عباس نازنینم! دوستت دارم که دلی داری به وسعت دریا و بغض و کینه و نفرت و دژمخویی در آن جا ندارد. دوستت دارم که نه خدا و نه ناخدا را قربانی سیاست نمی‌کنی و اهل دشنام به خرد نیستی.
    بخوان، بخوان به نامِ گلِ سرخ . . .
    بگو و بنویس که نوشتنت سیاه‌کاری قلم‌ستیزان و تنگ‌چشمی جزم‌اندیشان را رسوا می‌کند.
    از صدای سخنِ عشق ندیدم خوشتر . . .
    آوازت را رسا برکش . . . تو بخوان، بخوان که دلتنگم و آزرده خاطر. بخوان تا مجال شنیدن آخ و فرصتِ غضب ورزیدن به فرهنگ‌سوزان را از آنها دریغ کنیم. ما خشونت نخواهیم کرد اگر بند بندمان را بگسلند. اگر خونمان بریزند. صلای صلح است و صفا. بگذار سالگرد خشونت باشد و یادروز خونریزی. ما آدمی را قدر می‌نهیم و با هیچ کس به جرمِ عقیدت در نخواهیم پیچید، چه دیندار باشند و چه بی‌دین. جوانمردی و آزادگی را عشق است.

  2. به دور از هر مرده باد و زنده باد …..
    آرزوی رهایی برای هر آنکه در بند ایشان است و آرزو و امید جرقه های آگاهی در ذهن آنها که به بند می کشند و سلامت و سربلندی برای شما و هر آنکه مانند شما می اندیشد …..
    با ارادت قلبی

  3. اندیشیدن در سکوت.
    آنکه می اندیشد
    به ناچار دم فرو می بندد
    اما آنگاه که زمانه
    زخم خورده و معصوم
    به شهادتش طلبد
    به هزار زبان سخن خواهد گفت.
    ایستادن و خواندن, کاری که به رغم بیداد انجام خواهیم داد.

  4. عباس عزیز،
    خوب شد که این چند کلمه را نوشتی. خوابگرد یکی از وبلاگ های عالی زبان فارسی بود ولی خواب ابدی اش هیچ جا منعکس نشد. این هم از عجایب زمانه ماست. تا کسی هست از برش بهره می بریم اما اگر دکانش بسوخت فقط تعجب می کنیم که چرا سوخت. فردا هم فراموش می کنیم و اصلا دنبال جواب سوالمان هم نیستیم که چرا. خوب شد که تو از این سید خوابگرد و دوستان ادب شناس اش یاد کردی. آنها قدمی به سوی تو برداشته بودند که پایشان را شکستند …
    دوستار،
    مهدی

  5. سلام.
    یادگار گلشیری باید که همین باشد. زنده باشی که راه اشک برآوردن را بر تکمه های چشممان خوب می دانی . بنویس و بگو تا بنویسیم و بگوییم.

  6. jaye khabgardra emros hesabi khali ehsas kardm .as asadi zokhan goftan va neshtan jorme in asisan ma darairan ast agar inchon nabd 3 milyun aware nemishodan.kalame monazeb tar as tasof wa omid barye rezidan be asadi be shnam narezid.

  7. روزی خوابگردی
    بیدارش می کنم.خواب است.می گویم :چقدر می خوابی آقا رضا! غلتی می زند وچشمانش را باز می کند.می گویم: یک قصه دارم ! برای چاپ .می خندد و غلتی می زند.دلم می گیرد.کز می کنم همانجا کنار تخت اش . می گوید:حروف چینی شده؟ به هولی می گویم:آره…آره غلتی میزند و نوشته را می گیرد.می خواندش.در همان حالت. خواب و بیداری .خیالم راحت می شود.خودش گفته بود قصه نوشتی بفرست چاپ اش کنم.می پرسد:اسم اش چیست.می گویم:خوابگردی …
    کاغذ ها را از دور وبرمیز جمع می کنم.از دستم سر خوردو پخش شد روی زمین.یکی یکی کاغذ ها را برهم می گذارم.صفحی اول را آخرازهمه پیدامی کنم.و برای هزارمین بار می خوانم اش..داشتم با پروانه ها بازی می کردم .بچه گی ام بود و من خواب می دیدم.بال هاشان پرخط وخال ورنگارنگ.شاخ هاشان رشته رشته لرزان.می جستند برگل ها می پریدندبه هوا.من خواب بودم .می رفتم با پروانه ها از این گل به آن گل .هزارگل.صدوبیست پروانه…
    دیگر نمی خوانم اش.چقدر برای خودم بخوانم این قصه را.وقتی قراراست کسی نخواندش.
    با این همه اسمش را عوض می کنم.می گذارم:روزی خوابگردی
    به امید روزی

  8. سلام
    سلام بر استاد
    سلام بر کسی که کتابهایش همواره مونس من است.
    خوشحالم! خوشحالم که بالاخره راهی برای ارتباط پیدا کردم. راهی برای اینکه همیشه بتونم بخونم. حتی ۱ جمله!!!
    ممنون و خدانگهدار.

  9. -مرگ من-
    ابرمردا تو دانی که من،
    که ایران را ،
    – این یاره جگر را –
    در سوگ نشسته ام.
    خواهم کز برایش
    سیاووشونی سرایم و خوانم،
    بس دلگشا و پهلوان خیز.
    یادش را،
    چون اشکهای خاطره قرنها،
    به سختی یاد آرم.
    ابرمردا یاریم کن،
    کز پا نیافتم،
    یاریم کن ،
    -بس مردانه ،
    چون ازمنه –
    تا خانه ام را ،
    از نو بسازم .
    استوار بر قامت راست قامتان.
    داریوش شاهد
    در مورد خوابگرد هم بیشتر بگوئید تا ببینم چه اتفاقی افتاده در آخرین مطلبش که گویا خداحافظی کرده است.
    حال این از اجبار است یا اختیار نمیدانم و فقط میتوانم امیدوار باشم که چون سینا مطلبی مجبور به تارک شدن نشده باشد.
    … دریغا و درد که از دخمه های افیون می آئیم …

  10. درود به انسانهای آزاده ای چون گلشیری و شما . سمفونی مردگان را دبیرستانی بودم که خواندم و حالا هوسش را کرده ام . باید دست دو اش را بخرم!

  11. سلام اقای معروفی عزیز . دیشب کتاب مرتضی کیوان به کوشش شاهرخ مسکوب را می خواندم اخرین سطر از اخرین نامه کیوان قبل از تیرباران : و با یاد شما و همه خوبان زندگی را به صورت دیگر ادامه می دهم . بوسه های بیشمار برای همه یاران زندگی ام .اشک هایم بر صورتم می ریختند همسرم و بچه هایم در ای اتاق خوابیده بودند و من در اتاق خودم می خوندم . می دونین زمان شاه که من بچه بودم وقتی پدرم با دوستانش از ان تیرباران شدگان صحبت می کردند هیجان زده میشدند چهره هایشان بر افروخته میشد . و من در عالم کودکی انان را چون قهرمانان در ذهن خود مجسم می کردم . ولی در خانه کتابی دیگر بود که به نام کتاب سیاه ومن عکس های کیوان و و سیامک را که می دیدم با قیافه هایی رنجور و شکسته ایستاده بودند و از اعلیحضرت طلب عفو و استرحام می کردند . من هیچگاه نتونستم از پدرم علت این تناقض را بپرسم تا اینکه پدرم در سال ۱۳۵۵ در یک ماجراجویی سیاسی جان باخت . من بزرگتر شدم و خیلی چیزهای دیگر را خواندم و فهمیدم . با پوزش از این درد دل طولانی می خواست بگم بهترین فرزندان ما گویی تلاش می کنند رشد می یابند و در اوج شکوفایی و کمال از دست می روند از کیوان گلسرخی سلطانپور ساعدی و..صدها تن تا انقلاب که ان فاجعه ۶۰ پیش امد چند سال طول کشید تا فرزندان برومند دیگری که هم نسل تو باشند قد کشیدند ولی در اوج رعنایی طوفان بلا انها را در نوردید تازه خوش شانس ترینشان در غربت جان می کنند و الان اخرین نسل این جوانان …بسیار غمگینم ایا اینان را نیز از دست خواهیم داد نه مباد اینگونه .دورباد . دوست مان خوابگرد و ده ها تن از دوستان جوان که چراغ فرهنگ و ادب را بر افراشته اند امیدوارم بتوانند همچنان و پرتلاش به کار خود ادامه بدهند . ان نامه گلشیری برای همیشه در حافظه ما خواهد ماند و تلاش های شما نیز . سربلند باشین و سرافراز

  12. با سلام. سلام به عزیزی که او را با گردون و سمفونی مردگان شناختم. و چه دلنشین است دیدار دوباره با شما . سال بلوا و پیکر فرهاد برای مدتی مرا از حال وهوای گرفتاریهای روزمره دور کرد. ذهنم به پرواز درامد وسپس انچه ماند من بودم و ذهنی اشفته وروحی ازرده. عزیز نادیده برای فکرتان به شما درود میفرستم. به امید روزی که زنجیر وقفسی برای اندیشه نباشد. با ارزوی سلامت برای شما.

  13. سلام. از اینگه به در خواست تلفنی ما هم جواب نمی نهی ممنون. برایت نوشته بودم:عباس معروفی را چگونه دیدم؟
    درست یادم هست که اولین باردر یکی از جلسه های کلاس تاریخ دراردیبهشت ماه ۱۳۶۹ نام عباس معروفی را شنیدم..هنور امتحانات شروع نشده بود…غلامعلی مدرسی ،معلم خوش سخن و جدب کلاس درس تاریخ ،از حرکت روشنفکران سخن می گفت ،از اینکه در طی تاریخ ما گاهی „هر چه کشیده ایم از روشنفکران مان کشیده ایم“…بعد از رمان سمفونی مردگان در کلاس درس نام برد…
    انگار در جائی دیگر تریبونی محرم تر از ما نمی یافت!…آنهم برای یک معلم تاریخ دبیر ستان …متاسفانه در مملکت ما کاهی خود حکومت با تشویق شکل خاصی از از خلاقیت از شکوفائی گونه های دیگر خلاقیت ممانعت به عمل آورده است…مثلا“ فلان حافظ طوطی وار قران ۱۰۰ سکه بهار آزادی از دست فلان ملا جایزه گرفت…فلان مداح….دیگر کسی نیست بپرسد رقص بالرین هنر نیست!!!و کسی نباید به آن نزدیک شود…آنقدر تفریط و افراط در فرهنگ مملکت ما رسوخ کرده که به سادگی نمیشود پاک کرد….گاهی با اغراق و تبلیغات حکومت فلان شاعر یا نویسنده را بزرگ و عظیم جلوه داده اند…او هم روزی قران شناس میشود روزی حافظ شناس شبی فرهنگ نگار و شبی طنز نگار!!!….در حالی که لااقل خود آن شخص شاعر آستان رهبر با وجود کبرو ریا و غرور میداند که جز بادمجان دور قاب چینی و ریا و فریب و نان به قرض دادن تا نان به نرخ روز خوردن چیزی در چنته ندارد…هر چه هست شخصیتی است بادکنکی….باد…و ریشه دار نیست!
    بعضی از جملات او در ذهنم مانده است که “ در آن رمان یک روشنفکر عصر ما خواسته است از ظلم ستیزی و ستم بنالد و مردم را برهاند „….در کلاس درس آن روز شاید بچه های هم کلاسی ام – یا حتی خود من – چیز های زیادی از سخنان معلم سپیدموی زجر کشیده را نفهمیدیم،چون تنها با دهان باز هاج و واج به او می نگریستیم…من که دست زیر چانه نهاده بودم و با حرفهای مدرسی به پرواز در می آمدم، در لابلای صحنه های عجیب و غریب خیال گم می شدم…و عجب لذتی داشت!…بعد زنگ کلاس به صدا درمی آمد و آن حرفها در ذهن و رویا مدفون می شد…تا اینکه در پائیز ۱۳۶۹ با انتشار گردون، نام معروفی و رمانش را دگر بار شنیدم…
    زمانی که پس از عصر انقلاب، قلم معروفی در ایران جایگاهی یافت، زمانی بود که در دهه شصت داستان نویس های ما یا به تجربه های نو دست یافنه بودند و یا به موضوعهای تقریبا“ نو…اما بهر حال هر چه بود داستان موفق شد نه در قالب سنت ها بماند و ونوعی تکاپو آغاز شد…آنهم در فضایی سیاسی و اجتماعی مملو از مسائل و تصاویر و تعارض و اصطکاک و جنگ و کنترل و ممیزی سادیسمی دستگاه سانسور ملاتاریا…در فضایی که “ پیام “ حرف نخست را می زد، نویسندگان ماهیت و پیام را در لفافه محسوس ایهام و استعاره و کنایه پیچیدند و لفافه گویی جای صراحت گویی را گرفت ، که گریزی هم نبود….هر چند مردم خواهان صراحت و پیام مشخص از نویسنده بودند، اما تلاشهای مستقل فردی ،مردم را با لفافه گوئی آموخته کرد..آموختنی که بیش از دو دهه داستان نویس ایرانی نه به جزئیات مسائل اجتماعی و نه به بدن و احساس واعضا و روابط احساسی و نه به ذهنیت سیاسی پرداخت…اما تلاشها همراه با آفرینش های بدیع و جلوه گر بودند..آفرینشهای بدون آن خصوصیات زبانی نویسنده ء غربی ، اما بهر حال پختنش شاهکار و به خورد مردم دادنش معجزه بود.آثاری از علی محمد افغانی،احمد محمود،دولت آبادی،میر صادقی،گلشیری و ….هر چند در دهه شصت ارزیابی ها و معیار سنجشها مشخص نبود – که انگار اهمیتی هم نداشت – اما بهر حال تجربه تحول اجتماعی نویسنده ایرانی را چنین آموخته کرد….نسل سوم فعالیتش را آغاز کرد..آنهم در اواخر هزاره دوم بشری ، که بر خلاف نسل دوم نه تجربه نویسندگی در قبل از انقلاب را داشت و نه همگام با تحول و تبدل آسیب دید، در زمانی پا به عرصه فعالیت می گذاشت که دیگر نویسندگی بدون فرا گرفتن زبان خارجی و ارتباطات وسیع ،آنهم همراه باکسب تجربه های نو در جامعه ای متلاطم ممکن نبود. نسلی که هم میتوانست سفارش نویسی از دولت حاکم را به کار ببرد و تسلیم نو-ارزشهای قراردادی آنان شودو قلمش به اصطلاح خدمتگذار؛ هم میتوانست به کسب تجربه و مهارت از پیشینیان بپردازد.
    و از هفت خوان تقید های نهاد ها و تشکل های دخیل و موثر در نشر به سلامت بگذرد و …
    اما عباس معروفی پس از صلح ایران و عراق نام و اندیشه اش مطرح شد.
    صبح روز ۱۹ مهر۱۳۸۱ در کپنهاک دانمارک بود که با معروفی تلفنی صحبت کردم، در جائی به نام سرای هدایت در برلین بود، وعدهء دیدار گذاشتیم…
    بخش دوم در ۲ روز آینده می آید/مطالب بر گرفته از:
    اندیشه در گذار ترجمه/عرفان قانعی فرد/نشر دادار/ تهران/۱۳۸۲.