و آنجا بالای کوه

انگار دنیا تمام شده بود. نه آدمی نه درختی، هیچ. پدربزرگم گفت: «جاده ها خراب است باسی، هیچ وسیله ای هم نیست، می بینی؟»
گفتم: «حالا چکار کنیم؟»
در سن حالای خودم بودم و داشتم کودکی ام را با او تماشا می کردم. پدربزرگم دست انداخته بود به شانه ام، و با دست دیگر عصا می زد. یک جا ایستاد و گفت: «همه جا خراب شده، این خرابه ها یادت هست زمانی شهر بود؟»
گفتم: «حالا چکار کنیم؟»
گفت: «من چند روزی همین جا می مانم، مجبورم.» و راهش را کشید و رفت. پسرک دنبالش مستأصل مانده بود، برگشت به من نگاه کرد. گفتم بیا. آمد. گفتم: «کجا بودی دلم برات تنگ شده بود!»
خودش را انداخت توی بغل من. و من راه افتادم. تنها بودم، و در خرابه ها می چرخیدم. شهری بود پر از قطار لکنته ی خاموش، خاک تپه و ویرانی، و هیچ آدمی در آن وجود نداشت. پدربزرگم می گفت: «قوم نمرود که می روند سیزده به در، شهر خالی می شود. شهر بی آدم خرابه است، خرابه.»
پای پیاده راه افتادم. یک نان در دستم بود، و ساکی به دوش می کشیدم که نمی دانستم چی در آن هست، فقط می کشیدم. بایستی از کوهی بالا می رفتم. احساس کردم در کوه نفسم بهتر شده است. بالاتر رفتم و رسیدم به جایی که قبلا هم بودم. نم بارانی فضا را مرطوب کرده بود، درخت سروی آنجا بود و رستورانی که قبلا هم در فضای آن چرخیده بودم. و چقدر میز و صندلی آنجا بود!
میزبان من به زبان ژاپنی چیزهایی گفت که نفهمیدم. حرف هاش را زنی که کنار پنجره نشسته بود به آلمانی ترجمه کرد: «امسال سال مار است، و دوستی ها مثل حلقه ی مار چرخش دارد.»
گفتم: «هانس اولریش سال ها پیش در مورد شما برای من گفته بود. گفته بود که شما بهترین معلمش بوده اید.»
آن زن براش ترجمه کرد. میزبان ژاپنی ام خوشحال شده بود، گفت: «نه. من یک معلم معمولی بودم. این حرف هانس اولریش را قبول ندارم که بهترین معلمش…»
آن زن ترجمه کرد. و بعد آن مرد استخوانی که گونه های برجسته داشت، و جلیقه ی مشکی راه راه پوشیده بود گفت: «دارم می روم برای شما شراب بیاورم. اسم شما را می دانم، ولی باید حرف اول اسم مهمان شما را بدانم. و بدانم که کی می رسد.»
گفتم: «منتظرش هستم.»
«حرف اول اسمش؟»
«چه فرقی می کند؟»
«هر شرابی در این کوه به نام کسی ثبت شده، اسم شما را می دانم، ولی مهمان شما؟» و جوری خندید که تمامی دندان های سفیدش پیدا شد. گفت: «البته من می دانم.» و سر تکان داد. داشتم به رنگ نارنجی تو فکر می کردم، نگاهم به پدربزرگم افتاد که آن سر رستوران کنار آخرین پنجره ی رو به صخره ها نشسته بود، و کودکی خودم آنجا داشت از پنجره به دره نگاه می کرد، و مه در سینه کش دره کش آمده بود.
گفتم: «شماها از کی اینجایید؟»
پدربزرگم گفت: «من و باسی از اول اینجا بودیم.»
باسی به من نگاه کرد. گفتم: «تو چه جوری رفتی آنجا؟ بی اجازه ی من…»
خندید. مرد ژاپنی از پله های چوبی سردابه ای پایین می رفت و می خندید. از پنجره نگاه کردم، داشتی از کوره راهی بالا می آمدی. گاه که خسته می شدی سر بلند می کردی و به قله خیره می شدی، با همان لبخند همیشگی، و چشم های تنگ شده، سبکبال و بلندبالا می آمدی.
صدای مرد ژاپنی از قعر جایی دور می گفت: «اسم ها اهمیت به سزایی دارند، می فهمید آقا؟»
گفتم: «بله دقیقا.»
پدربزرگم گفت: «بیا.»
جلو رفتم. یک صندلی بیرون کشیم و نشستم. صدای خنده ی پسرک را از آن سر رستوران می شنیدم. برگشتم. باسی جای من ایستاده بود، دست هاش را کرده بود توی جیب هاش و داشت به من و پدربزرگ نگاه می کرد.
پدربزرگم گفت: «بیا.»
خندیدم و باز به طرف شان راه افتادم. صدای میزبان ژاپنی ام از پله ها می آمد: «هر شرابی را نباید خورد.»
و آنجا بالای کوه به هیچ چیز فکر نمی کردم.
بیدار که شدم سخت تنها بودم.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

21 Antworten

  1. سلام. دست باسی کوچولو رو بگیرید و بیایین یه دو روز پیش ما. دلمون براتون تنگ شده. خوبید؟

  2. چه خوشبخت است آنکه هنوز کودکی اش را به خواب می بیند کودکی من در سالهای تاریک پشت سرم گم شده ومن …

  3. آقا رسیدن به خیر!! حالا ما که غایبیم، شما چرا کم پیدایید؟
    ولی می خواستم بگم آره، خیلی از خرابه ها زمانی شهر بوده اند، اما هیچ کس، دیگر یادش نیست.

  4. چقدر خوبه که آدم این همه با کودکی خودش راحت باشه و این همه باهاش حال کنه من که همیشه دارم ازش فرار می کنم.

  5. سلام جناب معروفی . من توسط جناب دهقانی با شما آشنا شدم . در زمانی که ایران تشریف داشتید . بیشتر با شما آشنا بودم و یکباره از شما دور افتادم و اکنون به لطف جناب دهقانی شما را دوباره باز پیدا کردم . من یه باغ کوچک و یه شاهپرک دارم که خوشحال میشیم شما را در آنجا پذیرایی کنیم به من و شاهپرک سر بزنید . قربانتان پیمان

  6. poshkin migoyad
    shaer kasit ke kodakish ra be yad miavard.
    va man hamvare dar karhaye shoma kodaki shaer va shaeri kodak mibinam .
    rastash in ast ke man dar khbhaye shoma ham khab mibinam va in rozha hamey zendegiam ra dar khab mibinam .shayd in roya mandegar tar az hamye vageh bashad.be har hal nemidanam chera nemitavanm mesle shoma anghar ziba khab ra bebinam!
    ostade aziz khili delam mikhahd lotf konid va nazaretan ra dar morde shere akhare man ke dar shahrvand ham chap shode va dar webamast begoid.

  7. هر شرابی نباید خورد؟ یعنی اشتباه از من بود که رفتم و رفتم و رفتم و … باختم آیا؟ شهر بی آدم خرابه است. دل بی آدم چه؟ دل بی عشق؟ کسی هست آیا داوطلب شود من عاشقش شوم؟ حسینایی هست هنوز؟ چه ظلمی شد با سال بلوا به من.چه لطفی شد. توامان نفرین و موهبت.

  8. سلام جناب معروفی من یه نیمچه بلاگرم که امروز اتفاقی سر از اینجا در اوردم و باعث افتخارمه این……راستش من اشنایی که از شما دارم فقط در حد نویسنده ی بزرگ سمفونی مردگان هستش…..نمی دونم دیگه چی باید بگم در هر حال امدن به اینجا باعث افتخارم بود…با احترام……..صنم

  9. سلام . امیدوارم معلم خوب ادبیات مدرسه راهنمائی هدف همیشه حالش باحال باشد . ارادتمندیم

  10. سلام !
    آقای معروفی به صفحه ی شما سر می زنیم و هیچ وقت برایتان ننوشته ایم اما این بار آ مده ایم که دعو تتان کنیم تا وبلاگ شعر و ترجمه ی ما ببینید و مامنتظر می مانیم تا بیایید… راستی“ بیرون قرن چندم است؟؟؟؟؟؟“

  11. سلام آقای معروفی
    امیدوارم خوب باشید. من مریم از طرفداران نوشته های شما هستم. از آن زمان که گردون را منتشر می کردید تا آخرین رمانتان فریدون….
    الان من به آلمان امدم برای ادامه تحصیل در کیل واقع در شمال المان هستم خوشحال میشوم اگر بتوانم شما را ببینم. اگر ممکن است ادرستان را برایم امیل کنید.
    متشکرم

  12. دیشب برای آیدا ,آیدین, اورهان و یوسف گریستم اما بیشتر برای اورهان .
    آنها برای همیشه در خاطر من خواهند ماند.