To provide the best experiences, we use technologies like cookies to store and/or access device information. Consenting to these technologies will allow us to process data such as browsing behavior or unique IDs on this site. Not consenting or withdrawing consent, may adversely affect certain features and functions.
The technical storage or access is strictly necessary for the legitimate purpose of enabling the use of a specific service explicitly requested by the subscriber or user, or for the sole purpose of carrying out the transmission of a communication over an electronic communications network.
The technical storage or access is necessary for the legitimate purpose of storing preferences that are not requested by the subscriber or user.
The technical storage or access that is used exclusively for statistical purposes.
The technical storage or access that is used exclusively for anonymous statistical purposes. Without a subpoena, voluntary compliance on the part of your Internet Service Provider, or additional records from a third party, information stored or retrieved for this purpose alone cannot usually be used to identify you.
The technical storage or access is required to create user profiles to send advertising, or to track the user on a website or across several websites for similar marketing purposes.
92 Antworten
بهار نارنج که می شوی ؟
رنگی نارنجی
چشمانت را پر می کند
از غمزه ی
تن ِ کرم های ابریشم
گاهی ستاره ها پولک می شوند و گاه
ماه !
انگار روی پارچه ای از ابریشم ِ سیاه
سوزن دوزی می کنی
کنار ِ پنجره که می ایستی
دست که به روی شب می کشی
صبح می شود
چشم که به آسمان می دوزی
کنار دریا که می نشینی
تور ماهیگیران پر می شود از
ستاره و ماه
بین آسمان و دریا
پل می زنی
صبح می شود و خورشید
در صدف ِ چشم های تو
بیدار می شود
بهار نارنج که می شوی ؟
رنگی نارنجی
چشمانت را پر می کند
از غمزه ی
تن ِ کرم های ابریشم
گاهی ستاره ها پولک می شوند و گاه
ماه !
انگار روی پارچه ای از ابریشم ِ سیاه
سوزن دوزی می کنی
کنار ِ پنجره که می ایستی
دست که به روی شب می کشی
صبح می شود
چشم که به آسمان می دوزی
کنار دریا که می نشینی
تور ماهیگیران پر می شود از
ستاره و ماه
بین آسمان و دریا
پل می زنی
صبح می شود و خورشید
در صدف ِ چشم های تو
بیدار می شود
چه می خواستم بگویم ؟ یادم نمانده . تا می آید صفحه باز شود آدمیزاد هم حرفش را فراموش می کند تا چه رسد به ما که از رسته های دیگریم !
پس فعلاَ خسته نباشید .
مثل همیشه عاجزم از ستایش زیبایی کلامت ، جاویدان بمانی استاد
سلام استاد
نمی دانم مشکل از سیستم من است یا سرویس دهنده ی وبلاگ شما که خط ها را به هم ریخته ولی کپی کردم توی ورد و خواندم.
زیبا بود.
از خیلی از شعرهای قبلی بیشتر حال کردم.
همین که می نویسید یعنی زندگی تان بهتر از اینجایی ماست. بهتر از زباله دانی ممتدی که هر کس ذره ذره خودش را به ان می دهد.
پایدار و همیشه نویسنده باشید
راستی نمایشگاه امسال ققنوس چیزی از شما در نیوورده؟ اگه هست تو وبلاگ بگین بریم بگیریم.
بای
دلتنگیهای ما تمامی ندارد
دل دل زدن های من نیز
و حضور آرامش بی نهایتت
قصه دیگریست
××××××××××××
مثل همیشه زیبا بود استاد عزیزم و بی نظیر
سکوت دست هام باشد پاسخی به دل دل دست هات در هوس لمس تنم…
ببینید این تیکه چه خوشگل و چه نازٍٍِ… مگه نه؟…
من عشق توام مردی که تو را می پرستد…
یه سوال؟
کی کیو میپرسته؟
دستهایش را که برایم آغوش میکند؛ خود را در آغوشش می اندازم و میگویم: من آمدم… عشق تو…
خیلی زیباست! همیشه شاد باشید.
سلام مؤمن. در وقایع ابن محمود، اول به خودمان گیردادهایم، دوم به جلیل صفربیگی و سوم به علیرضا قزوه. اول، قدم رنجه فرمایید و دوم، لینک دهید و سوم، دیگر مؤمنین را سفارش کنید تا بیایند و ببینند و نظر دهند تا همگی با هم در گسترش ادبیات متعالی نقش شایستهای ایفا نماییم.
و اما عباس جون. شعر عاشقانه خوبی بود اما آخرش زدی تو خاکی. یعنی خودت را ذلیل کرده ای آنهم به زبان همین لاتهایی مثل ما. از تو حیفه.
تو
حواس خدا را پرت کن
من
با شکل ابرها
عشق بازی کنم
آسمان که صاف شد
خیره می شوم
به تشعشع چشمانت
امشب
ابرها آبستن وهم اند
و خدا
جایی همین حوالی است
دلم تنگ می شه برای نوشته هاتون . گاهی بین خط به خط اون ها گم می شم … و دوباره عاشق می شم
گاهی مجبورم چند روز شعرهایی رو که کم کم از بر شدم از بس که مدام خواندمشان دوباره و دوباره بخوانم… اما آقای معروفی باز هم قشنگند…
در وجود هر کس رازی بزرگ نهان است…
داستانی…راهی…بیراهه ای…
راز این نوشته ها…عشق ؟…یا …درد؟……..
سلام . از شعرهایتان بیش از کتابها و مقاله هایتان لذت می برم . به خصوص که احساس می کنم با این آهنگ بلاگتان هماهنگ است . راستی آنقدر که من خواننده از شعرهایتان لذت می برم شمای نویسنده هم لذت می برید ؟؟
زیبایی ها از تو نشان می گیرند
سلام زیبایی مطلبتان به دل نشست
بت هایی در زندگی داشتم … نمیدانم … کی انها را شکست ؟
بعد از مدتها
دوباره سلام !
دست به دل حواله می کند
دل به دست.
من می مانم و حیرانی تن.
:
دست و دلم
به عشق نمی رود…
سلام.
سلام
نمیدونم چی بگم من خیلی وقت پیش به طور ناگهانی اومدم تو بلاگتو و یه شعر زیبا درباره بانو نوشته بودید من خیره خیره می خونمو گریه می کردم
شاید من زیادی احساساتی ام و یا این که شما خوب بلدید احساسات دیگران با احساس خودتون یکی کنید .. اما خیلی زیباست .از عشق رشد یافته هم بنویسید . عشقی که در پس این عشق زمینیه ..
این شعر شما منو یاد شعر قدیمی خودم انداخت.
ای صدایت همه آیه های تردید
ای نگاهت همه شرم
از تیر رس سکوتت طنین به یغما برده ی باد به گوش می رسد
مهراس
این بار دست هایت متروک نمی ماند
مهراس
این بار باد ، تردید مرا می راند.
اینم از شعر من.
شما واقعا زیبا می نویسید. لذت بردم…
من را شیطان آفرید
خدا دستش بند بود
به یک معجزه
درین نم نم نیمه شب
راه رفتنت را
از برمیکنم
دستهایت را که
بازکنی
سقوط میکنم!
……. دستت درد نکند معروفی عزیز.
سلام استاد جان
مثل همیشه زیبا مینویسید .من کتاباتونو خیلی خوندم سال بلوا بلوائی
در من بر انگیخت خدا یارتان.
مثل همیشه زیبا …
دستهات را
که باز کنی
به هیچ جا بند نیستم
سقوط میکنم
آقای من!
مثل همیشه غافلگیری …ممنون که عشق را معنا کردید و چیستی عاشقی را…
سرزنده باشید و زنده ،همیشه
آخر شعر رو بد تموم کردید …
راستی نظر شما درباره ی نگاه جسمانی و غیر جسمانی چیه ؟
سامان عزیز،
بهتر است این را از روحانیون بپرسی.
نمی دونم چرا؟ولی همیشه منتظرم که شما به من سر بزنید.می خوام که بیاید و شعرهامو بخونید.نقد و نظر نه!نه!فقط بخونید و بگید که خوندم!
aghaaye Maroufi.
ba Ganji taa rahaai Ganjyetan anjaast hanuz
man minevisam Bi ganji ta Rahai ganji,
amma rahaai ke man menzur daram chon anche shoma neveshteid nist,
ayaa berasti ganji az an Ganji ba Jomhuri ya Hokumate Islami raha shodeha ast ya Jameye tamashagare tahsingare kessi ast ke hanuz nemishenasad, na az gozashte na haal va na ayandeh, hichkodam, . man anhaa ra dust daram ke mishenaasameshaan hatta agar eshtebaah bashand ya besyar dargire khish budeand baz man baraayeshaan ehteraam migozaraam chon ghadamhaayeshan dar tariki bardashte nashodeh ast, ingunhe man Knut Hamson ba Fashism va Heideger rastgara ra bishtar dust daram ta Ganji ha, ,
dar zemn ghorbaane rastiye in khanume Eshrate Shayegh beravam
man sadta az in ha ra be Eslahtalaban va be estelah Roshanfekrane Dini chon Sorush, Aghaajari va baghyeshan tarjih midaham
farghe an roshanfekraan in ast ke anche hastand ra digar ghaabele hokumat kardan nemibinand dar halike dar khaaneye khish va dar tamami zandegiye roshanfekraneye khish chizi kamtar azin khanum nistand
anche ghaabele dikteh nabashad ra sepas dar Demokrasi mikhaahand hefz konand
jomelaate in khanum ra migozaaram injaa:
حالا از بحث پوشش بگذریم.اصلا من چیزی به اسم بدحجابی را قبول ندارم.در اسلام یا روزه داری یا نداری یا نماز می خوانی یا نمی خوانی .آقا ما نماز می خوانیم صبح را می خوابیم ظهری را می گیریم این آخر شبی را هم وقتمان می رود به فیلم سینمایی یادمان می رود.نه،نداریم.نماز یا خوانده می شود یا خوانده نمی شود.خمس یا داده می شود یا داده نمی شود.ما حجاب داریم یا نداریم.پدیده بد حجابی اصطلاحاتی است که در جامعه جدید می شنویم.ما چیزی به اسم بد حجابی نداریم.یا بی حجابی داریم یا حجاب داریم
az site :http://web.peykeiran.com/new/articles/article_body.aspx?ID=8820
سکوت دستهایم
پاسخی باشد به دل دل دستهایت
…
وزن را و فارسی درست را رعایت می کنید
عشق لاتی اگر بگذارد
dar safheye dustetan niz jomlei besyar jaaleb ast
باشد که روزی روزگاری به حجاب فارغ از سیاست( !)و بی سیاست شدن برسیم!
dar zemn besyar matne jaalebi az nemune matnhaaye roshanfekrane,
shomaa agar chizi az an fahmidid baraaye maa benevisid,
سلام
را ستی چرا همه شعرای شما دیالوگه؟
امیدوارم دست کم شما یه عشق بی فرجام نداشته باشین
فکر نمی کنم
اما
علیرغم اینکه ممکنه اصلنم شباهتی نباشه
شما منو یاد ناظم حکمت میندازین!!!
دیدی همینجوری رضا قورتکی بیوه شدم سر پیری !
من با این صفحه ی خیال، آرام می شوم
می خواهم آدمی از جنس بلور باشم
از بی آدمی دلم گرفته است
با تو می توانم حرف درونم را بگویم
در همین صفحه و وبلاگ
اشکهایم نمی دانی،
نمی دانی اشکهایم چقدر بی رنگ است!
گاهی فکر می کنم برای خودم می گریم
اما در تنهایی هایم باورم می شود برای خودم هم نمی توانم گریه کنم
اینجا آدمها کم اند
نه در شمارش!
از نظر تعداد بسیارند
اما نمی دانم چرا آدم نیستند !
آدمهای ماورایی به تعداد انگشتان دستم هم نمی باشد
می دانی ! با نوشتن چیزی در درونم خالی می شود
دستهایم نمی لرزد و قلبم نمی ریزد
من این روزها حال و هوای گریه دارم
برای خانه دلم تنگ نیست
دلتنگیهایم برای اعتمادیست که بر مردم دنیا کردم
دلم گرفته و یاری کننده دستهایم کم لطف و بی عاطفه شده
اینجا دیواری نیست تا بر آن تکیه کرد
تک دیوارها هم یک آوار است!
سلام…..دیدی چه زود؟؟؟…….یا حق استاد….
عباس عزیز،
درس بزرگی به من دادی !
دو سه باری به اینجا سر زدم
و این اولین باره که باها ش ارتباط برقرار کردم
فضای پر شوری داشت نوشته ی آخر…
آقای معروفی سلام.
برایتان نامه نوشتم شاید. شاید هم درد دل کردم. نمیدانم. پست آخرم است. سر میزنید یا برایتان بفرستم؟
از نفرت هم بنویسید استاد
وقتی میگوید دیگر هیچ احساسی به تو ندارد
اما تو هنوز او را عاشقانه دوست داری
دوست نسبتاً عزیز،
تابستان که خیار و گوجه ارزان شد،
می خواهم از خواص سالاد شیرازی هم بنویسم.
اگر چیز دیگر خواستید یک سر به سوپر دریانی بزنید.
شنیده ام اخیرا کامپیوتر هم می فروشد.
درود
تا حالا به وبلاگنون نیومده بودم .
تا به حال اینقدر از نزدیک با اندیشه هاتون آشنا نشده بودم .
اصلا فکر نمیکردم شعر بگید .
کاراتون فوق العاده زیباست .
استعداد هنری شما برای من قابل ستایشه .
از شما دعوت میکنم به وبلاگ منم سر بزنید .
برای من افتخاره که نظرتون رو درباره نوشته هام بدونم .
پایدار باشید استاد
سلام. گفتم شاید نخوانده باشید. برای شما:
„این غمانگیز نیست؟“
کتاب را خواندم و بستم. دوباره بازش کردم. نامهی بعدش را خواندم و باز کتاب را بستم و گذاشتم روی میز. بابا را دیدم که شرق میخواند که احمدینژاد به بوش نامه نوشت. „چه اهمیت دارد؟“ خواستم بگویم „چه کتابی بود!“ گفتم. ولی لبانم باز نشد و صدام در جمجمهام پیچ خورد و رفت و مثل دود -به قول شما- لمبر خورد و محو شد. میروم کتاب را میگذارم در کتابخانه کنار „سال بلوا“ و „سمفونی مردگان“ و „دریاروندگان جزیرهی آبیتر“. بعد انقدر کتاب در مغزم نوسان میکند که مجبور میشوم کامپیوتر را روشن کنم، کتاب را بردارم و در حین نوشتن باز ورقش بزنم. „نمیدانم آیا میتوانم سرم را بر شانههای شما بگذارم و اشک بریزم؟“ بعد به این فکر میکنم که شما چه نویسندهی بزرگی هستید.
„شما اسم این را میگذارید زندگی؟ که هر کدام از ما جنازهی یک نفر را بر دوش داریم، سوار بر قطاری به جای نامعلومی میرویم که نه مبدأ آن را میدانیم و نه مقصدش را؟“ بعد به باسی فکر میکنم که شاید کودکی شما باشد که در „سال بلوا“ و „پیکر فرهاد“ میشود همدم غریب نوشا و زن قلمدان. یا شاید هم کودکی آیدین باشد. آن وقتها که عدسی عینک پدر بزرگ را برمیداشت و با آن همهچیز را میسوزاند. شاید هم مجید پانزده ساله باشد که دل به دختر همسایه باخته بود. راستی باسی کیست؟ اینها همه هست و همهی اینها نیست؟ و بعد یاد سمفونی میافتم و کسی که میگفت شما چه قلمی دارید. ازینور میپرید آنور و همینطور همه جا را سرک میکشید. یاد فریدون سه پسر داشت میافتم و بابا که سه پسر دارد و من آخریشان هستم. یاد پسر بزرگ بابا میافتم که میگفت بیش از حد تحت تأثیر شما هستم و من هیچوقت نفهمیدم که از کجا میفهمد اینها را. مگر میداند؟
„هنوز مست شب گذشتهام.“ یادم میافتد که مستی چگونه بود و چه میشد که مست میشدم. بعد آروز میکنم که باز مست شوم و باز حداقل یاد مستی بیافتم. „تو عجب شرابی هستی.“ میدانید؟ یاد حرف کسی افتادم که میگفت استادش، بسیار تحت تأثیر شما بوده ولی حالا به خاطر کارهای سیاسیتان آنقدر تحت تأثیر نیست. بعد میروم به فضای سمفونی و اورهان را تجسم میکنم و آیدین و البته سورملینا را. بعد فکر میکنم سمفونی مردگان هم سیاسی بود؟ میروم در سال بلوا غرق میشوم و دکتر معصوم را به یاد میآروم و نوشا و البته حسینا را. بعد فکر میکنم سال بلوا افسانه بود؟
مست شعرهایتان میشوم که آیا احساساتتان در آن بیش از حد خرج شدهاست؟ „صدای تو ناب میکند شراب را/ مستی من تمام نمیشود/ بریز.“ و ریختید احساساتتان را. نه قطره قطره، جرعه جرعه. „من تو را مینویسم/ تو حرف بزن/ من مست میشوم/ سیر که نمیشوم.“ و پیکر فرهاد را به ذهنم باز میگردانم که هیچکس در آن اسمی نداشت. بعد فکر میکنم که آیا میتوانم این ها را همه بفهمم و نفهمم و هیچ نگویم؟
نه. دیگر نمیتوانستم.
Forough Farokhzad
…
I want you and I know
That I can never hold you in my arms
You are like that clear,bright, blue sky
And I am a captive bird in this cage
اگر فروغ هم زنده بود عاشق کلام شما بود.
باور نمی کردم عشق
زبانی ادیبانه داشته باشد
…
لذت بردم
شاد زی
سلام
این جور شعر ها بهم نمی چسبه… البته ییخشید که اینقدر رُکم… ولی اخه…
نمی دونم؛ شاید چون من در ادبیات خیلی کوچکم، شاید هم چون یلد نیستم این شعرها رو بخونم…
راستی دیروز با استاد ادب و اخلاقم و استاد زندگیم، آقای کمالی درباره ی شما حرف زدم و گفتم که دو روز پیش از نمایشگاه کتاب „سمفونی مردگان“ رو خریدم و بهشون معرفیش کردم.
موفق باشید آقای معروفی
سلام..خوبی شما….بعد از مدتها یک شعر عاشقانه مردونه خوندم…بسی حال کردم..مرسی…..
با درود به استاد عزیز :عاشقانه هست و نیست …بار اول که میخوانمش عاشقانه است .اما تغییر میکند هر چه بیشتر میخوانمش .چیزی هست دراین دیالوگ های به ظاهر عاشقانه که مرا به زیر لایه های زندگی میبرد ان جا که احساس میکنم زندگی با همه زیبایی هایش زشت است .من در این دیالوگ هاوابستگی را میبینم .ان جا که اگر دستی باز شود سقوط میکنم که به هیچ جا بند نیستم .اخر چرا؟من عشقی که وابسته ام کند را عشق نمی دانم.برای همین میگویم عاشقانه نیستند تنها راز دل انسانی هستند که در قید و بند احساسی عمیق است .با ارزوی سرفرازی برای شما
عشق سفر است از من به من نه سفر ازمن به تو وقتی با عشق من ها تو می شود
پس با دستان تو برای دیدار تو پیرهن بر تن می کنم.
چه اتفاق بزرگی است لمس روزانه نویسنده ای که روزی جزو تاریخ ادبیات فارسی خواهد شد.
چه قدر قشنگ بود “ پاسخی به دل دل دست هات“ . نمی دانم چرا از شعرهات این روزها بیش تر لذت می برم. گو این که تازه تر شده ای و روحت را همنشین بنفشه ها و بهارنارنج کرده ای شاعر.
با سلام
آقای عباس معروفی خیلی عزیز
علت خاصی دارد از دستگیری رامین جهانبگلو نمی گویید؟
گردون به کام
در مورد شعر قبلی:برای چشمهام سیب میخورم یا برای چشمهات سیب میخورم؟
یاد مان باشد
یاد ها از فراموشی می هراسند
هیچ یادم نبود… برای دل تنگی هایم نذری بکنم. سیبی چیزی…
می خوام کتاب سمفونی مردگان شما رو شروع کنم ….(به پیشنهاد مادرم)
تا حالا به جز دولت آبادی و بزرگ علوی از سایر نویسندگان معاصر ایرانی کتاب “ آبی تر از گناه“ رو خوندم و پسندیدم …
امیدوارم کتاب خوبی باشه کتاب شما چون اولین تاثیر همیشه مهمترین تاثیره !
چه شود که به چهره زرد من… نظری ز برای خدا کنی؟ که اگر کنی همه درد من… به یکی نظاره دوا کنی…
سلام:
نمایشگاه با کتابهای شما صفای دیگری داشت!
ققنوس با کتابهای شما یه چیزه دیگه بود…
موفق باشید
سلام پدر
اینجا که می آیم باید لال شوم و آرام بنشینم و… این صدای توست که آرام آرام می خواند برایم و نجوا می کند… چیزی ننویسم بهتر است و سکوت… جز اینکه دوستتان دارم…
نیمه شب بود انگار. هوا تار و آسمان کبود! مرد رویاهام از اسب افتاد و زخم خورد. از آن زمان دیگر نه به اسب نشست نه خندید. گاهی از خودم می پرسم دست هایش را می خواهم یا نه.
درود بر ولیعهد بارگاه!
خیلی وقت است ازتان خبری نیست. کجایید؟ بارگاه همایونی سوت و کور است بیشما؟ چاکران آداب خدمتگزاری به جای میآورند یا نه؟
ولایت لندن هنوز منتظر قدوم شماست!
http://mirzamehti.blogfa.com/post-48.aspx
بگذارید بخشش کنم××××
س ل ا م
درود بر آن دوستی که همان وقت دانست دوست کیست.
برگفته ای ندارم درباره ی آنچه نوشته ای و می نویسی ، جز سپاس از ان نیرویی که به اینان توان داد. از من یادی بگیری به شادی روان.
….
همیشه نظر شما برایم راهگشا بوده است انبار هم مرا قابل بدانید
http://haftnameh.blogfa.com
از خواندن شعر و زیبایی اش که بگذریم یک چیزی نوشته بودید در جواب یک نظر که درباره سالاد شیرازی و خیار و گوجه بود! از همه اینها بیشتر چسبید نمی دانم چرا!
سلام بر شما .بسیار برایم عزیز و بزرگوارید یه جور عجیبی که نوشته هایتان مرا عاشقتر میکند .دقیقا مثل ادم بزرگای کتابا و بسیار بزرگ .چرا ۱۳ روزه نمینویسید و من هر روز اینجا صفحات را باز میکنم بی حرفی از شما و به انتظار عشقی جدید از شما …..امید که سالم و زنده باشید
باد ما را خواهد برد
در شب کوچک من افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی ؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها همچون انبوه عزاداران
لحظه باریدن را گویی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن هیچ .
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز میماند از چرخش
پشت این پنجره یک نا معلوم
نگران من و توست
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لبهای عاشق من بسپار
باد ما را خواهد برد
باد ما را خواهد برد
سلام استاد
اینکه استاد معروفی بعد از این چند روز آپ نکرده باشد خب حق بدهید که کمی برای ما بد باشد.
مشکل قبلی هم از سیستم من بود و حالا می توانم درست بخوانم تمام شعر را.
نمایش گاه کتاب جای شما خالی… سمفونی مردگان شما را هم جمع کردند هر چند دزدکی می شد گیر آورد.
ولی امان از کتاب شعرهای جدید که معلوم نیست از کجا آمده اند.
به هر حال امیدوارم که حالتان از خوب هم بهتر باشد و شعر و داستان تازه ای در سر داشته باشید.
حاجیانی
بهار ۸۵
بعد از خوندن کتاب سمفونی مردگان و پیکر فرهاد به نوشته هاتون فوق العاده علاقمند شدم. نوشته هاتون رو حس میکردید وقتی مینوشتید و این حس رو با قلم عالی خودتون به خواننده هم منتقل میکردید ولی وقتی کتاب سال بلوا رو میخوندم نمیتونستم عصبانیت خودمو کنترل کنم، برام غیر قابل باور بود که انقدر راحت دارین احساسات یک زن رو میفهمین و انقدر نزدیک هستین بهش. یه جورایی حس میکردم به حریم شخصیم وارد شدید حس میکردم چیزای که نباید کشف میشد رو فهمیدین. و دست آخر فقط و فقط تحسین قدرت نویسندگی شما برام موند.(با اجازتون تو یکی از مطالب وب لاگم از جمله ی“ بر خوردن تو ورقهای بازی “ استفاده کردم)
من عشق توام؟ همیشه به این فکر می کردم که باید بگم تو عشق منی. اشتباه کردم. درسته. من عشق توام.
باسی باسی چقد پر رو شدم من . یه آن فکر کردم میتونم ازت چیزی بخوام . خدا جونم . یه میل برات زدم . اگه ناراحت شدی ببخشید . فکر کنم الان خیلی سرت شلوغه آخه بهاره و دور و بر گلا شلوغ میشه .
سلامی دوباره
رفتم فکر کردم دیدم بابا من چرا انقد خنگم
باید به شما بگم استاد
جدا
شما از بقیه بزرگترین
خدا را شکر
چه خوبه که شما نسبتا زود به زود ا پ میکنید
زیادم خوب نیست که نمیشه از روی شعر کپی کرد
کتابتونو ندیدم وگرنه حتما میخریدم
شما یزدم اومدین؟
سمفونی مردگان!
سالها پیش وقتی به دستم رسید
یه روزه تمومش کردم
راستش هیچ داستان ایرانی ا ین طور به دلم ننشسته بود
یکی نیست بگه چرا من انقد پرتو پلا میگم
با سلامهای فراوان عباس جان. راویان شیرین گفتار حکایت از فرارسیدن زادروزت دادند – ما هم آمدیم عرض ارادتی بکنیم.
خیلی مبارک باشه عباس جان.
تولدتون مبارکا باشه آقای معروفی:)
„چو فرو شدم به در یا چو تو گوهرم نیامد“
چقدر پوست تو به در یا می آید کاپیتان، دلم گرفته عزیز،می دانم خسته ای،اما
دیگر با یک بطر مست نمی کنم، شرابی از انگور گرجستان می خواهم،چنان که مثل باد دربدرم کند،چندان که نجوا کنی و پریان از اعماق سر برآورند و در نجوای ما تا سپیده بر عرشه برقصند.
سلام
جای عطر دستهایتان بر سبز یکدست صفحه خالیست
کی می ایید؟
لذت بردم…. زیبا بود…
…عباس بیاد ((دایره)) رو بخونه بزن تو سرم بگه خاک بر سرت با این داستان نوشتنت!…
.
.
.
.
یعنی میشد تو بیای؟!…
سلام استاد
تولدتان مبارک همراه با گل دسته های محبت…
قربانت
چندی قبل نزدیک سپیده دم خوابی دیدم .در دستانم پرنده ای بود که رنگارنگی بالهایش و درخشش آنها در زیر آفتاب آنقدر زنده و زیبا بود که به رویا نمی مانست.آن پرنده پیشکش شما بخاطر تولدتان .
تولتان مبارک . البته برکتش نصیب ما هم شده …
جدی نیست
اما
وقتی مُردم
اطرافتان راخوب نگاه کنید
شاید از شعری بشنوید که دارد
دنبال ِ صاحبش می گردد.
باسلام
باچند شعر از خودمان و رضا بروسان و الدوز شادلو به روزیم . منتظریم .
پیش از تو زیبایی ها بر زمین معنا نداشتند
خاطره ی حضور زیبایتان بر زمین مبارک
همه ی گلها نه !
تنها یک شاخه گل برای گلی که رنگش و عطرش و زیباییش در دنیا تک است
تولدتون مبارک
سلام پدر
می بینی… هنوز همانم… همان پیرکودکِ سرگردان… آواره… که گم کرده راهِ شانه هایت را… راه دستانت… و چنگ می زند هنوز… تا مگر ردّی براین سپیدی ِ مایوس… وسیگار پشت سیگار و اشک پشت اشک و رویا پشت رویا… و جمعیت فاتح کف می زنند و امضا می خواهند از این بازیگر مشهور و مرگش را بازی دیگری می شمارند درهیاهوی کوچه های خاکستری ِایهام و استعاره و دروغ…
تا من چند گورستان برای اینها فاصله است…
تا تو چند آسمان برای من …
تو بگو… تو بگو… تا طلوع ِتو… تا حضورِتو… تا نفس ِتو…
چند آسمان فاصله است… و حال به سکوت نشسته ام میان این واژه های خیس…
کاش بودی… کاش بود…
بی خیال…
آمدم چیزی بگویم و بروم…
تولدت مبارک پدر…
تولدت مبارک
جناب آقای معروفی
امروز خیلی ناگهانی وب لاگ شما رو دیدم. بسیار خوشحال شدم . سالها پیش کتاب سمفونی مردگان شمارا خواندم. نه یک بار بلکه چند بار . عالی بود.
لطفا اگر امکان داره کارهای جدیدتون رو در وب معرفی کنید. شعرهای شما هم زیباست.
همیشه پاینده باشید.
سلام
من به طور اتفاقی باوب شما اشناشدم خسته نباشید
سلام موفق باشید .
من خسته از دنیا و دنیا خواهانم
بیشتر روی سایتتون کار کنید لطفاَ
بیشتر روی سایتتون کار کنید لطفاَ
سایته باحالیه