برای هنرمند بزرگ میهنم، بهروز حشمت
امروز صبح در لابلای خواب ها و رؤیاهام پیلی پیلی می خوردم. فرصت نشد بروم در پارک کمی بدوم، به خواب هام فکر
کردم، به مامان، به درخت های گردو، به آقای گلشیری که کاپشن اخرایی رنگی به تن داشت و داشت با پوشه ای پر از داستان در آپارتمانش را باز می کرد تا برویم بنشینیم و بخوانیم. چای هم حتما درست می کرد، و بعد دوتا می ریخت و می آمد تو: بخوان.
داشتم خیابان کانت را نگاه می کردم که پشت شیشه های بلند خانه ی هدایت، آقای براهنی را دیدم. عینکم را برداشتم و چشم هام را مالیدم، بستم و گشودم. هنوز بود. به من نگاه می کرد و لبخند می زد. خدای من! چرا خواب های من تمام نمی شود؟ چقدر خواب می بینم! باید بروم دکتر، کاری کنم که دیگر خواب نبینم. بیدار که می شوم دلتنگی راه نفسم را می بندد. از دنیای قشنگ خودم پرت می شوم به شهری زیبا، به جایی که نامش ایران نیست و همیشه برام غریبه است.
دوباره چشم هام را بستم و خودم را رها کردم که از خوابی به خوابی دیگر بغلتم بی آنکه بیدار شوم. از تداعی هاش خوشم می آید. گاهی از خانه ی پدری که خارج می شوی سپانلو جلو خانه ی خودش منتظرت ایستاده. گاهی وقتی قدم به آپارتمانی می گذاری که داستان بخوانی، پشت شیشه های بلند خانه ی هدایت، براهنی را می بینی.
عینکم را زدم و باز خیره شدم. فهمید. براهنی آدم بسیار باهوشی است. فهمید که جایی دارم پرپر می زنم. دستش را بالا آورد و انگشت هاش را تکان داد. یعنی چقدر می خوابی؟ به طرف در ورودی رفتم که بگویم بفرمایید. اما در قفل بود. دوباره رها شدم در بی وزنی رؤیا. حالا براهنی پشت شیشه ی در ورودی داشت به گیجی من لبخند می زد. کلید انداختم و در را باز کردم.
„چرا در رو به روی خودتون قفل کرده ید؟“
„چرا بی خبر اومدید برلین!“
گشتی در کتابفروشی زد، به پوسترها نگاه کرد، و موقعی که برای او و همراهانش چای می ریختم گفت: „چقدر اینجا قشنگه! چقدر کتاب های خوب!“
“ فکر می کردم دارم خواب می بینم.“
و ما چند ساعتی در کتابخانه چرخیدیم و حرف زدم. از انتشار کتاب هاش در فرانسه گفت، کتاب های آلمانی مرا ورق زد، از رمان جدیدش „نیویورک، و الیاس در سبد“ گفت که به زودی در فرانسه منتشر می شود، اما امکان چاپ فارسی اش در ایران غیر ممکن است. تدریس می کند، وقتی اسماعیل جشیدی (سردبیر گردون) همین چند وقت پیش دستگیر شده او خواستار آزادی اش شده، و کاش ما نویسنده ها بیشتر همدیگر را دوست داشته باشیم، همبستگی و پیوندی مثل متن „ما نویسنده ایم“ در آثارمان ایجاد کنیم. حضورش در برلین به دعوت ایرانیان آذری زبان صورت گرفته…
و ما حرف زدیم. از جوان های ایران گفتم که دوستش دارند، از خانه ی هدایت گفتم که در کنار کتابفروشی پنج کلاس هنری و ادبی برپاست، از بچه های کلاسم گفتم که بیش از تصور من رشد کرده اند، تجربه ی تبعید و زندگی در غربت را نمی توان دست کم گرفت، فقط باید ذهن داستان نویس را برای واژگان و معماری داستان تربیت کرد، از کتاب های تازه ام در آلمان، از رمان جدیدم „تماما مخصوص“، از رمان جدیدش „نیویورک، و الیاس در سبد“ گفتم که نثری بسیار بدیع دارد که با موسیقی کلام رمان به رقص می آید. راه نمی رود، نمی دود، می رقصد.
سال پیش در کتابفروشی دیگری در برلین براش شب رمان خوانی ترتیب دادم و براهنی بخشی از آن رمان را برای علاقه مندانش خواند. از پیش می دانستم که به برلین می آید، با هفت شاخه گل به اسقبالش رفتم فرودگاه، هفت سال بود ندیده بودمش. اما امروز او را سرحال تر و قبراق تر یافتم. „چرا بی خبر اومدید برلین! اگه می دونستم براتون شب رمان خوانی می ذاشتم.“
„من برای یک برنامه ی تئاتری و دیدار دوستانم به برلین اومده م. فردا هم بر می گردم کانادا.“
جوانتر شده بود، شاید به این خاطر که از دنیای خوابم پا به برلین گذاشته بود. موقع خداحافظی بهش گفتم که خوابم را می نویسم.
„نوشتن خوبه. ما مشکل مون از نانوشتن و نانویسندگی شروع میشه.“
ما بارها با هم تلخ شده بودیم، سر واژه با هم جنگیده بودیم، اما همیشه نان و نمک همدیگر را خورده بودیم و بر سفره دوستی نشسته بودیم.
این بار او را آرام تر و مهربان تر یافتم. شاید به این خاطر آمده بود که به من بگوید تو خواب نیستی، به من نگاه کن، تو بیداری. موقع خداحافظی بهش گفتم که خوابم را می نویسم.
ساعتی بعد پیام یزدیان آمد و بهش گفتم که آقای براهنی اینجا بود. گفت: „حیف! کاش زودتر می آمدم.“ و بعد به طرف پیشخان اعلامیه های جلو در رفت و یک اعلامیه برداشت و به من نشان داد: „شما فکر می کنین ایشون برای این برنامه آمده اند برلین؟“
و خواندم:
اطلاعیه
جنبش بیداری ملی آذربایجان جنوبی (ج. ب. م. آ. ج) در روز دهم آوریل ساعت ۱۶ در مقابل سفارت جمهوری اسلامی ایران، تظاهرات اعتراضی ترتیب خواهد داد. طی این تظاهرات، شرکت کنندگان به نقض حقوق بشر در ایران و همچنین زیر پا گذاشته شدن حقوق ملی – فرهنگی ملت آذربایجان اعتراض خواهند کرد.
شعبه برلین تشکیلات ج. ب. م. آ. ج
امروز ششم آوریل است، فردا آقای براهنی به کانادا بر می گردد. پس در این برنامه شرکت ندارد. اما حتما دوستان آذری اش این موضوع را با او در میان گذاشته اند.
براهنی حتما با همان زبان شیرین آذری به صادر کنندگان این اطلاعیه گفته است که همه ی ایرانی های در تبعید می خواهند کنار شما به نقض حقوق بشر اعتراض کنند. و حتما به آنان گفته است که آذربایجان بی ایران بدن قطعه شده ی انسان تاریخ ماست. و من، ایران بی آذربایجان را دوست ندارم.
من برای نوشتن „سمفونی مردگان“ سه ماه تابستان را در شهرهای آذربایجان چرخیدم و از مهر سفره ی آنان مست شدم. شبی که وارد اردبیل شدیم، دیروقت بود، همه جا بسته بود، و هتلی که در آن بودیم جز اتاق خالی چیزی نداشت. دختر یکساله ام گرسنه بود و گریه می کرد. سال های آغاز جنگ بود و تاریکی. با ماشین راه افتادیم در کوچه و خیابان بلکه غذایی پیدا کنیم. در کوچه ای مردی از خانه ای بیرون آمد که پاپاخ به سر داشت و کت و شلوار مشکی تنش بود. گفتم: „آقا! شما یک نان دارید؟“
فارسی بلد نبود. گفتم: „چورک!“
به آذری گفت که همانجا بمانم. و به خانه برگشت. و بعد با یک بغل نان لواش برگشت. گفتم فقط یکی. و او با زبان خودش گفت که یا هیچ یا همه.
و خندید. گفتم اقلا بیایید شما را برسانم. گفت: „مگر مغز چلچله خورده ای؟ پیاده ایکی دقیقه می رسم.“
و من بارم را به زمین گذاشتم در سرزمین خودم، و هرگز نمی توانم تصور کنم که نویسنده ای جوان برای نوشتن رمانش مجبور به تهیه ویزا از تبریز و اردبیل و خوی شود. وای چقدر غم انگیز است!
چند ماه پیش یکی از آنان که آذربایجان را جزو ایران نمی دانند به اینجا آمده بود که کتابی بخرد. با من آذری حرف می زد.
گفتم: „من خوب بلد نیستم. شما که ایرانی هستید چرا با من فارسی حرف نمی زنید؟“
به آلمانی گفت: „من اهل آذربایجان جنوبی ام، تبریز.“
یخ کردم و گفتم: „تبریز کله ی ایران است. چرا می خواهید این سر را قطع کنید؟“
به آلمانی گفت: „می دانید چقدر به ما ظلم شده؟ ما باید حساب مان را جدا کنیم و خودمان آینده مان را بسازیم. باید تکلیف مان را با این حکومت…“
به فارسی گفتم: „ولی اولین آتش این انقلاب از تبریز شروع شد، بعد اصفهان، بعد مشهد، بعد تهران. باید با هم ایران را آزاد کنیم بعد با هم حرف بزنیم.“
او به زبان آلمانی از کتاب سوزی گفت که روزگاری وقتی بچه بوده اند، وادار شده اند کتاب های آذری شان را به کام آتش دهند و بسوزانند. ماجرای غم انگیز کتاب سوزی را قبلا از زبان آقای براهنی شنیده بودم. حماقت حکومت های ترسو و احمق را (شاهی یا آخوندی – چه فرقی دارد) می دانستم که با زبان و فرهنگ آذری و کردی و ترکمنی و بلوچی سر عناد داشته اند، و حقوق فدرال ملت ها را نفهمیده اند. اینها همه درست، من با شما هم رأی و همراه می شوم، ما آدم ها که عنادی با یکدیگر و با کشور ایران نداریم. ایران کشوری است که هرگز جنگ قومی به خود ندیده است.
آن مرد به آلمانی گفت: „چرا زبان رسمی ایران، فارسی است؟ باید رفراندوم بگذاریم تا مردم طبق اصول دموکراتیک زبان رسمی خود را تعیین کنند. ما حدود سی میلیون آذری هستیم که…“
به فارسی گفتم: „آقای عزیز! زبان ایران همیشه فارسی بوده. حتا هشتصد سال پیش وقتی ترک ها به ایران حمله کردند، زبان ما فارسی بوده. سند و کتاب و مدرک وجود دارد. اگر خود را از آن تبار می دانید شما هشتصد سال پیش به ما حمله کرده اید! ولی…“
به آلمانی گفت: „من با شما حرف نمی زنم. چون زبان شما را نمی فهمم.“ و بی خداحافظی خارج شد.
دلم می خواست این چیزها را برای دوستم، رضا براهنی بنویسم. و بگویم که امنیتی ها در این جور مسایل موتور خاموش می روند که به موقع و آن هم در نهایت ضعف، مثل مگس های آخر فصل جان بگیرند و بتوانند تحت لوای حفظ استقلال و تمامیت ارضی ایران باز هم آدم ها را بر سینه ی دیوار پرپر کنند، و با شعار „عزت و شرف ما در گرو همین استقلال (جنگ) است“، جوانان ایران را به کام مرگ بفرستند؛ با پیشانی بند „عزت و شرف ما“. بچه های تبریز در برابر بچه های تهران. یا شاید دورگه ها در برابر دورگه ها. آنگاه تصویر کودکی را بر دیوار نقش کنند که: رهبر ما آن طفل سیزده ساله بود…
دلم می خواست بگویم آقای براهنی، همین جا بسیاری هستند که نام از ایران نمی برند. نام ایران را گذاشته اند جمهوری اسلامی! هیچ عشقی به وطن ندارند. زعفران ایران را تحریم می کنند، و معتقدند هنرمندانی که از ایران به اروپا می آیند، می آیند تا چهره ی جمهوری اسلامی را بزک کنند. اگر چهره ی آن نظام با گرنیکای پیکاسو بزک می شود، چه باک! من اما آن خرابه ی ویران، وطن مان ایران را دوست دارم.
دلم می خواست بگویم آقای براهنی، درایت و جاذبه ی شما باید خرج آزادی و استقلال و ادب ایران شود. شما می توانید جادو کنید. کنارتان با جان دل می ایستم تا نقض حقوق بشر را افشا کنیم و باهم بخوانیم: یاشاسین آذربایجان ایران. یاشاسین ایران.
21 Antworten
نسل جدید نویسندگان
نسل جدید نویسندگان عنوان تازه ای نیست و عموما شامل آن دسته از نویسندگانی می شود که متوسط سنی آنها بین ۲۵ تا ۳۵ سال است. برای دیدن نام این نویسندگان تنها کافی ست که لحظه ای موس را روی عکس ها نگه دارید تا نام آنها را ببینید.در ضمن روی هر عکسی هم کلیک کنید مطلبی از نویسنده موردنظر باز خواهد شد. دیگر اینکه امیدوارم آرام آرام عکاسخانه نویسندگان معاصر را به این شکل منتقل کنم به اینجا. ارادتمند : قابیل
سلام آقای معروفی
من داستان کوتاهی دارم که میخواهم برایتان بفرستم اما نمیدانم چگونه و به چه فرمتی . ممکن است بفرمائید ؟
„estalin“ tari? ra jahl kard:shaeri dar wasfe jod kardane tabri s as mame watan asarbayjan-e shomali moye ha kard.engar na engar naseredin shah an ghesmat ra ba?shid.waghti bekhahand keshwari ra teke tek konad as in shegerdha estefade mi konad magar „yuguslewagi “ tek -e teke nashod tase mifamand che kolahe goshadi shreshan raft ,afsus-e saman-e tito ra mi-khorand.be nasar miresad asarihye ma dar iran jodayi talab nistand , .hamishe dra nabude demokrasi as abe gelalod mahi migirand,omid waram ma be in ros dochar nashim.as inke yadi as kelas kardid ham mamnon.“be tamaman makhsus bishtar beresid“
سلام
عباس این چند روز حالی ندارم حرفی بزنم. فعلا وبلاگ خراب شده. خوشبحال شما حداقل این حلقه ملکوت دارد یکه تاز می رود!!!!!!!!!!!!
این نوشته هم مانند دیگر نوشته هایت جالب و خواندنی.
سلام
عباس این چند روز حالی ندارم حرفی بزنم. فعلا وبلاگ خراب شده. خوشبحال شما حداقل این حلقه ملکوت دارد یکه تاز می رود!!!!!!!!!!!!
این نوشته هم مانند دیگر نوشته هایت جالب و خواندنی.
سلام اقای معروفی عزیز مدتی را خسته و غمگین ….و به قول فروغ فرخزاد که به خودش می گفت…تو هیچ گاه پیش نرفتی تو فرورفتی …در مرداب بلا فرو رفته بودم و تلخترین نوشته هایم را در وبلاگم گذاشته بودم..وبلاگی که نویسنده ای چون شما که باید نوشته های خوب را بخواند و بعد هم بنویسد..فرصتی برای خواندنش ندارید…به همین خاطر از حال و هوای وبلاگ شما دور مانده بودم اما حالا که امده ام خوشحالم…خب طبیعی است که خواب ادمهای روشنفکر با خواب بقیه ادمها فرق دارد….اما امروز یک نکته دیگر کشف کردم.همیشه فکر می کردم عباس معروفی سیا ه می نویسد اما حالا می بینم که شما از سیاهی می گویید اما ادم دوست دارد بخواند وخواننده را زجر نمی دهید…شاید اقای معروفی ایران که بودید سیاه تر می نوشتید نمی دانم کار ما قضاوت نیست به هر حال جسارتم را ببخشید من فقط با خواند ن نوشته تان تسکین پیدا کردم و حسم را گفتم
sallam
har dafe inja miam ye sari ham be tedade bazdid konandeha mizanam
۳۶۰??
vaghean delam migire ma darim koja mirim oon site sexi irani roozi 100.000 nafar bazdid konande dare vaghean ma darim koja mirim aghalan oon
icone var dar be har hal damet garm
va zendeh bad iran
aghay maroofi ma hala hala ha bayad az daste in turka bekeshim ye zaman az daste hezbolash ye zaman az daste be estela roshan fekrashoon
خوشحالم که هستی و مینویسی و خوشحالم که فرصتی هست و دریچه ای برای اینکه صدایت را از هرکجای دنیا بشنوم. پاینده باشی
سلام
چقدر حزن دارد و در عین حال امیدواری.. دوست دارم همگی از آذری و کرد و لر دست در دست هم دهیم به مهر /میهن خویش را کنیم آزاد
چقدر دوست دارم از نزدیک با همه ی شما بتونم حرف بزنم در این جا ! که خاکش برای همگی ایرانیان می تپد..
سلام:
کتاب سمفونی مردگانتون به قدری روی من تاثیر گذاشت که حتی تصورش هم دشواره.قلمتون قابل تحسین هست.با ارادت…
طلیعه
استاد گرامی
با اهداء سلام بسیار خوشحالم که با وبلاگ زیبایتان آشنا شدم
به امید روزی که ریشه دیکتاتوری در خاک پاک میهنام برا همیشه خشکانده شود و عزیزانی چون شما که حقیقتاً از افتخارات و گنجینه های این آب و خاک هستید به آغوش وطن باز گردید
مثل خواب است … من وب شما را پیدا کرده ام آقا !… شما که شده اید جزو خواب هایم این روز ها … شما که سمفونی مردگانتان مرا کشت ! مرا که تنها ۱۳ سالم بود از غم آیدین چنان دلم گرفته بود که تا مدتها فکر می کردم باید … حتما دق کنم … من وب شما را پیدا کرده ام و این حقیقتا متل یک خواب است …
خوبی عید این است که پول گیر آدم می آید . رفتم کتابفروشی … مثل دیوانه ها زانو زدم جلو قفسه ها … کتابهای شما را خریدم . آقا … شما لابد عادت کرده اید به شنیدن این حرفها … نه ؟ عادت نداشته باشید تو را به خدا … من فصل امتحاناتم نزدیک شده و تازه یادم آمده باید کتاب های غیر درسی بخوانم . آقای معروفی … آب دریا ها یتان دست از سرم بر نمی دارد … مفهوم ساده رنگ جزئی از من است … جزیی از زندگی من … شما دست روی نقاط حساس می گذارید … برای همین است که من حالا شوکه شده ام ! …
سرتان درد گرفت ؟ … سر من که خیلی وقت است درد می کند ! … ممکن است به وب من افتخار بدهید ؟ ممکن است من آدرس پستی شما را داشته باشم ؟ که بتوانم … بنویسم ؟ مثل آدمی که تشنه است … و باید سیراب شود …
و استاد … شما که فراموش نمی کنید ؟! این را که مسئولید ؟ حتی در برابر دختر های ۱۷ ساله ی تشنه ی نوشتن ؟؟!!!
سلام سال نو مبارک . همه به خصوص اسی به شما سلام میرسانن.
Salam Abbas jan,
Omidvaram ke yadetoon biyad vaghti ke bad az 26 sal hamdiga ro molaghat kardim(albatteh na tooyeh kelaseh dars balkeh tooyeh ghatar dar Alman). Man pish nahadeh shomaro goosh kardam va umadam Amrica. Vali khodemoonim, har ja miri asemoon abiyeh vali na mesleh asemooneh IRAN. Har az chand gahi sedayeh un taneyeh derakhti ke hizom shecan ba tabareh bozorgesh ghat mikoneh va mindazeh tu darya ro tu khab mishnavam. Amma ajab sedayi dareh.
Be omideh didari mojaddad dar VATAN.
Eradatmand
Behrouz
آقای معروفی
سلام
مثل اینکه شما اصل و نسب خود رانیز فراموش کرده اید پدرتان آذربایجانی بود.
سلام آقای معروفی
برایتان ادای احترام میکنم. و به شکوه و عظمت „سمفونی مردگان“
توحید
اقای معروفی عزیز سلام.
من هم مثل بقیه.
اول سمفونی مردگانتان اتشم زد. و بعد اشوب و بلوای سال بلوا شعله های این اتش را بر افروخت .بلوایی که بوی عشق و خاک کوزه میداد . اکنون که این ها را مینویسم هنوز که هنوز در حیرت انم که میگفت : ای روزگار نقش و نگاران .
از صمیم قلب دوستتان دارم